انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

فراسوی مطلق-نسبی اندیشیدن: مرگ میرای کلان روایت

سخن از مرگ کلان روایت در عصر پست‌مدرن، خواستگاه نبرد نویی میان منطق مدرن و تفکر فرا مدرن گشته است. این نبرد ذیل تیتر « مرگ کلان روایت، خود کلان روایت دیگری‌است» همچون هر امر مدرن دیگری میل به کلیت را ارضا می‌کند. شباهت این تیتر همچون این گفته در فرهنگ‌عامه است که بیان دارد: « اگر همه‌چیز [اخلاق] نسبی است، پس من می‌توانم کسی را بکشم بی‌آنکه امری غلط [یا غیراخلاقی] مرتکب شده باشم». اگر منطق را در بامعنایی گزاره خلاصه کنیم هر دو این جمله‌ها، جملات بامعنایی و ازاین‌رو منطقی هستند. اما مشکل نه در منطق گزاره‌‌ای، بلکه در مبنای هر امر منطقی است. به زبان دیگر مشکل نه در اخلاقی بودن یا نبودن بلکه در مبنای وجودی خود اخلاق نهفته است.

تقابل پارادایمی اندیشه‌ی مدرن و پست‌مدرن، اغلب (گرچه به شیو‌ه‌ای فروکاست‌گرایانه) به تقابل، مطلق‌گرایی نسبی‌گرایی تعبیر می‌گردد. این فروکاست گویی مرحله‌ی دومی نیز دارد که دامن هر دو سوژ‌ه‌ی هوادار تفکر مدرن و پست‌مدرن را خواهد گرفت؛ آن نیز این است که تقابل این دوتایی بسیار شبیه‌تقابل اخلاقی دوتایی خیر و شر می‌شود. گویی هرکدام از این دودسته پایشان صفت روی باتلاق حقیقت ایستاده است که این‌گونه محکم دایه دار اصل اخلاقی‌ترند و اندیشه را به امر حقیقی (خیر) و نا حقیقت (شر) خلاصه می‌کنند. این شکل از تفکرِ هواداران فلسفه‌ی مدرن و پست‌مدرن، تنها در لوای محتوا باهم متمایز می‌گردند چراکه در فرم هنوز در گیر و گدار دوتایی خیر و شر، لوگوس و حقیقتی مطلق‌اند. این تلقی از پست‌مدرنیسم فلسفی، سراپا مدرن است.

بااین‌حال برای صیرورتی غیر مدرن و عبور از فلسفه مدرن راهکار چیست؟ قبل از سخن از راهکار این نکته به‌جاست که نخست باید گفت راهکار رهایی از یک دسته‌بندی و یا ساختاری مجازی ( به تعبیر دلوزی کلمه) خروج از آن نیست بلکه فرا رفتن از آن است، همان‌گونه که نیچه از فراسوی خیر و شر سخن می‌گوید و نه از بیرون آن. اما این فراسو اگر بیرونیت نیست کجاست؟ این فراسوی اتفاقا نوعی درونیت است. درونیتی در هاله‌ای از خلأ که در درون هر امر ساختاری نهفته است. فقدانی که در هر نظامی که دسته‌بندی می‌کند ( همچون نظام‌های اخلاقی) قرار دارد. بنابراین فراسو را باید در درون جست بی‌آنکه این درون را خود ساختار یا نظام در نظر گرفت. فراسو درونیتی غیریّت‌مند است. فقدانی که ناشی از امر واقعی و رخدادی است که گاه‌گاه خود را در لوای واریختگی و شکلی آنافورفیک ظاهر می‌سازد و بنیاد و کاربرد هر دسته‌بندی و ساختاری را به چالش می‌کشد. نکته مهم در این تلقی این است که امر واقعی که اکنون واقعیت را کج‌ومعوج به نمایش می‌گذارد در ابتدای کار، امر بر سازنده‌ی خود واقعیت و یا دسته‌بندی‌ها و ساختارها می‌باشد. بنابراین می‌توان نتیجه‌گرفت که عامل برسازنده‌ی اخلاق یا هر ساختار دیگری همین فراسو یا به زبان دیگر این فقدان درونی است. به همین علت، نیچه در تبارشناسی اخلاق مادامی‌که به دنبال فراسوی خیر و شر می‌گردد فوکوسش بر تبار [درونیت اکنون] خیر و شر یعنی همان باتلاق حقیقتی که اخلاق پایش را بر آن صف نهاده ( اما دستش از بالا درگیر شاخه‌ی درختی می‌باشد) است. نیچه آن هنگام که می‌گوید فراسوی خیر و شر همان پرسش‌گری‌ست (۱) دقیقاً به معنی پرسش از خود خیر و شر، پرسش از فقدان درونی آن‌‌ها است. اوی در نقد اخلاق در پی نشان دادن تبار آن‌هاست تا ثابت کند خود اخلاق هم [ همچون برند فلسفه‌ی مدرن] دارای فقدان است و هر مطلقی آلوده به تبار (یا میدانی از نیروها) می‌باشد. اما باید به یاد داشت این فریاد آلودگی امر مطلق، فرار به دامان نسبی‌گرایی لگام‌گسیخته نیست چراکه این مطلق اساساً مطلق قضاوت نیست. تبارشناسی فراسوی دوگانه‌ی خیر و شر و قضاوت‌های نسبی یا مطلقی که ممکن می‌کند، به امر نابهنگام می‌چسبد (۲) یعنی همان فقدان درونی حاصل از امر واقعی. لذا مادامی‌که ما از منطق نقد دسته‌بندی به منطق نقد اخلاقی می‌رسیم نباید نتیجه را در همان دسته‌بندی نقد شده قرارداده و بسنجیم؛ به‌عبارت‌دیگر نقد اخلاق لزوماً در دایره‌ی بی‌اخلاقی قرار نمی‌گیرد چراکه نقد نیچه‌از اخلاق سو به‌نقد دسته‌بندی‌ها دارد (۳). به همین منوال نقد عقلانیت ( آن‌گونه که در اندیشه‌ی کسانی چون نیچه، فوکو، دریدا و … مشاهده می‌شود) مقارن به نفی عقل نیست بلکه نشان دادن تبار آن است تا بگوید عقلانیت مدرن تنها شیوه‌ی اندیشیدن – درست- نیست و اگر این‌گونه می‌پنداریم رد پای میدانی از نیروها و روابط قدرت در این پنداشت پیداست چراکه دیوانگی نیز نوعی زیستن یا عقلانیت متفاوت است (۴). لذا فوکوی تاریخ جنون مخالف عقل نیست بلکه تیشه به ریشه‌ی عقلانیت سازی می‌کوبد تا فقدان درونی آن را آشکار سازد و نشان دهد در لوای عقلانیت اومانیستی چه تاریخ متوحشی خفته است. نقد فلسفه‌ی مدرن همان‌گونه که در بالا بیان شد آغاز بی‌بندوباری فلسفی نیست بلکه بیشتر از اینکه شیوه‌ی اندیشیدن ایجابی باشد سلبی است و سعی در نشان دادن فقدان تفکر مدرن دارد چراکه نامش تفکر انتقادی‌ست.

اغلب کج‌فهمی‌ها و بدفهمی‌های حاصل از مواجه با تفکری که به‌اشتباه پست‌مدرنیستی می‌نامیم از این امر ناشی می‌شود که ما می‌خواهیم در دستگاه فکر مدرن ( که خود در معرض اتهام است)، بنیان پست‌مدرنیسم را قضاوت کنیم. این شرایط دقیقاً به این صورت است که متهم شراب‌خواری در دادگاهی مسیحی قضاوت شود؛ مشخص است مادامی‌که در مسیحیت شراب‌خواری جرم نیست شکایت شاکی مضحک نشان داده می‌شود و جرمی مرتکب نشده است. لذا نمی‌شود در دادگاهی مدرن به قضاوت پست‌مدرن‌ها نشست چراکه ادعای پست‌مدرن‌ها نقد بنیان همین دادگاه است – شکایت از قاضی را پیش خود قاضی نخواهند برد. بنابراین منتقدان یا خوانندگان اندیشه‌ی ضد مدرنیستی ازآنجاکه اغلب آن‌ها سوژه‌های مدرنی هستند در مواجهه‌شان با این پارادایم دچار کج‌فهمی، رد سریع و تمسخر و یا قبول بی‌چون‌وچرا و سطحی آن -به علت رادیکالیسم جذاب می‌گردند. به‌عنوان‌مثال بازگردیم به جمله‌ای که در ابتدا از فرهنگ‌عامه نقل کردم که بیان داشت: « اگر همه‌چیز [اخلاق] نسبی است، پس من می‌توانم کسی را بکشم بی‌آنکه امری غلط یا غیراخلاقی مرتکب شده باشم». در این جمله دقیقاً همین اتفاقی می‌افتد که در ابتدای پاراگراف به آن اشاره‌کرده‌ام. چیزی که به‌عنوان نسبی‌گرایی به‌اشتباه به پست‌مدرنیسم نسبت داده می‌شود، در دستگاه قضاوتی مدرن سنجیده می‌شود. پست‌مدرنیسم در نقد از اخلاق مطلق مدرن متهم به نسبی‌گرایی می‌شود ( همان‌گونه که بیان شد این نسبی/ مطلق گزاره‌های قضاوتی نیستند) و در این جمله با همان معیار نقد شده به ابتذال کشیده می‌شود. درحالی‌که نقد مطلق‌گرایی فلسفه‌ی مدرن بیشتر از آن‌که به نسبی‌گرایی برسد به کثرت‌گرایی خواهد رسید. حتی در باب نسبی‌گرایی هم باید گفت نسبی‌گرایی را باید نسبت‌گرایی (۵) خواند چراکه در نقد‌هایی که کسانی چون فوکو و نیچه به فلسفه‌ی مدرن وارد ساخته‌اند اکنون می‌دانیم که هر امری ( به‌عنوان‌مثال امر اخلاقی) در یک وضعیت گفتمانی خاص معتبر است و همه‌مکان-زمان شمول نیست. منظور از کثرت‌گرایی نیز همین است که نمی‌شود امور مطلق را فرای زمان و مکان دید و آن را بی‌چون‌وچرا بر همه‌ی وضعیت‌های مکانی زمانی تحمیل کرد. این راهی‌ست که به تیتر مرگ کلان روایت‌ها می‌رسد. اما قبل از پرداخت به کلان‌روایت‌ها به یکی دیگر از اتهامات مدرن پست‌مدرن‌ها بپردازیم. این اتهام از نوع برچسبی و نام‌گرایانه است. پست‌مدرن یا پست‌مدرنیسم همچون یک نام و همچون یک اندیشه‌بسیار گنگ و چالش‌برانگیز است. اغلب فیلسوفانی که ما در ذیل کلیتی چون پست‌مدرنیسم دسته‌بندی می‌کنیم هیچ‌گاه خود به این نام اقرار نکرده‌اند و اساساً این فرم نام‌گذاری با اندیشه‌ی برخی از این اندیشمندان مقارن نیست. اما این نام بیشتر از اینکه ایجابی فلسفی داشته باشد نشان از تمایزی‌ست که میان این تفکر و تفکر مدرن وجود دارد – همان‌گونه که ما نیز در این یادداشت اگر از واژه‌ی پست‌مدرن استفاده‌کردیم بیشتر همچون ابزاری بود برای نشان دادن تمایز این دو؛ ابزاری که بعد از استفاده باید دور انداخته شود. اما سؤال اصلی اینجاست آیا کسانی چون فوکو که منتقد دسته‌بندی‌های خشک و نومینالیستی است را می‌شود ذیل نام پست‌مدرن در کنار اندیشه‌ی بسیاری دیگر قرارداد؟ به نظر من خیر. فوکو خود منتقد تقلیل تفاوت‌ها به شباهت‌هاست و هیچ‌گاه برخلاف فیلسوفان مدرنی همچون هگل کثرت را قربانی وحدت نمی‌کند و حتی این قربانی کردن را بسیار خطرناک می‌داند؛ حال چگونه می‌شود آن‌همه تفاوت و انتقادات دوسویه میان لیوتار و فوکو را قربانی اصالت و ناخالصی دسته‌بندی یا نامی چون پست‌مدرنیسم کرد. بنابراین باید توجه داشت اگر به نامی چون پست‌مدرنیسم ایمانی راسخ داشته باشید باید این نقد را باجان و دل بپذیرید که مرگ کلان روایت خود کلان روایت است و هیچ دفاعی در برابر این نقد ندارید چراکه پست‌مدرن روایتی‌ست که تمام اندیشمندان را باآن‌همه تفاوت جزئی ذیل یک کلیت کلان محصور و روایت‌های جزئی‌نگر از آن اندیشمندان را نیز محکوم‌به سکوت می‌کند.

اما آیا مرگ کلان روایت خود کلان روایت است نقد درستی است؟ در اولین مواجهه با این گزاره باید مسئله‌ی پاراگراف قبل را پیش بکشم که این گزاره دوباره سنجش نقد مدرن بر اساس شاخص‌های مدرن است گویی هر مرگی محکوم‌به بازتولید ققنوس‌وار خود است. البته ریشه‌ی این نامیرایی پابرجا را می‌توان در ویژگی‌های اساطیر یونان نیز جست. یکی از ویژگی‌های اسطوره نامیرایی آن است. گویی اسطوره‌ی کلان روایت ( به معنی که بارت از اسطوره بیان می‌کند) نیز نمی‌خواهد بمیرد. عمده نقدی که ذیل مرگ کلان روایت خود کلان روایت است مطرح می‌گردد این است که کلان روایت با روایت مطلق اشتباه گرفته می‌شود. شاید اگر این جمله این‌گونه مطرح می‌شد که : نبود امر مطلق خود مطلق است درست‌تر ازجمله‌ی قبل می‌نمایاند اما همین جمله نیز در مطالب بالا نقد شده است. بحث نه در دوگانگی مطلق و غیر مطلق بلکه در فراسوی هر امر مطلقی‌مطرح می‌شود. در باب کلان روایت نیز باید گفت نخست منظور از کلان روایت قابل فروکاست صرف به امر مطلق نیست، اگرچه آن را نیز شامل می‌شود؛ حتی اگر هم این‌گونه باشد نقد از کلان روایت معطوف به فرای امر مطلق می‌گردد که به آن پاسخ داده شد. منظور از کلان روایت در تفکر مدرن را می‌شود در میل به تبیین پوزیتیویستی مشاهده کرد. میلی که به برساخت قوانین کلی و جهان‌شمول می‌انجامد. این میل در علوم انسانی نیز موجب برساخت قوانینی گشت که بسیاری از آن‌ها از جنس اخلاقی بودند که جهان‌شمول و فرازمانی فرض می‌شدند و در لوای اسطوره‌ی علم بی‌طرف بنیادشان را پاک و اخلاقی نشان می‌دادند. جنبه‌ی دیگر از نقد کلان روایت متوجه ایدئولوژی‌های است که بر همین قوانین سوار می‌شدند و سعی در تحمیل خود بر تمام جهان داشتند. این‌ها ارزش‌هایی که مختص به یک زمان-مکان خاص بود را به‌مثابه امری فرا مکانی-زمانی در نظر می‌گرفتند و آن‌چنان آن را توجیه می‌کردند که رد آن همچون رد کلیسا در قرون‌وسطی غیر قابل‌پذیرش بود. لذا نقد کلان روایت بیشتر از اینکه به دنبال حکمی جهان‌شمول باشد نقد جهان‌شمولیت ا‌ست که بی‌توجه به بستر زمانی- مکانی و فرهنگی نسخه‌هایی از حکومت مندی را می‌پیچید و یا به‌عنوان‌مثال در لوای علم تاریخ به شرق‌شناسی دامن زد. مرگ کلان روایت‌ها سخن از آلوده بودن معیارها و شاخص‌ها و روایت‌ها به زمان-‌مکان و تباری از قدرت است. سخن از مرگ کلان روایت تولد قنقنوس‌وار کلان روایتی دیگر نیست ( همان‌گونه که مارکسیسم مارکس ققنوس وار از نقد لیبرالیسم آدام اسمیت متولد شد) . به زبان دیگر مرگ کلان روایت تغییر و پیشرفت فرضی محتوا نیست بلکه مرگ فرم است. پس باید مرگ کلان روایت را به مرگ میرای کلان روایت اصلاح کرد.

پی نوشت ها:

۱- نیچه،فردریش ۱۳۷۷؛ تبارشناسی اخلاق؛ ترجمه آشوری، داریوش؛ تهران نشر آگاه صفحه ۲۱

۲- مشایخی، عادل ۱۳۹۵ تبارشناسی خاکستریاست ( تأملاتی دربارهی روش فوکو) تهران انتشارات ناهید

۳- همین خواستگاه نیچهای است که در فوکو و آثاری چون نظم اشیا فوران میکند و تیشه برریشهی هر دستهبندی میزند و دستهبندیهای را همچون نیچه آلوده به تبار میخواند.

۴- اگرچه منظور از دیوانگی استعاره از تاریخ جنون فوکو‌‌ست اما برای مشخص شدن و مرتبط شدن این مثال با بحث این متن کافی است به‌جای عقلانیت تفکر غرب و به‌جای دیوانگی تفکر شرق را بگذارید و مشاهده کنید که پنداشت تفکر غربی به‌عنوان تنها شیوه‌ی درست اندیشیدن چگونه به شرق‌شناسی و استعمار در معرض نابودی قرار دادن فرهنگ شرق دامن زده است.

۵- منظورم از نسبت‌گرایی یعنی به نسبت یک وضعیت یا گفتمان سنجیدن.

کامران مرادی. Kamran.moradi2015@gmail.com