گفتیم واژهٔ فاشیسم تا سالهای پس از جنگ، بیشتر دربارۀ ایتالیای موسولینی در جنگ جهانی دوم و واژهٔ نازیسم و هیتلریسم دربارهٔ آلمان به کار میرفت اما بعدها شکل عمومی گرفتند و در واژه فاشیسم یا نوفاشیسم خلاصه شدند و همچنین واژه توتالیتاریسم. برای ما آنچه باید اهمیت داشته باشد مضامینِ بنیادین این واژگان است. افزون بر این میخواهیم بدانیم به چه دلایل تاریخی، جامعهشناختی و فرهنگی در آن مکانهای مورد نظر ظهور یافتند و برخی از جنبههای آنها پررنگتر و یا کمرنگتر شدند و در تداوم آنها با چه اشکالی از تغییر موضوع و قربانیانشان روبهرو شدیم. برای نمونه چرا امروز وقتی از «دیگری» سخن گفته میشود، منظور «مهاجر»، یا کسی است که رفتارهایش با هنجارهای اکثریت جامعه (برای مثال در زمینه جنسی) یکسان نیست. در جایی این بیگانه در قالب اسلام پررنگ میشود جای دیگر عربها و در مکانهایی دیگر همان بیگانه کلاسیک یعنی یهودیان مطرح میشوند.
سپس باید به این پرسش پاسخ دهیم: چرا به رغم ایجاد تخریب و نابودی در پی جریانها و دولتهای فاشیستی، با نابودی آنها باز هم شاهد بازگشتشان بعد از چهل یا پنجاه سال هستیم. امروز کمابیش در تمام کشورهای اروپایی ما شاهد این فراگرد تاریخی و ظهور دوبارهٔ جریانات فاشیستی هستیم و در برخی از آنها به قدرت هم رسیدهاند که این فرآیند خطرناکی است، به طور مثال در بعضی از قدیمیترین دموکراسیها مانند کشور آمریکا ما شاهدِ پدیدهای به نام ترامپیسم هستیم که به گفته خود احزاب مترقی و میانه رو این کشور و دانشگاهیانش، نوعی فاشیسم است. اگر چه پیشینه و قدرت دموکراسی ِ آمریکایی توانسته است تاکنون ترامپیسم را کنترل کند ولی هنوز خطر آن رفع نشده. همین امروز میدانیم کنگرهٔ آمریکا بهدستِ تندروترین جناح راست افراطی افتاده و عملا این کنمگره را فلج کردهاند: گروههایی که به آنها «ملیگرای مسیحی» میگویند و شعارهایشان بسیار تند و رادیکال هستند و بیشباهت به شعارهای فاشیستی نیستند؛ جالب است که بسیاری وضعیت کنونی آمریکا را با دوره «وایمار» در آلمان مقایسه میکنند. بنابراین خطر فاشیسم همیشه زنده و این موضوعی کاملا بروز و معاصر است و نه بحثی تاریخی و پشت سرگذاشته شده.
نوشتههای مرتبط
وظیفه کنونی ما مبارزه با این مضامین و جریاناتی است که در شرایط امروز جهان وجود دارند یا در جوامعی که از آغاز فاشیستی بودهاند و یا گرایشهای فاشیستی دارند و با خطر استیلای قدرت فاشیستی روبهرو هستند؛ اما برای مبارزه نیازمند شناخت فرایندهای فاشیستی هستیم که در ادامه به این موضوع میپردازیم و در جلسات آینده نیز مباحث را دنبال میکنیم.
در این جلسه به مضامین و موقعیت خاص تاریخی – فرهنگی یعنی موقعیت ملی و جغرافیایی و ساختشان میپردازیم. نخست باید بدانیم شالودهٔ اصلی فاشیسم، استبداد است بنیادیترین مفهومی که میتوان بر آن تاکید کرد. استبداد یا ضدیت با دموکراسی، که ترجمهای از واژه تیرانی[۱] است.
حال نگاهی بیندازیم به تاریخ جوامع انسانی در دوران باستان: یعنی از حدود هفت هزار سال پیش، در آن دوران دولتشهرهایی در منطقه بینالنهرین وجود داشتند که بنیانشان بر اساسِ کاستها بودند، حداقل در سیستم هندو اروپایی که امروزه سیستم کلی جهان را تشکیل میدهد. این سیستم کاستی شامل روحانیون، جنگجویان و کشاورزان بود و همواره قدرت سلطنت در دست کاست جنگجویان و روحانیان قرار داشت، بدین صورت که از بین جنگجویان فردی را به عنوان شاه انتخاب میکردند و سپس با یاریِ کاستِ روحانیون قدرت را در دست میگرفتند. اکثریت مردم هم جزو کشاورزان بودند که به ناچار از آنها پیروی میکردند و آذوقهٔ لازم رابرایشان تهیه میکردند؛ البته باید بدانیم که در آن زمان غذا ثروت محسوب میشد و در کنار آنها صنعتگرانی هم بودند که برایشان ابزارهای مورد نیاز را میساختند؛ اما تهیهٔ آذوقه از اهمیت بیشتری برخوردار بود که بر عهدهٔ کشاورزان بود، ولو به قیمت گرسنگی کشیدن خودشان، بهخصوص در سالهای قحطی که مجبور بودند غذای آن دو کاست را تأمین کنند.
دولت های باستانی فردمحور و مستبد بودند؛ البته استبداد آنها با استبداد مدرنی که اکنون دربارهاش صحبت میکنیم متمایز است. مباحث ما در پیوند با دوران معاصر است دورانی که دولتهای ملی یا دولت-ملتها[۲] تشکیل شدند یعنی کمی پیش از انقلاب فرانسه در۱۷۸۹ و دولت آمریکا حدوداً ۱۷۸۷ که همراه است با نوشته شدن قانون اساسی آمریکا و اعلامیهٔ حقوق بشر و غیره. در پایان قرن هجده است که قدرت باید مشروعیت خود را از پایین بگیرد و نه از اشرافیت یا از نوعی استعلای دینی و در آن دوره است که استبداد به موضوعی کلیدی تبدیل شده است.
این موضوع نوعی استناد هم به دوران باستان میدهد یعنی به یونان؛ اما باید بدانیم که نه استبداد یونان باستان استبدادی است که ما در یونان مدرن داریم و نه دموکراسیای که در یونان باستان در بعضی از شهرهای دوران باستان بود از جمله آتن در قرن چهار پیش از میلادی که شهر-دولت بود و دموکراسی داشت که البته با آن مفهومی که ما در دوران مدرن داریم، همخوانی ندارد.
همچنین رژیمهای جمهوری که در روم بود با ترکیبی که جمهور و یا دموس را در دوران مدرن تشکیل میدهد متفاوت بود و شامل همگان نبود؛ بلکه در یونان و روم باستان سیستم بردهداری بود و کسانی که در یونان باستان حق مشارکت سیاسی داشتند، شامل زنان نمیشدند؛ بنابراین پنجاه درصد از جامعه حذف شده بودند، از کل جمعیت هم نیمی بردهها بودند و آنها نیز در سیاست دخالتی نداشتند بنابراین این دموکراسی، نوعی الیگارشی بود که در آن استبداد فردی را تا اندازهای محدود کرده بودند و این با دوران صنعتی دورانی که انقلاب دموکراتیک مطرح میشود متفاوت بود؛ البته ادعای انقلاب دموکراتیک حکومت مردم برای مردم و به دست مردم است که در قانون اساسی آمریکا هم به شکل شعار دیده میشود و یا انقلاب فرانسه تا صد سال بعد از انقلاب شعاری بیش نبود.
به هر حال دولتهایملی در صد سال اخیر تا اندازهٔ بسیار زیادی دولتهای الیگارشیک[۳]هستند، مثلاً زنان تا اوایل قرن بیستم در اغلب نقاط جهان حق انتخاب کردن یا شدن نداشتند. گروههای فرودست در حقیقت حذف شده بودند، در قرن نوزده که به طور رسمی بهحساب نمی آمدند و در قرن بیستم هم در بسیاری از شرایط حذف شده بودند و یا به راحتی خریداری میشدند و یا زیر فشار قرار می گرفتند و هنوز هم در کشورهای جهان سوم همین طور است. بنابراین استبداد امریست که در دولت ملی هم مطرح است و در این دویست سالِ اخیر استبداد یا دموکراسی لزوماً نه با همین عناوین، بلکه عمدتاً در چارچوب دو گرایش چپ و راست به جمهوری فرانسه برمیگردد.
در اولین جمهوری و در پارلمانش دو گروه تشکیل شدند، یکی از گروهها معتقد بود، مردم باید حق بیشتری داشته باشند که آنها دستهٔ چپ محسوب میشدند و در مقابلشان مخالفان مینشستند که به آنها دستهٔ راست میگفتند. بنابراین بیشتر مباحث پیرامونِ این موضوع در دولت ملی مطرح شده بود و اگر تصمیمات در میانهٔ این دو نگاه قرار میگرفت یعنی میانهٔ چپ و راست و بر روی دموکراسی تاکید میشد و بر وجود قوانینی که دموکراسی را دموکراسی میکند، مانند آزادی بیان و انتخاب و عدالت اجتماعی و غیره و غیره میتوانستیم بگوییم در دورترین موقعیت از فاشیسم قرار گرفتهایم.
اما هر اندازه از آن فاصله بگیریم چه در چپ و چه در راست میتوانیم به فاشیسم نزدیکتر بشویم. اینکه تا چه حد جامعه آمادگی این را داشته باشد که قدرت را بین افرادی تقسیم کند که ادعا میکنند از آنها مشروعیت میگیرند، معیار دقیق و روشنی است برای اینکه بگوییم در سیستمی دموکراتیک و رو به دموکراسی هستیم و یا در سیستمی مستبد و رو به استبداد حرکت می کنیم که یکی از اشکال تُندوتیزش فاشیسم است بنابراین فاشیسم میتواند برخاسته از ایدههای چپگرایانه باشد که ریشههایش به قرن نوزدهم و به مارکسیسم لنینیسم میرسد و یا در تمایلات راستگرایانه باشد که با گرایشهای مختلفی از بازار بیضابطه و هرچه بیشتر از بازار خشنِ همراه با دیکتاتوری و انحصاری حمایت میکنند که این ها دربه وجود آمدن فاشیسم مؤثرند. این موضوع اولین نکتهایست که ما میتوانیم در شکلگیریِ فاشیسم در معنای جدید کلمه که بسیار به استبداد و دیکتاتوری و اقتدارگرایی نزدیک است اشاره کنیم. به همین دلیل نیز این پیشینه را گفتیم که دقت داشته باشیم جوامع انسانی به طور کلی از دوره انقلاب کشاورزی با سیستم های اقتدارگرایانه ولی نه فاشیستی هدایت میشدهاند که از قرن نوزدهم به بعد گرایشهای نژادپرستانه و یهودستیزانه آنها را به سوی فاشیسم سوق میدهد.
*فاشیسم و گوناگونی فرهنگی/ بخش سوم/ مقدمه/ ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ /درسگفتار ناصر فکوهی /آمادهسازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: مریم رجبی ـ مهر ماه ۱۴۰۲
[۱] Tyranny.
[۲] nation-state
[۳] Oligarchical tyranny