ترجیح میدهید نصیبتان عشق بیشتر و رنج بیشتر باشد یا عشق کمتر و رنج کمتر؟ به نظرم در نهایت، تنها سئوال واقعی همین است.
«فقط یک داستان» مرثیهای بر زندگی سوزان مکلود است، زن میانسالی که عاشق پسر جوانی میشود. زندگی خانوادگی خود را رها و در نهایت سقوط میکند. البته که این خط داستانی، همه این داستان شگفتانگیز عشقی نیست.
“«پل» آن پسر جوانی که خانم مکلود، روزگاری شیفتهاش بوده، این داستان را روایت میکند و میخواهد تنها داستان زندگیاش را روای کند: «بیشترِ ما فقط یک داستان تعریفی داریم، حوادث بیشماری هست که آنها را به داستانهای بیشمار تبدیل کنیم. اما فقط یکی از آنها مهم است، در نهایت فقط یک داستان هست که ارزش روایت دارد. داستان من این است».
پل قصه عشقیاش را در دل فضای اجتماعی که در آن رخ داده تعریف میکند .فضای زیستی، ارزشهای اجتماعی و قضاوتهای عمومی و حال و هوای خودش به عنوان یک جوان،که به جهان چگونه نگاه میکرده است، چه چیزهایی را مسلم و واقعی میدیده و چه چیزهایی را اصلا تشخیص نمیداده که ببیند .
داستان او در پنجاه سال قبل میگذرد، در حومه لندن، در بخشی که بیشتر کارگزاران بورس زندگی میکنند، «خانههای حیاطدار، دور از هم، مردان کت و شلواری که هر دوشنبه تا جمعه سر کار میرفتند و غروب و اواخر هفتهها صدای پت پت ماشین چمن زنی بلند میشد».
تعطیلات تابستان است و مادر پل به امید این که او با کریستین نامی یا ویرجینیا نامی آشنا شود و عاقبت با همسری شاد واهل تنیس دو تا نصفی بچه (متوسط فرزندآوری در انگلیس) ساکن حومه، ماجرا پایان یابد، او را تشویق به رفتن کلوب تنیس میکند. پل سر از کلوب تنیس در میآورد، ماجرا اما از جایی شروع میشود که برای بازی دو نفره قرعهکشی میکنند و همبازی او خانم سوزان مکلود است .
سوزان مکلود چهل و نه ساله، با اعتماد به نفس، بذلهگو، دارای ربع قرن زندگی مشترک و دو فرزند، طرفدار پنهانی حزب کارگر در محیط محافظهکارها با پسری نوزده ساله وارد یک رابطه عشقی میشود.
سوزان مکلود به زندگی میخندد، مانند همنسلانش خشک و بیرمق نیست،کارهای خانه را سر هم میکند، مدام شوهرش را را دست میاندازد و به همه چیزهایی که در طبقه او مقدس انگاشته میشوند، خانواده، مذهب،آیینهای خانهداری ، تربیت فرزند و…. پوزخند میزند.
سوزان هر چند در فضای اجتماعی زندگی میکند که ارزشهای اجتماعیاش را به هیچ میانگارد، اما یک زن خانهدار آبرومند و دارای خانواده است، جامعهای که او در آن زندگی میکند، از او انتقاد میکند، اما همچنان او را تحمل میکند، او عضو باشگاه تنیس است و همسرش گلفبازی میکند و هر دو اینها یعنی که از سرمایه اقتصادی و اجتماعی کافی برخوردار هستند که در رده ممتازان آن جامعه کوچک قرار گیرند . عنصری عجیب، زنا، رابطه جنسی آزاد یا فحشا ، هر نامی که بر آن بگذاریم منطق این میدان را به هم ریخته است .
پل درباره رابطهاش با خانم مکلود میگوید «امروز از کلماتی مثل فحشا و عشق آزاد استفاده یکنیم، آن وقتها هیچ کس به این معنا عشق آزاد نداشت ،خب بعید نبود داشته باشد، اما هیچکس این اسامی را به کار نمیبرد». اوج ماجرا وقتی است که هر دو آن ها در نامهای رسمی با اشاره تلویحی به یک رسوایی از باشگاه تنیس اخراج میشوند،
هرقدر که این ماجرا پیش می رود ، پل شیفته سرشت شورشی،آشوبگر و فاجعهبار این عشق میشود و سوزان مضطرب و سرگردانتر میشود .
خانم مکلود میداند، این اخراج، آغازگر رویههایی از اخراج، تحقیر و طرد است، فضای اجتماعی که او در زندگی میکند ، چنین گستاخی را تحمل نخواهد کرد، در اولین قدم مجبور است خودخواسته تبعید شود. تا جامعه، عضو نامتجانس و خطاکارش را به خوبی تنبیه کرده باشد .
سوزان بالاخره تصمیمش را میگیرد، خانهای در مرکز لندن میخرد ، خانه را هردو تعمیر میکنند و آن آرزوی محال اتفاق میافتد، در نهایت پل و سوزان زیر یک سقف هستند. این زیر یک سقف بودن کمابیش ده سال طول میکشد، پل به دانشگاه برمیگردد، تکالیف و سرگرمیهای خود را دارد، اما مکلود تمام مزایای اقتصادی زندگی سابق را از داده است، خدمتکاری نیست، مجبور میشوند مستاجر بگیرند، سوزان درین گوشه شهر کسی را نمیشناسد، دخترانش به ندرت به دیدار او میآیند و حالا تنها، منزوی و مطرود با یک پسر جوان، که فرصت نکرده بخشی مهمی از زندگی را درک کند، در یک خانه زندگی میکند .
ادامه داستان، داستان زوال شخصیت مکلود است، که چطور به مشروب پناه میبرد ، ذره به ذره ، تا به یک دائمالخمر تبدیل میشود. او هرگز آن زن سابق نمیشود، گیج ، حواسپرست و دلمرده، خصوصیات عامی که بیشتر الکلیها دارند. «بله من دقیقا همیمنو میخوام و میخوام خودمو نابود کنم ،چون آدم بیارزشی هستم، دیگه با این دخالتهای خیرخواهانهات مزاحم من نشو، فقط بذار کارمو بکنم ». عاقبت توان پل ته میکشد و خانم مکلود را رها می کند، او حالا یک مدیر حقوقی سازمان مردم نهاد است و برای یک سفر کاری مجبور است به سفری طولانی برود .
حالا پل است که به جریان اصلی پیوند خورده است، فارغالتحصیل حقوق و مدیر، هم خانه زن نیمهدیوانهای که برای هر کاری، برای نسبتشان، باید دروغی سر هم کنند و دخترهای جوان و فرصتهای جدید در مقابل او هستند، او بیرحم نیست، اما آن عصیانگری که زمانی مایه مباهاتش بود، به لکه ننگی حل نشدنی تبدیل شده است .
پل سالها بعد خود را از منظر مسئولیتشناسی به نقد میکشد، اما میفهمد زمان و مکان بیش از آن چه فکر میکرده بر داستانش تاثیر گذاشته است و انگاره اصلی ذهنی او «عشاق به نحوی بیرون زمان ایستاده اند» یکسره غلط بوده است. پل سالها گهگداری به دیدن سوزان می رود، که سرپرستیاش را یکی از دخترانش به عهده گرفته است، سوزان کم کم آلزایمر گرفته است و دیگر او را به جا نمیآورد و پل هر بار که به دیدنش میرود، میخواهد بیرون بدود و زوزه بکشد، آخرین بار سوزان مکلود در بخش ویژه روانی بستری است و پل، حالا به عنوان مردی میانسال، به دیدنش میرود ، خود او هم دیگر ماجراها از سر گذرانده است، عاشق شده پس زده شده است، معشوقانی داشته که آنها را رانده، دیگر در سنی نیست که به دنبال فرجام و رستگاری با عشق باشد، تنها میداند گذشته همیشه او فراخواهد خواند.
نویسنده فقط یک داستان جولیان بارنز است، سهیل سمی آن را ترجمه کرده است و نشر نو آن را منتشر کرده است .
پست قبلی
پست بعدی