انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

شهر گربه‌ها

« در رمان نوشتن نباید خیلی چون و چرا کرد، من به تاریکی ناخودآگاهم می روم و با دست پر از آنجا برمی گردم. نتیجه اش می شود رمان هایی که نوشته ام»

شهر گربه ها از جدیدترین آثار نویسنده ی معروف ژاپنی، هاروکی موراکامی است. این کتاب مانند بیشتر آثار نویسنده در سبکی سورئال همراه با تمی از تنهایی و ازخودبیگانگی نوشته شده است. سبک سورئال یا فراواقع گرا در ادبیات، پیوند دهنده ی واقعیت و تخیل است. سبکی که به شما اجازه می دهد اتفاقات را از دل ناخودآگاهتان بیرون بکشید و داستانی دیوانه وار و حتی غیرعقلانی بسازید. این دیدگاه برگرفته از روانکاوی و روانشناسی و به خصوص آراء فروید است. ارتباطی که نویسنده با ناخودآگاه خود دارد به او اجازه می دهد نگاهی تازه به واقعیت داشته باشد و در این مسیر خواننده را نیز با خود همراه می کند. کاری که موراکامی در شهر گربه ها به دنبال آن است.

داستان های این کتاب برای آدم هایی که در زندگی همیشه دنبال دلیل و منطق می گردند بی معنی جلوه میکند. آدم هایی که به تماشای ژانرهای پر از اتفاق و هیجان دنیای هالیوود عادت کرده اند با خواندن این داستان ها فقط یک سوال ذهنشان را مشغول میکند، خب که چه؟ داستان چه چیزی برای گفتن داشت؟ واقعا نویسنده به هدفی برای آن فکر کرده یا فقط یک سری افکار بی سر و ته را به تصویر کشیده؟

مسئله اصلی در نوشته های موراکامی در همین نکته است. نویسنده خود معتقد است داستان هایش برای افراد سردرگم نوشته شده اند. برای آدمی که از زندگی کسل کننده خوشش می آید تعریف عجیبی نیست اما آنچه تعجب آور است حتی برای خود او، دلیل علاقه ی مردم است. کتاب های موراکامی در گیرودار تغییر نظام شوروی در دهه ی ۹۰ میلادی و یا در زمان فرو ریختن دیوار برلین طرفداران زیادی پیدا کردند، زیرا سردرگمی در این دوران فراگیر شده بود و مردم با داستان های او حس همزادی پیدا می کردند. دنیایی که نویسنده برای آنها ترسیم میکرد دیگر آنقدرها هم دور از ذهن و عجیب نبود.

شهر گربه ها از این حیث فرقی با دیگر نوشته های نویسنده ندارد. این کتاب داستان افرادی سردرگم را در برش کوتاهی از زندگی خود روایت می کند. داستان هایی که شما را وادار می کنند به مسائل جزئی زندگی تان با عمق بیشتری فکر کنید. داستان هایی که جدای از ویژگی های فراواقع گرای خود، راوی روزمرگی ای است که اگر شما هم قلمی به زیبایی و روایی موراکامی داشتید می توانستید عمق افکارتان را در این روزها به تصویر بکشید.

قاب تصویر دور از ذهن نویسنده، غیر خطی بودن روند داستان و اتفاقات عجیبی مانند گربه های ساکن شهر، همه نشان از سورئالیست بودن این اثر دارند.

در نهایت آنچه شما در پایان داستان ها با آن روبه رو هستید، تصویر سردرگمی در ذهنتان است که شما را وادار می کند میان همه ی آن اتفاقات عجیب به دنبال سوال اصلی بگردید. یکی از زیبایی های این اثر در این مسئله است. شما باید مدت زمانی را فقط به این فکر کنید که نویسنده قصد داشت شما را به فکر درباره ی چه چیز وادار کند؟ و وقتی آن را پیدا کردید، داستان را از دید دیگری مرور می کنید. دست آخر باید از خود بپرسید در دنیای واقعی خودتان، چطور به این مسائل پاسخ می دهید؟

شهر گربه ها

شهر گربه ها داستان آدم های گم شده است. داستان پسری است که در تمام زندگی حس تعلق نداشتن و هیچ بودن را تجربه کرده. پسری که همواره جای حفره ای خالی را در وجودش حس میکرده و بدون آنکه بداند خود جانشین حفره ی خالی کس دیگری بوده!

داستان روایت گر بخش کوتاه اما در عین حال مهمی از زندگی پسری سی سالست. تنگو کاناوا شخصی کنجکاو و خیال پرداز است که برخلاف پدر دوست دارد درباره ی همه چیز از ریاضیات گرفته تا داستان های چارلز دیکنز بداند و در عین حال بزرگترین سوالش در مورد خودش است. اینکه از کجا آمده و واقعا به چه کسانی تعلق دارد. پدر تنگو فردی با زندگی سخت است که هیچ وقت نتوانست ارتباط درستی با پسرش برقرار کند، تا جایی که تنگو در بیشتر دوران کودکی از پدر خود متنفر بود.

نمای اولیه داستان با روز تعطیل هفته شروع می شود. شخصیت اصلی در فکر روزهای تعطیل کودکی خود فرو میرود و خاطرات زندگی با پدر را تعریف می کند. پدری که از دید او انسان ساده و زجر کشیده ای بود که هیچ شور و علاقه ای برای دانستن در مورد هیچ چیز نداشت و تنها به زندگی روزمره با کمترین سختی اکتفا می کرد. پدر نقطه ی مخالف تنگو بود و همین امر و البته خاطره ی دوری از دوران کودکی او را متقاعد کرده بود که فرزند واقعی او نیست. در بحبوحه ی این افکار تنگو تصمیم میگیرد سری بعد از مدت ها به پدر پیرش در خانه سالمندان بزند.

در میانه ی این راه است که کتاب شهر گربه ها را می خواند، داستان متعلق به دهه ۱۹۳۰ در آلمان است. شهر گربه ها حکایت مسافری است که بعد از پیاده شدن از قطار و ورود به یک شهر کوچک متوجه می شود تمام ساکنان آن گربه ها هستند! مسافر از سر کنجکاوی آنقدر در آن شهر می ماند که دست آخر متوجه می شود دیگر نه گربه ها او را می بینند و نه آدم ها. او در شهر گربه ها خود را گم کرده است!

“این شهر، شهر گربه ها نیست جایی است که قرار بوده درش گم بشود”

تنگو داستان را برای پدر می خواند و پدر گربه ها را جایگزین حفره ی خالی انسان ها می داند، همانطور که تنگو حفره ی خالی زندگی او را پر کرده بود، حفره ای که مادرش با ترک کردن او گذاشته بود و حالا در آخر عمر دیگر نیازی به آن نداشت. دیگر تنگو برایش هیچ بود. تنها چیزی که از پدر برایش به ارث رسیده بود حفره ی جدیدی بود که باید خود پر میکرد.

شهر گربه ها بیش از هرچیز ترسیم کننده ی حس نیاز برای ادامه ی زندگی است. حس نیازی که با تنهایی گره خورده است. احساسی که خواننده را وادار می کند به حفره های خالی زندگی خود بیندیشد و به اینکه چطور آنها را پر می کند. برای زندگی کردن، هرکس نیاز دارد مست از چیزی یا کسی باشد، لازمه ی زندگی اینگونست. هروقت جای خالی ای پیدا شود، چیزی یا کسی آن را پر خواهد کرد؛ همانطور که گربه ها جای خالی انسان ها را در شهر پر کردند!

شهرزاد

«زندگی عجیبه، نه؟ می تونی یه لحظه مدهوش چیزی بشی و حاضر باشی همه چیز رو فدا کنی تا مال تو بشه اما وقتی زمان می گذره یا وقتی دیدگاهت کمی عوض می شه، یکدفعه از محو شدن اون درخشش یکه می خوری و متعجب می شی که من به چی داشتم نگاه می کردم؟»

شهرزاد داستان زنی است که برخلاف اسمش قصه گویی اسیر در دستان یک پادشاه نیست؛ بلکه زنی معمولی است که دست بر اتفاق از زندگی مردی تنها گذر می کند. گذری که هر بار ممکن است تکراری نداشته باشد و این فکر هابارا را می ترساند. هرچند که خود حس می کند دلبستگی ای به شهرزاد ندارد، اما گویی اوست که اسیر داستان های این زن شده است.

شهرزاد نمونه ای از گذر لحظه ها در زندگی شخصیت اصلی داستان است. فردی که می تواند هر لحظه از زندگی او حذف شود و با این حال هابارا بیش از آنکه از نبودن شهرزاد بترسد از از دست رفتن لحظه های کوتاهی میترسد که با او گذرانده. لحظه هایی که برایش حکم در آغوش گرفتن واقعیت را دارند. دست آخر همین لحظات مجذوب کننده و فراموش شدنی زندگی هستند که او را از تاریکی نفی واقعیت نجات می دهند.

جایی که شهرزاد، داستان زندگی گذشته خود را به عنوان یک زالو به یاد می آورد؛ یادآور اتفاقات غیرعقلانی و دور از ذهن سبک فراواقع گرای داستان دارد. قصه هایی که او تعریف می کند، قصه ی لحظات مدهوش کننده زندگی خود است. لحظاتی که بعد از سال ها به یاد آوردنشان بی معنی و مزحک جلوه می کنند.

این داستان یادآور موقتی بودن همه چیز در زندگی است. اتفاق هایی که در زمان خود می توانند بخش بزرگی از زندگی انسان را تشکیل دهند و بعد از گذر زمان تنها خاطره ای دور از خود به جا می گذارند. خاطراتی که بعدها به نظر نمی رسد متعلق به ما باشند. گویی کسی که در آن خاطرات به یاد می آوریم دیگر وجود ندارد. زمان می گذرد و چیز تازه ای در زندگی نظر ما را جلب می کند و گذشته فراموش می شود. و این حلقه تکرار همیشه ادامه دارد.

سامسارای عاشق

«جالبه ها، نه؟ همه چی دوروبرمون داره می ترکه می ره هوا اما هنوزم یه کسایی هستن که یه قفل شیکسته واسه شون مهمه. و یه کسای دیگه که اون قدر وظیفه شناسن که بیان اون قفله رو تعمیر کنن. شاید درسشم همینه. شاید توجه به همین جزئیاتِ به این کوچیکی، با تموم صداقت و وظیفه شناسی ای که ازمون برمی آد، باعث می شه که وسط این دنیای در حال فروپاشی نزنه به کلمون.»

سامسارای عاشق داستانی است که وقتی تمام شد، می توانید تصویر شخصیت اصلی داستان را در قابی از ویرانی های جنگ و درگیری با ربدوشامبر آبی رنگش در حال یادگرفتن لباس پوشیدن و فکر به معشوق گوژپشت خود ببینید و در عین حال لبخندی از سر شگفتی و حماقت بزنید!

این داستان فقط بازیچه ای برای ذهن است. داستانی که شما را وادار می کند فکر کنید اگر دنیا در مرز نابودی باشد، زندگی روزمرتان چقدر تغییر می کند؟ آیا واقعا آسمان به زمین می آید؟ دیگر به فکر غذا و لباس و عاشقی نمی افتید؟ آدم هایی که در بحبوحه های دیوانه وار تاریخ زندگی می کرده اند، واقعا زندگی کردند؟ زنده ماندن در ترس، بدون خوردن و لباس پوشیدن و عاشق شدن اسمش زندگی است؟

در این داستان، زندگی یعنی جزئیات کوچک. یعنی لحظه و هر آنچه که جسم انسان میطلبد. یعنی فراموش کردن چشم اندازهای دور و دراز. زندگی در این اینجا یعنی هرچیزی که هر روز همه ی ما انجام می دهیم ولی هنوز هم در ناکجاآبادی در آینده به دنبالش می گردیم. زندگی یعنی لذت انسان بودن را در همه ی ابعاد روحی و غریزی اش درک کنی، نه فقط دغدغه هایش را تا دیگر هوس نکنی ماهی یا گل آفتاب گردان باشی!

کینو

کینو عجیب ترین داستان این کتاب است. نقطه ی اوج آخر داستان هیجان خاصی را با خود به همراه دارد و وقتی تمام می شود باز هم وسط ناکجا ایستاده اید. باید برگردید و دوباره ورق های آخر را بخوانید و آنجاست که می فهمید نه مارها، نه رفتارهای عجیب کامیتا و نه تق تق های عجیب نیمه شب، هیچ کدام مهم نبودند. آنها فقط قاب تصویر ناخودآگاه نویسنده اند. آنچه مهم است قلب خالی کینو است. قلبی که بعد از مدت ها بسته بودن حالا سردتر و خالی تر از همیشه است.

داستان حکایت مردی است که هیچ دستاوردی در زندگی نداشته، مردی کاملا بی حاصل که قادر نبود باعث خوشحالی کسی شود و البته نمی توانست خودش را هم خوشحال کند. کینو هیچ تصوری درباره ی احساساتش در زندگی نداشت. جای خالی ای که نتوانسته بود متوجه آن شود اما همچون سایه در تعقیبش بود.

داستان با شیوه ای آرام و دلپذیر زندگی مردی معمولی را به تصویر می کشد. تا جایی که در ابتدای داستان تنها حس تنهایی همیشگی آثار موراکامی را در آن احساس می کنید، اما روند داستان به یکباره تغییر می کند و خواننده ترغیب می شود که همراه با شخصیت اصلی به دنبال تکه ی گمشده ی زندگی اش بگردد. تکه ای که خود تا مدت ها نبودش را حس نکرده و حالا سنگین تر از همیشه شده بود.

تازه بعد از تمام شدن داستان است که متوجه میشوید آن تکه ی گم شده چه بود. مرد آرامی که به نظر می رسید روح بی تفاوتی دارد و کنار آمدن با احساسات مختلف برایش چندان مشکل نیست ولی در اصل بروز ندادن این احساسات جای خالی بزرگی در زندگی اش ایجاد کرده بود که خود آن را نمی دید.

بار احساسات وارد نشده به قلب کینو زمانی سنگینی کرد که بخاطر رفتارهای عجیب کامیتا، مجبور شد با واقعیت رو به رو شود. احساساتی که در زمان خود با بی تفاوتی از کنارشان گذشته بود. احساسات نادیده گرفته شده ای که دیگر بیش از حد روی هم تلمبار شده بودند. زمانی که دیگر جایی برای انکار و فرار وجود نداشت، بلاخره در قلبش سرازیر شدند. زمانی که در تاریکی افکار مشوش ذهنش مجبور شد اعتراف کند:

«آره، صدمه خورده ام. خیلی خیلی عمیق.»

 

 

دیروز

دیروز داستانی در رابطه با فرصت هاست. زمان هایی از زندگی که اگر جور دیگری می پیمودید دنیای کاملا متفاوتی را تجربه می کردید. داستان زمان هایی که مسیر زندگی تان را به دلیل حس نیاز به امتحان کردن راه های دیگر عوض کردید. کنجکاوی ای که می تواند لحظه های حالای زندگی را در پرده ای از ابهام فرو ببرد. دو راهی سختی که شما را میان آنچه با آن خوشحال هستید و هیجان ناشناخته ای مرموز در جایی دیگر گیر می اندازد.

دیروز داستان همین دو راهی ها است. زمانی که شخصیت های داستان بین عطش دانستن و زندگی از پیش تعیین شده و آرامی که هم اکنون دارند، باید یکی را انتخاب کنند. ولی متاسفانه در زندگی فرصت ها محدودند، مانند ماه یخ زده ای که فقط تا طلوع خورشید فرصت تماشا کردنش را دارید. گیر کردن در همچین دو راهی هایی می تواند به قیمت سال های عمر انسان تمام شود. شاید باز هم در پایان راه به همان مقصد اول برسیم، اما مجبور شویم به جای یک خط مستقیم مسیر طولانی تری را دور بزنیم. ولی واقعا هدف در نهایت یکی خواهد بود؟ راه هایی که در زندگی طی می شوند شاید مقصد یکسانی داشته باشند، اما آدم هایی که آنها را طی می کنند چطور؟ شاید برای همین است که از راه های طولانی تر می رویم. شاید می خواهیم در مقصد آدم متفاوت تری باشیم!

دست آخر زندگی کردن مگر همان مسیر طی شده نیست؟

 

منابع

موراکامی، هاروکی، شهر گربه ها، ترجمه فرزین فرزام، تهران، نشر نون، ۱۳۹۶.

ترجمان، https://tarjomaan.com/interview/9182.

ایران کتاب، https://www.iranketab.ir/blog/surrealism.