انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

فرانتس کافکا نوشتن به مثابه ریاضت و شکنجه

فرانتس کافکا نویسنده چک آلمانی زبان در زمان حیاتش گمنام ماند و اگر دوست شاعر و نویسنده اش ماکس برود نبود که پس از مرگ و برخلاف وصیت نامه ای که برجای گذاشه بود و طی آن از او خواسته بود که همه نامه ها، مجله ها، روزنامه ها و نوشته هایش را بسوزاند عمل و سپس همت به انتشار آنها نمی کرد احتمالا کافکا هیچ وقت شهرتی به دست نمی آورد…

 

آثار کافکا نمایانگر اوضاع آشفته اروپای قرن بیستم است و باردار حوادث مهمی که در آن اتفاق خواهند افتاد. سیر و زندگی پرسوناژها در دنیایی می گذرد که رابطه های حاکم بر اجتماع برایشان نامفهوم است و اغلب مانند یک کابوس احساس می کنند که ناتوان بازیچه قدرت های ناشناسی هستند. در نوشته های کافکا موضوع های مهم زندگی مثل تنهایی و ترس و رویا و کمبودها و عقده های انسانی مطرح می شوند و قهرمان ها اغلب خود را گم می کنند و نمی دانند کجا یا با کی و حتی کجای کار هستند. محیط و روابط خشک و ناخوش و اغلب غیر منطقی یا غیر قابل فهم این رمان ها فضایی به وجود می آورند که بهتر از ” کافکایی” صفت دیگری برای آن نمی توان پیدا کرد.

نوشتن برای کافکا فعالیتی سهمگین بود و خلقت ادبی اغلب در درد می گذشت و در عین حال برایش جنبه اساسی و حتی حیاتی داشت. خود او می گوید دریای یخ زده و منجمدی در او هست و نوشتن به مثابه داسی عمل می کند که توسط آن یخ ها را می شکافد و راهی برای نجات پیدا می کند.

او از نویسندگان برجسته و مدرن قرن بیستم اروپاست و نوشته های او از حوادث تاریخی و دیوانه واری که در قرن بیستم اتفاق خواهند افتاد، خبر می دهد.

بیوگرافی فرانتس کافکا

کافکا در تابستان ۱۸۸۳ در شهر پراگ که در آن زمان پایتخت بوهم که قسمتی از امپراتوری اتریش هنگری را تشکیل می داد بود، در خانواده ای یهودی به دنیا آمد. پدر او از طبقه متوسط و کاسب ولی مادرش از خانواده ثروتمندی بود. پس از او سه دختر و دو پسر دیگر متولد شدند. پسرها در سنین پایین در گذشتند. او با خواهر بزرگش شش سال فاصله داشت و این فاصله رقابت های طبیعی بین برادر و خواهران را به حداقل رساند و برعکس از اعتبار فرزند ذکور یک خانواده یهودی و برادر بزرگ برخوردار شد با همه مسوولیتی که در این نوع موارد فرزند ذکور و ارشد بر شانه خود احساس می کند.

پدر مردی مسلط و پر مدعا بود و رابطه مشکلی سریعا بین آن دو برقرار شد. همانندسازی فرانتس بیشتر با خانواده مادر که در سطح فرهنگی و اجتماعی بالاتری قرار داشتند صورت گرفت؛ با وجودی که مادرش نیز هیچ وقت او را نفهمید و پشتیبان واقعی اش نشد. او کودکی گوشه گیر بود و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در مدارس غمگین و مذهبی آن زمان به پایان رساند. خیلی زود به ادبیات علاقه مند شد و به افکار سوسیالیستی که در اوایل قرن شایع بود، گرایش پیدا کرد. در ۱۹۰۱ به دانشگاه آلمانی زبان پراگ راه پیدا کرد و پس از تردیدهایی بالاخره تصمیم گرفت حقوق بخواند؛ رشته ای که مطلقا با علاقه ادبی و هنری او رابطه نداشت. دکترای حقوق او تنها به نگارش یکی از رمان های او ( محاکمه ) کمک کرد. این رمان پس از مرگ کافکا منتشر و باعث شهرت او شد. به موازات تحصیل در رشته حقوق به مطالعات ادبی و تاریخ هنر نیز ادامه می داد و در کنفرانس ها و سمینارهای ادبی شرکت می کرد.

طی سال های دانشجویی است که با ماکس برود آشنا می شود. اولین برخورد آنها به مناسبت کنفرانسی است که ماکس درباره “شوپنهاور” فیلسوف بزرگ آلمانی می دهد. این سخنرانی او را که بیشتر به آثار ” نیچه ” دیگر فیلسوف آلمانی مشهور، توجه داشت تحت تاثیر قرار می دهد و به دوستی عمیق و طولانی آن دو می انجامد. ماکس سریعا متوجه استعداد خارق العاده او در نویسندگی می شود. در این زمینه بجاست که نظر ” اشتفان تسوایک ” نویسنده مشهور اتریشی را در مورد ماکس که در سال ۱۹۰۴ با او آشنا شده بود در اینجا بیاوریم زیرا خود ” تسوایک ” در ترسیم حالات روحی و ذکاوت و پرتره روان شناختی قهرمان های رمان های خود زبر دستی خاصی داشت. او دوست ” زیگموند فروید ” بود و به مانند او اتریش را ترک و به امریکای جنوبی مهاجرت کرد و در سال ۱۹۴۲ از غم آنچه در دنیا می گذشت، خودکشی کرد.

” جوانی بیست ساله، کوتاه قد، لاغر، بسیار فروتن، متواضع، باهوش و با مطالعه که فراست غریزی در کشف استعدادهای جوان دارد.” همان طور که تسوادیک حدس زده بود ماکس استعداد خاص دوستش را حس کرده بود و حتی در مجله ای اسم کافکا را در کنار نویسندگان آلمانی مشهور آن زمان مثل ” مرنیک ” و ” ودکیند ” قرار داده بود و آن هم زمانی که کافکا هنوز اثری منتشر نکرده بود. بعدها از کافکا به عنوان بزرگترین نویسنده زمان خود در ادبیات مدرن آلمانی نام می برد. او پس از مرگ کافکا همان طور که گفتیم، اولین بیوگرافی او را می نویسد و به نشر آثارش می پردازد.

سال های نوجوانی کافکا در رابطه با زن ها به سختی می گذرد. احساس های او در مورد آنها بسیار بغرنج است و اغلب این رابطه ها رنگ ” برادرانه یا معلمانه ” به خود می گیرد. رابطه جنسی بزرگ ترین مساله است، زیرا قبل از هر چیز با بدن خود مسئله دارد و حتی از آن متنفر است. به نظر می رسد دوستان و همکاران او نیز متوجه معذب بودن او در حضور دختران و دل مشغولی ها و صحبت های معمولی جوانان درباره مسائل جنسی شده بودند.

اولین تجربه جنسی او با دختر فروشنده ای است که در سن بیست سالگی که از آن به عنوان یک ” عمل شنیع و پلید ” یاد می کند. پس از خاتمه ی تحصیلات و دریافت دکترای حقوق در یک موسسه بیمه های اجتماعی به عنوان حقوق دان استخدام می شود و ظاهرا از عهده مسوولیت ها و کار سنگین به خوبی بر می آید و تا سال ۱۹۲۲ که به خاطر بیماری بازنشسته ی زودرس می شود، این کار را ادامه می دهد. طی سال ها و با مسوولیت سنگین حرفه ای که داشت، فرانتس فقط شب های دیر وقت فرصت نوشتن پیدا می کند و این مساله نه تنها جهش خلاقیت ادبی او را به خاطر سنگینی کند می کند، بلکه سلامت او را نیز در خطر قرار می دهد. ناتمام گذاشتن چندین رمان نشانه ای از این خستگی و عدم تمرکز فکری است در عین اینکه کمال طلبی او را می رساند.

نوشته هایی از او در سال ۱۹۰۸ در یک مجله منتشر می شود.

دوران شکوفایی خلاقیت ادبی او را بین سال های ۱۹۱۵- ۱۹۱۰ می دانند که رمان های ” مسخ “، ” وودریکت”، ” کمپ زندانیان”، ” آمریکا ” و ” محاکمه ” طی آن دوران نوشته می شوند.

از سال ۱۹۱۰ نیز فعالیت در مجله ای را شروع می کند. در ۱۹۱۱ به همراه دوستش ماکس به گشت و گذار در کشورهای اروپایی می پردازد. از اروپای شرقی، سوئیس، ایتالیا و فرانسه دیدن می کند و با فرهنگ های دیگر اروپا آشنا می شود. کافکا جسمی ظریف و شکننده دارد و نظریه های نادرست او درباره، تغذیه و ورزش به سلامتی اش آسیب بیشتری می رساند، همانطور که کار زیاد و بی خوابی ( او یک عمر از بی خوابی نالید) و خستگی این جسم لرزان او را وادار به استراحت در محل هایی که در آن زمان ” سناتوریوم ” می نامیدند، می کرد. خستگی مسافرت اروپا او را در مراجعت وادار به استراحت می کند.

۱۹۱۲ سال خوبی است زیرا در منزل دوستش ماکس با دختر جوان بیست و پنج ساله ای به نام ” فلیس بروئر ” که در ” برلن ” کار و زندگی می کند، آشنا می شود. فلیس دختری شاد، ساده و ” زمینی ” است و دور بودن از پراگ بسیاری از مشکلات فرانتس با زنان را تا حدی حل می کند و نوعی عشق افلاطونی و مکاتبه ای بین آنان به وجود می آید به طوری که فقط در سه ماه اول آشنایی فرانتس بیش از صد نامه برای فلیس می فرستد. این دوستی عاشقانه پنج سال طول می کشد. طی این سال رمان های مسخ، نوول امریکا نوشته می شوند و این آخری به فلیس تقدیم می شود.

۱۹۱۴ سال شروع جنگ جهانی اول است که چهار سال طول می کشد. فرانتس به خاطر مفید بودن در کار خود به سربازی نمی رود و در پست کاری اش باقی می ماند. اروپا سال های سخت و پرآشوبی را می گذراند که منجر به تغییرات بنیادی در قاره می شوند امپراتوری عثمانی، امپراتوری اتریش، مجارستان و تزاریسم در روسیه از هم می پاشند و در پایان، اروپای بیمار و خسته و پیر که در آن جنبش های ملی و استقلال طلبانه و آزادیخواهانه نیز جان می گیرند به درمان جراحت های خود می پردازد و بدون تردید این حوادث و حوادث دیگری که بعد ها پیش خواهد آمد به خلق رمان های نویسنده رنگ خاص خود را می بخشد.

در سال ۱۹۱۴ رمان ” محاکمه ” نوشته می شود و در سال ۱۹۱۵ رمان ” مسخ ” منتشر می گردد؛ رمانی که زیاد مورد توجه قرار نمی گیرد و بیشتر انتقادانگیز است. طی این سال ها رابطه فرانتس و فلیس ادامه پیدا می کند و حتی مستحکم تر می شود و بُعد فاصله بر عکس انتظار، فرانتس را وابسته تر می کند. فرانتس در مکاتباتش اغلب از خود، نوشته ها، پروژه ها، بیماری ها و بی خوابی هایش صحبت می کند، در حالی که دختر جوان انتظار رابطه عاشقانه تر و طبیعی تری را دارد. به نظر می رسد خیال فلیس برای کافکا کافی بوده زیرا دو بار نامزدی اش را به هم می زند. رمان محاکمه در مورد یکی از این نامزدی هاست و ملاقات با خانواده فلیس و سوال و جواب هایی است که در اولین برخورد بین او و پدر و مادر فلیس صورت گرفته است.

۱۹۱۷ سال خستگی و بیماری است؛ سرفه های خون آلود فرانتس بالاخره منجر به تشخیص سل ریوی می شود و تجویز درمان و استراحت. بیماری بهانه خوبی است برای فسخ نامزدی و پایان دادن به رابطه ی پنج ساله با فلیس. فرانتس استراحت را نمی شناسد و با وجود وضعیت جسمی خطرناک به کار کردن و نوشتن ادامه می دهد. در سال ۱۹۱۹ رمان ” کمپ زندانیان ” را به پایان می رساند و با دختر جوانی به نام ” جولی ” آشنا می شود و حتی نقشه ازدواج با او را با خانواده خود مطرح می کند ولی مخالفت پدر این تصمیم را به هم می زند و بالاخره با پیشنهاد خود دختر به رابطه پایان داده می شود.

طی همین دوران ” نامه به پدر ” نیز نوشته می شود. در سال ۱۹۲۰ خانم جوان آنارشیست و ژورنالیستی شوهر دار به نام ” میلنا ” که در وین زندگی می کرد طی نامه ای از او اجازه ترجمه نوول هایش را به زبان چک طلب می کند و بدین ترتیب رابطه ای مکاتبه ای بین آنها بر قرار می شود که به تدریج به رابطه ای عاشقانه می انجامد.

به نظر می رسد بین تمام زن هایی که کافکا شناخته بود ” میلنا ” تنها کسی بود که بیش از همه روح و حساسیت ها و بالاخره ” ژنی ” بودن او را کشف کرده بود و طی ملاقات های نادری که با هم داشتند، کوشش می کرد به او کمک کند تا بر وسوسه ها، ترس ها، نگرانی ها، و تردیدهایش فائق شود. فرانتس در عین حال که به گفته خودش میلنا را بخشی از وجود خود احساس می کرد پشنهاد میلنا برای رفتن به وین و نزدیک شدن به او را به بهانه ی این که رفتن به وین انرژی زیادی لازم دارد و هرگز نخواهد توانست آن را تحمل کند، رد کرد.

در یکی از این نامه ها نوشت که من یک بیمار روحی هستم. ” پی یر دو مایه ” ژورنالیست و نویسنده فرانسوی که «کافکا» را خوب می شناخت، فکر می کند نویسنده رمان « مسخ » نمی توانسته در کنار زنی زندگی کند وبرای اجتناب از آن به هر دلیلی متوسل می شده و هر قیمتی را می پرداخته، او این پدیده را نوعی گرایش به « استقلال مصالحه ناپذیر» تعریف کرده است.

طی این سال ها وضعیت جسمانی او طوری است که بالاجبار بارها در سناتوریم بستری می شود و با وجود این از کار کردن و نوشتن باز نمی ایستد ولی در کار اداری اش او را پیش از موعد بازنشسته می کنند. ۱۹۲۲ سال نوشتن آخرین رمان مهم او « قصر » است که آن را نیز تمام نمی کند. احتمالا طی همین سال است که در نامه ای از ماکس دوست دیرینش می خواهد در صورت مرگ، مکاتبه ها و تمام نوشته ها یش سوزانده شوند.

بین سال های ۱۹۲۵-۱۹۲۲ اروپا به ویژه آلمان دست به گریبان بحران اقتصادی است و گرانی و فقر حکمفرماست و کافکا با حقوق بازنشستگی ناچیز نه تنها از پس هزینه ی زندگی بر نمی آید بلکه حتی نمی تواند به معالجه ادامه دهد.

در یکی از استراحتگاه ها در ۱۹۲۳ با معلم ۱۹ ساله ای آشنا می شود به نام « دورا» که او را حتی تا برلن همراهی می کند. به سرعت بین آن دو رابطه عمیقی به وجود می آید و به شکلی همسر، همراه و پرستار او می شود و با دست تنگی فراوان با هم زندگی می کنند در عین این که بیماری کافکا به پیشروی خود ادامه می دهد. بیماری سل مطلقا تحمل فقر و تنگدستی و مضیقه را ندارد. به تدریج خانواده و دوستان از موقعیت وخیم او باخبر می شوند و بالاخره او را به پراگ و منزل پدر می برند. بازگشت به خانواده پدری احساس خفت و شکست در استقلال را در کافکا تشدید می کند و او به تلخی به آن تن می دهد. در منزل مراقبت از او بسیار مشکل است، دیگر نمی تواند غذا بخورد، وضعیت جسمانی اش وخیم است و فقط ۵۰ کیلو وزن دارد. بالاخره با تصمیم پزشکان به بیمارستانی نزدیک وین که مجهزتر است منتققل می شود. معاینه و بررسی حاکی از آن است که بیماری سل به ناحیه گلو و حلق نیز سرایت کرده است. دیگر کاری نمی توان کرد. با وجود جسم لاغر و نحیف و گرسنه، شمع و شعله روان او کماکان می درخشد و چند ساعتی در روز به نوشتن ادامه می دهد. در این موقعیت شباهت زیادی با پرسوناژهای رمان های خود بخصوص «گرگور» در « مسخ » پیدا می کند.

« دورا» فرشته وار در کنار او می ماند و احتمالا تنها کسی است که به کافکا احساس امنیت می دهد. از پدر دختر تقاضای ازدواج با او را می کند و پدر هم تقاضای او را رد می کند. به نظر می رسد این تقاضای ازدواج واقعی و بدون دوگانگی بوده است زیرا از کوتاهی راه با «دورا» کاملا آگاه بود و می دانست به زودی این راه به پایان می رسد!

با وجود مخالفت پدر ( خانواده یهودی متعصب ) دختر جوان در کنار فرانتس می ماند و با مهربانی و عشق از او مواظبت می کند و بالینش را تا روز مرگ (سوم ژوئن ۱۹۲۴) ترک نمی کند. یک هفته بعد فرانتس کافکا در گورستان یهودی ها در شهر پراگ به خاک سپرده می شود. مرگ کافکا در محیط ادبی آن زمان پراگ انعکاس زیادی ایجاد نمی کند، تنها «میلنا»؛ ستاینده و دوست سابق اش طی مقاله کوتاهی از او یاد می کند.

بررسی چند اثر معروف کافکا:

مسخ
نوول «مسخ» در سی سالگی نوشته شده و از آثار مهم اوست که در زمان حیاتش منتشر شده است. مسخ نوشته ای به اصطلاح استعاره ای است و داستان فروشنده ی جوانی به نام «گرگور» است که یک روز صبح که از خواب برمی خیزد خود را تبدیل شده به یک سوسک می بیند در عین اینکه افکار و احساساتش انسانی باقی مانده اند. این حکایت در عین سنگینی و وخامت پر از طنز است به طوری که خود او می گوید اولین بار که آن را با دوستش ماکس بازخوانی می کردند، هر دو از خنده روده بر شده بودند. داستان حول و حوش روابط سوسک با اطرافیان، خانواده و واکنش های آنان است.

آنها در عین ابراز انزجار از حضور سوسک زیاد متعجب نیستند و از او مواظبت هم می کنند . روزی گریگور افسرده انتظار دارد که خواهرش به اتاقش بیاید و برای او کمی ویولن بزند و او نه تنها پیشنهاد را رد می کند بلکه از خانواده می خواهد هر چه زودتر از شر این حشره کثیف او را راحت کنند. از این پس دیگر راه حلی برای گرگور باقی نمی ماند. در رختخواب دراز می کشد و می میرد. کشف پیکر بی جان اطرافیان را تسکین می دهد. دوباره زندگی و اینده مطرح می شود و «گرگور» سریعا فراموش می شود.

مسخ را اکثر منتقدان نوشته ای استعاره ای از رابطه کافکا با پدرش می دانند؛ رابطه ای پر از تضاد. پدر، پسرش را آن طور که بود قبول نداشت زیرا انتظارها و ایده آل های دیگری برایش در سر داشت. «گرگور» که تبدیل به سوسک شد، خود « فرانتس » است؛ سوسکی که نزدیک بود روزی زیر کفش های عظیم پدر له شود همان طور که خود او با انتخاب نویسندگی له شده بود. این نوول در عین حال اشاره ای به نقش جوامع مدرن و حادثه ها تاریخی در اروپاست، زیرا همان گونه که محیط زندگی خانوادگی در مسخ شدن بعضی از انسان ها؛ مسخ شدنی که در صورت ناآگاهی به نیستی می انجامد، نقش دارد، جامعه و تاریخ نیز می توانند در سطحی کلان تر چنین نقشی را ایفا کنند.

 

محاکمه
طی سال هایی که کافکا به نوشتن این رمان می پردازد، رابطه اش با فلیس از سر گرفته می شود و حتی دوباره در حضور خانواده ی دختر رسما نامزد می شود و تعطیلات تابستان را نیز با هم می گذرانند. این سال ها در عین حال سال های پر کاری و خستگی وپس رفتن سلامت جسمانی و از دست دادن وزن است. او بیش از پیش سرفه می کند و این سرفه ها منجر به استفراغ خون می شود و بالاخره به تشخیص قطعی سل ریوی از طرف پزشکان می انجامد. مرخصی هشت ماهه ای برای درمان و استراحت به او داده می شود و بدین علت مسکن خود را ترک می کند و دوباره به منزل پدر برمی گردد.

در شب کریسمس ۱۹۱۷ قصد برهم زدن نامزدی و جدایی ار فلیس را به بهانه بیماری به او ابراز می دارد. رمان محاکمه در این شرایط نوشته می شود و به اتمام می رسد. کافکا در این رمان بالاخره از دکترای حقوق خود بهره می برد، زیرا قهرمان او در برابر قانون و قاضی و دادگاه قرار می گیرد. از این رمان به عنوان سیاهی ها و پوچی زندگی یاد می کنند؛ داستان مرد جوانی به نام « ژوزف ک» که در بانک کار می کند و در یک پانسیون اقامت دارد که در اولین روز سی سالگی اش به شکلی غیر مترقبه توسط دو مامور برای ارتکاب جرمی که آن را عنوان نمی کنند بازداشت می شود. دو مامور حتی از گفتن نام مافوق خود، نوع جرم و علت بازداشت طفره می روند و چون هیچ چیز روشن نیست او را تا پایان بررسی و کار کمیسیون تحقیق آزاد می کنند. از این پس زندگی « ژوزف ک» با وجود ایمان به بی گناهی خود در همه ی زمینه ها در هم می ریزد چون اصلا نمی داند گناهش چیست و برای چه باید مطالعه شود دنیا و فضایی خفه کننده که «ژوزف ک» در آن زندگی می کند به حدی سیاه و شوم است که پدیده ها و زندگی معنی واقعی شان را از دست می دهند.

جو اجتماعی و سیاسی و اتهام جرم ناکرده آن چنان اثری بر قهرمان رمان می گذارد که کم کم به خود شک می برد و احساس گناه می کند؛ احساس گناهی که به نظر می رسد صرفا از زنده بودن سرچشمه می گیرد تا چیز دیگر، زیرا در مقابل ادعای بی گناهی، دو مامور از او سوال می کنند بی گناهی از چه و چه چیز؟ و او فکر می کند اگر به جای ادعای بی گناهی به گناه انسان بودن خود اعتراف می کرد، شاید نجات پیدا می کرد. این رمان تفسیرهای متعددی را در ذهن خواننده بر می انگیزد. همانطور که گفتیم این اثر مقارن نامزدی مجدد با فلیس و همینطور شدت گرفتن بیماری و بالاخره جدایی از اوست. کافکا در مجله خود اشاره ای به ملاقاتش با خانواده فلیس می کند و شباهتی بین آن و نوعی دادگاه می بیند که بدون در نظر گرفتن او و اراده و احساسش حکمی صادر می کند؛ حکم نامزدی یا ازدواج.

مطالعه یکی از نامه های او به «فلیس» نیز این نظر را تایید می کند زیرا در این نامه او موقعیت خودشان را به عاشق و معشوقی که در « دوران وحشت» زیر گیوتین فرستاده می شوند مقایسه می کند. نامه وداع و به هم زدن نامزدی نیز نطق محکومی را که به طرف چوبه دار می رود مجسم می کند و نتیجه آن که هیچ رابطه واقعی بین انسان ها نیست که در آن دردی نباشد حتی رابطه عاشقانه!

تفسیر دیگر این اثر تفسیر سیاسی و اجتماعی است. حکومت ها با روش های خشن و استبدادی و غیر قانونی دستگاه عدالت را تبدیل به ماشین بی عدالتی برای ادامه قدرت شان می کنند و فرد تبدیل به بازیچه ای می شود و خود و شخصیت اش را گم می کند.

از این رمان در سال ۱۹۶۲ فیلم سینمایی سیاه و سفیدی به کارگردانی « رومی اشنایدر»، « ژان مورو»، « الزا مارتی نللی »، « مادلن روبنسون»، و «آکیم تامیروف» و بسیاری دیگر بازی کرده اند.

 

کمپ زندانیان
این رمان در سال ۱۹۱۴ به پایان می رسد؛ سالی که جنگ جهانی اول شروع می شود و در اتریش و مجارستان هم بسیج عمومی اعلام می شود ولی کافکا از این انجام وظیفه معاف می شود. سال قبل از این واقعه کافکا به چندین مسافرت می رود و در حضور خانواده «فلیس» با او رسما نامزد می شود. طی این سال ها با پشت کار و انرژی به نوشتن می پردازد و نتیجه آن چندین نوول و رمان « در کمپ زندانیان» است. داستان این رمان از این قرار است که سیاحی که اسم او را نمی دانیم به جزیره ای که متعلق به یک کشور بزرگ است می رود. در این جزیره کمپی برای زندانیان وجود دارد و او دعوت می شود در اعدام یک زندانی که توسط ماشین عجیب و غریبی صورت می گیرد، شرکت می کند. این ماشین توسط فرمانده قبلی کمپ اختراع شده و از خصوصیات آن این است که حین شکنجه و اعدام، جرم های زندانی را در گوشت و پوست او حک می کند و طی این نمایش سهمگین و خون آلود زندانی جان می سپارد. دعوت به این نمایش یک شرط دارد و آن سکوت است و به ویژه باید قول بدهد که از این روش نزد فرمانده انتقاد نکند. مسافر ما این قول را می هد در ضمن این که حق خود را در مورد انتقاد از ماشین به طور خصوصی با فرمانده حفظ می کند. افسر مربوطه وقتی حس می کند نمی تواند از افشای روش ماشین جهنمی جلوگیری و سیاح را قانع به حفظ سکوت کند مجرم را آزاد می کند و خود جای او را در ماشین می گیرد البته پس از اینکه دستکاری های در آن می کند. ماشین به کار می افتد و سرعت می گیرد، مرگ خیلی زودتر از معمول پیش می آید و دستگاه مربوطه نیز خود به خود پاشیده شده، از بین می رود.

به نظر می رسد اولین رو خوانی این کتاب در محفلی ادبی در مونیخ با واکنش منفی روبه رو شده است در حالی که اروپا در جنگی خانمانسوز و بی رحم دست و پا می زد و از رعایت حقوق بشر و به خصوص حقوق زندانیان جنگی خبری نبود. این رمان نوعی پیام و پیش بینی زودرس از اتفاق های آن زمان و وحشیگری هایی است که بعدها و بخصوص طی جنگ جهانی دوم به وقوع پیوست، که متاسفانه گوش شنوایی در آن زمان پیدا نکرد و انسان هایی به شکل حیوانی با انسان های دیگر در لوای ایدئولوژی های مردود رفتار کردند. ماشین در حقیقت نماد سرنوشت انسانیت است که در آن گیر می کند بدون اینکه از خود دفاع کند در میان چرخ دنده های آن عاقبت له می شود.

رفتار و واکنش پرسوناژهای این رمان، این تفسیر را به ذهن می آورد که در سیستم های «توتالیتر» حتی افراد آگاه « سیاح »، افسر و مسوول، اغلب مفعول وار فجایع را می بینند و واکنشی به خرج نمی دهند و سکوت می کنند. از این رمان فیلمی توسط «سیل ون ریکارد» تهیه شده است.

قصر
قصر آخرین رمان کافکا است و حدود یک سال قبل از مرگ او نوشته شده است. این رمان نیز ناتمام گذاشته شده، دو سال پس از مرگ او، در سال ۱۹۲۶ برای اولین بار منتشر می شود. شخصیت اصلی رمان فردی است به نام «ک»، ( مانند رمان محاکمه)، که در آخر داستان مردی است که به نظر واقع بین تر می رسد و گمگشتگی کمتری دارد و آن داستان مردی است که به شهرکی در جست وجوی کاخی وارد می شود. از این مرد چیزی نمی دانیم ولی مسلما برای انجام کاری یا هدفی می خواهد به قصر راه یابد.

بقیه داستان کوشش های تقریبا بی نتیجه ای است که او در این راه به عمل می آورد. در این وادی به مردان و زنان متعددی برخورد می کند. تعدادی در جریان هیچ چیز نیستند و تعداد دیگری اصلا به حرفش گوش نمی دهند یا جواب های نامربوط می دهند و رابطه داد و ستدی را غیر ممکن و ناامید کننده می کنند. افرادی شما را تسلی می دهند ولی بی تفاوتی شان کاملا محسوس است. رابطه ها پر از سوء تفاهم یا درک نکردن یکدیگر است مثل اینکه هیچ کس، هیچ کس را نمی شناسد. آنچه در قصر می گذرد شباهت زیادی با زندگی روزانه مان دارد که در آن هر کس در چنبره خودش گرفتار است. این پدیده ناامیدی واقع بینانه نویسنده را نشان می دهد و نگاهی است که حتی امروز نیز و در نوع اجتماعی که در آن زندگی می کنیم جای بسی نگرانی است.

به نظر می رسد نا امیدی از «وصلت غیر ممکن میلنا»، ژورنالیست جوان چک و تنها زن باهوش و حساسی که او را خیلی خوب درک می کرد، الهام بخش این رمان باشد. این رمان تفسیرهای متعددی را برانگیخته است. عده ای آن را استعاره ای از روابط حکومت ها و اداره بازی شان و خشکی و انعطاف ناپذیری مجریان قوانین با مردم می دانند. بعضی دیگر لابیرنت و پیچ و خم های اداری قصر را با بغرنجی و پستو ها و روان پریشی هر انسان مقایسه می کنند و بالاخره «قصر» می تواند ایده آلی دست نیافتنی باشد که انسان در راه رسیدن به آن بهای سنگینی را باید بپردازد.

این رمان منشاء دو فیلم سینمایی است. یکی از آنها فیلمی است که در سال ۱۹۶۹ توسط «رودلف نولت» و بازیگری «ماکسیمیلیان شل» تهیه شده است و دیگری فیلمی تلویزیونی است که «میشائیل هانکه» آن را با بازیگری «اولریش موه» و «سوزان لوتار» در سال ۱۹۹۷ کارگردانی کرده است.

بررسی روانشناختی شخصیت و آثار ادبی کافکا
بیش از سه ربع قرن از مرگ کافکا می گذرد. محققان و نویسندگان و روانپزشکان بسیارس، که «مورد کافکا» را مطالعه کرده، درباره ی آن مقاله ها و کتاب هایی نوشته اند. اغلب صاحب نظران معتقدند پدر نقش بزرگی در زندگی و بیمارگونگی و خلاقیت ادبی او بازی کرده است. مقابله با پدر نه تنها مساله اساسی کودکی اوست بلکه تا آخر عمر کوتاهش ادامه پیدا می کند.

خاطره دردناک اولین فرزند پسر خانواده بودن که پدری مستبد و مسلط همه چیز آن را اداره می کند، نه تنها حفظ می شود بلکه حدت و شدت آن را گذشت زمان هم کم رنگ نمی کند. کافکا پدرش را متهم به دزدیدن کودکی اش می کند، چیزی که از او تا آخر عمر معلولی با کمبود عاطفی عظیم می سازد.

مادرش «ژولیا» همسر خوبی برای پدر است و او کمبودی احساس نمی کند بدین ترتیب که از جهیزیه اش برای رونق دادن به کسب و کارش بهره می برد و از رسیدگی او به حساب و کتاب و دخل و خرج نیز بسیار راضی است. این همسر به خانواده اش خوب می رسد و حتی شب ها با وجود خستگی برای سرگرمی شوهرش با او ورق بازی می کند. این مادر البته از پسر خود مواظبت می کند ولی حتی در سال های اول زندگی پسرش و قبل از اینکه ضربه و غم از دست دادن نوزادان بعدی روحیه او را عمیقا افسرده کند در نشان دادن عشق و محبتش به او به شکلی امساک می ورزد به طوری که کودک دچار شک و تردید در مورد عشق او می شود و حتی ناخوآگاه فکر می کند شاید مادرش چیزی نداشته باشد که به اوبدهد زیرا در مقابله با پدر هم پشتیبانی او را حس نمی کند. این احساس تنهایی در خانواده اثرهای مخربی در روان او باقی می گذارد و جایی برای خود در آن کاشانه نمی بیند. حضور مستخدمی پیر دختر در این صحرای خشک عاطفی نعمتی نسبی بود که او از آن بهره می برد زیرا پیر دختر نیز از ارباب می ترسید و نمی توانست حامی و پناهگاهی جدی برای او باشد. در سال های بعد پرستار فرانسوی جوانی به منزل آنان آمد که بیشتر از اینکه همدست و حامی او باشد به بیداری هوس ها و احساس های جنسی اش کمک می کرد. روند روانی همانند سازی مثبت و موزون با شخصیت پدر به خاطر دو احساس متضاد، تحسین و حسرت برای قدرت بدنی و استحکام و جذبه او از طرفی و نفرت و فاصله از طرف دیگر به خاطر رفتار مسلط و کاسبکارانه و بی فرهنگی او. پدر می خواست پسرش دنبال کسب و کار خانوادگی را بگیرد یا کارمندی عالی رتبه و بورژوا از کار در آید. او نویسنده شدن پسرش را هیچ گاه هضم نکرد و همیشه با آن مخالفت کرد. اگر کمپلکس ” پروست ” و نوشته هایش در مورد تن مادر بود، کمپلکس ” کافکا ” در مورد بدن پدر در کتاب ” مسخ ” او به وضوح به چشم می خورد، سوسک کوچکی که نزدیک بود زیر پای پدر له شود!

در این مورد ” پی یر دو مایه ” که قبلا ذکری از او شد، عقیده دارد که ” من ” نزد کافکا جای بزرگی را اشغال می کند و اغلب باعث دردسر او می شود بدین ترتیب که به ظاهر خود بسیار اهمیت می دهد، زیاد ورزش می کند و حتی تا خودآزاری و بدرفتاری با تنش پیش می رود، مثلا در هوای سرد شب ها پنجره را با وجود جسمی لاغر و نحیف باز می گذارد یا شب ها تا دیر وقت کار می کند و از کم خوابی در تمام عمر رنج می برد.

در مورد تغذیه نیز کافکا افکار نادرستی دارد و پرهیز و امساک می کند. ” من ” دردناک او همه چیز را می داند و به پزشکی و پزشک اعتقاد چندانی ندارد. طی نوجوانی، دوران پراضطرابی را در مورد سلامتی خود پشت سر می گذارد. ترس از ریزش موها یا کج شدن ستون فقراتش و دیگر مشغولیت های جسمانی به اصطلاح ” هیپوکوندریاک ” ( خودبیمارانگارانه) ذهن او را پر می کنند. در پی این مشغله های ذهنی قواعد به اصطلاح بهداشتی برای خودش وضع می کند که همانطور که قبلا متذکر شدیم بیشتر شباهت به ریاضت کشی دارد تا رعایت بهداشت واقعی؛ مثلا دوش گرفتن با آب سرد، نوع مخصوص جویدن غذاها، ورزش عضلات صورت یا … .

این بیماری های به اصطلاح ” روان تنی ” (سایکوسوماتیک) همه ی عمر او را همراهی کردند و باعث توقف های مکرر او در ” سناتوریوم ” شدند و بالاخره به انهدام زودرس او انجامیدند. ناگفته نماند مکتبی از روانپزشکی، بیماری سل را در بین بیماری های روان تنی طبقه بندی می کند؛ بیماری هایی که رابطه با روان و عواطف انسان به شکل دیگر دارند، افرادی که در عشق ( عشق گرفتن و عشق ورزیدن ) کمبودهای اساسی دارند، استعداد ابتلا به این بیماری در آنان تقویت می شود. از این دید کافکا چه در مورد مادر و چه در رابطه با پدر کمبودهای عمیقی داشت. ” من ” یا خود دردناک همیشه حضور داشت و به همین خاطر نگاه و نوشته هایش همیشه بر قسمت های ” دیوانه ” و دردناک و اغلب مضحک روابط انسان ها تمرکز پیدا می کرد.

در رمان ” محاکمه “، رابطه بین شخصیت ها عجیب و خشک و بی روح و دردناک هستند. جوانی کافکا با نوعی انزجار از بدنش سپری می شود و از نزدیکی های جسمانی پرهیز می کند و ازجمله رابطه جنسی برایش در حد آلودگی جلوه می کند و فرصت رابطه های جسمانی را به تعویق می اندازد. رابطه او با دختران جوان بیشتر روحی و فکری بود و بحث های فرهنگی و فلسفی و ادبی اساس آن را تشکیل می داد. بسیاری از نامه های او که در سال های اخیر منتشر شده، نظر فوق را تایید می کنند. نامه نگاری به او این فرصت را می داد که در عین تنها نماندن از آمیزش و تنگاتنگی ” خود ” یا ” من ” از دیگری ( اساسا زن ها) پرهیز کند.

او ناتوانی جنسی ندارد. ولی به شدت از خود ناراضی است تا حدی که احساس افسردگی و تنفر بر احساس لذت می چربد. کافکا در عین نیاز به زن ها بدبین است و ناخودآگاه می داند که نمی تواند با آنها بیامیزد. او در عین این که به ازدواج فکر می کند ( بارها نامزدی ) به شکلی از آن اجتناب می کند و بهانه می آورد که زندگی مشترک و زیر یک سقف او را از نوشتن باز خواهد داشت ولی این آرزو را که روزی در ” شرایط مطلوب ” رویای یک زندگی خانوادگی به وقوع بپیوندد، از دست نمی دهد.

در نامه ای که کافکا به ” میلنا ” دوست ژورنالیست خود می فرستند نقاشی کوچکی نیز ضمیمه آن می کند تا تصویری از وضعیت خود بدهد. در این نقاشی مردی به صلابه کشیده شده و تقریبا دو شقه شده است. مرد دیگری که به ستون تکیه داده با نوعی خود بینی به صحنه نگاه می کند گویی دستگاه را خود اختراع کرده در حالی که او از قصابی که لاشه ها را شقه کرده و در ویترین می گذارد تقلید کرده است. این نقاشی در حقیقت جواب نامه خانم جوان است که در آن از او خواسته بود دست از شکنجه دادن خود بردارد و کافکا در جواب می نویسد از این که خود و دیگران را شکنجه می دهد آگاه است، او با این جمله و نقاشی نمی خواهد بگوید دچار ” سادیسم ” است بلکه از فعالیت ادبی و نویسندگی خود که به مثابه درد و شکنجه است، یاد می کند.

پدیده رنج بردن در خلقت هنری ما را به یاد شعری از ” بودلر” شاعر فرانسوی می اندازد که تقریبا یک قرن پیش از او می زیسته و او نیز جوانمرگ شده است؛ ” من زخم و چاقویم، من قربانی و جلادم”. ” زندگی بودلر” در همین ” تک شعر” که سرمایه خلاقیتش بود خلاصه می شود. در این آرزوی ضد ونقیض است که ده سال آخر زندگی ” کافکا ” در پس جست و جوی دلباخته های دورادور و همیشه خارج از دسترس سپری می شوند و درد و رنج این مبارزه را به خوبی برای خواننده محسوس می کند.

مشکلات شخصیتی او تنها در رابطه با پدر نیست ( گو اینکه رابطه با پدر اساس آن را تشکیل می دهد)، ” من ” او گرفتار تضادهای متعدد دیگری نیز هست. او اقلیت یهودی است در کنار مسیحیان ولی گرایش های سوسیالیستی اش می چربد. او یک ” چک ” است در بین ” ژرمن ها “، او به زبان آلمانی می نویسد نه به زبان مادری خود و به ” گوته ” شاعر بزرگ آلمانی عشق می ورزد و حتی این جاه طلبی را که سهمی در ادبیات غنی آلمان داشته باشد، نیز دارد.

منابع:

Bibliographie

Histoire done vie (Reiner Stach)
KAFKA, G. G Lemaire gallimard 2005
De KAFKA , Maurice. Blanchet Pallinard 1980
KAFKA , gilles DE leuze.Felix guaHaRi 1975
KAFKA ou le Cauchemar de. La Naison, Pauwel ERUE
KAFKA, Psychoscopie, Edition Josette Lyon Paris 1993
KAFKA, Le REBELLE, Maqazine Litleraire 2002
KAFKA ou LECRITURE comme automortification ( Claude gandelman ciba 1989
KAFKA, Florence Bancaud, B Blin Paris 2006
La litlerature. et la folie

نویسنده : دکتر اکبر پویان فر عصب _ روان پزشک و روان تحلیلگر ایرانی مقیم پاریس استاد پیشین دانشگاه در ایران و عضو انجمن روان پژوهان ایرانی است.ایشان دارای آثاری مانند روان نگری / نشر ارجمند و همکاری در ترجمه کتاب تلویزیون لاکان از فرانسه به فارسی است.

از همین نویسنده در انسان شناسی و فرهنگ:

ماکس لیندر؛ هنر پیشه ای که می خندید و مردم را می خنداند تا غم عمیق خود را پنهان کند

http://anthropology.ir/node/26293