کولین لِیز ترجمه: آرمان شهرکی
توضیح مترجم: نوشته ذیل مقدمه ای است بر مقاله ای از کولین لیز با نام ” ظهور و سقوط نظریه توسعه” ( The Rise and Fall of Development Theory). بخش اول ترجمه مقاله نیز در انتها آمده است؛ بخشهای دیگر متعاقبا درسایت منتشر خواهد شد. منبع مورد استفاده در انتهای مطلب ارائه گردیده. مطالب داخل پرانتز و قلاب همگی از متن اصلیست مگر آنهاکه ترجمه واژگان و اصطلاحات میباشد و یا اسامی خاص.
نوشتههای مرتبط
دانشمند علوم سیاسی، کولین لِیز (Colin Leys) …….تئوری توسعه را در آشفتگی عمیقی میبیند. لیز میگوید که بلندپروازیهای عملی تئوری توسعه، آب رفته اند؛ اگرچه آنچه که در معرض خطر است نیز مهم میباشد: چیز بیمقداری در این حد که مردم بتوانند دسته جمعی عمل نموده تا سرنوشت خویش را بهبود بخشند.” لیز از این واهمه دارد که امکانهای ایجاد شده توسط تغییر، کوچک هستند مگر اینکه نیروهای بازار جهانی- ” بازارهای آزاد” عصر نئولیبرال- تحت کنترل دموکراتیک قرار گرفته و رام شوند؛ ” مطیع یک نظام نوین از مقررات ملی و بین المللی.” لیز استدلال میآورد که تئوریهای نوین توسعه با بلندپروازهای کلانتر، بازگشت به خاستگاههای کلاسیک نظریه توسعه، و صراحت بیشتر پیرامون تعهدات سیاسی نسبت به آنچه که از دهه ۱۹۵۰ واجد آن بودند؛ باید با این موضوع مواجه شوند. او یک بازبینی میان – رشته ای از تاریخ تئوری توسعه، همراه با تغییرات در اقتصاد جهانی، و پنج مسیر اساسی پژوهش، در پاسخ به بحران ایجاد شده در تئوری توسعه از اواخر دهه ۱۹۸۰، پیش میکشد. رهیافتهای آخری از التقاط گرایی تا تئوری گزینش عقلایی، نظریه وابستگی، و پسا-ساختارگرایی، امتداد می یابد. مفهوم تاریخچه توسعه فی نفسه مورد توجه تاریخدانان، فردریک کوپر و رندال پاکارد (Fredrick Cooper & Randall Packard) بوده است. این دو بر این باورند (۱۹۹۷:viii) که “یک آینده خیالی و یک گذشته انکار شده بجای واکاوی سنجیده تحلیل زمان حال” نقطه عزیمت سازه ها (constructs) ی توسعه هستند. ایده توسعه هم برای رهبران ملل فقیر و هم غنی جذاب بوده است؛ حال آنکه فرایند توسعه از همان آغاز ” خود-انتقاد (self-critical) و سوژه ای برای نقد بوده.” کوپر و پاکارد آنچه را که پیرامون نگره توسعه در جهان مستعمره دهه ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ جدید بود و چگونگی تحول شکلیِ (formerly) مفهوم توسعه به طرق کاملا متغیر را از سوی مستعمره نشینان ذکر میکنند. آنها چنین تغیُّری را با ترسیمهای جایگزینِ ” ظهور فرضیِ یک گفتمان توسعه واحد” ، یک رژیم قدرت-دانش واحد، در تضاد میبینند؛ (این آخری، موضع برخی از نظریه پردازان “پسا-توسعه” میباشد؛ …….) کوپر و پاکارد همچنین بر اهمیت شبکه های بین المللی که ایده توسعه از خلال آنها به گردش میاُفتد؛ پای میفشارند؛ جابجاییِ ظرفیتهای نهادهای نیرومندی همچون بانک جهانی جهت انتشار و شکل دهیِ راست آیینیهایِ (orthodoxies) توسعه، و راههای اغلب ناخواسته ای که دانش توسعه دریافت شده؛ متناسب و متحول میشود.
توسعه و انسانشناسی، زوجی ناآسوده هستند. آنچنانکه جیمز فرگوسن (James Fergusen) در مقاله بحث برانگیز خویش عنوان کرده است؛ توسعه میتواند “همزاد شیطانی” انسانشناسی تلقی گردد. او دلایل این رابطه ضدونقیض را بیان میدارد که به “نقش تاریخی انسانشناسی بعنوان علمِ “مردم کمتر توسعه یافته” (آنچنانکه در اواخر قرن نوزدهم تکاملگرایان اجتماعی در رده بندی خویش از جوامع عنوان میکردند)؛ و جاذبه منتجه میدانی و بطور همزمان سوءظن نسبت به مدلهای پیشرفت مترقیانه، مربوط میشود. آنچنانکه فرگوسن خاطرنشان میسازد؛ این نگره که توسعه بیشتر موضوعی “کاربردی” است تا “نظری” به لحاظ تاریخی متاخر بوده و با شیوه ای که توسعه را در سایر رشته ها همچون جامعه شناسی و علوم سیاسی، مقوله بندی مینماید؛ متفاوت است. فرگوسن میگوید که خود-تعریفِ رشته ای در تقسیم کار دانشگاهی متعارف (به معنای آنچه که فی المثل انسانشناسی را از علوم سیاسی و جامعه شناسی جدا میسازد) و نیز ساختار خود-خُرسند گونه رشته ای، به مساعدت خویش در “جهان سوم” و در “اجتماعات حاشیه ای، منزوی و روستایی” ادامه میدهد. او میبیند که دانشجویان فارغ التحصیلی که تمایل دارند در اماکن بلحاظ انسانشناختی کمتر سنتی کار کنند؛ مواجهه با سختیهای چشمگیری را در یافتن پذیرش و مشروعیت برای کار خویش، گزارش میدهند؛ هم درون برنامه های آموزشی ضمن تحصیل و هم در حیطه های دانشگاهی که پس از گذراندن تحصیل؛ جذب آنها خواهند شد. مفهوم توسعه در دو جانب این تقابل دوتایی بنیادین میان “ما” و “دیگری”، “غرب” و “مابقی” قرار میگیرد – یک دوگانگی که انسانشناسی را با “همزاد شیطانیش” متحد میسازد….. یک جایگزین موثر میتواند این باشد که توسعه، همزاد اخلاقی انسانشناسی [moral twin] محسوب گردد (Gow 2002)؛ نه همزاد شیطانی آن.
ظهور و سقوط نظریه توسعه
از آن زمان که آرزوهای عملی ” نظریه توسعه” به سرعت رو به افول گذاشت؛ آنچه که در مخاطره است و یا تا حدودی بوده؛ چیزی نیست مگر این که آیا ابناء بشر میتوانند جهت بهبود سرنوشت خویش بطور دسته جمعی عمل کنند یا اینکه، دیگربار باید بپذیرند که بخت و اقبالشان بنحو مقاومت ناپذیری در چنبره نیروهایی- اینروزها “نیروهای بازار جهانی”- است که غالبا بر آنها هیچ یا کنترل محدودی دارند (و مخصوصا آن نیروهایی که بدانها نیاز بیشتری است). شوربختانه، علی رغم اهمیت مساله، ” نظریه توسعه” پاسخ جزئی و مناقشه برانگیزی ارایه میدهد.
نخستین نظریه های توسعه
برای دریافت چراییِ موضوع، باید نگاهی تیزبینانه به تاریخ انسانی در خلال ۱۰۰۰۰سال پیش بیندازیم از آن زمان که کشاورزیِ یکجانشین برای نخستین بار جانشین شکارگری و گردآوری غذا شد. کشاورزی به تخصصی شدن فزاینده نیروی کار و بال و پر دادن به دم و دستگاه حکومتی توانا جهت سازماندهی دفاع از زمینهای کشت شده در برابر مهاجمین و تضمین پایداری در روابط اجتماعی و اقتصادی رو به پیچیده شدنی که جامعه کشاورزی تدریجا به آن وابسته میشد؛ نیاز داشت و هم آن را ممکن ساخت. سپس با استقرار کشاورزی، فرایند تکامل اجتماعی آنچنان شتابی گرفت که به میزان حادث شده طی ۸/۱ میلیون سال گذشته بر زندگی بشری بر کره خاکی رسید؛ لیکن برای مدتی مدید (ما چنین تصور میکنیم) فرایند هنوز کاملا آهسته بود؛ و آنچنان متزلزل در هر زمان و مکان، که چه بسا برای مردمانِ زیسته درون آن، با شتاب احساس نمیشد. معذالک، با پیداییِ سرمایه داری در قرون پانزدهم و شانزدهم، و پس از آن، ظهور سرمایه داری صنعتی در قرن هجدهم، واقعِ (fact) اقتصاد انسانی، و توسعه فرهنگی، اجتماعی و سیاسی در مرکز توجه افراد قرار گرفت. متفکرین مختلفی، از کندرسه (Condorcet) گرفته تا کانت (Kant) شروع به تفکر پیرامون ” اقتصاد جهانشمول (universal)” نمودند که الگوهای انباشتی و معنی چنین اقتصادی را تماما، و مقصد نهائی اش را، آشکار نمود؛ البته پیش قراولان مشخص آن، بطور حتم، هگل (Hegel) و مارکس (Marx) بودند. […]
آنچه هگل و مارکس را پایه گذاران راستین نظریه توسعه میسازد؛ تشخیص آنهاست از شتاب ناگهانی در میزان تغییری که پابرجاییِ تولید سرمایه داری و جامعه بورژوایی به بار آورده بود و لذا تفکر تاریخی به چنین شیوه ای را لازم و ممکن میساخت. جامعه بورژوایی باید تاریخی فهمیده میشد؛ اگر بخردانه (ایده هگل)، یا معاوضه ای (ایده مارکس) بنا نهاده شده بود؛ لیکن هردو متفکر پی برده بودند که چنین فهمی که بر اساس آن جامعه سرمایه داری چونان پیآمد یک فرایند تکاملیِ کش و قوس پیدا کرده در غبار زمان، دیده میشود؛ لاجرم فهمی بسنده از جوامع ابتدایی تر نیز فراهم میآورد. این دو متفکر با هم، الهام بخش فرآورده تبعیِ عظیم علوم اجتماعیِ تاریخمند و تاریخ نگارانه ی منبعث از نظریه بوده اند؛ علومی که به فهم تکامل زندگی انسانی به مثابه کلیتی ساختارمند بر زمین میپردازند.
پیدایش “نظریه توسعه”
اما این سنت فکری پیرامون توسعه، آن چیزی نیست که بیشتر مردمان از اصطلاح “نظریه توسعه” مراد میکنند”؛ این یکی در اواخر دهه ۱۹۵۰ ظهور نمود تا بر مشکل بسیار محدودتری غلبه کند: بدین معنی که، چگونه اقتصاد مستعمره های بریتانیا، فرانسه، پرتغال و دیگر قدرتهای اروپایی، مستعمره هایی که بیش از ۲۵درصد جمعیت جهان را شامل میشدند؛ میتواند به موازات آنکه استعمارزدایی در بستر “نیمه مستعمراتی” مستعمره های پیشین آمریکای لاتین (بیش از ۶درصد جمعیت جهان) پیگیری میشود؛ تحول یافته و پویا گردد. (۱) فهم این اتفاق پیشبینی ناپذیر، و درگیر ساختن سیاستگذاری در این اهداف، بدون هیچ پرسشی، کار نظریِ جدیدی را میطلبید. اما این نکته جالب توجه است که چگونه بخش کمی از این کار، از پیکره موجود نظریه توسعه ای که پیش از آن با ظهور نخستین خود سرمایه داری ایجاد شده بود؛ بهره برد و یا خوبش را بدان منتسب ساخت. سه دلیل برای این امر وجود دارد. اول از همه، “نظریه توسعه” جدید، جهتگیری کاربردیِ قوی ای داشت: هدفش این بود که زمینه ای برای یک اقدام عاجل فراهم آورد. حتی نظریه پردازان آکادمیک- آن هنگام که صراحتا با کسانیکه بنحو مستقیم برای آژانسهای توسعه ای گوناگون کار میکردند؛ مخالفت میورزیدند- با اشتیاق به انجام کاری برای مردم مستعمره های پیشین، به این حیطه کشیده شده و از میزان بالاتری تعهد آگاهانه برای مداخله گری نسبت به دیگر شاخه های علوم اجتماعی برخوردار بودند. این امر نوعی مخالفت با بی طرفی فلسفی بود و بازتابی بود از خود-انتقادی.
دوم، “ملل جدید” پایه های اصلی جنگ سرد بودند بنحویکه تئوریهای توسعه ایِ آنها ناچارا به آن آلوده شده بود. البته، اغلب تئوریسینهای توسعه، کار خویش را علمی میدانستند نه تبلیغاتی: تعداد کمی از آنها مایل بودند که فی المثل از دبلیو. دبلیو. روستو (W. W. Rostow) پیروی کرده و هرکدام از کارهاشان را “یک بیانیه غیرکمونیستی” لقب دهند. لیکن اگرچه نخستین تئوریسینهای سرمایه داری نوظهور، جای دادن سرمایه داری را در یک مفهوم واسع از تاریخ، ضروری میدانستند؛ بیشتر نظریه پردازان غربیِ توسعه در سالهای پس از جنگ (اغلب آنها اهل غرب بودند) از چنین کاری پرهیز نمودند؛ چراکه ناچارا به معنای قدم گذاشتن راسخ بر جاپای مارکس بود و این امر نیز در بحبوحه جنگ سرد نه تنها غیر علمی محسوب میشد؛ بلکه در ایالات متحده به بهای از دست دادن کارتان تمام میشد. در نتیجه، “مطالعات توسعه” حداقل تا اواسط دهه ۱۹۶۰ حالتی به خود گرفتند که گویا هیچ ریشه یا پیش فرض فلسفی یا تاریخی ندارند؛ و درحالیکه “نظریه پردازان توسعه” غالبا از اینکه بر دلایل قویِ هنجاریِ خویش جهت پرداختن به توسعه اذعان کنند؛ خرسند بودند؛ ندرتا میپذیرفتند که تفکرشان بازتاب تعهدات سیاسی آنهاست. (۲)
سومین عامل مشروط کننده و مهم در هنگام تولد “نظریه توسعه”، رژیم تجاری و مالی برتون وودز (Bretton Woods) بود. این ترتیبات برای آن طراحی شده بود که به دولتهای ملی رخصت دهد تا اقتصاد خود را به منظور بهینه نمودن رشد و اشتغال، مدیریت نمایند. سرمایه اجازه نداشت تا بدون مجوز و تصدیق دولت از مرزها عبور نماید؛ و این امر به دولتها امکان میداد تا نرخهای محلی بهره را تعیین نموده؛ و نرخ مبادله ای گردش ملی و مالیات و هزینه را در صورت تطبیق با اهداف اقتصادی مطمئن ملی، تثبیت نمایند. برنامه ریزی اقتصادی و ملی، به همراه ترتیبات بین المللی و محلیِ تثبیت قیمتهای کالایی، چونان نشر طبیعیِ این طرز تفکر نگریسته میشد. یک فراساده سازی نیست اگر بگوییم که “نظریه توسعه” در بدو امر تنها یک تئوری بود برای دولتهای مستعمره و سپس مستعمراتی پیشین، تا به بهترین شیوه رشد اقتصاد ملی را در محیط بین المللی تسریع بخشند. هدف توسعه رشد بود؛ عامل توسعه دولت و ابزار توسعه همان سازوکارهای سیاستگذاری در اقتصاد کلان. اینها همه، پیشفرضهای “نظریه توسعه” را آنچنانکه از دهه ۱۹۵۰ بدین سو تکامل یافت؛ بدیهی میپنداشت. برای مدت مدید ده سال (یعنی از ۱۹۵۵ تا اواخر دهه ۱۹۶۰) “نظریه توسعه” که از آن همان پیشرفت مراد میشد؛ چندان شوری بر نمیانگیخت. پس از آن و تا حدودی به دلیل نامیدی از نتایج سیاستهای مبتنی بر “نظریه توسعه” (بویژه در آمریکای لاتین و هند) و تاحدودی در نتیجه واکنش عمومی در دهه ۱۹۶۰ علیه ارزشها و ایده های “رسمی”، درجه حرارت نظری رو به افزایش نهاد. خصلت فراتاریخی، غیر خود-انتقاد (unself-critical) و بلحاظ سیاسی، متعصب توسعه، توسط منتقدین جناح “چپ” زیر سوال رفت؛ و یک راه جهت فهم منازعاتی که متعاقب آن در سرتاسر دهه ۱۹۷۰ در صدر قرار داشت؛ نزاعی است میان آنهاکه سعی داشتند “نظریه توسعه” را درون پارامترهای اصلیش جای دهند؛ و منتقدینی که برآن بودند تا پارامترها را بسط داده و مساله را به عقب بازگردانند؛ به آن چارچوبی که منشاءِ تاریخی داشت و بر سنت اخلاقی نظریه عمومی توسعه که توسط هگل و مارکس بنیان نهاده شده بود؛ تکیه میزد.
عواقب کامل چنین رخدادی، معذالک، برای مدتی طولانی از نظر نهان ماند؛ چراکه اغلب منتقدین، خود نیز در مفهومی کاربردی، کوتاه-مدت، و دولت-زاد (state-orientated) از توسعه (که در اغلب موارد تحت تاثیر شراکت در جنگ سرد نیز بود) سهیم بودند. اما ادای وظیفه نهایی بیان محدودیتهای “نظریه توسعه” غالب (mainstream)، چیزی نبود که تنها بر دوش منتقدین نهاده شده باشد. تا اواسط دهه ۱۹۸۰، آن جهان واقعی که “نظریه توسعه” فرض کرده بود؛ ناپدید گشت. فراتر از همه اینها، کنترلهای ملی و فراملیِ اِعمال شده بر حرکات سرمایه از میان رفته بودند و لذا شدیدا توان هر دولتی را که خواهان ارتقای توسعه ملی بود؛ کاهش دادند؛ در همان حال، ” اجتماعات توسعه ای” (development community) بین المللی، با هزینه دولتها، در هر کجایی که بودند؛ خود را وقف وظیفه تحکیم “نیروهای بازار” (به معنی سرمایه) نمودند؛ لیکن این اتفاق بویژه در جهان سوم رخ نمود. درنتیجه، آنچنانکه “نظریه توسعه” تاکنون و همواره متصور بود؛ دیگر بسیاری از دولتها، جنبانندگانِ اصلی توسعه نبودند؛ و هیچکدام از کاندیداهای جایگزینِ (از قبیل “جنبشهای اجتماعی” یا “اجتماعات”) پیشنهاد شده از سوی “تئوریسینهای توسعه” بموازات مضمحل شدنِ میدان، دیگر چندان متقاعد کننده نبودند. […]
یادداشتها:
(۱)Aylward Shorter, Jesus and the Witch Doctor (London, 1985), 72.
(۲) S. Feierman, Peasant Intellectuals: Anthropology and History in Tanzania (London, 1990).
برگرفته از:
The Anthropology of Development and Globalization, Marc Edelman, Angelique Haugerud (eds), Blackwell Publishing: 2005. Pp 107-110