تصویر: ژان پل سارتر و سیمون دوبووار
اگزیستانسیالیسم، فلسفهای است که به هستی یا «وجود» میپردازد، و یکی از مهمترین مکاتب فکری غرب به شمار میرود. با توجه به بحثهای اخیر، اگر بخواهیم بستر تاریخی آنرا خلاصهوار توضیح دهیم، میتوان گفت از آن زمان که «انسان» و وضعیتِ برخاسته از شرایط اجتماعی او، مرکز توجه اندیشمندان قرار گرفت، خودِ این «عرصهی توجه»، دائم دستخوش تغییر و دگرگونی شد. به بیانی هر عرصهی توجهی، به مثابه دری بود گشوده به روش، فضا و قلمروی جدید در نحوهی درک و فهمی که پژوهشهای انسانشناسانه میبایست بر مبنای آن انجام گیرد. فیالمثل از زمانی که مهمترین دغدغهی انسانِ بورژوای قرن هجده، به جدالی تنگاتنگ با شاه و اشرافیت بر سر تصاحب قدرت و ثروت تبدیل شد، در عالم نظری، این جدال به صورت افسون زدایی از انسان و جهانِ ادراکی ـ فهمی او رخ نمود. به عبارتی کاری که بورژوازی در عالم نظری کرد این بود که مسئلهی عمیقاً سیاسی ـ اجتماعیِ خود را، به صورت ایدهی «خروج انسان از نابالغی» مطرح کند؛ آنهم با این تصور که اگر «انسان نابالغ» (بورژوا؟) را تشویق به فهم ساختار منطقیِ عقلانیت، قوهی شناخت و داوریِ ذهن بشری کند به او یاری رسانده است تا قدم به مرحلهای نوین از بلوغ فکریِ خویش گذارد و احتمالاً از طریق مبارزهی اجتماعی و سیاسی، مسئولیتِ اخلاقی ـ اجتماعیِ خویش را در تعیین راه و روش زندگی و سرنوشت خود به عهده گیرد و بدین ترتیب عملِ «خروج از نابالغی» (وابستگی به کلیسا و اقتدار شاهی) را به انجام رساند.
نوشتههای مرتبط
اما زمانی که در قرن نوزده، خروج از نابالغی، عملاً رمز گشایی گردید و خصوصیات دیدگاه بورژوایی آن برملا شد، در آن هنگام، شرایط تاریخی و اجتماعی، واقعیتِ نوینی همچون «آگاهیِ طبقاتی» را جایگزین «خروج از نابالغی» ساخت. اکنون در قرن نوزده، گفتمان مسلط در بین اندیشمندانِ انقلابی، «مبارزهی اجتماعی» و رهایی طبقهی کارگر از ساختارهای استثمارگر اجتماعی و اقتصادی است….
چنانکه دیده میشود، با مجموعهای از تحولات تاریخی مواجهایم که در هر مرحلهای، امری غیرقابل کتمان وجود دارد: تصور بهتر و کاملتر بودنِ اندیشهای که «انسان زمانه» را نمایندگی میکند. تصوری که میلی روز افزون به مجهز کردن خود در درک ناشناختگیهای جهان انسانی (اعم از درونی و اجتماعی) دارد و از اینرو فینفسه به آن مشروعیت و رسمیت میبخشد. اکنون به واسطهی همین اعتبارِ اومانیستی و در عین حال کلی است که «فیلسوفِ» قرن بیست، به منزلتی اجتماعی راه مییابد. خصوصاً فیلسوفی که بر اساس شرایط مادی و اجتماعیِ تحولات قرن خویش، (قرنی که در آن بسیاری از باورهای اخلاقی و دینیِ انسان سست شد)، فلسفهی خود را به سردرگمیهای هستیشناسانهی انسان این قرن اختصاص میدهد. سردرگمیهایی که از نظر فلسفههای اگزیستانسیالیستی، مدرنیته تنها زمانی از گمگشتگی، رهایی خواهد یافت که به تعریفی نوین از «انسان» دست زند. و اگزیستانسیالیسمِ سارتر، نیز یکی از این تلاشهاست. اینکه هوادران این مکتبِ فکری خود را «اومانیست» بدانند یا نه، برای بحث ما اهمیت چندانی ندارد، از نظر ما همین که این فلسفه به انسان و وضع بشری او در جهان میپردازد، (و حتا در برخی از مواضع خویش، خواهان تغییر جهان و نحوهی اندیشیدن است)، کافی است که در طیف وسیع اومانیستها قرار گیرد.
اما دلیل انتخاب ژان پل سارتر (۱۹۰۵ـ ۱۹۸۰)، به عنوان نمونهی موردیِ این مکتب فکری، شهرت وی و شاید حتا بتوان گفت هموزن بودن نام او با این مکتب فکری است. اما قبل از آغاز هر بحثی لازم به گفتن است که آنچه تحت عنوان «اگزیستانسیالیسمِ سارتر» پیش روی خود داریم، تفکرِ وجودیِ شسته رُفتهی سارتر است و در حقیقت مبتنی بر کتابیست که وی مقولات مورد تأیید اندیشهی خود را با دقت و احتیاط در آن منتشر کرده است،آنهم به دلیل دفاع از تفکرات اگزیستانسیالیستی خود. بنابراین به نظر طبیعی میرسد که در این کتاب خبری ازآن دسته مقولاتی نباشد که هیاهو به پا میکنند منظور همانهایی است که در کتاب «هستی و نیستی» وجود دارند؛ که شاید مهمترین آنها رابطهی است که سارتر بین «آزادی، دیگری، و گناهکاری» میبیند. و بالاخره نکتهی دیگر اینکه، فلسفهی اگزیستانسیالیستیِ وی از بسیاری جهات مدیون آموزههای «بودشناسِ» معروف، مارتین هایدگر است. و اکنون میپردازیم به اندیشهی ژان پل سارتر.
تفسیر سارتر از «اگزیستانسیالیسم» هم بیانگر پیوند با «اصالت بشر» است و هم متضمن تفاوت اومانیسمِ اگزیستناسیالیستی و اومانیسم ایدآلیستیِ قرن هجده؛ وی بزرگترین تفاوت را در نحوهی درک «مفهوم بشر» میداند. به عنوان مثال، یک فرد اگزیستانسیالیست، بر خلاف ایدالیستها معتقد نیست که آدمی از طبیعت و سرشتی «پیشاپیش شکلیافته» برخوردار است. به عبارتی از نظر سارتر چیزی به نام طبیعتِ بشری وجود ندارد (ص۴۹)، بلکه بر عکس معتقد است که آدمی، آنچیزی است که از خود میسازد. سارتر این اصل را، که در واقع اصلی «درونگرا»ست، (یعنی به خودِ آدمی برمیگردد)، نخستین اصل اگزیستانسیالیسم میداند (ص۲۹). ضمن آنکه معتقد است این اصل به بنیانیترین ایدهی اگزیستانسیالیسم راه میبرد؛ منظور همان ایدهی بسیار مهمی است که میگوید: «وجود بر ماهیت مقدم است » (صص ۲۵ـ ۲۶)؛ توضیح خواهیم داد.
اگر مطابق تفکر اگزیستانسیالیستها، انسان به لحاظ وجودی، عاری از سرشت و طبیعت است و هیچ سرنوشت از پیش تعیین شدهای هم ندارد، این بدین معنی است که وقتی به دنیا میآید، هیچ «هویتی» ندارد. یعنی هویت او همزمان و در عین حال به طور مستقیم از طریق زندگی کردن، انتخابها و تصمیمگیریهایاش شکل میگیرد. و این بدین معنی است که انسان بر خلاف اشیاء، ماهیتِ پیشاپیش طراحی و تعیین شدهای ندارد. به عنوان مثال، یک قیچی، برای آنکه ساخته شود نخست طرحش در ذهن سازندهی آن شکل گرفته است. به عبارتی ماهیت وجودیِ قیچی، قبل از موجودیت آن وجود داشته است. حال آنکه در خصوص انسان هرگز نمیتوان این تصور را داشت. زیرا همانگونه که گفتیم به باور اگزیستانسیالیستها، انسان، همان چیزی است که خود از خویشتن میسازد. و از قضا به همین دلیل هم سارتر برای این ساختن نقشی هنرمندانه قائل است (ص ۶۶). اما اکنون این پرسش شکل میگیرد که انسان چگونه آن هویت وجودی را میسازد.
از نظر سارتر، انسان در هر گامی که برای زندگیِ خود برمیدارد، به مثابه یک «طرح» عمل میکند. او اصلا انسان را “پیش از هر چیز طرحی [میداند] که در درونگرایی خود میزید” (ص۲۹). منظور از «طرح» چیزی است که نفس خواست و آرزوی به انجام رساندن این یا آن عمل را در بر میگیرد اشاره به نحوهی هستی انسان است، که در «به انجام رساندنِ» این یا آن چیز، خواست و آرزو، نه تنها خود را به مثابه موجودی «مطرح شونده» تجربه میکند، بلکه عملاً به ساختن ماهیت خود در آن موقعیتِ طلب شده، مشغول میشود. اما برای آنکه آدمی بتواند مطرحشونده، و هویتساز خود باشد، لازم است از آزادیِ انتخاب و تصمیمگیری برخوردار باشد. سارتر معتقد است که انسان از چنین آزادی و قدرت انتخاب برخوردار است، اما چیزی در این آزادی و توانایی وجود دارد که آدمی را به احساس مسئولیت وادار میکند: چیزی، چون «دلهره».
به گفتهی وی دلهره، زمانی به آدمی روی میآورد که بداند انتخابهایاش، ملتزم به حقوق دیگران و قانون بشریت است. در این معنا نه تنها “موجودیت خود، را از طریق راه و روش زندگی تعیین و انتخاب میکند، بلکه اضافه بر آن، قانونگذاری است که با انتخابی که به انجام رسانده، جامعهی بشری را نیز انتخاب میکند، چنین فردی نخواهد توانست از احساس مسئولیت تمام و عمیق بگریزد. مسلماً بسیاری از مردم میپندارند که با انجام فلان کار، فقط خود را ملتزم میسازند و هنگامی که به آنان گفته شود: راستی اگر همهی مردم چنین کنند، چه خواهد شد؟ با بیاعتنایی جواب میدهند که: «همهی مردم چنین نمیکنند». اما در حقیقت باید همیشه از خود پرسید: اگر همه چنین کنند، چه پیش خواهد آمد؟” (ص ۳۴).
باری، نکتهای که سارتر در دامن زدن به دلهرهی اگزیستانسیالیستی، از آن پرده برمیگیرد، این واقعیت است که با وجودیکه هیچ سرمشق و نشانهای برای آنکه بدانیم کدام انتخاب را باید انجام دهیم نداریم، عمل و انتخابمان نمونه و سرمشق به شمار خواهد آمد (ص۳۶). اکنون اگر بخواهیم این وضعیتِ بغرنج و احساسِ تلخ ناشی از آنرا که ظاهراً انسان را بالاجبار درگیر آن می کند، با اصطلاحی خاص توضیح دهیم، سارتر ترجیج میدهد با «وانهادگی» بیان شود (صص۳۸ ،۴۱،۴۲). او اصلا معتقد است که وانهادگی با دلهره همراه است (ص۴۷). دلهرهای که ـ چنان که دیدیم ـ سروکلهاش از طریق انتخاب و آزادیِ انتخاب پیدا شد.
بدین معنا، سارتر، ما را با سطح دیگری از «آزادی» مواجه میسازد. وی بر اساس همان دلهرهی وجودی و رابطهاش با آزادی میگوید: “اگر به راستی بپذیریم که وجود مقدم بر ماهیت است، دیگر هیچگاه نمیتوان با توسل به طبیعت انسانیِ خداداد و متحجر، مسائل را توجیه کرد. به عبارت دیگر جبری وجود ندارد. بشر آزاد است، بشر آزادی است. از طرفی، دیگر در برابر خود، ارزشها یا دستورهایی که رفتار ما را مشروع کند، نخواهیم یافت. بنابراین، ما در قلمرو تابناک ارزشها، نه در پشت سر، عذری و وسیلهی توجیهی میتوانیم یافت، نه در برابر خود. ما تنهاییم، بدون دستاویزی که عذرخواه ما باشد. این معنی، همان است که من با جملهی «بشر محکوم به آزادی است» بیان میکنم” (ص۴۰).
اکنون در برابر معروفترین عبارت سارتر قرار داریم: «بشر، محکوم به آزادی است»؛ روی سخن سارتر، انسان مدرنی است که به گفتهی داستایوسکی «اگر واجبالوجود نباشد، هر کاری مجاز است» (همانجا). انسانی که پس از بیرون راندن واجبالوجود (خدا) از زندگی خود، نه در خود و نه در بیرون از خود، نقطهی اتکایی برای ارزشهایش ندارد.
اما آیا واقعاً چنین است!؟ هر چند، گاهی سارتر دست به گزافهگوییهایی میزند، اما ظاهراً اصراری هم بر آنها ندارد و خیلی زود با کلامی دیگر سعی در تلطیف و یا اصلاح آن میکند. به عنوان مثال، در فراز و فرودهایی که در بررسیهای خود از احساس مسئولیت و دلهرهی ناشی از آن و همچنین رابطهی آن با آزادی دارد، و نیز هرچند مخاطب را با تلخی و گزندگیِ ناشی از این آزادی مواجه میسازد، اما پنداری تلاش دارد تا در نهایت تصویری خوشآیند از فلسفهی اگزیستانسیالیستی خود در ذهن مخاطب بر جا گذارد. و تلاش اگزیستانسیالیستی خود را همان پاسخ مناسبی نشان دهد که انسان معاصر بدان نیازمند است. بنابراین به طور دو پهلو، و آگاهانه با به کارگیری واژههای معمول و به اصطلاح استعلاییای (که در واژگانِ ادبیات ایدآلیسیتی، مفهومی مشخص، بسیار آشنا و عرفی شده دارد)، همچون «عروج» و «هدف برتر»، منتها با تعبیری اگزیستانسیالیستی، سعی میکند تا بر نمای بدبینانهی فلسفهاش چیره گردد. اینکه در این کار تا چه حد موفق میشود به عهدهی خواننده و مطالبهای است که از فلسفهی وی دارد. به عنوان مثال ما با سارتری مواجه هستیم که میتواند بی هیچ ابایی در ایجاد سوء تفاهم برای مخاطب، اعلام کند که «موجودیت بشر، وابسته به تعقیب هدفهای برتر است»؛ و لحظهای هم تردید نکند که چنین عبارتی میتواند این تصور را برای مخاطب به وجود آورد که فلسفهی اگزیستانسیالیستیِ وی در نهایت، برای انسان، «موجودیتی از پیش تعیین شده»، در نظر میگیرد. به بیانی ترسیم دوبارهی «ماهیت، سرشت و یا طبیعت بشری»ای که در ابتدای بحث سارتر آنرا باطل اعلام کرده بود.
باری، بحث را با کلام او به پایان میبریم:
“موجودیت بشر وابسته به تعقیب هدفهای برتر است. بشر با این عروج ( Depassement) و بدان سبب که اشیا را جز در مقام رابطه با این عروج در نظر نمیگیرد، در میان و در دل این عروج قرار دارد. …. تعقیب هدفهای برتر، یعنی فراتر رفتن جاودانهی بشر از حد خویش. منظور از درون گرایی نیز این است که بشر در خود محدود نیست، بلکه پیوسته در «جهان بشری» حضور دارد. از اینرو اصطلاح اصالت بشر را به کار میبریم که بگوییم در جهان قانونگذاری جز بشر نیست. بگوییم که بشر در وانهادگی دربارهی خود تصمیم میگیرد؛ و نیز بدان سبب که بگوییم: بشر کاوشی و جستجویی در خویشتن نیست، بلکه در تعقیب هدفی بیرون از خویش ـ یعنی در استخلاص و آزادی و حقیقت بخشیدن به «طرح»ها ـ است که بشر، جاودانه، خود را به عنوان بشر تحقق میبخشد” (ص۷۹ ـ ۸۰).
اصفهان ـ مرداد ۱۳۹۱
برای نوشتن این مطلب از کتاب زیر استفاده شده است:
اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، نوشته ژان پل سارتر؛ ترجمه مصطفی رحیمی، انتشارات نیلوفر، چاپ یازدهم، ۱۳۸۴