نوشته راجر اسکروتن برگردان زهیر باقری نوع پرست
در میانهی سده نوزدهم بورژواها همه جا به چشم میخوردند، از سالنهای نمایش گرفته تا رستورانها، کلیساها و باشگاهها، در ساحل یا قایقهای تفریحی و در جنگل و پارک، اغلب قدمزنان، بازو در بازو، جامگان آبرومندانه به تن داشتند و کلاههای مضحک به سر. کودکانشان را به مدرسههای خوشنام و شناختهشده میفرستادند، به تعطیلات آبرومند میرفتند و به مشاغل تروتمیز امّا دشوار مشغول بودند. دارا بودند، هم داراییهایمنقول و هم غیرمنقول و به رادیکالها و سوسیالیستهایی که آنها را تهدید به گرفتن داراییهایشان میکردند، وحشتزده مینگریستند. به ازدواج و خانواده، به نجابت، اصالت و پایبندی به قانون باور داشتند. اکنون آنها با چشمانی همزمان خجالتزده و مغرور از درون عکسهای کارتهای تبریک به ما خیره میشوند؛ در حالیکه دارند در دریا پارو میزنند به نظم اجتماعی پایبند هستند. ما به جهان آنها در فضاهای داخلی تنگ و تاریک آثار ویار، در الگانت فستیوال (فستیوال روستایی که در نقاشیهای فرانسوی قرن هیجدهم به تصویر کشیده میشد) در کارهای رنوآر، در صحنههای گردش آثار ژرژ سورا گوشهچشمی میافکنیم؛ جهانی که امن و رام است و اندکی آمیخته با غم عاشقانه.
نوشتههای مرتبط
اما بورژازها در نگاه ناظران روشنفکرشان مخلوقاتی نمادین و عجیب مینمودند؛ سوژههایی برای نظریات موشکافانه و قصههای پریان. مارکس نقشی در جهان-تاریخی برایشان آفرید، فلوبر در پی مبهوت کردن آنها بود و متیو آرنولد آنها را با عنوان «طبقه بیفرهنگ» تقبیح میکرد. آنها بهترین نمونه شخصیّت متضاد برای شوخطبعی، سرزندگی و بتشکنی در جهان ادبیات بودند و تا صد سال پس از بیانیّهی کمونیست در سال ۱۸۴۸ یک خلاء دراماتیک آشکار را پر میکردند. بورژوازها در نگاه هنرمندان بوهمی، پدیدار، شوکهآور و به وضوح بد بودند. آنها هنر را به گونهای توجیه میکردند که تا کنون هیچ طبقه دیگری توجیه نکرده بود: آنها هدف بیپناه سوءاستفاده و هجو بودند.
اما بورژوازها در ۵۰ سال گذشته به آرامی در حال ناپدید شدن هستند. آنهایی که به نظر میرسد از چشمانداز تموّل با تعریف [بورژوازی] همخوانی داشته باشند همیشه آنچنان که باید لباس نمیپوشند یا پایبند ارزشهای خانوادگی متناسب نیستند. حضور در کلیسا و رفتن به تئاتر و رستوران کاهش یافته است. پارکها و ساحلها پر از مردمانیست که اهمیّتی به پوشش یا منش بورژوازی نمیدهند و این ایده که ازدواج، خانه و خانواده ارزشهایی بورژازی دارند در جهانی که مردمِ بیشتر و بیشتری ازدواج را یک محدودیّت، فرزندان را کسالتآور و دارایی را غیر قابل اشتراک میدانند، بختی برای بقا ندارد.
در چنین شرایطی، روشنفکر بتشکن که تا شعار «شوکه کردن بورژوازی» پیش رفته، از نبود هدف رنج میبرد. در جهان پسابورژوازی دیگر چه کسی را میتواند برنجاند و چگونه میتواند اصالت و رهایی اندیشهاش را به نمایش بگذارد، که دیگر نه رسمی، نه هنجاری، نه منشی و نه الگوی پوششی برای تخطّئه کردن نیست. البتّه، او میتواند کاری گستاخانه همچون نمایش یک آبریزگاه در یک نگارخانه عرضه کند. امّا در دام این ترس خواهد افتاد که مبادا کسی زودتر از او به آنجا برسد، هر چه باشد بیشتر بازدیدکنندگان گالریهای هنری افرادی هستند که به اندازه خود او غیر قابل شوکه کردن اند.
پس ناپدیدشدن بورژوازی موجب بحرانی در هنر شده است. چگونه میتوان بقایای از همپاشیدهی طبقهی بیفرهنگ را شناسایی کرد تا بتوان با اثبات بیهودگی و نامربوطیشان آنها را آزار داد؟ نمایشخانهها، رستورانها، نگارخانهها و مکانهای عمومی همگی خدماتی پستمدرن را به مردمی بدون پیشداوری ارائه میدهند. تلویزیون، سطحش به اندازه سواد بورژواها پایین آورده شده و حتّی کلیساها ارزشهای خانوادگی و فضیلتهای ازدواج را رد میکنند. با این وجود، بدون بورژوازی، جهان هنر از آماجش محروم شده و محکوم به تکرار اداهای فرسودهی سرکشانه برای مخاطبانیست که مدتها پیش گنجایش شورش و نافرمانی را از دست دادهاند.
با این حال، همه چیز از دست نرفته است. هنوز یک خاکریز مانده که میتوان بورژازی را کنج آن گیر انداخت و بر او حملهور شد و آن اپراست. باورمندان به ارزشهای خانوادگی و ازدواج سنّتی رمانتیکهای پنهانی هستند که دوست دارند به تماشای داستان های شگفتانگیز اغواگری، خیانت و آشتی بنشینند که در آنها عشق زن و مرد چنان به عرش رفته که به فرش آوردنش نشدنی مینماید؛ و این همه با چنان صحنهپردازی جادویی و موسیقی نفسگیری به نمایش در میآید که ما را برای سه ساعتِ سحرانگیز به جهان رویاها میبرد. عشق سرشار از خیانت ناخودآگاه زیگفرید به برونهیلده؛ علاقهی معصومانهی متّکی به خودفریبی مادام باترفلای همچون فرشتهای روی یک قبر؛ آرزوی مرگ گرایمز که به صورت تمنّایی برای عشق مادرانهی اِلِن توجیه میشود، همگی ایدههایی عاشقانهاند که هرگز با واژهها دریافته نمیشوند، بلکه با موسیقی آتش به جانمان میافکنند.
آیا عجیب است که بقایای بورژوازی که با فرهنگی سبُک و بیحرمت محصور شده، چنان به اپرا جذب شده است؟ بعد از اجرایی از کاتیا، پلئاس، تراویتا یا فیگارو، روانهی خانه میشوند در حالی که از احساسات به نمایش درآمده روی صحنه با مخلوقاتی نه چندان خداییتر از خودشان، شگفتزدهاند! از کیلومترها دورتر میآیند که قصههای پریان مورد علاقهشان را به تماشا بنشینند و در ساعات اولیه صبح در حال خواندن به سوی خانه رانندگی کنند. ۲۰۰ دلار برای جای نشستن نه خیلی خوب میپردازند تا صدای خواننده اصلی زنی را که انتخاب کردهاند بشنوند و آریاهایی (آهنگ طولانی با تکخوانی) را که تنها با اجرای زنده میتوانند شنیدنش را تحمل کنند، حفظ می کنند. به هر اجرایی از یک اپرای کلاسیک در هر جای جهان سر بکشید، جمعی از بقایای بورژوازی را بیحرکت و مطیع نشسته در آن جای تنگ به مدت سه ساعت؛ بیگناه، منتظر و آمادهی شوکه شدن خواهید یافت.
چه کسی را یارای ایستادگی در برابر این وسوسه است؟ یک تولیدکننده امروزی در برخورد با شاهکاری که در جایی دیگر میتوانست برای چنین مخاطبانی سرورآفرین و آرامبخش باشد، به دشواری میتواند اشتیاقش برای بیحرمتی و گستاخی را کنترل کند. هرچه موسیقی فاخرتر و متعالیتر، حاصل کار کمارزشتر. من همهی اینها را دیده ام: زیگفریدی که شورت پسربچههای مدرسهای را پوشیده و دارد شمشیری را روی اجاقی متحرک میپزد؛ ملیسانده قایم شده در مرکز تأمین اجتماعی در حالی که پلئاس به شیوهای سادیستی دارد او را با موهایش به دیوار میبندد؛ دون ژوان با خوشحالی در پایان اپرایی به همین نام راحت میایستد در حالی که دیوهایی بدون توضیح به صحنه وارد میشوند، آواز کری بیمعنا سر میدهند و دوباره بیرون میروند؛ روسالکا روی صندلی چرخدار در حالی که دارد در استخر فوتبال تماشا میکند و با ماه حرف میزند؛ تریستان و ایزولده روی یک کشتی با دیواری آجری در میانشان، آوازی گنک دربارهی عشق سردادهاند که کمابیش هیچ ربطی به یکدیگر ندارد، چرا که از دید هم پنهاناند؛ کارمن در تلاشی بیهوده برای جلب توجّه جنسی در حالیکه گروه کری نیمه برهنه روی صحنه مشغول نزدیکی کردن اند، اپرای “دستبرد به حرمسرا”ی موتزارت در یکی از فاحشهخانههای برلین؛ رقص بالماسکه وردی با گروه بازیگرانی که برای تخلیهی رودهشان روی توالت چمباتمه زدهاند – دیگر چه جای سخن از عادت هیتلری کردن اپرا که از فیدلیو تا توسکا را میتوان با یونیفرم نازی اجرا نمود. واگنر همواره بیرحمانه مثله شده، مبادا آن بورژواهای گمراه پیرو پیامهای سیاسی اغواگرش شوند؛ و در مورد اپرای مادام باترفلای هم همین بس که فرصتی است برای انتقام گرفتن از آمریکاییها برای بمبی که روی ناکازاکی انداختند!
اما همهی سالنهای اپرا مانند سالنهای اپرایی که بودجهشان با هزینهی دولتی در آلمان و بریتانیا تامین می شود و با چنین هتک حرمتهایی نابوده شدهاند، گناهکار نیستند. در برخی جاها در ایتالیا، کارها در راستای آنکه درام همانگونه که نیاز موسیقی است عرضه شود، به درستی انجام میشود. و یکی از سالنهای اپرا بیش از دیگران، برای وفاداریاش به الهام هنری اصیل، شایستهی ستایش است و آن اپرای موزه متروپولیتن در نیویورک است که در جهت کمال تلاش میکند و اغلب به آن دست مییابد.
تولیدات هنری پست مدرن طعنهآمیز با ممانعت از آنکه خوانندگان با نقشهایشان همذات پنداری کنند همواره تاثیر موسیقی را خفه میکنند. اما اگر زمانی – چنان که گهگاه رخ میدهد- اجرایی از Met (موزه متروپولیتن نیویورک) در جهان پخش شود- از جمله برای ما بورژواهای تشنهی اپرا در انگلستان- حاصل کار یک تجربه موسیقایی اعلا، با خوانندگانیست که کاملاً با درام یکی شدهاند و گروه نوازندگان نیز ژرفترین همدلی را با آنان دارند. البته Met در تلاش است بهترین خوانندگان را در اختیار داشته باشد و با وجود جیمز لواین یکی از بهترین رهبران ارکستر در جهان را دارد که راهش را به قلب موسیقی مییابد. اما اگر درام روی صحنه به ریشخند گرفته شود، این دو عامل هرگز تضمینی برای اجرایی تاثیرگذار نخواهند بود. پس دوستداران اپرا باید قدرشناس باشند که جایی هست که رویاهایشان را محترم میدارد و اپرا را راهی برای خوار کردن آنها نمیداند.
چنین افکاری هنگام گوش دادن به اجرای حقیقتاً سترگ Met از لولو اثر برگ در آغاز امسال به روشنی به ذهن میرسد؛ رهبر این اجرا فابیو لوئیسی است و مارلین پیترسن به زیبایی در جایگاه نقش اصلی قرار گرفته. اگر تنها یک سیلی به چهره ارزشهای بورژوازی خورده باشد، همین کار است که برگ آن را ناتمام رها کرد و متن آن را از نمایشنامههای وحشتناک لولو اثر ودکیند گردآوری کرده است. این نمایشنامهها برای نشان دادن واقعیت به آلمانی های زمان ویلهلم نوشته میشدند. اما آب و تاب آنها در کل ناشی از نگاه جنسیتزدهی نویسنده به زنان، و به طور خاص به خاطر لولوی رواننژند است. به برکت تولید زیبایی که درخشش بصریاش حتی به گوش ما در روستای ویلتشایر هم رسید، خوانندگان اجرایی عرضه کردند که بازسازی آن در استودیو ممکن نیست و اینگونه چنان سیلیای به گوش ما زد که در نهایت، نه تحقیرکننده، که واقعاً اضطراب آور بود. چراکه، هم چنانکه مدّتی از سیلی زدن بِرگ به بورژوازی گذشته، او گوشهای بورژوا را میگیرد و او را در جوی آب میخواباند تا خود به خوارترین شکل زندگی بشر خیره شود. به ما میگوید: «فقط برای ارزشهای خانوادگی این کار را بکنید» و ما نیز با کمرویی به او گوش میدهیم.
حال باید از چنین اپرایی چه درکی داشته باشیم؟ آیا تنها یک قطعهی گذراست؛ نمونهای از نیهلیسم کسالتباری که اروپای مرکزی را در فاصله دو جنگ خفه میکرد همانند نقّاشیهای جورج گروتز، نمایشنامههای برشت، یا معماری غیرانسانی والتر گروپیوس؟ یا به لولو و همتایان امید رستگاری عرضه میکند و زندگی خودخواهانهی وی را ارزشمند – حتا با وجود مرگ بیهودهی او به دست جک قاتل – قلمداد میکند. بیتردید، بِرگ نگاه دوم را برگزیده، چراکه برای لولو لایتموتیفی نوشت که بیشک بزرگترین و لطیفترین ملودی ۱۲-نُتی موجود است. و در نشانهگذاریهای دقیق موسیقی در تلاش است تصور نظمی مطلق، حتی گرچه نظمی صرفاً هنری، را در زندگیای که روی صحنه آشفته به نظر میرسد، بیافریند. او کاملاً متقاعد شده بود که میتواند پلیدترین زندگی را از راه موسیقی نجات دهد، درست همانگونه که واگنر تلاش کرد ارزشهای پیر بورژوا را در «خوانندگان استاد نورنبرگ» نجات دهد، و چه کسی جز یک بورژوا تلاش به انجام چنین کاری میکند؟
زهیر باقری نوع پرست
دانشجوی دکترای دانشگاه وین
m.z.bagheri.noaparast@gmail.com