ما در چه عصری زندگی می کنیم؟ جهان ما چگونه جهانی است؟ آیا در جهان امروز، معنایی برای هستی، قابل تصور است؟ شورش های اجتماعی ما تا چه حد از تفکر و اندیشه برخوردارند؟ آیا در ورای این خیزش ها، می توان شعله های تفکری فروزان را مشاهده کرد؟ و یا اینکه از هر گونه فلسفه ای تهی شده اند؟ اگر چنین است، چه سرانجامی در انتظار بشریت است؟ پاسخ به این پرسش ها، نیازمند تأملی عمیق در تحولات امروزین بشر است که در این چند دهه، سراسر جهان را فرا گرفته است. اما مراد از جهان چیست؟ بیشتر مردم تمام آنچه را که در پیشاروی خود می بینند، در کلیتی که تصور می کنند، جهان می نامند و خود را در این جهان، موجودی می انگارند که در تب و تاب زندگی، همواره در پی سکونتی رضایت بخش در جهان اند و هرگز از این کوشش، آرام نمی نشینند. همین تصور عمومی که پیشاپیش نزد ماست، نشانِ راهی است که برای کاوش در مفهوم جهان، پیشاروی ما ترسیم گشته است. یادداشت پیش رو، نه پاسخ هایی تمام، بلکه تأملی کوتاه در نحوهی ورود به این پرسش هاست.
***
نوشتههای مرتبط
آدمیان که در مجموعه هایی زندگی می کنند و بخشی از معنای وجود خود را با زیستن در این مجموعه ها، مهیا می نمایند، هم اینک در جهانی به سر می برند که کمابیش، بحرانِ معنا در سراسر آن حکمفرما گشته است. جهانی که از آن سخن می گوییم، همین نحوهی هستنِ مجموعه وار انسانی است که امروزه، از هر معنایی تهی گشته است. زیرا آدمیان دیگر به این پرسش، پاسخ واضح و رضایت بخشی ندارند که ما انسان ها چرا به جای آنکه خود را نابود کنیم، زندگی می کنیم؟
آنتولوژی های گوناگونی در طول تاریخ تلاش کرده اند پاسخی برای این پرسش بنیادین بیابند و بدین سان، بشر را از معنا سرشار نمایند. آنتولوژی افلاطون، از جملهی قدرتمند ترین آنان است که برای مدتی طولانی، قادر به پاسخگویی به این پرسش بوده است. اما پس از رنسانس، و اتکای انسان به قدرت خویش در زندگی، و دیدن حاصل پربارِ این چرخش فکری در رشد صنعت و تکنیک، آنتولوژی افلاطونی بیش از هر زمان دیگری، کنار رفت و آدمی برای نخستین بار، خود را در مغاک یافت. و بدین نحو، خود در پی معنا دوید و به تدریج آنتولوژی های گوناگونی در اعصار مختلف، به ظهور رسید.
دکارت از من اندیشنده و اعجاز شناختن، در طرح معنای هستی، سخن گفت و کانت از پی او، جهانی سراسر پر رمز و راز، پیشاروی آدمی گشود که هیچ شناختی از آن میسر نیست. و شاید این راهی بود برای حفظ تقدس هستی که با گسترش روزافزون تجربه گرایی، در معرض فروپاشی قرار گرفته بود. او تلاش کرد در چنین جهان تاریکی، به مدد عقل عملی و روح اخلاقی که در آن روزگار، همچنان زنده بود و به زیست بشر، معنا می بخشید، قدمی بردارد و طرحِ از دست رفتهی “خدای مسیحی” را از تاریخ بازپس بگیرد. اما پس از او ایدئالیسم آلمانی، با الهام گرفتن از انقلاب کپرنیکی کانت، روی خود را از جهان محسوس برگرداند و به نحوی دیگر، تلاشی دوباره کرد تا امر مطلق و پایدار را که پیش از این خدا نامیده می شد و پس از این، با تعابیری همچون منِ مطلق، عقلِ مطلق یا روح مطلق و … شناخته می شد، جانی دوباره ببخشد و آدمی را از زوال معنا، مصون بدارد. اما این کوشش، فیلسوف را چنان در فراسو به سفر برد که دیگر یارای آن را نداشت که به این جهان و زندگی روزمره انسان بازگردد و مسئلهی معنا را پاسخ گوید. بدین وسیله کییر کگارد با بنیانگذاری معنای جدیدی از اگزیستانس، تلاش کرد نگاه آدمی را از مفاهیم انتزاعی و نظام های ایدئالیستی برگرداند و به سمت خویشتنِ خویش جلب کند تا بدین طریق، آدمی معنای وجود خود را در هستی خود، بیابد. این تلاش اگرچه نهایتا با خدای مسیحی پیوند یافت اما گوهر فرادینیِ خود را حفظ کرد و به دست فیلسوفانی همچون هایدگر رسید.
همهی این تلاش ها، از دغدغه ای بنیادین در انسان سرچشمه گرفته اند که می پرسد : چرا به جای آنکه خود را از میان ببرم، زندگی می کنم؟ البته بسیاری نیز بدون توجه به نظام های فلسفی متقدم و متاخر، با تمسک جستن به اندیشه های اپیکوریان، معنای وجود خود را در لذت ها می جویند و بر این اساس، خود را با ابعاد اندیشگی این پرسش، درگیر نمی کنند. اما آنچه مسئلهی ماست، اتفاقی است که در این دو دهه، سراسر جهان را فراگرفته است.
مردمان بسیاری، علیه نظم اجتماعی زمانهی خود برمی خیزند و شورش های دامنه داری به وجود می آورند و پس از چندی، خاموش می شوند. اما آنچه در این شورش ها، وجه متمایز آن ها به شمار می آید این است که شورش ها دیگر همچون گذشته، بر اساس تفکری منسجم و مانیفست های عریض و طویل و رهبری شخصیت های کاریزماتیک، شکل نمی گیرد و چشم اندازی برای این حرکت ها، تصور نمی شود. در چنین شورش هایی، تنها انگیزه ای که مردمان را به خیابان ها می آورد و آنان را به اعتراض وامی دارد، نه دیگر آرزوی رسیدن به جهانی ایده آل و حاکمیت چنین و چنان تفکر و ایده ای بنیادین، بلکه فریادی است که آدمیان از تنگنایی که در زندگی خود احساس می کنند، در درون خود تلنبار کرده اند و به یکباره بدون نگاهی به دور دست ها و طرح افقی معنادار، آن را به سان حجمی از تخریبِ صرف، رها می کنند.
پیش از این، انقلاب ها همواره با زایش فکر ها و اندیشه ها همراه بوده است، و همواره فیلسوفان و شاعران و داستان سرایان و اندیشمندان، به عنوان پایه ریزان تفکر در این انقلاب ها نقش مهمی ایفا می کردند. مکاتب فکری گوناگونی شکل می گرفتند و در طی زمان، نسبت به همدیگر، نزدیک می شدند و نهایتا با طرح هدفی مشترک، انقلاب ها را آغاز می کردند. حتی شورش های کوچک و ناچیزی که در گذشته های دور هم به وجود می آمدند، قریب به اتفاق، توسط رهبرانی کاریزماتیک، هدایت می شدند درحالی که اصیل ترین ابزار آنان، چیزی جز بیداری فکر ها و تهییج اندیشه ها و طرح نظام های متافیزیکی پیشتیبان، نبوده است. پیش از این، در پسِ هر اعتراضی، فلسفه ای نهفته بود اما اینک، به نظر می رسد اعتراض هایی دست کم در این دو دهه، در سراسر جهان شکل گرفته است، نه رهبرانی داشته و نه متافیزیک منسجمی را به عنوان مبنا و پشتیبان، فرانهاده است. ما شاهد ظهور نحوه دیگری از نیهیلیسم هستیم که اینک، خود را در حرکت های اجتماعی نشان می دهد. حرکت هایی که از فقدان متافیزیک، رنج می برند.
نیهیلیسم، بیش از یک قرن است که جهان را فرا گرفته است. در آغاز، نابودی نظام های فلسفی و دینی، موجب شد آدمی دیگر در برابر حرص و جنگ افروزی خود، مهاری نبیند. و بر این اساس بود که دو جنگ جهانی که از جمله خاطرات سهمناک بشریت اند، شکل گرفتند. این دو جنگ شاید نخستین ظهور نیهیلیسم در صحنه جهانی بوده اند. اما بعد از جنگ جهانی دوم، آدمی با کوله باری از رنجی ناتمام، سخت در پی معنا هایی می گشت که دوباره او را مهار بزند و دست به چنین جنایت هایی نیالاید. بنابراین مفاهیمی همچون صلح جهانی و حقوق بشر، شکل گرفتند و نهاد های بین المللی و قرارداد های جهانیِ گوناگونی پا به عرصه نهادند. اما در این کوشش ها تنها به ابعاد سلبی مسئله پرداختند و از ایجاب و ایجاد معنا، غافل شدند. صلح جهانی، چه معنایی جز “جنگ نکردن” دارد؟ در حالی که معنای “دوستی و همگرایی” در آن کمرنگ است. و حتی اگر آثار ناچیزی از معنای دوستی و همگرایی هم در آن پیدا باشد، مبنای متافیزیکی (فلسفی) آن نامعلوم است. هر قومی تلاش می کند که از متافیزیک بومی خود، و با بازگشت به متون مقدس فرهنگی خویش، مضامینی را بیابد که این مفاهیم جدید را تأیید کنند. اما وقتی، بنیانِ یک معنا، سست است و کسی را یارای قدم نهادن به عرصه بنیان ها و خاستگاه ها نیست چگونه می توان به سرنوشت این مفاهیم امید وار بود؟ از سوی دیگر، با طرح همه این مفاهیم و نهاد ها نه تنها از میزان جنگ و جنایت در کشور های مختلف، کاسته نشد بلکه هر روز، جنگ های گوناگونی، به یاری رسانه ها، ظهور بارز تر و برجسته تری هم در انظار عمومی، پیدا کرد و همهی این ها سبب شد، آدمی به تدریج از این مفاهیم نیز دل بِبُرد و بار دیگر خود را در نیهیلیسم غوطه ور سازد.
ریشهی اعتراض های کوری که امروزه در سراسر جهان دیده می شوند، نباید صرفا در چرخه های معیوب اقتصادی و سیاسی جهان، جستجو شوند. تاریخ، مشحون از بدبختی و فلاکت های سیاسی و اقتصادی است و مردمان بسیاری در وضعیت های بد تر از این ها نیز زیسته اند. اما تفاوتی که آنان با مردمان این روزگار دارند، امرِ معناست. آنان با معنا هایی که از خاستگاه هایی همچون ادیان و اسطوره ها، درمی یافتند، وجود خود را بیهوده نمی پنداشتند و برای روز های زندگی خود، معنایی در اختیار داشتند و حتی اگر شورش می کردند و آتشی بر می افروختند، معنایی برای کار خود داشتند و چشم اندازی پیشاروی خود، ترسیم می کردند و دل در گرویِ رهبری فرزانه می سپردند و بدین نحو، دست به تغییرات معنا دار در زندگی خود می زدند. اما اکنون، انسان در عصر فروپاشی اندیشه ها زندگی می کند و هیچ یک از نظام های فلسفی و دینی، او را دلگرم نمی سازد و بدین سبب برای رنج های خود، معنایی ندارد و در نتیجه با رنج ها، به تنگنای وجودی می رسد و ناگهان فریاد برداشته و به خیابان ها می ریزد در حالی که به طور آگاهانه، چیزی نمی خواهد جز تغییر وضعیت. تغییری که برای او معنایی به همراه بیاورد و هستی را برای او معنا دار کند و جهان را دوباره جایی برای سکونت بسازد. اما او نمی داند که با تغییر وضعیت، در پی جایگزین چه وضعیت دیگری است. امروزه، افق ها تیره اند و به همین دلیل، چیزی جز فریاد، نصیب آدمی نمی شود.
حال با این وصفی که در سطر های فوق، ارائه داده ایم، به نظر می رسد، ما آدمی را به دلیل بحرانی که در آن غرق شده است، نکوهش کرده ایم و انسان را در فلاکتی عظیم و بی همتا ترسیم نموده ایم. در حالی که درست عکس این قضیه صادق است. اگرچه بر رنج های بشر، رنج معنا نیز به طرز بنیان برافکنی افزوده شده است و نیهیلیسم، تمامیت هستی انسان را فراگرفته است و هیچ حرکتی در زندگی، مصون از ضربه های مهلک نیهیلیسم نیست اما تاریخ زندگی انسان ها، به ما آموخته است که آدمی فقط زمانی توانسته سرآغازی دِگر بیابد، که اینگونه در مغاک فرورفته و راهی نیز برای رهایی نیافته است. تنها در چنین وضعیتی بوده است که انسان برای وجود خود، معنایی نو یافته و جهان را دگرگون نموده است. البته این دگرگونی به معنای تغییر رژیم های سیاسی نیست و حتی سبک های روزمره زندگی را نیز تغییر نمی دهد. نظام های سیاسی و اقتصادی، شاید هرگز به طور بنیادین، تغییر نکنند و تنها با سلسله اصلاحات درونی، به حیات خود ادامه دهند اما آنچه دیگرگون خواهد شد، وجود انسان هاست که نه در حیات بیولوژیک، بلکه در معنا و فهم او از هستی، رخ خواهد داد. و حتی شاید این دگرگونی، در تکامل گونهی انسان خردمند، راهی نو بگشاید. اگرچه تاریخ بشر، در سطح کلان، چنین نیهیلیسمی را تجربه نکرده است و ما به طور دقیق نمی دانیم بشر چگونه می تواند از عصر فروپاشی اندیشه ها گذر کند و به سرآغازی نو برسد و سرچشمه های تازه ای را تجربه کند و فهمی کاملا دیگرگون از هستی بیابد، اما دستِ کم نظیر چنین تحولاتی را در زندگی های فردی بسیاری از انسان ها دیده ایم.
زندگی انسان ها نشان داده است که آدمی، آنگاه که از هر اندیشه ای رها می شود و ریشهی باور هایش را می سوزاند و با وجودی عریان، به مواجههی با هستی می رود و هستیِ بی معنای خود را و جهانِ پوچ را بر سر خویش آوار می کند، و به جای فلسفه ورزی، و ساختن و پرداختن نظام های مفهومی، وجود خود را در ملالی عمیق و بی پایان رها می کند، سرچشمه های دیگر را می یابد و خود را با معنایی عمیق تر از پیش، سیراب می سازد. به همین دلیل است که زیستن در عصر فروپاشی اندیشه ها، اگرچه خطرناک و سهمناک به نظر می رسد و زندگی را در معرض سقوط در نیهیلیسم قرار می دهد، اما دستاورد های پربهایی نیز همچون رهایی از انواع ایدئولوژی ها و گونه های مختلفِ نظام های متافیزیکی، به همراه دارد.
***
بنابراین امروزه، مجموعه های انسانی در جهان، به تدریج نیهیلیسم را تجربه می کنند و خود را و جهان را سراسر در مغاکی بی پایان می یابند و از تُهیّتی که رنج می برند، دست به اعتراض و شورش می زنند و همچون کسانی که در مراسم سوگواری، بر سر و صورت خویش می کوبند، آثار تمدنی خود را تباه می کنند و نهاد های اجتماعی و سیاسی جهانِ خود را مورد حمله قرار می دهند. اما پرسش این است که تا چه حد می توان به دگرگونی های مثبت چنین نیهیلیسمی، امیدوار بود؟ نکته دقیقا همین است که اگر امیدوار باشیم یعنی هنوز نیهیلیسم را به تمامی تجربه نکرده ایم. اما می توان دستِ کم در مقام فلسفه ورزی، اینگونه تصور کرد که تنها راه گذر از نیهیلیسم، یورش بردن به درون آن است و تجربهی تمامیت آن در عمیق ترین شیوهی خود؛ که در آثارِ مقطعی، البته حاصلی جز شورش های کور و تخریب و انهدام نهاد های بنیادین تمدن، ندارد. اما آنگاه شاید در نهایی ترین خلوت انسان با هستیِ سراسر بی معنا، آغازی دیگر رخ نماید و تاریخی دیگرگون، برای انسان رقم بخورد. با این وصف، نیهیلیسم تنها راه برای کشف سرآغاز هاست.
راه ارتباطی برای نقد، و گفت و گو با نویسنده :
Jamshidi.Meraj@gmail.com