اندی مرفیلد برگردان ملیحه درگاهی
هانری لوفبور در پیش درآمد هفتم از کتاب ” مقدمه ای بر مدرنیته” ، بخش نقطه نظراتی در مورد شهر جدید، آنچه را که دیده، آنچیزی که اشتباه بود و آنچه را که ممکن است درست باشد را برای ما عنوان می کند. لوفبور می گوید: “هر زمان که در مورنکس قدم می گذارم، آکنده از بیم و ترس می شوم”. مورنکس از انواع کهن الگویی، یک شهر جدید فرانسوی مانند دیگر شهرهای جدید بوده
نوشتههای مرتبط
هانری لوفبور در پیش درآمد هفتم از کتاب ” مقدمه ای بر مدرنیته” (Introduction to Modernity) ، بخش نقطه نظراتی در مورد شهر جدید، آنچه را که دیده، آنچیزی که اشتباه بود و آنچه را که ممکن است درست باشد را برای ما عنوان می کند. لوفبور می گوید: “هر زمان که در مورنکس (Mourenx ) قدم می گذارم، آکنده از بیم و ترس می شوم”. مورنکس از انواع کهن الگویی، یک شهر جدید فرانسوی مانند دیگر شهرهای جدید بوده و بنابراین برآمده از منظری اروپایی و آمریکایی است، لوفبور بر این عقیده است که این شهر “چیزهای بسیاری برای جستجو دارد”.
هر طرح کلی دارای جذابیتی خاص است: خطوط بلوکهای برج به صورت یکی در میان افقی و عمودی. … بلوکهای مسطح به نظر به خوبی طرح ریزی شده و به گونه ای شایسته ساخته شده اند؛ ما می دانیم که آنها بسیار ارزانند، و به ساکنینشان حمامها، دوشها و اتاقهای خشک کننده را ارائه می دهند، همسازی مناسب نور جائیکه ساکنین می توانند در کنار رادیوها و تلویزیونها یشان بنشینند و دنیا را از کانون گرم خانه ی خود از نظر بگذرانند. … بر فراز اینجا، سرمایه داری دولتی کارها را نسبتا مناسب انجام می دهد. تکنسینها و تکنوکراتهای ما قلبهایشان را در جایگاه درستی گذاشته اند، حتی اگر این مکان در ذهن آنان باشد که در واقع اولویت بندی شده است. فهمیدن اینکه سوسیالیسم دولتی کجا یا چگونه می تواند هر کاری را به گونه ای مجزا یا بهتر انجام دهد دشوار است.
هنوز هم، هر زمانی که او این ” ماشینهای زندگی لوکوربوزیانی را می بیند وحشت زده می شود، جسم جامد و سختی که همانند یک سبک جدید زندگی سراسر دکارتی است، طبقه بندی اشکال مختلف فعالیت انسانی، تقسیم بندی چیزها در اینجا و آنجا، خلق فضاهای کارکردی و افراد اتمیزه شده ای که فارغ از یکدیگر به درون خود باز می گردند، حتی آن هنگام که همچون توده ای بر روی هم قرار گرفته اند.
لوفبور اظهار می دارد در مورنکس است که “مدرنیته صفحات خود را بر من می گشاید.” آنجا، دانش عقلانی، مهارت تکنیکی و یک عقل کل متناسب با فشار نیازهای انسانی با تفکیکِ – مردم و فعالیت- برابر می شود، اینها همه به نام قابلیت بهره وری و سوددهی انجام می شوند. لوفبور همچون همیشه در مقایسه با بدگمانی های متافیزیکی علاقه ی کمتری نسبت به مکانیزمهای اقتصادی دارد. او خاطر نشان می سازد که مارکس جوان و جناح چپ هگل، هر یک تلاش می کنند به جای اینکه ذهن و ماده، سوژه و ابژه، را در فضایی فیزیکی جسمیت ببخشند، انفکاک دکارتی آنها را از بین ببرند. به عقیده ی لوفبور هر شهر جدید و هر حومه شهری جدید به فضا ضربه زده و زندگی را ساده کرده است، مردم را به سمت خود کشانده و تجربه را سطحی ساخته است. در یک زمان جدایی به معنای جدایی درون خود است، نوعی بخش بندی آگاهی، ناتوانی برای وصل شدن ارگانیکی به آنچه اطراف شماست، برای اینکه به کل بیندیشید، تا کلیت زندگی خود را دریابید- یا دیگر تمایلی برای درک آن نداشته باشید. آنچنان که لفبور می بیند، طراحان و تکنوکراتها، در همدستی با بانکداران، سازندگان و دلالان معاملات ملکی، تاحدی به “مفتشان عالی رتبه ی” جدید تبدیل شده اند که به سود جویی مالی و سیاسی از مدرنیزاسیون می پردازند، تا زمانیکه می توانند آزادی مردم را به طور پنهانی کنترل کنند به آنها قول نان و امنیت می دهند.
اتهام تعهد لوفبور به انسانگرایی مارکسیست را دو چندان می کند، چنین تعهدی فقط اکنون که به مثابه یک انسانگرایی مارکسیستی فضایی شده درک می شود، دارای تجسمی مادی است. حالا یک پوشش شخصی سرحال تر در یک سازمان فضایی شهری و روستایی سالم تر، پیش بینی شده است. لفبور خاطر نشان می کند، شهر در مسیر طولانی تاریخ خود، از یونان باستان تا قرون وسطی، واحد ارگانیک امید بخشی بود، بلافاصله تحت ضمانت حومه ی شهر قرار گرفت؛ دو قلمرو درهمزیستی شکننده اما واقعی توسعه یافتند. اکنون این همزیستی، این واحد ارگانیک، غیر قابل اجرا شده، تجزیه شده و به هم ریخته است. هم شهر و هم حومه هر دو قربانیان حرکت بیرحمانه به سمت انباشت سرمایه هستند، حرکتی هماهنگ با هم نشینی عوامل و نمایندگیهای دولت سرمایه داری. زندگی روزمره به یکباره استثمار، متلاشی و سیاسی شده است. زمانی، در عهد یونان باستان، با انجمنهای عمومی میدانی پویایش، شهر به عنوان جوهره ی جامعه ی مدنی در هماهنگی با دولت، تجسم یافت. لفبور بیان می کند که “دولت با شهر و جامعه ی مدنی منطبق شد تا کلیتی چند مرکز را شکل دهد که زندگی خصوصی تابعی از آن بود.” این وضعیت تا زمان شکل گیری “دنیای مدرن”، آنچنان که مارکس جوان مشخص کرده، آن هنگام که انتزاع دولت و انتزاع زندگی خصوصی متولد شدند، وجود نداشت. مارکس اصطلاح مدرن را برای دوره بندی چگونگی رشد سرمایه داری، توسعه ی رشد صنعتی و “رده بندی واقعی” تولید سرمایه داری مدرن به کار برد. بین سالهای ۱۸۴۰-۱۸۴۵، مارکس با ظرافت و به گونه ای مؤثر به تولد مدرنیته ی مدرن اشاره کرد. لفبور تبیین می کند که نوع دولتی که مارکس تعریف کرده، “چیزی است که زندگی روزمره (زندگی خصوصی) را از زندگی اجتماعی و زندگی سیاسی مجزا می کند. … در نتیجه، زندگی خصوصی و دولت – که همان زندگی سیاسی است – به گونه ای همزمان به درون انتزاعات یکسان اما مخالف، سقوط می کنند”.
به نظر لوفبور، مورنکس نشان می دهد که چگونه چند پارگی و انتزاعات متضاد خود را در ملات و آجر و پلاستیک، مادیت می بخشند. در زندگی روزمره ی مدرن، خیابانها و بزرگراهها برای اتصال فیزیکی مردم بیش از پیش ضروری اند، ” اما با عدم تغییر بی پایان آنها، هر تکرار ترافیکی، بازگشت [ فضای انسانی] به زمینهای غیر قابل سکونت است” . همه چیز به نظر وارونه است: “خرده فروشی مهمتر از تولید ، تبادل مهمتر از فعالیت، واسطه ها مهمتر از تولید کنندگان و وسیله مهمتر از هدف، می شود”. به گونه ای غریب، نورهای ترافیکی زیادی در مورنکس وجود ندارد، اگرچه کل شهر به نظر” چیزی جز آمد و شد نورها ” نیست. سیمای مورنکس برهنه و عریان رها شده است، معنای آن دزدیده شده، “به طور کلی قابل خوانش” شده است. در اینجا نیز مانند هر جای دیگر، نوعی “فرایند برهنه سازی” صورت گرفته است. لفبور می گوید،”هر ابژه ای کاردکرد خود را نمایش می دهد، به آن معنا می دهد و این عملکرد را به همسایگان اعلان می کند. ابژه خود را تا بینهایت تکرار می کند. هنگامیکه ابژه ها به سطح بنیادی یک دلالت کننده، تنزل میابند قابل تفکیک از اشیاء به خودی خود نیستند. … تعجب آور نیست؟ ممکن است؟”. در هر حال، نتیجه گیری که بلافاصله مشهود است : دنیای مورنکس – دنیای شهر جدید با ساختمانهای بلند و حومه ی شهری کم ارتفاع- بیانگر دنیایی تنظیم شده، ضمیمه ای و تمام شده است، دنیای که در آن هیچ کاری برای انجام وجود ندارد و هیچ کس در آن لب به سخن نمی گشاید، هیچ رؤیایی در گوشه گوشه ی آن وجود ندارد. آنچه که آنجاست واقعا آنجاست.
در مقام مقایسه ناوارنکس (Navarrenx) به سختی در ده مایلی مورنکس قرار دارد، با این حال و در معنایی دیگر چندین سال نوری از این شهر دور است. در قرن ۱۴ ناوارنکس شهری جدید بود که با نقشه زمینی با قاعده ی مناسب نزدیک به رودخانه ی پیرینن الورون (Pyrenean River Oloron) ساخته شد، دو قرن بعد شهر در طرحی هندسی تر نوسازی شد و با برج و باروی ایتالیایی احاطه گشت.لوفبور به خوانندگانش می گوید: “من هر سنگی از ناوارنکس را می شناسم”؛ وی در هر سنگ همانند گیاه شناسی که سن درخت را از روی حلقه هایی که بر تنه ی آن است تشخیص می دهد، به خوانش قرنهای تاریخ، تاریخ دفن شده در فضا، می پردازد . اما صداهای گذشته هنوز هم به گونه ای سلیس به زندگی گفته می شد . لفبور ظرافت و توسعه ی ساختی ناوارنکس – همزیستی میان رشد فیزیکی و اجتماعی آن – را به صدف حلزون تشبیه می کند. در حلزون می بینیم که رابطه میان حیوان و صدفش حیاتی است. آنچنان که لفبور می گوید، صدف ناوارنکس متضمن اشکال و فعالیتهای اجتماعی هزار ساله است، “با شکل دادن به صدف خود، این اجتماع را ساخته و بازسازی می کند، بارها و بارها بر طبق نیازهایش آن را اصلاح می کند”. لفبور بر این گمان است که تاریخ و تمدن گونه ای از صدف حلزونی اند. با نگاهی دقیق به هر شهر قرون وسطی، هر خانه کوچک، هر خیابان سنگفرش پیچاپیچ، هر میدان و هر گذرگاه شما رد مخاطی این حیوان را می بینید که “نشان به جای مانده در خاک اطراف خود را به چیزی ظریف و ساخت یافته بدل می کند.”
البته هر شهری از نعمت داشتن یک گذشته ی عمیق و یا فرهنگی غنی برخوردار نیست، بخصوص در دنیای جدید آمریکای شمالی. و حالا، صراحتا آن چیزی که لفبور ما را وادار می کند که به آن توجه کنیم اتصال میان حیوان و صدفش است، شکل معما به اندازه ی محتوایش از اهمیت برخوردار است. واژه ی کلیدی در اینجا یکپارچگی است.لوفبور بوسیله ی وحدت ارگانیکی ناوارنکس، بوسیله ی صمیمیت، سبک و کارکرد آن هیپنوتیزم شده است – لوفبور واژه ی “افسون” را مناسب می داند. هر چیزی در ارتباط ی با ناوارنکس از وحدت بر خوردار است، یک کل بی مانند است؛ همه چیز مرتبط است و ما را به فضای دیگر با کارکردی دیگر، و سپس به سوی یک دیگری هدایت می کند، دیگری با کارکردی کاملا متفاوت . او می نویسد، ” تفاوت واضح نیست، هنوز هیچ سراسیمگی میان حومه ی شهر، خیابانها و خانه ها، وجود ندارد؛ شما در میان حلقه ی پیوسته ای از درختان، باغها، گذرگاهها، میدانها و حیوانات، از میدانها به سمت قلب شهر و ساختمانها، حرکت می کنید”. افزون بر این خیابانها مانند زمین بایر و یا در تعریفی ساده جاییکه که مردم در آنجا از A به B می روند، نیستند بلکه مکانهایی”برای قدم زدن، گفتگویی لذت بخش و حس حیات هستند. با همان آهنگی که جین جیکوبز ( کسی که کتاب زندگی و مرگ شهرهای بزرگ آمریکایی از وی دقیقا زمانی منتشر شد که لفبور این نقد را نوشته است) مطرح کرده است، “هیچ اتفاقی در خیابانها رخ نمی دهد مگر با آگاهی مردم از درون خانه ها، و نشستن به تماشا از پنجره لذتی مشروع محسوب می شود. … خیابان امری یکپارچه است”.
متأسفانه ناوارنکس هم مثل تعداد زیادی از دیگر شهر ها و روستاهای کوچک سراسر دنیا، در حال حاضر برای مدتی است که در حال مرگ است، قربانی تغییرات صنعتی و کشاورزی، لگدکوب رژه ی “پیشرفت”؛ “به اتمام رسیدن صدف حلزونی”، لفبور ابراز تأسف می کند، “ناوارنکس اکنون با حالتی بسیار خسته و گشوده رو به آسمانها آرمیده است”. به علاوه هرچه زمان می گذرد شهر کسل کننده تر می شود. بازار روز ناوارنکس تا حد اندکی با سال گذشته ی آن مقایسه شده است؛ بقای دکانداران حالا کمی بیشتر از مدیران است؛ خیابانهای باریک هر روز با ارابه ها و بارکشها سرشار از راه بندان می شوند. با این وجود، کسالت آن رضایتمندتر، گواراتر و راحت تر، مناسبتر و خیال انگیز تر از مورنکس است؛ کسالتِ بعد از ظهری از یک شنبه ی تابستانی کُند یا شب زمستانی طولانی در برابر آتشی خروشان. کسالت مورنکس، به گونه ای معکوس، ” آبستن آرزوها، هیجاناتی باطل و امکاناتی درک نشده است. زندگی باشکوه تنها در گوشه ای، دور و بعید، انتظار می کشد. در انتظار چیزی شبیه به کیک هنگامیکه کره، شیر، آرد و شکر، موجودند.” در مورنکس، “قدرت با شکوه انسان در تسلط بر طبیعت او را تنها به حال خود رها کرده است”. این همان کسالت سراسری مدرن است، محرک سنگینی برای احساسات جوانی، جوانانی بدون آینده، و زنان، آنان که همواره فشار انزوا و تجزیه ی زندگی روزمره را تاب می آورند.
لوفبور نمی تواند تحسین خود نسبت به شهرهای قرون وسطی گذشته را پنهان کند. و با ظاهر شدن غول زشت بیقواره ای که ما امروز آن را شهر مینامیم، چه کسی می تواند او را سرزنش کند؟ به گونه ای انتخابی یا قراردادی، عده ی کثیری از ما زندگی هایی گشوده به پوچیهای وسیعی از ویرانی و ناچیزی داریم. اما جایگزینی که لفبور مطرح می کند تضمین کننده ی هشیاری است. زمانی او به نوستالژی جامعه ی گمنشافت علاقه مند بود، حسرتی رمانتیک برای بهشت گم شده، برای عصر گذشته، آن هنگام که هر چیزی یکپارچه و کامل بود، صنعتگرانه و معتبر. او می داند در حالِ گام نهادنی مغرورانه بر میدان مین است. تا اینکه به زودی آشکار می شود که او چیز دیگری در ذهن دارد. استعاره ی صدف حلزون، تعیین کننده است. لوفبور بوسیله ی این استعاره به دنبال تأکید بر رابطه میان یک حیوان (به عنوان مثال انسان) و مسکن طبیعی اش (به عنوان مثال شهرهای ما) است، بخصوص اینکه چگونه مسکن بایستی برای رشد آزاد ابتدایی حیوان، به اندازه ی کافی منعطف و پاسخگو به قوانین بیولوژیکی این گونه ی حیوانی باشد. او می گوید، رشد یک حیوان، نظم عملکردی ویژه ای را دنبال می کند. و در مورد انسان ها، ما زندگیمان را عالمانه و خود آگاهانه، ایجاد کنیم، به گونه ای که ما را خاص گرداند، حیواناتی با استعداد، متفاوت از صدف های حلزونی- زیرکانه تر، صحیح؟ ما موجوداتی هستیم که باید بدانیم چه چیزی برایمان خوب است. مارکس مدتها پیش تلاش کرد بر این نکته تأکید کند: “یک عنکبوت اعمالی شبیه به بافنده انجام می دهد، و زنبور تعداد زیادی خانه های مشبکی خلق می کند که معمار را با این ساخته شرمنده می سازد. اما آنچه که بدترین معمار را از بهترین زنبورها متمایز می کند این است که معمار پیش از ساختن ساختمانها نقشه ای از آنها را درذهن خود ترسیم می کند.”
Merrifield, Andy. (2006) Henri Lefebvre: A critical Introduction, Routledge, pege: 59-78
malihedargahi@yahoo.com
http://www.anthropology.ir/node/5211
مطالب مرتبط :
اندیشمندان فرهنگ معماری معاصر(۱۳): هنری لوفبور
http://anthropology.ir/node/6741
شهری برای شهرنشینی: لوفبور و فرهنگ شهر
http://anthropology.ir/node/12837
ویژه نامه ی «هشتمین سالگرد انسان شناسی و فرهنگ»
http://www.anthropology.ir/node/21139
ویژه نامه ی نوروز ۱۳۹۳
http://www.anthropology.ir/node/22280