تصویر: بیکن
ظهور علم جدید و اهمیت تاریخیِ آن به لحاظ اثرگذاری در ساختارهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادیِ شهرهای اروپایی، یکی از مهمترین تحولات در قرن شانزده میلادی است. در این قرن، «علم و دانش» تبدیل به ملاک سنجش و ارزیابی هر گونه دیدگاهی میشود؛ تا جایی که به محتوای فلسفیِ آن دوران راه مییابد. از اینرو میتوان گفت، «انسانِ» قرن شانزده میلادی، «فردیت»ی مشتاق به کشفِ قوانین علمی است. برای انسانِ این قرن که خواهان فاصلهگیری از قرون قبل از خویش است، جهان و خصوصاً پدیدههای طبیعی آن، با شگفتی تمام تبدیل به موضوعاتی برای بررسی و شناخت میشوند. آنهم صرفاً برای آنکه بتواند بر آن فرمانروایی کند. این انسانِ جاهطلب و در عین حال مشتاق کشفِ هر آنچه که «در جهان هست»، اکنون از طریق فیزیک و شیمیِ و نیز سایر رشتههای علوم طبیعیِ جدید، مجذوب شده به دستاوردهای اخیر خویش، بیمحابا به سمت نظریههای علمی نوینی حرکت میکند، که به کمک آنها چنانکه در بحثهای آینده خواهیم دید، به فکر تسخیر «آینده» میافتد.
نوشتههای مرتبط
باری، در مقایسه با انسانگراییِ رنسانس ایتالیایی، شاید بتوان گفت، اگر در عصر رنسانس، فیلسوف یا هنرمندِ ایتالیایی، تبیینِ خود از جهان را بر محور «انسان»، ترسیم میکردند، و حتا در عرصههای ایمانی، آنچه به تصویر درمیآمد، چهره «انسانی شده»ی این قلمروِ ایمانی بود؛ اکنون برای انسانِ اروپاییِ برآمده از اصلاح دینی، هر چند هر کشفی که صورت میگرفت، همچنان بر اساس محوریت «انسان» انجام مییافت، اما این جسارتِ به اصطلاح انسانمحورانه (اومانیستی)، یکسره جنبهای عقلانی ـ علمی به خود گرفته بود. به بیانی اینبار، نگرش انسانمحورانه، تمام قوای آزادشده «خود ـ کنترل»ی ایمانیِ خویش را صَرفِ دم و دستگاه قلمروِ جدیدالتأسیسِ علم و دانشی میکند. آن هم علمی که از طریق «شناخت»، وعده غلبه بر طبیعت (و به معنایی تسخیر جهان) را به وی داده است.
فرانسیس بیکن (۱۵۶۱ ـ ۱۶۲۱) یکی از متفکرانی است که در این قرن، چنین رویکردی به علم و جهان دارد. و در بحث حاضر هم نظریات او را بررسی خواهیم کرد. اما در همینجا بگوییم که سخن گفتن از بیکن، در مقام سیاستمدار یک چیز است و بررسی نحوه تفکر فلسفی او چیز دیگری. در اولی، ما با سَیّاسی منفعتطلب و قانون شکن طرف هستیم. به بیانی صریحتر با دولتمردی اهل زد و بند و حتا حقکشی. واقعیت این است که در چهره سیاسیِ بیکن، او میتواند یکی از بیشمار دولتمردان و یا سیّاسانِ دروغگو، مبتذل و فاسدی باشد که در هر عصر و زمانهای دور و بر دم و دستگاه «قدرت» پرسه میزنند: مناصبی را حتا به قیمت جعل حقیقت به تصرف درمیآورند و به راحتی حقوق ملتی را قربانی جاهطلبیهای خودخواهانه خویش میکنند….
اما در مقام فیلسوف، با اندیشمندِ نسبتاً خوشفکری مواجهایم که بهترین و خوشترین اوقاتاش معطوف به لحظاتیست که در حال مطالعه و بررسی متون فلسفی، ادبی و یا پژوهشهای علمیست. فیلسوفی که علم و دانش را تنها ابزار رهایی میداند. و در بحث حاضر هم میخواهیم به این چهره فرانسیس بیکن بپردازیم. فیلسوفی که هر چند نخستین کسی نبود که به اهمیت «دانش» واقف بود، اما ظاهراً نخستین فیلسوفی است که پس از دوره بلند قرون وسطا و نیز اوج و فرودهای اصلاحات دینی، قلمرو فلسفه را به اکتشافات علمیِ جدید پیوند زده است و آنرا (فلسفه را) که تا مدتهای مدید، در خدمت دین و تبیینهای دینی بود، تشویق به همکاری با تبیینهای علمی کرد تا اینبار با حال و هوایی نو در جهت تقویت نگرشهای علمی بکوشد.
از اینرو به هیچ وجه عجیب نیست که بیکن به طبقهبندی علوم روی آورد. اگر به خاطر آوریم، پیش از وی ارسطو نیز به این مهم اقدام کرده بود. اما بیکن خوب میدانست که پس از گذشت این همه قرن و خصوصاً با توجه به اکتشافات جدید در علوم طبیعی (که در آن ایام به طرزی شگفت و به سرعت بر وسعت این قلمرو افزوده میشد)، بر فلسفه واجب است تا بار دیگر به طبقهبندی مباحث علمی اقدام کند. بنابراین اولین گام بیکن برای عملی ساختن این مهم، پاک سازی «علم» از شبهات علمی و یا هرگونه اباطیل غیرعلمی بود. آن هم با این روش که درهای شک و تردید را به روی هر آن چیزی که به عنوان امور بدیهی مورد قبول و پذیرش همگان بود بگشاید. به بیانی او قریب به دو دهه قبل از دکارت و شک موسوم به دکارتی (که در قسمت بعد خواهیم دید)، شک و تردید را مبنای علم قرار داد.
اگر قرار باشد بیکن را به عنوان فیلسوف علم بشناسیم باید بگوییم وی برای حقانیت بخشیدن به «علوم»، روش علمی را (برخلاف ارسطو) به یاری زبان تمثیل و استعاره، فلسفیده است. روشی که پیش از او افلاطون از آن استفاده زیادی کرده بود و تبحری وافر در آن داشت. بهرحال بیکن هم از این ادبیاتِ تمثیلی استفاده کرده است و بر اساس همین روش، درباره اهمیت و نقشِ «آزمایش» و «تجربه» در موضوعات مربوط به علوم میگوید:
“روش حقیقی تجربه، نخست شمع را روشن میکند، سپس به وسیله شمع راه را نشان میدهد. و به آزمایشی که به طور شایسته منظم شده باشد میپردازد …. و از آن، اصلِ موضوعهایی [و یا نتایج موقتی] به دست میدهد، و از این، اصلِ موضوعهای مسلم شده، آزمایشهای تازهای میکند …. فقط آزمایش باید داوری کند”(دورانت، ۱۳۷۱: ص ۲۰۷).
اما این را هم بگوییم که توجه بیکن فقط معطوف به علوم طبیعی نبوده است. چنانکه برای تفکر درست و به اصطلاح قابل اعتماد، لازم میداند که شک و تردید را شامل علوم انسانی هم بدانیم. چنانکه معتقد است:”علوم انسانی به صورت کنونی، توده مخلوط و هضم نشدهای است که از مقدار زیادی زودباوری، اتفاق، و همچنین عقاید کودکانهای که در آغاز در ما جایگزین شده تشکیل یافته است”(همانجا).
بیکن فیلسوفی بود با طرحی بسیار عظیم در خصوص تمامی علوم. طرحی مسلماً نشأت گرفته از زمانهای که در حال تجربه نگرشهای جدیدی بود که خود نیز به یاری علم بدان دست مییافت؛ اما به اعتقاد بیکن این دستیافتها تنها زمانی مثمر ثمر واقع میشد که در سراسر جهان همگی جمعآوری شوند و به دقت مورد ملاحظه و بازبینی قرار بگیرند و طبقهبندی شوند. در غیر اینصورت هر قدمی که در جهان علم برداشته شود به دلیل آشفتگی و فقدان اطلاع رسانی، به جای گشودن افقهای جدید همچون “گردشِ گاو عصاری” به همان جای اول باز میگردد. آنچه بیکن بدان میاندیشید بیشک به دایرهالمعارف علوم شباهت دارد. چیزی که بتواند تمامی دستآوردهای علمی و فکریِ بشر را در خود گرد آورد. بنابراین به دلیل همین اندیشه است که ذهن وی آماده بود به سرعت تمامی علوم را طبقهبندی و ایدهآلیزه کند. و از قضا همین امر باعث شده بود تا از دید عدهای، طرح بیکن بسیار گستاخانه جلوه کند؛ لازم است بار دیگر این توضیح را بدهیم که اینکه شخصیت بیکن تا چه حد گرفتار خودپسندی بوده در اینجا اهمیت چندانی ندارد زیرا از دید کلان تحولات فرهنگی، اجتماعی و تاریخی، مسئله ما در بحث حاضر، مواجهه با فیلسوفی است که نه تنها به ضرورت «نو شدنِ» افکار و نحوه زندگی در قرن شانزده پی برده است بلکه در صدد هموار کردنِ مسیر پاکسازیِ جهل قرون وسطایی نیز است. از اینرو آنچه به نظر همعصرانِ فرانسیس بیکن طرحی گستاخانه میآمد، در نگاه امروز قدرت و توانایی بیکن در تشخیص ابزارهای رشد علمی به شمار میآید.
و اما نکته دیگر اینکه با وجود علاقه بیکن به کارهای علمی، شاید بد نباشد به این مسئله توجه کنیم که وی را به عنوان فیلسوفِ علم میشناسند تا عالم و دانشمند در مفهوم خاص آن. دورانت درباره جمله معروف بیکن که “علم را سراسر بهمنزله ولایت خود میدانم” این توضیح روشنگرانه را داده است که “مقصود او این نبود که همه علوم را با جزئیات آنها میداند، بلکه میخواست بگوید که علوم را «از روی صخرهای» به منظور تنظیم و تشویق آنها نظاره میکند”(همانجا،ص۲۰۵). به هرحال او خود را راهگشای طبقهبندی علوم جدید میدانست، و به همین منظور به نشانه پشت سر گذاردنِ علم در معنای قدیم آن، طرح خود را در کتابی تحت عنوان «ارغنون نو»(۱۶۲۰)، چاپ و منتشر کرد. عنوانی که القاء کننده پشت سر گذاردن طبقهبندیِ علمِ ارسطویی است. اینکه تا چه حد این «القاء» از صحت و اعتبار برخوردار است و در چه زمینههایی نگرش علمیِ ارسطویی پشتسر گذارده شده است، مسلماً بحثی دیگر میطلبد. بهرحال، گفته میشود که بیکن طرح عظیم خود را به جیمز اول (پادشاه وقت انگلستان) هدیه کرده بود. پادشاهی که ظاهراً خوب هوای بیکن را داشته و او هم انصافاً در همه احوال خصوصاً در آخرین سمت کشوری خویش (وزارت)، نه تنها به خوبی از عهده سرپوش گذاشتن بر خلافکاریهای شاه برآمده بود، بلکه حتا به آسانی انحصار طلبیِ جیمز را (که مجلس و طبقه نوظهور بورژوازی را ذله کرده بود)، تأیید میکرد. هرچند که اینرا هم باید اضافه کرد که در گزارشات تاریخی، جیمز اول به عنوان پادشاهی حامی علم و نگرشهای جدید شناخته شده است. چنانچه او را مردی دانشمند و با حسن نیت دانستهاند (ص ۲۰۴).
باید توجه داشته باشیم که وقتی سخن از گسترش و نفوذ اشتیاق علمی در قرن شانزده میشود، این به هیچ وجه بدان معنی نیست که در این قرن ترس و وحشت از مجازاتهای کلیسا نسبت به افکاری که مغایر با مصلحت آن دانسته میشد، به پایان رسیده است. نه به هیچ وجه اینطور نیست و اتفاقا از آنجا که در این قرن قدرت کلیسا از سوی کشفیات علمی به شدت در معرض تهدید قرار گرفته بود، مراجع کلیسا بیشتر از هر زمان دیگری نسبت به افکار جدید حساس بوده واکنش نشان میدادند. و احتمالا بر همین اساس و در نظر گرفتن برخی از ملاحظات است که فرانسیس بیکن نه تنها صریحاً میگوید “هر علمی باید به وسیله مذهب محدود شود”(ص۲۰۹)، بلکه سعی داشته است تا طرح عظیمِ فلسفه علم خود را بهمنزله تحولی در کار و شیوه زندگی و نه «فرقه» و یا «عقیدهای جدید» تفهیم کند. چنانچه میگوید:”این اثری که تقدیم میکنم، عقیدهای نیست که باید داشت، بلکه کاری است که باید انجام داد… زیرا سعی من در این نیست که فرقه یا اصلی تازه بیاورم، بلکه هدفم استفاده رساندن به بشر و افزودن قدرت اوست”(ص ۲۰۵).
اما واقعیت این است که «قدرت»ی که بیکن در صدد افزایش آن نزد بشر است، از آنجا که مبنایی «علم»ی دارد، و این علم در بسیاری موارد بیآنکه کوچکترین قصد و غرضی در کارش باشد، (فیالمثل در دستاوردهای گالیله، کپلر و یا کپرنیک)، به هنگام تبیین جهان به شیوهای کاملا مغایر با کتاب مقدس عمل میکند و سخن میگوید، خواهی نخواهی موقعیتی بیاعتنا به مذهب پیدا میکند. بنابراین معلوم نیست که چه گونه به گفته بیکن مذهب باید محدود کننده علم باشد. آن هم علمی که همانگونه که دیدیم بیکن خود در طرح عظیم طبقهبندی علوم جدید، مقامی بس شامخ بدان میدهد و از آن به عنوان یگانه داور و مرجع، بین امر واقعی و غیر واقعی یاد میکند! علمی که اجازه یافته است تا تبیینهایی بسیار دقیق و به اصطلاح آزمایشگاهی از طبیعت، جهان و حتا علوم انسانی به عمل آورد!
از این مسئله که بگذریم، بیکن جداً در صدد جدا کردن اعتقادات دینی از اعتقادات علمی است و تلاش میکند تا از درآمیختن آنها (که در چنین حالتی خواهی نخواهی به منزله عامل بازدارنده هستیِ دیگری عمل خواهند کرد)، خودداری کند. از اینرو با نگرشی لیبرال، موجودیت هر دو را در قلمروهای مخصوص به خود مشروع میداند و آنرا طلب میکند. دورانت با توجه به نظریات بیکن در این مورد مینویسد:
“او نیز مانند سلف بزرگ خود، ویلیام آکمی، میان حقیقت در حکمت الاهی و حقیقت در فلسفه فرق میگذاشت: در مذهب ممکن است عقایدی وجود داشته باشند که آنها را علم و فلسفه نپذیرند، ولی فلسفه فقط باید متکی بر عقل باشد، و علم باید در جستجوی توضیحات و تعبیرات غیر روحانی بر حسب قانون فیزیکی علت و معلول باشد”(ص ۲۰۹).
بنابراین بیکن را میتوان جزء متفکرانی به شمار آورد که در زمان شکوفایی عصر خرد و علم، با قائل شدنِ مرز، بین قلمرو دینی از یکسو و قلمرو فلسفیـ علمی از سوی دیگر، مانع طرد دین از زندگی روزمره میشود. وانگهی او اساس «الحاد» را نه فقط در اختلافات مذهبی بلکه ریشه آنرا به نوعی در مسائل اجتماعی و فرهنگی میبیند و در این خصوص باید اعتراف کرد که نگاه وی بسیار روشنگرانه است. چنانچه میگوید:
“علل الحاد را در اختلاف مذاهب و آن هم در تنوع آنها باید جست؛ زیرا هر اختلاف عمدهای باعث افزایش تعصب هر دو طرف میشود. ولی اختلافات بسیار به الحاد میانجامد. علت دیگر، رسوایی کشیشان است. علت دیگر، پیش آمدن دورههای فرهنگی است؛ خصوصاً آنکه با صلح و ترقی ملازم باشند؛ زیرا محنتها و مصیبتها، مردم را بیشتر به مذهب متمایل میکنند” (ص۲۰۹).
اگر شهرت هر فیلسوف مدیون اعتقادات و نظریههایی باشد که از ذهن وی گذشته و سپس توسط خود او ایدهآلیزه شده باشد، شهرت بیکن در اعتقادش به «علم بهمثابه ابزار قدرت» است. نظریهای که مسلماً پیش از او هم بوده اما به نظر میرسد اینگونه که در چارچوب فلسفی بیکن فرموله شده است، پیشتر مطرح نشده بود. شاید برای آنکه بنیان «علم» و «قدرت» را در رابطه مستقیم «طبیعت» میبیند و درمییابد؛ و بدین ترتیب لحظهای از «قدرتی» که «بهمثابه دانش در طبیعت» به ودیعه سپرده شده است غفلت نمیکند. شاید بهتر باشد یکی از گفتههای متأملانه او در اینباره را از زبان خودش بشنویم:
“بشر که خادم و مفسر طبیعت است، فقط آن اندازه میتواند عمل کند و بفهمد که درباره مسیر طبیعت از راه عمل و فکر مشاهده کرده است. غیر از این، نه چیزی میداند و نه کاری میتواند بکند… علم بشر و قدرت بشر ملازم یکدیگرند. زیرا جایی که مسیر معلوم نباشد، تأثیر مطلوب صورت نمیگیرد. برای فرمان دادن به طبیعت باید از طبیعت اطاعت کرد”(ص۲۰۶).
و بدین ترتیب رویکرد بیکن به علم و دانش، اساساً معطوف به قدرت میشود. قدرتی که فینفسه در خودِ علم و دانش نهفته و خاستگاهی در طبیعت دارد. اما چنانکه دیدیم به باور او تنها زمانی میتوان این قدرت را فراچنگ آورد و به خود اختصاص داد که به شناختِ قوانین طبیعت همت بگماریم و مطابق با قوانینِ آن و نه بر خلافاش عمل کنیم. تنها در این صورت است که طبیعت آن نیرو و قدرتی را که در خود ودیعه دارد، نثار انسان میکند. احتمالا در بحثهای آینده (یعنی هنگامی که بخواهیم به نظریه «اراده معطوف به قدرت» نیچه بپردازیم) به این بحث بیکن بازخواهیم گشت. اما فعلا همینقدر بگوییم که همانگونه که شاهد هستیم بیکن نظریه خود را در راستای استقبال از علم و دانشی به کار میگیرد که میتواند به مثابه ابزار قدرت انسان به شمار آید، حال آنکه نیچه چنانکه در آینده خواهیم دید، نظریهای افشاءگرایانه و به نوعی انتقادی از این فکر و ایده برمیسازد.
جالب است بدانیم بیکن در مقام فیلسوف، به موضوعاتی اندیشیده و به گونهای آنها را مورد تأمل قرار داده که مغایر با عملکرد واقعی او در قلمرو روزمره بوده است. فیالمثل او که در برابر اعضاء پارلمان از انحصار جیمز اول بر موقعیتها و منابع ثروتزا حمایت میکرد و خشم آنها را نسبت به خود برمیانگیخت، در عالم تأملات فلسفه سیاسی به خوبی میدانست که این عمل یکی از علل آشوب و شورش در کشور میشود. چنانچه در مقام «فیلسوف» در نفی «تمرکز ثروت» میگوید:
“نخستین وسیله جلوگیری از [آشوب و شورش] این است که به هر وسیله [ای که] شده است آن علت مادی را که فقر وفاقه است از بین ببریم، … و برای این منظور باید باب تجارت را مفتوح کرد، امور بازرگانی را متعادل ساخت، صنایع را به پیش برد، تنبلی را از میان برداشت، با قوانین تحدید هزینههای شخصی از افراط و تفریط جلوگیری کرد، در اصلاح زمین کوشید، قیمتهای اشیای قابل فروش را تعدیل کرد، و مالیات را سبک نمود. بالاتر از همه آنکه باید سیاستی به کار برد که گنجینهها و پولهای کشور در دست عدهای معدود جمع نشوند. … پول مثل کود است، و وقتی قابل استفاده است که گسترده شود”(صص ۲۱۰ ـ ۲۱۱).
و بالاخره اینکه بیکن در اواخر عمر، بر آن میشود تا (احتمالاً به اقتباس از تامس مور) جامعه آرمانی خویش را به تصویر کشد. بهرحال جامعهای که او برمیسازد، از همان قانونی تبعیت میکند که نخستین معمارِ آرمانشهرها (یعنی افلاطون)، بنیان گذارده بود: شهر توسط نخبگان (فلاسفه، و دیگر متخصصان علوم انسانی و طبیعی ـ فیزیکدانان و …. ـ ) مدیریت میشود. یکی از اهدافی که دانشمندانِ مختلف در این جامعه آرمانی دنبال میکنند، که به نظر میرسد مهمترین آنهاست، به گفته بیکن: “درک علل و انگیزههای پنهانی چیزها، توسعه حدودِ تسلط بشر، و انجام دادن هرگونه امور ممکن است”(ص ۲۱۱). و ظاهراً این همان هدفی است که در حال حاضر، دانشمندان در قرن بیستویک نیز همچنان دنبال میکنند. (البته صرف نظر از جایگاه ابهامآمیزِ «اعتباری» آنها در پس بحث «مسئولیتِ دانشمند بودن» در قرن حاضر). بهرحال، شاید جالب باشد بدانیم بیکن در جامعه آرمانیِ خویش اعضاء پارلمان را تبدیل به دانشمندان و محققان علوم متفاوتی میکند که در «خانه سلیمان» که همانا پارلمان باشد، مشغول تحقیق و تفحصاند. اما نکته جالبتر اینکه بیکن نه فقط جمع سیاسیِ اعضاء پارلمان را از جامعه آرمانی خویش حذف میکند و به جای آنها «دانشمندان» را به کار میگمارد، بلکه تجارت خارجی را هم منحل اعلام میکند. زیرا آنرا “باعث جنگ” میداند (ص ۲۱۲). از اینرو از نظر بیکن ساکنان جامعه آرمانی میباید به لحاظ اقتصادی از هر حیث خودکفا و بینیاز به جوامع دیگر باشند….
چنانکه که پیداست این رسمی قدیمی است که معمولاً در جوامع آرمانی، گروهی میباید از آن جامعه «طرد» شوند. تا جایی که به یاد داریم، در جامعه آرمانیِ افلاطون، این شاعران و هنرمندان بودند که از جامعه طرد و تبعید شدند. و سند از آن قدیمتر، (البته «قدیم» به لحاظ هستیشناختیِ مباحث دینی)، احتمالاً این شیطان است که از بارگاه الهی طرد و تبعید شده است…
از این مسئله هم که بگذریم، ایده بسیار مهمی که به طور کلی در باورهای فکری بیکن وجود دارد، اعتقاد شگفت او به «آموزش و تعلیم و تربیت» است. او جداً بر این باور است که میتوان خُلق و خوی بشر را به وسیله تعلیم و تربیت تغییر داد. اینطور که دورانت نقل میکند او به این مسئله بهمثابه «برنامه دولت» نگاه میکرد. «برنامه»ای که لازم میدید دولت آنرا هدفمندانه دنبال کند (ص۲۰۸). به بیانی از نظر این فیلسوف علم، اگر بخشی از طبیعتی که میباید قوانین آنرا بشناسیم تا بر آن تسلط بیابیم (به عبارتی بر آن فرمان برانیم)، غرایز و احساسات بشری باشند، میتوان با مطالعه و بررسی آنها، و نیز به کمک تعلیم و تربیت، و آموزش «بشر»ی دیگرگونه خلق کرد. شاید جالب باشد بدانیم او قبل از متفکران عصر حاضر، به این «برنامه» بهمثابه پروژهای صنعتی نگاه میکرد. چنانچه با اعتماد و یقینِ حیرتانگیزی میگوید: “در این مسابقه، همه چیز خود را در گرو پیروزی صنعت بر طبیعت میگذارم”(همانجا).
بنابراین، صرف نظر از اثرگذاریِ نگرش فرموله شده او در خصوص «دانش بهمثابه قدرت» در عرصههای فلسفیِ مدرن، تفکر فرانسیس بیکن در خصوص مسائل مربوط به آموزش و تعلیم و تربیت به عنوان برنامهای دولتی، بنیانگذار آن چیزی است که امروزه در نحوه سازماندهی و مدیریتیِ نهادهای انسانی با آنها سروکار داریم. به بیانی بیکن، خیلی پیشتر از جامعهشناسانِ قرن بیست (فیالمثل پارسونز و یا حتا اخیرتر همچون بوردیو)، رفتار و تفکر انسان را نه تنها امری ذاتی نمیدانست، بلکه بهمثابه منابعی برای «دستکاری» و دخالت دولتها و یا ساختارها دیده و تشخیص داده بود. شاید بد نباشد بحث را با سخنان وی به پایان بریم: انسانی که در قرن شانزده بر اساس ضرورت زمانهای که در آن زندگی میکرد از شیوه فکری ـ ادراکیِ گذشتگان کنده شد و در مقام طلایهدار عصر جدید، به سخنان فلسفی رنگ و رویی توأم با برنامهای هدفمندانه داد:
“بدین ترتیب، این قسمت از دانش را که مربوط به علم مدنی بود به پایان رساندم؛ و با علم مدنی به فلسفه انسانی پایان دادم؛ و با فلسفه انسانی، فلسفه را به طور کلی به پایان رساندم …. با ملاحظه برتری و سرزندگی هوشهای این دوره، کمکها و معلومات ارجمندی که از نویسندگان قدیمی به دست میآوریم، با توجه به فن چاپ که کتاب را در دسترس فقیر و غنی میگذارد، و با توجه به باز شدن جهان در نتیجه دریا نوردی که آزمایشهای بسیار و مقدار زیادی تاریخ طبیعی فراهم آورده است …. طبعاً متقاعد میشوم که این دوره از روزگار، به مراتب از عصر یونانیها و رومیها پیشتر خواهد رفت… اما درباره زحمتهایم، اگر زحمتی کشیده باشم، و اگر کسی خود یا دیگران را با انتقاد از آن خشنود سازد، باید این خواهش قدیمی و صبورانه را از او بکنم: «اگر میخواهی، مرا بزن، ولی فقط به حرفم گوش بده»؛ بگذارید عدهای از آن زحمات انتقاد کنند، تا آن را مشاهده کنند و بسنجند” (ص۲۱۴).
برای نوشتن این متن از کتاب زیر استفاده کردهام:
تاریخ تمدن، نوشته ویل و آریل دورانت، جلد هفتم، ترجمه اسماعیل دولتشاهی، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی، چاپ سوم، ۱۳۷۱