انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

عکس فوری (۲۲۸): جهان به روایتی اسپینوزایی

نیازی به آن نیست بسیار «اخلاق»باور بود یا مدعی آن تا خود را از گرسنگان ِ شهرت و ثروت متمایز کرد. راز ِ فروتنی ِ ساده‌دوست و لذت‌بخش اپیکوری، لزوما «خود» را کمتردیدن یا ندیدن و «دیگری» را بیشتر دیدن نیست. می‌توان انسان‌شناس بود اما این را تنها لایه‌ای سطحی از اندیشه «وجود» در ذهن خود در نظرگرفت. اما می‌توان دستکم تلاش کرد راهی به اعماق یافت و بیش و پیش از هر چیز به اسپینوزا و Deus sive Natura در تعبیر او باور داشت:

خداوند طبیعت است و برعکس. «خود» همان «دیگری» است در آینه‌ای که جسارت ِ گذار از آن را نداریم. «ذره» همان «کیهان» است و برعکس. در این دیدگاه که از آنِ متفکران بزرگی چون کلود لوی استروس و ژرژ دومزیل نیز بود، این عدم درک انسان‌ از آن‌که چیزی جز ذره‌ای از موجودیتی نامتناهی، همیشه موجود، همیشه در تنش، همیشه درتضاد و تقاطع نیست یا چیزی جز «حادثه»‌ای که میلیاردها بار، ولو هر‌بار به صورتی متفاوت، «تکرار» شده و خواهد شد، سبب می‌شود در حفره خطرناک «خود» بودن بیافتد و هرگز نتواند خویشتن را از آن بیرون بکشد و رهایی بیابد، مگر «بودایی» از راه برسد و «بیدار»ش کند: درد و رنج انسان‌ها به خصوص آن‌ها که «خود» را برتر از «دیگری» می‌پندارند، در آن است که قصد دارند افسانه‌ها و افسون‌هایی چون «نژاد»، «شهرت» و «ثروت» و «افتخار»، «موفقیت» و… برای خود بسازند و چون افیونی به آن‌ها دلخوش کنند: آدم‌هایی که زمانی نگون‌بخت‌تر می‌شوند که فراموش می‌کنند، روزگار «پیامبران» سپری شده و احساس می‌کنند رسالت راهنمایی و درس‌دادن به دیگران را هم دارند و در قالب پیامبرانی خودساخته فرو می‌‌روند که انگشت اشاره را به سوی راهی بگیرند: راهی که به هیچ کجا نمی‌رسد و پنداره «نجات» را در دل‌ها می‌پرورد بی‌آنکه جز سرابی باشد و از آن بدتر خود را «منجی» تصور می‌کنند تا جهان را به دوزخ تبدل ‌کنند. همین است که به قول میرچیا الیاده و یا آندره مالرو، نبود ِ بُعد معنویت در زندگی مدرن را باید «انسان دینی» (homo religiosus) پُر کند یا به قول آلبر کامو، «انسان طاغی» که می‌داند بی‌معنایی ِ جهان را تنها «افسانه سیزیف» او می‌تواند به معنا تبدیل کند. اگر در فرصت کوتاهی که زنده بودن به ما می‌دهد، این را نفهمیم، نور ِخورشید دانایی، همچون «کوری» سفید، ژوزه ساراماگو، کورمان می‌کند و همچون «سبکی تحمل ناپذیر هستی» کوندرا، له‌مان. این بُعد بوده که بیشترین مصیبت را برای انسان معاصر به وجود آورده، زیرا تصور کرده با اسطوره علم، طبیعت را به به زیر سلطه خود گرفته‌، به قول «زرتشت ِ نیچه»، «خدا مُرده» و او بوده که دستش را به خون خدا آلاینده، پس اگر به قول داستایوفسکی «خدایی وجود ندارد همه کار مجاز است، پس او هم می‌تواند بر جایگاهی خدایی بنشیند. اما به قول روسو انسان با وداع از طبیعت، جز نگونساری برای خود به ارمغان نیاورد. دانایی‌، میوه درد است، اما بلاهت، مرهمی که بسیار زود اثرش را ازدست داده و درد را دو چندان می‌کند. هم از این روست که هر کسی در راهی تلاش می‌کند تا به آگاهی برسد یا برساند (اما تنها به شرط آن‌که چون سقراط «بداند که هیچ نمی‌داند»). اگر چنین باشد، خدمت بزرگی کرده، زیرا درد و لذت موجودیت کامل یا «خدا / طبیعت» اسپینوزایی را به حال خود رها می‌کند و از نادانی، دردی در درد، یا اهریمنی که درد را به رنجی ابدی تبدیل می‌کند، فاصله می‌گیرد.