کولین لِیز ترجمه آرمان شهرکی
نخستین فرمول بندی نظریه توسعه، کار اقتصاددانان بود؛ که همه شان سخت، از ایده های کینز و اقدامات مداخله گری دولت در اقتصاد از جمله، موفقیت آشکار طرح مارشال که از بسیاری جهات مدلی برای ایده های بعدی درباره “کمک” بود؛ متاثر بودند. این افراد در پژواکهای سوسیال دموکراسی در آن دوران، سهیم بودند؛ فی المثل تعهدشان به امر برنامه ریزی و اعتقادشان به اینکه مسائل اقتصادی در نهایت به کنشهای دولتهای خیرخواهی منجر میشود که از عرضه کافی سرمایه بهره مند بوده و به تحلیل اقتصادی خوبی مجهز میباشند. این دسته از اقتصاددانان آن چیزی را خلق نمودند که پی. دبلیو. پرستون (P.W. Preston) با تیزهوشی نظریه توسعه “اثباتگرایی ارتدوکس” (positivist orthodoxy) (1) نام نهاده است. آنها برنامه های اقتصادی را هم برای کشورهای مستقل نوظهور و هم برای مستعمره های افریقایی که هنوز به استقلال نرسیده بودند؛ بر مبنای ایده افزایش بهره وری روستایی و انتقال نیروی کار مازاد بخش کشاورزی به بخش صنعت به رشته تحریر درآوردند. با وجود این تا پایان دهه ۱۹۵۰، خوشبینی اولیه که این رهیافت به نتایج سریع خواهد رسید؛ دود شد و به هوا رفت؛ آنگاه محدودیتهای اقتصاد توسعه بعنوان نظریه توسعه شروع به تحمیل خویش نمود. شکست اقتصاد هند در پاسخ سریع به رهیافت تا حدودی به “ملایمت” دولت نسبت داده شد؛ چراکه به نظر میرسید فاقد ظرفیت لازم برای عمل به آرمان سوسیال دموکراسی مبنی بر اجبار منطقی وکاملا خیرخواهانه ی نفع ملی و تحمیل یک انضباط لازم بر هرکسی از تجّار و ملاکین گرفته تا دهقانان خُرد میباشد. چنین قضاوت معروفی از گونار میردال و همراهانش (بخصوص پل استریتن (Paul Streeten) و بعدها دادلی سیرز (Dudley Seers)) نشات گرفته؛ کسانی که جناح چپ (و به لحاظ تاریخی و جامعه شناختی بسیار حساسِ) اقتصاد توسعه را نمایندگی کرده و بر وجود مسائل پیچیده ای فراسوی فضای تجربی و مفهومی جریان غالب- به معنای اقتصاد نئوکلاسیک- اشاره داشتند. مارکس مدتها پیش دریافته بود که دولتها، چنان که او اشاره میکند؛ “عصاره رسمی” (official résumé) جامعه مدنی هستند. در اولین فاز از اقتصاد توسعه این امر فراموش گشته بود. چه چیزی درباره این دولتها وجود داشت که آنها را به ” ارتدوکسی اثبات گرا” بی اعتنا میساخت؟ “نظریه نوگرایی” (Modernization theory) یک پاسخ آمریکایی به این پرسش بود. این نظریه ساخته و پرداخته جامعه شناسان و دانشمندان علوم سیاسی بود؛ افرادی که درگیر کار تحقیقی سریع و دامنگستر و تدریس برنامه های ایجاد شده توسط دولت آمریکا برای تجهیز کشور به سرمایه گذاری منطقه ای مورد نیاز جهت تمرین نقش جدیدش بعنوان یک ابرقدرت بودند. این جماعت نخبه کمابیش خود را از نقشهای سیاست گذاری در آژانس ایالات متحده برای توسعه بین الملل (USAID) یا بانک جهانی محروم میدیدند؛ دو آژانس مهم در جهان که به امر کمک (aid) میپرداختند؛ هردو در واشینگتون، و اینکه نظریه نوگرایی تاحدودی بعنوان تبیین این نخبگان از چرایی این امر بود که برنامه های اقتصاددانانِ توسعه که این دو سازمان را در انحصار خود درآورده اند؛ ندرتا کار میکند. (آنها معتقد بودند که گذر از اشکال “سنتی” به “مدرنِ” سازمان اجتماعی، پیش از آن در غرب صنعتی شده به منصه ظهور رسیده؛ تعاملات پیچیده میان تغییر اجتماعی و توسعه اقتصادی، که بوسیله سیاست میانجی گری میشود؛ میتواند با بهره گیری از “تحلیل ساختار-کارکردکرا” ونوعی سنخ شناسی ساختارهای اجتماعیِ مشتق از وبر و تالکوت پارسونز، با دقت رهگیری شود. […]
نوشتههای مرتبط
عملا، تئوریسینهای نوگرایی بر این تصور بودند که ارزشهای مدرن از خلال آموزش و تکنولوژی ای که به “سرآمدانِ” پیرامونی منتقل شده است؛ اشاعه می یابد. به این ایده در سیاستهای کمکرسانی تا حدودی توجه شد؛ بخصوص از خلال همیاریهای فنی و برنامه های پژوهشی اما بطور کل تاثیرش بر سیاستگذاری اندک بود. مکتب نوگرایی تاثیر شگرفی بر تحقیق دانشگاهی داشت؛ اگرچه این تاثیر بیشتر مدیون موضوعات مهمی بود که آنها بوسیله چارچوب پرمایه شان میگشودند؛ موضوعاتی از قبیل احزاب سیاسی، جنبشهای اجتماعی، و پویاییهای تغییر اجتماعی. مطالعه نوگراها از طریق روش شناسیشان تقویت شده بود و نه حکومتهای استعماری پیشین. و، گرچه تاثیر ماکس وبر بر کار آنها به شکل طرحواره “متغیرهای الگویی” پارسونز منتقل شد؛ اما تبعات تا حدودی ارزشمندی داشت؛ بعنوان مثال، برخی از کار پژوهشی نوگرایی بطور جد بر سماجت روابط پیشاسرمایه داری و رویه های فرهنگی آنها، تاکید داشت؛ مواردی که تماما از سوی منقدین مکتب نوگرایی در خلال دهه ۱۹۷۰ مورد غفلت قرار گرفته بودند.اما نظریه نوگرایی از نواقصی رنج میبرد که بشدت به جایگاه تبلیغی مهمش در طرح مباحث مربوط است.آنچنانکه ایرنه گندزیر (Irene Gendzier) خاطرنشان ساخته؛ نوگراها بیشتر به دولت آمریکا وابستگی داشتند و اهداف ان دولت را میپذیرفتند؛ فی المثل دل مشغولی شدید دولت را در مبارزه اش با کمونیسم. (۲) برخی از تئوریسینهای نوگرایی خود مبارزین پیگیر جنگ سرد بودند- بعنوان مثال گبریل آلموند (Gabriel Almond)، ادوراد شیلز (Edward Shils)، و ساموئل هانتینگنون- دیگران تنها جنگ سرد را پذیرفته و از اینکه خود را بعنوان جناح “لیبرال” مطالعات توسعه در آمریکا ببینند خُرسند بوده و بر این باور بودند که نوگرایی در هر حال دموکراسی و توسعه اقتصادی به بار میآورد. اندک شمار بودند آنهاکه در آن زمان آشکارا همانندی مطالعات نوگرایی با اهداف سیاست خارجی ایالات متحده را به پرسش بکشند. در دهه ۱۹۵۰ و اوایل دهه ۱۹۶۰ آژانس اطلاعات مرکزی (CIA) بطور منظم از پژوهشگران آمریکاییِ بازگشته از میدان جهان سوم “گزارش میخواست” و وزارت امورخارجه مکررا خواهان توصیه های آنها بود. این وضعیت همچنین به “سکوتی بیمارگونه” (symptomatic silence) پیرامون سرشت اجتماعی توسعه منجر شد؛ سکوتی که در پس پرده باقی ماند؛ شاید توسط دکترین ” فارغ از ارزش” (value-freedom). تلویحا گفته میشد که توسعه مورد بحث، اجتماعی نیست؛ بلکه خصلت سرمایه دارانه آن به هر حال تصدیق نشده؛ آن تنها “توسعه”است و قطعا مستعد ایجاد شکلبندی و نزاع طبقاتی یا ذاتا آشوب یا بحران زده نمیباشد.کمبودهای نظریه نوگرایی نخستین بار در آمریکایی لاتین جایی که بیش از همه نمود داشت؛ مورد حمله قرار گرفت. آمریکای لاتین برای بیش از یک قرن بود که از استقلالی صوری بهره میبرد؛ و البته که باید از مواهبی برخوردار میشد که مطابق با نظریه نوگرایی ممکن بود طولانی باشد چرا که از این تئوری نشات میگرفت. شاید بشود گفت که نوگرایی درون آمریکای لاتین توسط آندره گوندر فرانکِ (Andre Gunder Frank) آلمانی-آمریکایی مورد حمله قرار گرفت؛ او در سال ۱۹۶۲ از آمریکا وارد شیلی شد و مفاهیم وابستگی و توسعه نیافته را به کار برد. […] حتی قبل از خوشبینیِ خام نخستین سالهای نظریه نوگرایی که در شکوفایی پس از جنگ تحمیل شده بود؛ و تعمیق یافتن درگیری آمریکا در ویتنام و دیگر ماجراجوییهای ضد کمونیستی، یورش جدلی فرانک که با طغیان دانشجوییِ دهه ۱۹۶۰ همراه شده بود؛ بنحو موثری ادعاهای علمی نظریه نوسازی را ویران نموده بود.
ازینرو دهه ۱۹۷۰-اختصارا- به عصر نظریه وابستگی بدل گشت. یا اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم؛ میان حلقه های روشنفکری، بویژه میان دانشجویان در اروپا و کشورهای جهان سوم، ابتکار عمل را در دست داشت؛ و حتی “گروههای توسعه ای” بین الملل احساس کردند که باید به سازگاری با برخی از چشم اندازهای این نظریه متعهد شوند: فی المثل فراخوان سازمان بین المللی کار در ۱۹۷۲ جهت “توزیعِ همراه با رشد” (redistribution with growth)و اقتباس بانک جهانی از اصول نشست “نیازهای اساسی” به سال ۱۹۷۲ هردو تحت تاثیر تصدیق شده ی تفکر وابستگی بودند. نظریه وابستگی بسیاری از فرضیات نظریه نوسازی را معکوس نمود. سیاست مادرشهر را شیطان صفتانه میدید نه خیرخواهانه، جریانات سرمایه گذاری خارجی مسبب صعود به بهره های بسیار بالا و برون ریزی سود تلقی میشد؛ “سرآمدان نوگرا” (modernizing élites) درواقع کمپرادور یا لمپن بورژوا بودند که منافع خارجی و یا خودشان را صرف خدمت به مردم نمیکردند؛ تجارت جهانی ساختارهای بیکاری را تداوم میبخشید بجای آنکه در جهت حل آنها قدمی بردارد. توسعه سرمایه دارانه (“توسعه” هم اکنون برچسب داشت؛ حداقل برای تئوریسینهای “دست چپیِ” وابستگی) هیچ چیز برای قمر (periphery) ارمغان نداشت؛ و راه حل در کاهش پیوند با متروپل ها و به بار آوردنِ رشد اقتصادی ملی “خودگرا” (auto centric) نهفته بود.
[…] انتقاد [تئوریسینهای وابستگی] از تفکر رسمی توسعه بطور بنیادینی بر نوعی کناره جستن از چشم اندازهای کوتاه مدت، غیرتاریخی، و غیرانتقادی از گفتمان توسعه غرب-زاد (western-produced)، و دولت-محور، و حرکت بسوی چشم انداز یک “تاریخ جهانشمول” متکی است.اما آنها خود براین عقیده اند که کشورهای “پیرامونی” تاحدودی میتوانند؛ از خلال یک نظریه بهتر و رهبری سیاسی متفاوت، از روی موانعی که تاریخ بر سر راهشان نهاده؛ گذر کنند و این به برخی ابهامات در تفکرشان دامن میزند: پیش از همه، تمایلشان برای فرض دسترسی به مسیری جایگزین و مشخص به توسعه، که کمتر دردناک و بیشتر تساوی پذیر باشد؛ که البته – در غیاب عوامل اجتماعیِ قویتر و بسیج یافته تر در کشور پیرامونی-بطور واقع قابل حصول نیست. این معضل وجود داشت؛ حتی زمانیکه نخستین دیدگاه فرانک درباره نظریه وابستگی، دیدگاهی که مطابق آن توسعه همواره بطور نظام مند در کشور پیرامونی بلوکه گشته؛ عموما و در طلب ایده ای که بر امکان پذیری گاهگاهیِ توسعه با قبول وابستگیِ هرچند همواره و ضرورتا سخت به عوامل خارجی و “تحریف شده” (“توسعه ی همراه با وابستگیِ” (associated dependent development) معروف کاردوزو)، تاکید داشت؛ کنار نهاده شد. (۳)
در آفریقایِ پایین صحرا، نظریه وابستگی از سوی بسیاری آفریقا گراهای بیگانه تبار و، بسیاری و شاید اغلبِ علمای اجتماعی آفریقایی وسیعا مورد پذیرش قرار گرفت؛ نه اینکه تنها افراد تحصیلکرده بلکه بویژه از سوی جوانان، اما مشکل حادّی وجود داشت؛ در خارج از جمهوری آفریقای جنوبی، سطح توسعه در اندک کشورهایی نه تنها یک طبقه سرمایه دار “ملّیِ” محلی بلکه جنبش محلی کارگری (یا در حقیقت، هر جنبش اجتماعی مدرن دیگری) نیز آفریده بود؛ جنبشی که از ظرفیتی برای به سرانجام رساندن توسعه ملی به موازات هر مسیر توسعه ایِ جایگزینی برخوردار بود؛ حتی اگر چنین مسیری بطور معقولی معین میبود. بعنوان یک نقد برحق از سیاستگذاری موجود در آفریقا، نظریه وابستگی نقشی بسیار چشمگیر ایفا نمود. اما سوای تانزانیایِ دوران نیرره (Nyerere)، تفکر وابستگی بعنوان پایه ای آشکار برای سیاستگذاری مورد قبول واقع نشد؛ و مسائل مربوط به سوسیالیسم تانزانیایی، سوای نواقص ذاتی نظریه وابستگی، سرچشمه های بسیاری داشت.درهرحال این کمبودهای آشکار شده در عمل نبود که به مهمترین انتقادات از نظریه وابستگی منجر شد. نقدهای برخاسته از راست قادر نبودند تا حملاتی موثر بر نظریه داشته باشند (این امر بویژه در تلاشهایی که سعی داشته اند تا با استفاده از داده های آماری چندملیتی اثبات کنند که فی المثل نرخهای رشد کشور پیرامونی بصورت معکوسی با پیوندهای تجاری اش با کشورهای “مرکز” در ارتباط است؛ مصداق دارد) چراکه در تلاش مورد نیاز برای فهم پروبلماتیکِ (problematique) مارکسیستی که بسیاری از ایده های کلیدی نظریه وابستگی از آن استخراج شده بود؛ شکست خوردند. ویرانگرترین نقدها از جناح چپ “مارکسیست کلاسیک” برخاسته است. این منتقدین، از آنچه در اختیار داریم؛ احتمالا، و بنحو کنایه آمیزی بصورتی بسنده، نزدیکترین چیز به “روشنفکران سنتی”، در معنای گرامشینی واژه (به معنای مقوله ای از روشنفکران که با هیچکدام از طبقات بحث برانگیز اصلی پیوندی ندارند) میباشند. […] نویسندگانی همچون جفری کای (Geoffrey Kay)، جیوانی آریجی (Giovanni Arrighi)، آرجیری امانوئل (Arghirir Emmanuel)، مایکل کوئن (Michael Cowen) و بیل وارن (Bil Warren)، اغلب نمایانگر الحاق تبعید سیاسی (در مورد آنها، کوچی از جریان غالب آکادمیک و سیاستگذاری) به نظریه ای اینچنین میباشند. این تبعید اگرچه مضراتی داشته اما آنها را قادر ساخته است تا نقدی محکم بر نخبه گرایی، پوپولیسم و ابهام عملی نظریه وابستگی وارد نمایند: اکنون برای نخستین بار “نظریه توسعه” از گونه پس از جنگش، صادقانه با چشم انداز سنت تاریخی نظریه توسعه ی برخاسته از مارکس و هگل رودررو میشود. […]
بحث [مارکسیست کلاسیک]، مبنی بر اینکه، توسعه سرمایه دارانه ی پیرامون، پیشدرآمدی لازم برای سوسیالیسم میباشد؛ آن موضع سیاسی ای نبود که برای چپیها، چه داخل و چه خارج از جهان سوم، جذاب باشد؛ این دسته از افراد، قائل به تحقق توسعه در پیرامون نبودند. […]
تئوریستهای مارکسیستی توسعه، همچنین مکررا بواسطه “اروپامدار” بودن مورد حمله قرار میگرفتند؛ بویژه برای بهره گرفتن از مقوله “طبقه کارگر” بعنوان مقوله ای متعلق به جوامع واپسرو، و غفلت از پدیده هایی همچون قومیت، آنچنانکه در هر دو مورد، در اروپا نیز چنین مرسوم است. اما به هر حال این تصوری باطل بود. مساله اصلی این بود که توسعه سرمایه داری چقدر میتواند طبقات را شکل دهد و تا چه اندازه میتواند قومیت و دیگر انسجامهای پیشاسرمایه داری را میانبر بزند. در عمل، مطالعات تجربی انجام شده توسط محققین مارکسیست، بیشتر از مطالعاتی که توسط منتقدینشان انجام شده؛ اروپامدار نیستند.
بخش اول این مجموعه به آدرس ذیل در سایت موجود است:
http://anthropology.ir/node/16898
یادداشتها:
(۱) P.W. Preston, Theories of Development (London: Routledge, 1982), Chapter 3, referring to the work of Harrod and Domar and their successors, ‘exported’ to the soon-to-be ex-colonies.
(۲) Irene Gendzier, Managing Political Change: Social Scientists and the Third World (Boulder: West view, 1985). [ . . . ]
(۳) F.H. Cardoso, ‘Dependency and Development in Latin America’, New Left Review 74, 1972, pp. 83–۹۵. [ . . . ]