آخر اسفند را از همان بچگی دوست داشتم، نه به ذوق خریدن لباس عید و خانه تکانی و خوردنی هایش. به خاطر گل های رنگارنگ لاله و رز و بوی گل سنبل. برعکس حالا تا همین دو سه سال پیش چندان میانه ای خوبی با زمستان نداشتم. شاید هم یک دلیلش بوی نفتی بود که همیشه در خانه احساس می شد. مدام باید مراقب بودیم که نفت بخاری ته نکشد و خاموش نشود که اگر خاموش می شد، روشن کردن دوباره اش خودش داستانی داشت. قبل از اینکه بر روی پشت بام ساختمانی اضافه کنیم و تعداد اتاق ها را بیشتر، خانه مان یک اتاق پذیرایی بزرگ داشت و یک هال و اتاق خواب کوچک. تنها در همان اتاق هال و خواب کوچک بخاری روشن بود. برای درس خواندن، من سرمایی تا خرخره شال و کلاه می کردم، کاپشن پفی سورمه ای را تنم می کردم و زیپش را تا گردن بالا می کشیدم و می رفتم در اتاق پذیرایی یخچال که چندان هم پذیرای من نبود. برایم زمستان همیشه طولانی ترین فصل سال بود، انگار کش می آمد. در زمستان کسل می شدم و کم انرژی. همیشه که مهر می آمد و برگ ها آرام آرام می افتادند، دلم می گرفت. رفتن تابستان را دوست نداشتم، تابستان گرم بود و من عاشق گرمایش بودم، حتی شرجی بودن هوای شمال و شر شر عرق ریختن در تابستان را به غروب های پاییز ترجیح می دادم. این غم پاییز و زمستانی ادامه می یافت تا نیمه اسفند.
اسفند برایم نوید پایان یافتن فصلی با سوز و سرما و باران مداوم بود. و چه لذتی بالاتر از این که بر تن درخت ها و شاخه های لخت و عور جوانه های سبز خود را به بیرون کشند. می توانستم ساعت ها در حیاط نسبتا بزرگ و دلربا خانه قدم بزنم و از دیدن جوانه های کوچک بر تن شاخه ها ذوق کنم، هنوز هم ذوق می کنم. باغچه حیاط خانه ما درخت های جورواجور داشت. از پرتقال و نارنگی گرفته تا آلوچه و گیلاس و کیوی و ازگیل. به نسبت گرم شدن هوا و عادت درخت، شکوفه ها بر تن درختان می نشستند. در طی چند روز، درختان و گل ها و بوته ها جان می گرفتند و رنگی می شدند. زودتر از همه فکر کنم شکوفه های گیلاس بود که با رنگ صورتی ملایم فوق العاده ای همچون عروسی خوشحال بر تخت مجلس عروسی طبیعت می نشست. یکی یکی درختان تا اردیبهشت شکوفه هایشان را به رخ آدمی می گذاشتند. کیوی، شکوفه هایی داشت درشت و سفید و با پره های زیاد. شکوفه گلابی هم سفید و کوچکتر از شکوفه کیوی. تا اردیبهشت که شکوفه های پرتقال و نارنج ظاهر ساده خود را با عطر روح نوازشان به اوج می رساندند. آن مرده زمین و خوابیده زندگی آنچنان دگرگون می شد که قلب کودکانه مرا بی تاب می کرد. همه شکوفه ها برایم دلنشین بودند، اما شکوفه ای بود متفاوت از همه که نه شکل و شمایلش به قبلی ها رفته بود و نه رنگ و نه سایزش. سازی دیگر برای خود داشت. درختش از همان اوایل بهار که هنوز فاصله زیادی تا زمان به بار نشستن صددانه یاقوت هایش داشت، سر به زیر می شد.
نوشتههای مرتبط
شکوفه انار، نه صورتی بود و نه سفید. شکوفه انار، نه شبیه شکوفه سیب بود و نه شبیه شکوفه آلوچه و نه شبیه شکوفه کیوی. قرمز رو به نارنجی بود، مثل غروب آفتاب. درشت بود و به شگل زنگوله و سرش شبیه کنگره های ارگ می ماند و چند گلبرگ هم بر بالای سرش قرار داشت. عاشق این بودم که هر چند روز سری به درخت انار بزنم و رشد شکوفه هایش را نظاره کنم. از دل همان شکوفه زنگوله وار، میوه اش رشد می کرد. خیلی از شکوفه ها کم کم از درخت رها می شدند و به زمین می افتادند و زیر درخت انار هم قرمز می شد. درخت انار ما در گوشه ای از حیاط خانه بود و زیرش یک راهرو کوچک خاکی داشت که انتهایش به دری می رسید که به خانه عمویم باز می شد. آن راهرو شاید دو سه متر طول داشت، اما برای من حکم کوچه باغی دلگشا را داشت. درخت انار سرش را خم می کرد بر روی این راهرو و با شکوفه هایش آن را پر می کرد. در عالم کودکانه خود، من و خواهر و پسرعمویم می نشستیم پای درخت و شکوفه های درشت و زیبا را جمع می کردیم و از ابتدای راهرو که از موزاییک های خانه ما شروع می شد، شکوفه ها را دو طرف راهرو کنار هم به شکلی که سر زنگوله پایین باشد قرار می دادیم و تا انتهای راهرو که همان در بود پیش می رفتیم. کوچه باغ دلگشایم، دلگشا تر می شد. طبیعت بود و کودکی و زندگی و رهایی…
این مطلب در ویژه نامه نوروز ۱۳۹۷ و سالگرد انسان شناسی و فرهنگ منتشر شده است.