از هر شخصیت تاریخی که سخن گوییم، به ناچار داده های تاریخی زمان و زندگیش از الویت برخوردارند، این داده ها، اما نشانگر شخصیت و اهداف او نیستند. اهداف معمولا گاه ناپیدا و پنهان اند و از خلال شواهد می توان تصویری از آنها به دست داد. گرچه از داستان دقیق زندگی فردوسی زیاد نمی دانیم، اما شخصیت و اهدافش در سرایش شاهنامه در خلال ابیاتی در آن- اگر خود را از قید تصورات مسکوک رایج برهانیم- بیشتر خود را می نماید. بد نیست نگاهی گذرا به زمان و تاریخ سرایش شاهنامه بیاندازیم.
بنا به پژوهش دقیق و موشکافانه ی شادروان امین ریاحی، تاریخ تولد فردوسی ۳۲۹ ه.ق. است و با به قدرت رسیدن محمود غزنوی او ۵۷ یا ۵۸ ساله بوده است. فردوسی حال و هوای ۵۸ سالگی خود را چنین توصیف می کند:
نوشتههای مرتبط
از آن پس که بنمود پنجاه و هشت به سربر فراوان شگفتی گذشت
چو برداشتم جام پنجاه و هشت نگیرم به جز یاد تابوت و طشت
آقای امین ریاحی با توجه به این ابیات که جداجدا در اول و آخر داستان سیاوش آمده و بیان حال و هوای فردوسی در آن زمان است، ما را با این پرسش روبه رو می کند چه شگفتی هایی بر او گذشته که او را به یاد تابوت و طشت می اندازد؟ به نظر او نگارش این ابیات در ۳۸۷ ه.ق. مقارن با کوشش محمود برای رسیدن به سلطنت است. دورانی که خاندان سامانی برافتاده و در نتیجه جنگهای سیاسی و نظامی آن زمان:
به جای غنائم عصا داد سال پراکنده شد مال و برگشت حال
به گمان ایشان سال تدوین نخست شاهنامه ۳۸۴ است وبنا بر آن آغاز تدوین ۳۷۰ بایستی بوده باشد. ایشان برخلاف معمول به درستی تدوین نخست شاهنامه را بر اساس ابیاتی رایج نزد عموم:
بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی
نه سی سال که بنا به بیت کمتر آشنا:
دو و ده سال و پنج اندرین شد مرا همه عمر رنج اندر این شد مرا
می داند. شصت و پنج سالگی او سرفصل مهمی در سرنوشت شاهنامه است، چون در این زمان در تنظیم جدید این اثر، فردوسی تصمیم به باز بستن آن به نام محمود می گیرد (محمد امین ریاحی، ۱۳۸۹: صص ۱۴-۱۵ ). او خلاصه پژوهش خود را چنین می آورد: «فردوسی در ۳۲۹ ه.ق. به دنیا آمد، به دنبال داستان های مستقلی که در جوانی سروده بود، در ۳۷۰ در ۴۰ سالگی بعد از دستیابی به شاهنامۀ ابومنصوری نظم آن را آغاز کرد و در ۳۸۴ نخستین تدوین کتاب را به پایان رسانید. در ۶۵ سالگی (به سال ۳۹۴ یا ۳۹۵) که ۲۵ سال از آغاز نظم کتاب گذشته بود، به تشویق فضل بن احمد اسفراینی وزیر یا به ابتکار خود تصمیم به اهداء آن به محمود گرفت و بعد از شش سال در ۴۰۰ ه. ق. که ۷۱ ساله بود تدوین دوم شاهنامه را که حاصل کار ۳۰ ساله بود به محمود هدیه کرد. پنج سال بعد در ۴۰۵ که عمرش نزدیک هشتاد و احتمالا ۷۶ شده بود، با ملاحظه ی قدرنشناسی محمود ابیاتی متضمن نکوهش او و برباد شدن امیدها و رنج ۳۵ ساله خود بر شاهنامه افزود (همان، ص ۲۴).
پس، تدوین شاهنامه که در دوران سامانی آغاز شده بود، به فضا و حال و هوای فکری دیگری برمی گردد. فردوسی در مقدمه پس از اشاره به سرایش نامه باستان به دست دقیقی و مرگ او و ناتمام ماندنش می گوید:
دل روشن من چو بگذشت ازوی سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم به پیوند گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هرکسی بیشمار بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی بباید سپردن به دیگر کسی
وُ دیگر که گنجم وفادار نیست همین رنج را کس خریدار نیست
به شهرم یکی مهربان دوست بود که با من تو گفتی زهم پوست بود
مرا گفت: خوب آمد این رای تو به نیکی خرامد همی پای تو
نبشته من این دفتر پهلوی به پیش تو آرم نگر نغنوی
گشاده زبان و جوانیت هست سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامه ی خسروان بازگوی بدین جوی نزد مِهان آبروی (چاپ خالقی، ج. ۱، ص۱۳-۱۴)
پیداست که این ابیات پس از تدوین نخست سروده شده است، چون از سویی اشاره به آغازیدن سرایش به رای دوستی مهربان دارد و بلافاصله از تجربه ی زیسته ای سخن می گوید که «این رنج را کس خریدار نیست». این دوست نامه ی نبشته به پهلوی را به فردوسی می دهد و به توان فردوسی در سرایش چنین داستانهایی اشاره می کند و آن را «سخن گفتن پهلوانی» می نامد. سوای معانی گوناگونی که «سخن» در زبان و ادبیات دوران میانه دارد، اینجا بیشتر می تواند دلالت به سرایش سنت روایی شعر کهن هند و ایرانی، یعنی اپوس (حماسه) داشته باشد و مجال توضیح آن در اینجا نیست. در اینجا مایل نیستم بحث قدیمی پهلوی دانستن یا ندانستن فردوسی را باز کنم، اما شاید خالی از فایده نباشد، یاد کنیم که فهم زبان پهلوی در آن زمان برای فردوسی چندان دشوار نبوده، موضوع مورد مناقشه خواندن خط پهلوی است که اساسا خطی منحصر به طبقه ی دبیران ساسانی بوده و خواندن آن ساده نیست. اما با توجه به مشخص شدن این دوست مهربان که پسر ابومنصور محمد بن عبدالرزاق، همان ابومنصوری که پیشتر در زمان سامانیان رای به نگارش شاهنامه منثور داده بود، می توان منظور از نامه ی پهلوی را متفق با لازار :«کتاب باستانی، نشئت گرفته از سنت کهن ایرانی، پهلوانی و حماسی دانست» (ژیلبر لازار۱۳۸۴، ص ۱۳۷). به عبارتی، «نامه ی پهلوی» را برابر با «اپیک»، یعنی اپوس سروده شده، دانست.
در ادامه فردوسی می گوید:
بدین نامه چون دست بردم فراز یکی مهتری بود گردن فراز
جوان بود و از گوهر پهلوان خردمند و بیدار و روشن روان
خداوند رای و خداوند شرم سخن گفتنش خوب و آوای نرم
مرا گفت کز من چه باید همی که جانت سخن برگراید همی…
سراسر جهان پیش او خوار بود جوانمرد بود و وفادار بود
چون آن نامور کم شد از انجمن چُن از باغ سروسهی از چمن
نه زو زنده بینم نه مرده نشان بدست نهنگان مردم کُشان
گرفتارو، زو دل شده ناامید نوان لرزلرزان بکردار بید
یکی پند آن شاه یاد آوریم ز کژّی روان سوی داد آوریم
مراگفت کین نامه شهریار گرت گفته آید به شاهان سپار (همان، ص ۱۴)
در ابیات فوق باردیگر «سخن» در: «که جانت سخن برگراید همی» به کار رفته است. گراییدن یا برگراییدن به چیزی، معمولا نشان از گرایش اعتقادی دارد و جالبتر این که یکی از معانی «سخن» در ادبیات دوران میانه «آیین » است. با این وصف اشاره ی این بیت می تواند گرایشی مشخص باشد و گروهی را باز نماید؛ گروهی که ارتباط آنها با یکدیگر، باورشان به مشترکاتی است. احتمالا یکی از افراد این گروه: «مهتر گردن فراز از گوهر پهلوان» است که او را خالقی مطلق به درستی منصور بن محمد پسر پهلوان دهقان نژاد ابومنصور محمد بن عبدالرزاق می داند (جلال خالقی مطلق، ، ۲۵۳۶، ص ۲۱۸ ) و به نظر محیط طباطبایی در قیامی که بر ضد سامانیان در ۳۷۷ صورت می گیرد دستگیر و در ۳۸۷ به دستور سبکتگین کشته می شود ( محیط طباطبایی، ۲۵۳۶-۲۵۳۷. ). باری، این دوست مهربان جوان از گوهر پهلوان را می توان متعلق به نجبایی دانست که بازمانده ی طبقه ی جنگاور و فئودال ایران باستان اند و دهقانان نیز یکی از آنهاست و فردوسی نیز خود از دهقانان بوده. درباره ی دهقانان گزارشی در مقدمه شاهنامه ابومنثوری آمده است و آنان را آگاه به روش و شیوه ی باستان می داند. چون ابومنصور وزیر خود را بفرمود تا «خداوندان کتب را از دهقانان و فرزانگان و جهان دیدگان از شهرها بیاورد…» تا دست به نگارش داستانهای کهن بزنند.اینان چون به سر کار می روند: «ایشان بذین گفتار گرد آمذند که ما یاد خواهیم کردن و این نامه را هرچه گزارش کنیم از گفتار دهقانان بایذ آورد که این پادشاهی بدست ایشان بوذ و از کار و رفتار و از نیک و بد و از کم و بیش ایشان دانند. پس ما را بگفتار ایشان بایذ رفت…» (دیباچه شاهنامه ابو منصوری). بر این اساس، اشتراکات آن انجمنی که در ابیات بدان اشاره می شود، روشن می شود. چون این جوان از گوهر پهلوان از انجمن گم می شود، یا به عبارتی مرموزانه کشته می شود، فردوسی «لرزلرزان بکردار بید» به آن هدف مشترک ادامه می دهد! این دوست پند ارزشمند دیگری هم به فردوسی داده است، «آن را به شاهان سپار»، با این همه، همانطور که امین ریاحی به درستی اشاره می کند، فردوسی تا مدتها به محمود غزنوی نمی سپارد:
زمانه سراسر پر از جنگ بود به جویندگان بر جهان تنگ بود
براین گونه یک چند بگذاشتم سخن را نهفته همی داشتم
و گویا تا مدتها، یعنی تا ۶۵ سالگی او ادامه داشته است:
بپیوستم این نامۀ باستان پسندیده از دفتر راستان
همی داشتم تاکی آید پدید جوادی که جودش نخواهد کلید
چنین سال بگذاشتم شصت و پنج به درویشی و زندگانی و رنج
و یا:
من این نامه فرخ گرفتم به فال بسی رنج بردم به بسیارسال
سخن را نگه داشتم سال بیست بدان تا سزاوار این گنج کیست
و بر این اساس، اگر تاریخ اولین تدوین ۳۸۴ هنوز در زمان سامانیان باشد، تا سال ۳۹۴ یعنی در ۶۵ سالگی آن را به نام محمود می کند:
چو پنج از بر سال شستم نشست من اندر نشیب و سرم سوی پست
بپیوستم این نامه بر نام اوی همه مهتری باد فرجام او
که باشد به پیری مرا دستگیر خداوند شمشیر و تاج و سریر
فردوسی زمانی تصمیم به چنین کاری می گیرد که آخرین نفس های اندیشه سیاسی دولت سامانی به شماره افتاده و به رغم شکی که او نسبت به فرمانروایان و دولتمردان زمان داشته و چند سال به سکوت اثر خود را پنهان می کرده است، گویا به سبب دشواریهای مالی که احتمالا خود ناشی از همین شرایط در رابطه با طبقه ی دهقان است، بالاخره اثرش را به نام محمود غزنوی می کند. امری که دست کم برایش قراری نمی آورد. نظامی عروضی از کل ماجرا روایتی آورده و عجیب آن که این روایت آنقدر در تحلیل و بررسی های پژوهشگران ایرانی متاخر تکرار شده است که سایه بر بسیاری دیگر از واقعیت های شخصیتی فردوسی انداخته است. نظامی بیشتر بر موضوع مالی و رافضی بودن فردوسی تکیه می کند: «محمود با آن جماعت تدبیر کرد که فردوسی را چه دهیم؟ گفتند: پنجاه هزار درم، و این خود بسیار باشد که او مردی رافضی است و معتزلی مذهب… و سلطان محمود مردی متعصب بود،درو این تخلیط بگرفت و مسموع افتاد. در جمله بیست هزار درم بفردوسی رسید. بغایت رنجور شد و بگرمابه رفت و برآمد، فقاعی بخورد و آن سیم میان حمامی و فقاعی قسم فرمود. سیاست محمود دانست، بشب از غزنین برفت و بهری بدکان اسمعیل ورّاق پدر ارزقی فرود آمد، و شش ماه در خانۀ او متواری بود تا طالبان محمود بطوس رسیدند و بازگشتند و چون فردوسی ایمن شد از هری روی بطوس نهاد و شاهنامه برگرفت و بطبرستان شد بنزدیک سپهبد شهریار… پس محمود را هجا کرد در دیباچه بیتی صد و بر شهریار خواند و گفت: من این کتاب را از نام محمود بنام تو خواهم کرد…شهریار گفت: … تو شاهنامه بنام او رها کن و هجو او به من ده تا بشویم… دیگر روز صدهزار درم فرستاد و گفت: آن صد بیت به من ده. فردوسی آن بیتها فرستاد. بفرمود تا بشستند.. از آن جمله این شش بیت بماند:
مرا غمز کردند کآن پر سخن بمهر نبّی و علی شد کهن
اگر مهرشان من حکایت کنم چو محمود را صد حمایت کنم
پرستارزاده نیاید بکار وگر چند باشد پدر شهریار
ازین در سخن چند رانم همی چو دریا کرانه ندانم همی
بنیکی نبد شاه را دستگاه وگرنه مرا برنشاندی بگاه
چو اندر تبارش بزرگی نبود ندانست نام بزرگان شنود
الحقّ نیکوخدمتی کرد شهریار مر محمود را، و محمود ازو منتّها داشت” (چهار مقاله، نظامی عروضی سمرقندی، تصحیح علامه محمد قزوینی، چاپ هفتم، ۱۳۸۷، صص ۷۸-۸۱).
از داستان بیست هزار درم و بخشیدنش به فقاعی و حمامی که زیاده در حافظه ی ما جا بازکرده اند که بگذریم، این داستان نخست از اتهامی سخن می راند که دشمنان فردوسی خواسته اند او را به انزوا بکشانند. برای ما مصرع «پریستارزاده نیاید به کار» اهمیت زیادی دارد چه آن از خود فردوسی باشد یا منسوب به او، از جمله عباراتی است که مشخصا هدفی را نشان می دهد. هدفی که دررابطه با گروهی قابل تعریف است و اینک با نبود آن نگرش، محمود غزنوی به کار این هدف نمی آید. با این همه، دوستی دیگر از همین گروه یا با همین نگرش، یعنی سپهبد طبرستان برای نجات چنین هدف بزرگی که فردوسی عمری بر سر آن گذارده بود، هجونامه را می خرد و میشوید. به عبارتی، نگاهی اینده نگر او خشم ناگهانی فردوسی را فرومی نشاند و شاهنامه را نجات می دهد، اثری که اثری که با ماندگاریش توانست:
بناهای آباد گردد خراب ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند
برین نامه بر سالها بگذرد همی خواندش هر که دارد خرد (چاپ خالقی، ج ۴، صص۱۷۳-۱۷۴)
آری، فردوسی صرفا شاعری نیست که بخواهد از طریق شعر امرار معاش کند، چه اگر چنین بود، این راه دراز و پرفراز و نشیب را نمی پیمود. همچنین او از سر تفنن و احتمالا تمایل صرف به فرهنگ ایران باستان هم سراغ سرودن نرفته است. او به جریانی در دوران خود تعلق دارد که به دنبال «کیستی» یا هویت است. به عبارتی، نگرشی که در دولت سامانی برای تعریف «کیستی» خود برپایه ی نگاه و دانش مشترک شکل گرفته بود و می کوشید به فرهنگ ایرانی «عینیت» بخشد. رویکردی که امروزه نزد نظریه پردازان فرهنگ «عینیت فرهنگی» و یا «هویت ملموس» نامیده می شود. آنها به نوعی دانسته بودند که هرچه فرهنگ به اشکال ثابت یا بهتر بگوییم منجمدی درآید، حافظه ی جمعی به تاریخ انتقال می یابد و با این انتقال مرز کهن و معاصر برداشته می شود. در این صورت است که حافظه ی فرهنگی نقاط یا بهتر بگوییم محورهای ثابتی پیدا می کند که حول چیزی به اسم هویت می چرخند و خط چرخش محوری آن با زمان تغییر نمی کند. متن ها، جشن ها، تصاویر … این نقاط ثابت اند؛ آنها فرهنگ عینی شده اند و حافظه ی فرهنگی ما را می سازند.حافظه ی فرهنگی به دو وجه وجود دارد: یکی در وجه قابلیت یا توانش به شکل آرشیو، به مثابه ی افقی جامع و کلی متشکل از متون، تصاویر و الگوهای رفتاری؛ و وجه دوم، وجه فعلیت به منزله ی موجودیت عنصر فعلیت یافته ای که معطوف به محتوای معنایی متعین باشد.
هیچ حافظه ای مایل به نگهداشت گذشته به عنوان گذشته نیست، بلکه تمایل به آنچه از آن می ماند، دارد، یعنی، آن چیزی که جامعه در هر دوره ای با پیوند به عصر خود می تواند بازسازی کند و با شرایط زمانش مرتبط سازد. فردوسی نه تنها خود به سنتی تعلق دارد که می کوشید داستانهای گذشته را بازسازی کند. این امر هدفی محتوایی را متعین می سازد، هدفی که به دنبال هویت است. پس مسئله صرفا بازنمایی گذشته، آن هم گذشته ای در هاله ی اسطوره ای و تاریخ افسانه ای نیست، بلکه آن بخش یا سرایشی آگاهانه است که می خواهد حس «کیستی» را باززایی کند. هر شخصیتی که با اثر یا عینی کردن حافظه ی فرهنگ بتواند این حس را برانگیزاند، در اصل مقبول جامعه قرار گرفته است.
فردوسی اگر بی توجه به شرایط و تحولات اعتقادی زمان می خواست داستانهای گذشته را بازسرایی کند، هرگز متنی این گونه تولید نشده بود. او جنبه های خیالی یا بهتر بگوییم اسطوره ای خداینامه و دیگر منابع نوشتاری و شفاهی خود را به جهت نبود فضای اعتقادی زمان بسیار کم رنگ می کند. او حتی نقش مورخ به خود نمی دهد. بیشتر سخنگوی روحانی مشرف بر آنهاست. دیدیم که سالها سروده و سالها صبر کرده است. او بارها و بارها متن را وارسی و ویرایش کرده است. او برخلاف بسیاری از شاعران نمی خواسته زود به جلوه آید و به هر راهی درآمدی یابد، او هدفی والاتر را دنبال می کند. کسی که چنین هدفی داشته باشد، پس دارای اندیشه ی سیاسی است و در این راستا توفیق یافت.
منابع:
[۱] محمد امین ریاحی، «تاملی دیگر در سال شماری زندگی فردوسی و سیر تدوین و تکمیل شاهنامه»، در: مجموعه مقالات هزارۀ شاهنامه ۱۳۱۳، چاپ ۱۳۸۹، صص ۱۴-۱۵.
[۲] جلال خالقی مطلق، «یکی مهتری بود گردنفراز»، مجله دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی، شماره ۲، سال ۱۳، ۲۵۳۶، صص ۱۹۷-۲۱۵.
[۳] محیط طباطبایی، «ابومنصور محمد بانی نظم شاهنامه»، مجله ی گوهر، ۲۵۳۶-۲۵۳۷، صص ۶۵۸-۶۶۲.
[۴] ژیلبر لازار، شکل گیری زبان فارسی، ترجمه مهستی بحرینی، تهران، ۱۳۸۴.
[۵] رضا زاده ملک، رحیم، «دیباچه شاهنامه ابومنصوری»، نامه انجمن، شماره ۱۳، صص ۱۲۷-۱۳۷.