امروز دیگر با استعانت از آرای یشل فوکو، رخدادگی و واقعبودگی پدیدههای اجتماعی و نیز خود انسان امری بدیهی مینماید. پدیدههای اجتماعی آنسان که امروز هستند، میتوانستند به گونهای دیگر هم باشند. نظم چیزها، میتوانست نظمی دیگر باشد سوای نظمی که به عنوان مثال، ذهنیت غربی تصور میکند. نسان هم موجودی است معروض تاریخ . کتاب درباب فرایند تمدن، از این لحاظ کتابی فوکویی پیش از فوکو است. همچنان که به عنوان مثال دنکیشوت کتابی بورخسی پیش از بورخس است؛ در این حالت خواندن فوکو این امکان را برایمان فراهم میکند که تهور و ظرافت و نوآوری نوربرت الیاس را در این کتاب بهتر درک کنیم.
در باب فرایند تمدن. نوربرت الیاس. ترجمه غلامرضا خدیوی. تهران: انتشارات جامعهشناسان، ۱۳۹۲. ۴۵۶ ص.
نوشتههای مرتبط
امروز دیگر با استعانت از آرای یشل فوکو، رخدادگی و واقعبودگی پدیدههای اجتماعی و نیز خود انسان امری بدیهی مینماید. پدیدههای اجتماعی آنسان که امروز هستند، میتوانستند به گونهای دیگر هم باشند. نظم چیزها، میتوانست نظمی دیگر باشد سوای نظمی که به عنوان مثال، ذهنیت غربی تصور میکند. نسان هم موجودی است معروض تاریخ . کتاب درباب فرایند تمدن، از این لحاظ کتابی فوکویی پیش از فوکو است. همچنان که به عنوان مثال دنکیشوت کتابی بورخسی پیش از بورخس است؛ در این حالت خواندن فوکو این امکان را برایمان فراهم میکند که تهور و ظرافت و نوآوری نوربرت الیاس را در این کتاب بهتر درک کنیم. او خیلی پیش از فوکو، در ۱۹۳۹ میلادی با کندوکاو در بایگانیای اعصار ـ از مجبورم بگویم به شیوه اقت سوز و مورچهوار فوکویی ـ به ما نشان میدهد که انسان غربی متمدن امروز، یکباره و برای همیشه به این شکلی که اکنون هست، ظاهر نشده است. یعنی انسان متمدن، مبادی آداب، با نزاکت و نظارهگر پیوسته درون و برون خود، مراقبتکننده رفتار خود در میان جمع. انسانی که دوراندیش است و در کنترل عواطف خود بسیار ورزیده و ماهر است. تمدن غرب از نظر الیاس حاصل یک فرایند است. جریانی است که خواست و ارادهٔ فردی در شکلگیری آن کمترین سهم را داشته است. این جریان ، براساس منطقی شکل گرفته است که اگر چه هیچ ضرورت و اجباری در شکلگیری آن وجود نداشته است، اما همین که شکل گرفت، دیگر به صورت سازوکاری مستقل و خودسامان عمل میکند و از منطق درونی خود پیروی میکند. گویی ساعتی است که چون به کار افتاد، دیگر به کار افتاده است و نتایجی به بار میآورد که لاجرم باید به بار بیاورد. اما اینکه ساعت تمدن کِی راه افتاد، از نظر الیاس پاسخ قطعی ندارد. نقطه صفر برای پدیدههای اجتماعی وجود ندارد. از نظر الیاس این فرایند به صورتی کور به حرکت درآمده است و به واسطه پویایی ویژه شبکه پیچیدهای از روابط و مناسبات انسانی و از طریق دگرگونیهای ویژه در چارچوبهایی به حرکت خود ادامه میدهد که انسانها برای زندگی اجتماعی با یکدیگر در آنها با هم روبهرو میشوند. در تاریخ غرب از زمانهای بسیار دور تا کنون، کارکردهای اجتماعی براثر فشار قدرتمند رقابت، پیوسته در حال تفکیکیافتگی بیشتر بودهاند. هرچه این جوامع بیشتر تفکیک میشوند، تعداد کارکردهای اجتماعی بیشتر میشود و همراه با آن، تعداد آدمهایی که هر فرد در تمامی اعمال خود، یعنی از سادهترین و روزمرهترین آنها تا پیچیدهترینشان، به آنها وابسته است، بیشتر میشود. آدمها در این فرایند دائماً با آدمهای دیگری روبهرو میشوند که به گروههای اجتماعی دیگر، به سازمانها و حلقهها و محافل دیگر، به شهر و نواحی و مناطق دیگری تعلق دارند که ممکن است شیوههای رفتاری و خُلق و خوی متفاوتی داشته باشند. اینجا او دیگر نمیتواند همانگونه رفتار کند که پیشتر بر اساس عادتهای معهود در کنار خویشان و دوستان و همتایان و همولایتیهای خود رفتار میکرد. او باید مراقب رفتار خود باشد. باید پیوسته رفتار خود را بازبینی کند. نگران این باشد که این یا آن رفتارش مبادا اسباب رنجش و آزردگی خاطر دیگران را فراهم سازد. گو اینکه این نگرانی بیش ازآنکه از سر قصد و اراده باشد، ناشی از مکانیسم خود – تنظیمی فردی در ساختار روابط قدرت است. در این حال ما با دو وجه در این فرایند سروکار داریم. از یک طرف شاهد تفکیکیافتگی بیشتر جامعه، تعامل و رابطه متقابل افراد و گروههای اجتماعی با یکدیگر هستیم، و از سوی دیگر نظارت درونی و مراقبت و نظارت بر خود بیشتر و بیشتر را میبینیم. اگر بخواهیم به قضیه سادهتر بنگریم، میتوانیم بگوییم که ما از سویی با یک جامعه تفکیک نیافته از لحاظ کارکردهای اجتماعی روبهروییم که مبتنی بر اقتصاد طبیعی است و از سوی دیگر جامعهای را میبینیم که رفتهرفته تفکیکیافتهتر میشود و مبتنی بر اقتصاد پولی است. منش و عادتواره و دستگاه روانی آدمهای هر کدام از این جوامع با دیگری متفاوت است. الیاس برای تصویر این دو دنیای متفاوت از مثالهای مختلفی استفاده میکند، از جمله مثال مربوط به جادههای روستایی در جوامع تفکیکنیافته و خیابانهای جوامع تفکیکیافته. جادههای روستایی یک جامعه ساده جنگجو مبتنی بر اقتصاد طبیعی، ناهموار و آسفالت نشدهاند. باد و باران بهراحتی آنها را ویران میکند. رفت و آمدها معمولاً محدود است. در این حالت، خطر اصلی که انسان را تهدید میکند، خطر جنگ با مأموران حکومتی و یا راهزنیِ غارتگران است. در این محیط انسان به اطراف خود مینگرد نه برای آنکه با فراغبال از دیدن مناظر لذت ببرد، بلکه با ترس و دلهره باید مراقبت کند مبادا از پس درختی یا سنگی به او حملهور شوند یا بر او تیر اندازند. در چنین وضعیتی این انسان بایستی به تعبیری همیشه آدرنالین خود را بالا نگه دارد و هر لحظه آماده دست بردن به قبضه شمشیر و دفاع از جان و مال خود باشد. بنابراین، به دلیل این ضرورتها، دارای ماهیت روانشناختی کاملاً متفاوتی نسبت به انسان متمدن است. الیاس در صفحات بعدی کتابش توضیح میدهد که برای انسان در این وضعیت، محیط طبیعی اطراف هنوز به میزان زیادی یک منطقه پرخطر و پر از ترسهایی است که انسان متمدن، اکنون دیگر آنها را نمیشناسد. طبیعت در وضعیت پیشین دشمنخوست. این طبیعت منشاء ترس و محل بازی عواطف و هیجانهای کنترلنشده پنهان است. نه بازی رنگها و نه نغمه پرندگان و نه نقشآفرینیهای ابرهای آسمان و رقص نور در برگهای یک درخت، نمیتوانند او را بهخودی خود تحتتاثیر قرار دهند. برای درک این عناصر، لازم بود طبیعت، صلحآمیزتر و بیخطرتر شود. لازم بود راهزنان و غارتگران و جنگجویان محو شوند و جنگل و طبیعت به محل فراغت و آسودگی تبدیل شود. در این حال، او در خیابان جامعه متمدن مترصد نیست که کسی با اسلحه به او حمله بَرَد، تنها باید مواظب باشد که در جاده با کسی تصادف نکند. رفت و آمد در خیابان اصلی در شهرهای بزرگ جوامع تفکیکیافته از او طلب میکند که از تقویم و صورتبندی کاملاً متقاوتی از دستگاه روانی برخوردار باشد. در این حالت، اتومبیلها با سرعت و عجله در رفت و آمدند. پیادهها و دوچرخهسواران در تلاشاند تا از این میان راهی برای خود بجویند. مأموران در سر چارراهها ایستادهاند تا اگر بخت یارشان باشد بتوانند رفت و آمد را تنظیم کنند. اما این تنظیمکنندگی بیرونی در اساس مبتنی است بر اینکه هر فرد رفتار خود را دقیقاً منطبق با این درهمآمیختگی تنظیم کند. مهمترین خطری که انسان در این وضعیت از جانب دیگران ممکن است احساس کند، این است که کسی کنترل خود را از دست بدهد. بنابر این مراقبت مدام از خویش و خود – تنظیمی بسیار تفکیکیافته رفتار کاملاً ضروری است تا هر فردی بتواند از درون این ازدحام راه خود را بیابد؛ حال کافی است فشار و تنشی که خود – تنظیمی مدام از فرد طلب میکند، برای یک فرد بیش از حد توانش باشد که در این صورت او خود و دیگران را با خطر مرگ روبهرو میکند.
مثال دیگری که الیاس میِزند درباره رفتار دو اشرافزاده در دو دوره متفاوت است. در مورد اول، حکایت لرد مونتومورسی را نقل میکند که متعلق به خاندانهای جنگجو بود. او علیه شاه شورید . شاه برای سرکوب او سپاهی تدارک دید. هنگام رویارویی ، مونتومورسی شجاعانه و بدون هیچ محاسبه و دوراندیشی به قلب سپاه شاه زد. نتیجه این کار نابودی خود و سپاهش بود. الیاس میگوید غلبه شور و احساسات جنگی و تحریکات هیجانی و عدم آیندهنگری و محاسبه دوراندیشانه، از ویژگیهای رفتاری دورههای گذشته است که در آن، جنگجویان به صورتی آزادانه میتوانستند با یکدیگر رقابت و مبارزه کنند. یعنی رفتارهایی که حتی اگر به نابودی فرد منجر میشد، متناسب با ساخت کلّی جامعه بود. شور جنگی در اینجا پیششرط ضروری برای موفقیت و حفظ حیثیت یک مرد و یا یک اشرافزاده است. اما با شکلگیری انحصار قدرت و تمرکز آن، همه چیز دگرگون میشود. وقتی شرایط عوض میشود، جامعهای به وجود میآید که هر گونه تخلیّه مستقیم هیجان و یا عمل بدون دوراندیشیِ لازم، فرد را با سقوط و نابودی مواجه میکند. الیاس از سَن سیمون مثال میِزند که او هم مانند مونتومورسی با شاه مخالف بود. اما او به نسلهای بعدی تعلق داشت و میدانست اگر احساسات خود را کنترل نکند، نمیتواند به اهداف خود دست پیدا کند. به گفته الیاس آنها هر دو میخواهند مخالفت خود را با شاه بیان کنند، اما اولی میکوشد به این اهداف با جنگ دست پیدا کند و دومی، سن سیمون که یک اشرافزاده درباری است، سعی میکند به این اهداف از طریق گفتوگو دست یابد. اولی میکوشد بر اساس تحریکات عاطفی درونی و بدون توجه خاصی به افکار و اندیشهها و در نظر گرفتن موقعیت دیگران این کار را انجام دهد ، حال آنکه دومی، رفتار خود را پیوسته با توجه به رفتار دیگری نسبت به خود و در نظر گرفتن او، مدیریت میکند. ضمن اینکه هر دو- مونتومورسی و سن سیمون در موقعیت خطرناکی قرار دارند. سنسیمون نمیخواهد مستقیماً با قدرت رودررو شود. او با حزم و دوراندیشی ابعاد موضوع را مینگرد و رفتار و سخن خود را با توجه به موقعیت و موازنه قدرت، براساس خویشتنداری تنظیم میکند.
مثال این دو اشرافزاده و نیز مثال مربوط به جادهها و خیابانها بهوضوح بیانگر تغییری اساسی در ساخت و کارکرد جوامع غربی است. این تغییر در نظر الیاس طی فرایندی طولانی صورت گرفت که براثر آن فئودالیزه شدن جامعه غربی همراه با اقتصاد طبیعی رفتهرفته به پایان رسید و به جای آن تمرکز قدرت در دست دولت مطلقه، تشکیل پادشاهیهای مطلقه و انحصار اعمال قدرت فیزیکی در دست دولت و کنترل نظام مالیاتی نشست. این جایگزینی علاوه بر اینکه در ابعاد کلان جامعه رخ داد، در دستگاه روانی و عادتواره اعضای جامعه هم صورت گرفت. تا این زمان فرد رفتاری خودانگیخته داشت. بیشتر دستخوش احساسات و عواطف خود بود. نظارت و بازنگری در رفتار تا حدّ خیلی زیادی وجود نداشت. الیاس در جلد اول کتاب فرایند تمدن یعنی جامعه درباری(۱۹۳۳) به قصد ترسیم مسیر این نظارت و بازنگری به ما نشان میدهد که زمانی در اروپا در دوران قرون وسطی، دست در بینی کردن در حضور دیگران، تف کردن سر میز غذا، قضای حاجت در ملاء عام، تیزدادن و گوشت حیوان را سرمیز تکهتکه کردن و با چاقو به سایرین تعارف کردن و رفتارهایی از این دست امری عادی تلقی میشده است. این رفتارها رفتهرفته در فرایندی طولانی تغییر پیدا کردند.
الیاس در جامعه درباری، با بررسی کتابهای مربوط به آداب رفتار، مسیر حرکت این تغییر را نشان میدهد. او از قرون وسطی شروع میکند. به گفته او در قرون وسطی، در مقایسه با دورانهای بعدی، آداب رفتاری انعطاف بیشتری داشتند. فرد نباید در حال خوردن غذا ملچ ملوچ کند. نباید سر میز غذا تف کند یا دماغش را با سفره روی میز پاک کند، چون سفره برای پاک کردن انگشتان دست است. یا نباید انگشت توی بینی کند، چون این انگشت را توی ظرف غذا میکند. خوردن از ظرف مشترک عادی بود. اما فرد نباید سرش را مثل خوک توی آن میکرد. رفتهرفتهْ جنبههای بیشتری از رفتار “نفرتانگیز ” تلقی شدند و به پشت صحنه منتقل شدند. الیاس میگوید این انتقال به پشت صحنه زندگی اجتماعی یکی از ویژگیهای مهم فرایند تمدن بوده است.
به نظر الیاس کنترل اجتماعی رفتار و زندگی غریزی در جامعه اروپایی در قرون وسطی، به میزان کمتری نسبت به این جامعه در مراحل بعدیاش بود. خشونت امری عادی در زندگی اجتماعی بود. انفجارهای عاطفی غیرقابل تصور جزئی از زندگی روزمره بود. فرد خود را به دست لذتهای ناشی از قتل و تجاوز و ویرانگری میسپرد. نمونه بارز آن رفتار شاهزاده برنارد کازانوا است که کارش حمله به کلیساها و غارت کاروانها و آزار و اذیّت بیوهگان و یتیمان بود. الیاس میگوید در این دوران، قتل و شکنجه «لذتی به لحاظ اجتماعی مجاز» تلقی میشد. در واقع ساختار اجتماعی تا حدّی فرد را وا میداشت در این مسیر حرکت کند و آن را امری ضروری تلقی کند.
فرایند اجتماعی «متمدن شدن» اول شاهزادگان و جنگجویان و بعد حلقههای وسیعتر جمعیت را در برگرفت و آنها را وادار کرد تا خشونت را کنار بگذارند و عواطف خود را با پیششرطهای شبکه پیچیده تعامل اجتماعی سازگار کنند. الیاس نخستین نشانههای این خود – تنظیمگری را در جامعه درباری میبیند. به گفته او، نخستین سنگِ بنای بسیاری از قالبهای رفتاری تمدنی در اینجا نهاده میشود. به نظر او پیششرط متمدن شدن جامعه اروپاییْ جانشین شدن جنگجویان درباری به جای جنگجویان آزاد بود. این فرایند تمدنی از قرن یازده و دوازده میلادی شروع می شود و تا قرنهای هفده و هجده ادامه مییابد؛ فرایندی که متناظر است با منطقهگرایی در ابتدای قرون وسطی و بعد ادغام و ترکیب مناطق گوناگون در پایان قرون وسطی. در ابتدا مناطق متعدد کشاورزی با قصرها و املاک اربابی متعدد و مجزا از هم وجود دارند.آمیختگی آدمها کم است. وابستگی چندان نیست. افق دید هر گروه اجتماعی به خود آن تعلق دارد و چندان گسترده نیست. به مرور اربابان قدرتمندتر، طی جنگهای طولانی، سایر اربابان را به انقیاد خود در آوردند و حکومتهای پادشاهی مطلقه را شکل میدادند. رفتهرفته محل زندگی این افراد به محل رفتوآمد کسانی تبدیل میشود که پیشتر آزاد بودند و آزادانه زندگی میکردند و حالا باید به جای جنگیدن با دیگران بر سر ِ زمین ِ بیشتر، در پی جلب توجه پادشاه و در رقابتی دائمی با دیگران برای کسب منافع و مناصب باشند. حالا او با دیگرانی روبهرو میشود که پیشتر نمیدیدشان یا ارتباط چندانی با آنها نداشت. در نتیجه این با هم بودن ِمجموعهای از انسانها که کنشهایشان بههم پیوسته است و در نتیجه ارتباطی که به ناگزیر با ملکه به وجود میآید، او مجبور است از این پس ملاحظه رفتار خود را بکند. با دوراندیشی و حزم نتایج عمل خود را وارسی و ارزیابی کند. ظهور ملکه و زنان درباری از نظر الیاس تأثیر بسزایی بر صلحآمیز کردن و تلطیف جامعه و عقب راندن قدرت فیزیکی داشته است و در همین فضاست که ادبیات تغزلی نیز شکل میگیرد و جایگزین ادبیات حماسی میشود. برای جلب نظر ملکه و کسب جایگاه مناسب نزد پادشاه از طریق ملکه، از قبضه شمشیر کار چندانی بر نمیآید و لذا بررفتار” درباری “(Hof-lisch) تأکید میشود. این کلمه هم به معنای درباری است هم به معنای مؤدبانه و مبادی آداب بودن.
تثبیت این صفت – یعنی توانایی به نظم درآوردن خود- در فرایند طولانیتری شکل گرفت که طی آن اشرافیت جنگجو کوشید حیثیت اجتماعی خود را در مقابل بورژوازی شهری بالنده حفظ کند. رقابت و تنشی که میان این دو قشر بهوجود آمد، از نظر اقتصادی به نفع بورژوازی و کسانی بود که از انحصار کسب مالیات نفع میبردند؛ یعنی شاهان. حجم پول افزایش یافته بود و همزمان قدرت خرید و ارزش پول کاهش پیدا کرده بود. اما این اشرافیت جنگجو بود که از این مسئله متضرّر شد.زیرا درآمد پولی آنها به صورت اسمی مقداری ثابت بود، در نتیجه تعداد بیشتری از جنگجویان در قرنهای هفده و هجده به سوی دربارها رهسپار میشوند و مستقیماً به دربار وابسته میشوند. بر اثر این امر کارکرد جنگجویان آزاد به مرور حذف میشود و اشراف در مقایسه با بورژوازی بالندهْ دیگر نمیتوانند آزادانه یک زندگی معمولی را پیش بگیرند تا چه رسد به اینکه بتوانند بهطور مستقل حیثیت اجتماعی خود را حفظ کنند. البته اشراف برای رسیدن به پول میتوانستند به کار تجاری بپردازند، اما این عمل دون شأن آنها بود و با این کار خود را تحقیر میکردند. بنابر این حفظ فاصله نسبت به بورژوازی و حفظ حیثیت صنفی خود و میل به متمایز بودن اولویت بیبدیل اشراف بود. الزاماتی که جبر تلاش برای تعلق به یک قشر برتر و ماندن در این قشر به فرد تحمیل میشود به هیچوجه کمتر از الزاماتی نیست که ناشی از ضرورت ساده تأمین معاش است.
به همین دلیل است که در میان قشرهای فرادست، تنظیم و به قاعده در آوردن عواطف بیش از سایر قشرهاست. ترس از از دست دادن و یا حتی تقلیل پایگاه و حیثیت اجتماعی یکی از قدرتمندترین عوامل محرکه در تبدیل اجبارها و الزامات بیرونی به خودـ الزامیهای درونی است. در اینجا کمکم انسان در قالبی خاص تفکیک میشود و خود را به لحاظ درونی تجزیه میکند و تا حدّی در برابر خود قرار میگیرد- او یاد میگیرد امیال خود را پنهان کند، علیه احساسات خود عمل کند، امیال آنی را به پس براند. و عواطف و هیجانها را سرکوب و انکار کند. او دیگر براثر برانگیختگیهای آنی عمل نمیکند- او مستمراً به خودآگاهیهای شخصی و به بررسی عواطف خود و دیگران میپردازد تا انگیزههای پنهان را کشف کند؛ تا راز رفتارها را دریابد. رفتار او در جامعه متمدن، متفاوت از رفتار در جامعهای است که عواطف به صورت خودانگیخته و بلاواسطه بیان و ابراز میشوند. دوست و دشمن مشخص است. همه چیز یا سیاه است یا سفید و تکلیف آدم در برابر دیگران روشن است. در اینجا نیازی به واکاوی نیست. هر چیزی آشکار است. دوراندیشی و تأمل و مراقبه متعلق به جامعهای است که در آن زنجیرهای طولانی از وابستگی متقابل شکل گرفته باشد. در این وضعیت است که فرد پس از دوراندیشی و تأمل میتواند انگیزهها را کشف کند و به احساسات و عواطف واقعی دیگران پی ببرد. در مقابل فردی که «تصویر جهان» را بر اساس ترسها و هیجانهای خود میسازد، او این تصویر را بر اساس «تجربه» و«تجربه حسی» شکل میدهد. الیاس این حالت را «مشاهدهْ روانشناختی» مینامد. مشاهده دقیق افراد، مشاهده و دروننگری خود، در آغاز برای این شکل گرفت که فرد بتواند موقعیت وحیثیت اجتماعیاش را حفظ کند. اما این توانایی کمکم به میراث نویسندگان بزرگی مثل بالزاک، فلوبر و مخصوصاً پروست تبدیل شد که در رمان در جستوجوی زمان از دست رفته نشان میدهد که چگونه اشراف اواخر قرن نوزدهم در فرانسه، میکوشیدند با تحمیل اصول و قواعد رفتار در محافل و «کِلانها»ی خود ، خود را از «پکری»های نورسیده طبقات بورژوازی متمایز نگاه دارند.
این نظر الیاس – علاوه بر چیزهای دیگر- شاید ما را وادارد در مورد خاستگاههای فردیت در جامعه مدرن و نیز خاستگاه رمان به تأمل بیشتری بپردازیم و آنها را صرفاً محصول رشد بورژوازی و فردگرایی بورژوازی تلقی نکنیم.
لازم به ذکر است که در متن ترجمه کلمات درستی مثل هوسها در صفحه ۳۰۰ به هوسرلها تبدیل شده است- که به صورت مفرد منظور هوسرل فیلسوف است ولی به صورت جمع معلوم نیست به چه معنی است و چرا هوسرلها سر از متنی در آوردهاند که دارد درباره هوا و هوسهای آدمی حرف میزند و نیز در صفحه ۳۱۱ به جای از یک سو آمده است از یک سوسور- که البته سوسور همان زبانشناس مشهور است، اما هیچ دخلی به این متن ندارد ، جز اینکه آه از نهاد خواننده برآورد که چرا متنی چنین پرمایه باید به این صورت به دست او برسد. ضمناً ضبط برخی اسامی که دیگر در فارسی جا افتادهاست، مثل فلوبر، موپاسان، به صورت فلوبرت و موپاس(۳۴۰) و یا ژرژ ساند به صورت جرجی ساند (ص۱۰۱) چندان خوشایند نیست.
این مطلب در چارچوب همکاری رسمی میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله «جهان کتاب» منتشر می شود.