انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

«شنل‌قرمزی و ساختارشکنی» در قصه‌های وارونه

نقد و بررسی کتاب قصه‌های وارونه، اثر فیلیپ دوما و بوریس موآسار؛ ترجمه حمید کریم‌خانی

برخی از قصه‌ها و افسانه‌ها، زادگاه مشخصی ندارند و یا اگر هم دارند، چندان وابسته به آن نیستند. فی‌المثل در خصوص قصه‌ی «شنل قرمزی»، هر چند که از غرب به ایران آمده است، اما کسی به درستی نمی‌داند زادگاه نخستین آن قبل از غرب در کجا بوده و یا از کدام منطقه‌ی غرب به ایران آمده است. بهرحال شنل‌قرمزی در ایران، سن و سال چندانی ندارد و ورودش همزمان با پروژه‌ی «فرهنگ‌سازیِ» مدرن در عصر پهلوی دوم است. که احتمالاً به لحاظ زمانی به دوران بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ِ برمی‌گردد. بنابراین با یک حساب سرانگشتی می‌توان گفت این قصه، همراه با قصه‌ی «زیبای خفته» و یا «سیندرلا» با چند سال پس و پیش عمری ۵۰ ـ ۶۰ ساله در ایران دارند. و جزء نخستین قصه‌هایی بوده‌اند که در ساخت دنیای ذهنیِ نخستین نسل‌های شهری و مدرن ایرانی (که احتمالا امروز ۶۰ ـ ۷۰ ساله هستند) مشارکت داشته‌اند.

در طی این سالها، به طور مکرر این قصه‌ها روایت شده‌اند. و هر بار با همان ساختاری که چارچوب مشخص‌ِ فی‌المثل «شنل‌قرمزی» را می‌سازد؛ یعنی دختر‌ بچه‌ای که برای دیدن مادر بزرگ مجبور است به تنهایی و شجاعانه از جنگل بگذرد، با گرگ و فریب او روبرو شود و در نهایت بر او پیروز گردد و بدین ترتیب در تاریخ و فرهنگ بشری، به شجاعت و هوشمندی «کودکانه» نیز سهمی داده شود. بنابراین آن‌چه در تمامی این سالها به کودکان و جهانِ‌کودکانه داده شده است، تمثیل‌های ایدآلیزه‌شده‌ای از «شجاعت و چاره‌اندیشیِ هوشمندانه» و یا «صداقت، درستکاری و پاداش از سر نفسِ عملِ نیک و ….» بوده است.

اما به نظر می‌رسد، فیلیپ دوما و بوریس موآسار، نویسندگان خوش ذوق فرانسوی، با تألیف کتاب زیبای «قصه‌های وارونه»، تصمیم به روایت جدیدی از این‌گونه قصه‌های جهانی شده گرفته‌اند. روایت‌هایی جذاب که برآمده از روایت‌های پیشین‌اند؛ از این رو علی‌رغم جدید بودنِ روایت‌، و نیز استقلال ساختاری، به دلیل وابستگیِ نخستین‌شان به روایت‌ِ اصلی، (حتا در شکل «وارونه کردنِ» آنها)، چندان استقلالی از آنِ خود ندارند. چرا که بدون روایت‌های اصلی (به‌منزله‌ی عناصر پیش‌فهمی)، امکان درکِ زیبایی‌شناسانه ساختار جدید، محو و ناپدید می‌شود. بنابراین خوانشِ«جدید»(ی که مورد نظر روایت‌کنندگان تجدید نظر کرده است)، تنها زمانی امکان ظهور می‌یابد که مخاطب در حافظه‌ی ذهنی ـ ادراکیِ خویش، خوانش قدیمی (نسخه‌ی نخستین یا اصلی) را داشته باشد.

باری، در این قصه‌ها که صفت«وارونه» به آنها داده شده است، فی‌المثل با «زیبای خفته»ای مواجه می‌شویم که نه خودش بلکه جهانی که در آن زندگی می‌کند، وارونه شده است. جهانی که«وارونگی» آن از نظر مولفان به این دلیل است که قدرتمداران و زورگویان در آن دیگر، نه «مردان» بل «زنان»‌اند. پس وارونگی، جابه‌جایی در جنسیت است. اما «سفید برفی» با همان ویژگی «خفته‌گی»‌اش در قصه ظاهر می‌شود. ویژگی‌ای که باعث می‌شود، فارغ و یا فراتر از هر بدی یا پلشتی‌ای باشد که به طور معمول در روابط روزمره و جدال‌های ناگزیریِ آن برای تصاحب و یا حفاظت از موقعیت و قدرت در کمین آدم‌هاست. و در روایت جدید، به نظر می‌رسد این «خفتگی»، خفتن و به خواب رفتن در دوران آشوب و «دیگرِ ستیزیِ جنسیتی» است. بهرحال مسبب «به خواب رفتگیِ» به ظاهر ابدیِ سفید برفی، همچون روایت اصلی، دشمن سرسخت‌ِ اوست. اما نه زن‌بابا، بلکه رئیس جمهوری که قدرت‌اش را از سوی سفید‌برفی در خطر می‌بیند:
“رئیس‌جمهور …. زن برجسته‌ای بود که تساوی حقوق زن و مرد را رسماً توصیه می‌کرد و اعتقاد داشت که اگر به پسرها همان فرصتی را بدهند که به دخترها می‌دهند، دلیل ندارد که آنها هم مثل دخترها موفق نشوند. اما به نظر می‌رسید در عمق وجودش تردیدهایی نسبت به ارزش جنس مذکر داشت، چون زنی بود که هوشی خارق‌العاده و شخصیتی عالی داشت. […] چون می‌خواست دوباره انتخاب شود، نظرسنجی‌ها را به دقت بررسی می‌کرد. […] تا روزی که نظر سنجی [در پاسخ به سئوالِ آیا من باهوش‌ترین فرد کشور هستم؟] پاسخ داد: نه خانم رئیس‌جمهور، شما باهوش‌ترین فرد نیستید، چون سفید‌برفی به اندازه‌ی شما باهوش است، به علاوه‌ی این که زیبا هم هست! “(ص۷، ۸،۹).
با توجه به قصه‌ی دوما و موآسار، شاید بهتر باشد به گفته‌ی بالا این را هم اضافه کنیم که سفید‌برفی بر خلافِ رفتار متعارف و معمولِ چارچوب‌های حاکم در کشوری که زندگی می‌کند، نسبت به مردان بسیار هم خوش‌رفتار و مؤدب است؛ و همین مسئله خود به خود باعث می‌شود یک جورهایی وی را حامی حقوق پایمال شده «مردان» به شمار آورند و دشمنی رئیس‌جمهوری را بیشتر برانگیزد. تمامی این ماجراها به دلیل طنزِ برساخته از موقعیتی که مؤلفان آنرا لحظه به لحظه همگام با بسط داستان می‌پرورانند، سرزندگیِ خاص و قابل‌توجهی به ساختار جدید قصه می‌دهد. طنزی که بخشی از آن صرفاً به عوض حذف، با اعتناء به الگوهای رفتاری ـ ارزشیِ طبقه‌ی متوسط انسان مدرن حضوری چشمگیر می‌یابد. فی‌المثل: “بعد از آن زوج جوان با هواپیما راهی ونیز شدند که برای‌شان اتاق لوکسی در شأن شاهزاده‌ها در هتل گریتی پالاس گرفته بودند. سه هفته بعد، با چهره‌ای بشاش و پوست برنزه از ماه عسل برگشتند” (صص ۱۸ ـ ۱۹).
اما «وارونگیِ» قصه‌ی «شنل‌آبی»، از نوع دیگری است. این‌بار، قهرمان اصلیِ قصه است که ساختارِ شخصیتی‌اش سروته می‌شود. و شاید به همین دلیل است که یکی از جذاب‌ و هوشمندانه‌‌ترین جابه‌جایی‌های ساختاری در این مجموعه داستان را در نحوه‌ی ارائه‌ی این قصه می‌بینیم. قبل از هر چیز این را بگوییم که دوما و موآسار، او را نوه‌ی «شنل قرمزی» معرفی می‌کنند. قهرمانِ پیشینی که در حال حاضر پیرزنی ۶۰ ـ ۷۰ ساله‌ای‌ است و به دلیل شهرت جهانی‌اش مایه‌ی رشک و حسد نوه‌ی خردسال‌اش «لورت» با لقب‌ شنل‌آبی است. بهرحال قصه‌ی جدید از زمانی شکل می‌گیرد که پنداری راویان جدید تصمیم می‌گیرند، شور و حال جدیدی به قصه‌ای بدهند که با توجه به زمانه‌ای که در آن به سر می‌بریم، قهرمان آن بیش از اندازه به اصطلاح «سربه راه» است. شنل‌آبی، یا همان لورت که به احترام مادربزرگ‌اش ظاهراً او را «شنل‌آبی» می‌نامند، دخترک شهرنشینی است که بازی‌گوشی‌ها و تخیلات بسیار جالبی دارد. اولاً که شنل‌ِ آبی او، در حقیقت بارانی کلاه‌داری است که مادرش آنرا از حراجی فروشگاه لافایت خریده است، و وانگهی بر خلاف مادربزرگ‌اش اوست که بر سر راه «گرگ» قرار می‌گیرد….
بهرحال جذابی قصه از جایی آغاز می‌شود که مداخله‌گران جدید، لورت را در وضعیت‌هایی قرار می‌دهند که دست به تقلید ماجرای قصه‌ی مادربزرگ‌اش بزند. از اینرو روزی که او قصد دارد به خانه‌ی مادربزرگ‌اش (شنل‌قرمزی) برود، کاری می‌کنند که در ایستگاه دیگری از اتوبوس پیاده شود، نقطه‌ای از شهر که در آن‌جا «باغ‌وحش» قرار دارد. و بدین ترتیب یک‌مرتبه او را در مقابل قفس «گرگ»ی می‌بینیم که به گفته‌ی مؤلفان عموی پدری‌اش نه تنها همان «گرگ» قصه‌ی «شنل‌قرمزی»ست، بلکه اجدادش به گرگ افسانه‌ی لافونتن می‌رسد. منظور آنکه گرگی که لورت سراغ‌اش رفته بود، گرگی معمولی نبود. همان‌طور که خودش هم با برگرفتن توهم کودکانه‌اش، فراتر از ساختارهای معمول قصه‌ها عمل می‌کند.
بهرحال گرگی که قرار است لورت یا همان «شنل‌آبی» را به شهرت برساند، برای آنکه در قفسِ آهنینی که آدم‌ها برای‌اش در باغ‌وحش دست و پا کرده بودند، حوصله‌اش سر نرود، خوب مطالعه می‌کرد، از اینرو به راحتی فریب هر چیزی را نمی‌خورد. حتا اگر آن چیز، حرف‌های ساده‌دلانه‌ و توأم با هذیانِ دختر کوچکی باشد که نوه‌ی شنل‌قرمزی است. به بیانی، در روایت جدید، این «گرگ» است که قرار است مورد فریب «شنل‌آبی» (لورت ـ بچه آدمیزاد) قرار بگیرد. بهرحال از آنجا که لورت برای اجرای دوباره‌ی قصه، شدیداً به گرگ نیاز داشت، آدرس خانه مادربزرگ را به وی می‌دهد و در قفس را هم برایش باز می‌کند؛ تا بتواند فرارکند و خودش را به خانه مادربزرگ برساند. اما گرگ قصه‌ی «شنل‌آبی» در روایتِ شگفتی‌آور دوما و موآسار، به جای رفتن به خانه مادربزرگ و خوردن او چهارتاپا داشت، چهارتای دیگر هم قرض می‌گیرد و خود را به سیبری می‌رساند. چنانکه ، به نظر می‌رسد آقا گرگه که این همه سال حتا با وجود زندگی در قفسِ باغ‌وحش با آدم‌ها زندگی کرده بود، حسابی «عاقل» شده است؛ چرا که نگاه‌اش به «آزادی» همچون آدم‌ها بود، به‌منزله‌ی شرطی اساسی برای زندگی. برای همین هم به جای اینکه دیوانگی کند و با خوردن مادربزرگ (که حتماً گوشت‌اش هم سفت و چغر است)، خود را به دام اجرای تکراریِ تآتری که قهرمان‌ِ مثبت آن دخترکی با شنل‌های آبی یا قرمز یا هر رنگ دیگری‌ست، بیندازد؛ ترجیح می‌دهد رفتارِ آزادمنشانه‌ای از خود بروز دهد و مانند گرگی فرهیخته و آزاده عمل کند. از اینرو به سرعت خود را به سرزمین اجدادی‌اش در سیبری می‌رساند….
شاید جالب باشد که بدانیم نوع امرار معاشی که مولفان برای وی در نظر می‌گیرند، تأکیدی مضاعف بر ساختار پست‌مدرن روایت‌گریِ خود آنها دارد. چنانکه می‌گویند:
“اما همانطور که گفتم گرگ در بین هم‌نژادهایش که اهل سیبری هستند موفقیت بزرگی به دست آورده و احساس خیلی خوبی نسبت به خودش دارد. او زندگی خوبی را در پیش‌گرفته و شکار گوسفندان را به عهده‌ی دیگران گذاشته (مهارت‌های‌اش را کامل از دست داده است) و خودش را وقف فعالیت‌های بی‌دغدغه‌ای مثل نقالی وقایع کرده که استعدادهای روایت‌گری‌اش در آن شگفتی می‌آفرینند…” (ص۳۴).
بهرحال چنانکه می‌بینیم، شالوده‌‌هایی که دوما و موآسار در ساختار و شخصیت‌های قصه‌ می‌شکنند، به طرز غافلگیرکننده‌ای پست‌مدرن است. آنها با ظرافت و به اصطلاح «بازی، بازی» به دگرگون و متفاوت کردن روایت‌هایی دست می‌زنند که در اثر سالیان سال و بدون ذره‌ای تغییر به موقعیتی از نوع کلان دست‌یافته‌اند.
و اما شخصیت «شنل‌آبی» نسبت به «شنل‌قرمزی»، هر چند به لحاظ تغییر بنیادین، دیگرگونه است، اما در مقایسه با «گرگ»، نه! به نظر می‌رسد از بین او و دخترک، آنکه غافلگیرمان می‌کند، نه لورت (شنل‌آبی) حتا با وجود عملی ساختن رویای هذیانی‌اش یعنی: باز کردن در قفس گرگ و دادن آدرس خانه مادر بزرگ به وی با این امید که او برود و مادر بزرگ را بخورد و بعد هم دست آخر برداشتن کارد آشپزخانه‌ی مادر بزرگ برای آنکه شکم او را به خیال اینکه گرگ است و خود را شبیه مادربزرگ کرده، پاره کند و پیرزن را نجات دهد، و …؛ بلکه در واقع این گرگ است که به ساختارشکنیِ موقعیت پیشین‌اش دست زده است. به نظر اغراق‌آمیز نمی‌آید اگر بگوییم، پنداری اتفاق خاصی از نسل کودکی شنل‌قرمزی و نیز گرگِ متعلق به دوران او تا نسل کودکیِ نوه‌اش (لورت ـ شنل‌آبی) و نیز «گرگ» متعلق به زمانه‌ی او افتاده است. رخدادی که باعث شده است در یک‌سو سازوکار «هذیان‌آلود» لورت، و در سوی دیگر «عقلانیتِ» گرگ، ساخته و پرداخته شوند. چنانکه در طی این سالها وی در«قفسِ آهنی»اش به فرصتی مطالعاتی برای شناختِ آدم‌ها دست‌یافته است. آدم‌هایی که در هذیانِ برآمده از «خودشیفتگیِ» خود چیزهای «کم‌یاب» و یا «نایاب» را به دلیل کمیابی و یا نایابی‌شان در قفس می‌کنند (احتمالا با این انگیزه‌ی پنهان که با اسارت و تصرف‌اش، یک‌جورهایی آنرا به خود ارجاع دهند) حتا اگر آن چیز موجودی همچون «گرگ»ی باشد که خانه و سکونت‌گاه اصلی‌اش در سیبری است. و از قضا طبق گفته‌ی راویانِ ساختار شکن، مردم پاریس هم از لورت یا همان شنل‌آبی به همین دلیل شکایت می‌‌کنند:
“[لورت]، حیرت و حتا خشم تمام مردم پاریس را برانگیخته بود. هیچکس نمی‌توانست بفهمد دختربچه‌ای اینقدر عاقل و سر به راه که نفر اول انضباط در مدرسه بود، چطور توانسته بود مرتکب چنین عملی شود. مدیر باغ [وحش] و نایب منشی اداره سالخوردگان، یکی بعد از دیگری او را احضار کردند که ملامتش کنند، اولین توبیخ این بود که یک گرگ از نوع کمیاب گم شده بود و برای دومی هم سرزنشگرانه و غضبناک می‌گفتند و حتا فریاد می‌زدند که به هر حال آدم نمی‌تواند با مادر بزرگش چنین رفتاری داشته باشد! مطبوعات حادثه را منعکس کردند و همه‌ی مردم فرانسه در تلویزیون و در عکس‌های روزنامه‌ها دختربچه‌ی پاریسی را دیدند که مرتکب چنین حماقت بزرگی شده بود؛ چیزی که لورت را از ته دل خوشحال می‌کرد، چون این دقیقاً همان هدفی بود که دنبالش بود (مشهور شدن)” (ص۳۳).
لورت به آرزوی‌اش می‌رسد و همچون مادربزرگ‌اش مشهور می‌شود. امروز همه کودکان و نوجوانان فرانسوی و همچنین بسیاری از کودکان و نوجوانان دیگر کشورها از نام و کار او آگاهند. کاری که هر چند از نظر فرانسوی‌ها و خصوصاً دوما و موآسار (که در حقیقت خود آنرا بدین ترتیب طراحی کرده‌اند) دیگر شجاعانه به نظر نمی‌رسد، و به عکس«حماقت‌بار» معرفی می‌‌شود، اما واقعیت این است که طبق همان طرحی که دوما و موآسار از طریق واکنش مردم و مطبوعات به‌منزله تفکر عمومی نشان‌مان‌ دادند، مرز بین عقل و حماقت خیلی دور و جدا به نظر نمی‌رسد. چرا که همانگونه که دیدیم آن‌چه را که آنها «عاقلانه» تصور می‌کنند، (فی‌المثل اسارت موجودات کمیاب در قفس)، شبه‌عقلانیتِ از سر هیجانات خودشیفتگی است. شاید اگر گرگ هم کمی بیشتر در قفسِ آهنین‌اش می‌ماند، همان عقلی را هم که به دست آورده بود، در اثر زندگی با آدم‌ها (حتا در قفس و به عنوان شیئی کم‌یاب) از دست می‌داد. چرا که نشانه‌های آن را می‌توان در جایی دید که امکان بروز و مانور توانایی‌هایش به وجود آمده است. در سیبری و در میان هم‌نوعانی که هنوز گرگ‌اند. گرگانی که در اعماق وجودشان هنوز مایل‌اند گوسفندان را بدرند و‌ در آرزوی فریب دادن «شنل‌قرمزی‌»ها هستند. هرچند که آنها هم در اثر آموزه‌های محافظه‌کارانه‌ی «گرگِ عاقلی» که در پاریس زندگی کرده (حتا با وجودی‌که در قفس بوده)، به خوبی از خطرهای این زندگی «عاقلانه» آگاهند. بهرحال آن‌گونه که فیلیپ دوما و بوریس موآسار از اوضاع و احوالِ گرگ قصه‌ی ما خبر می‌دهند وی در سیبری و در میان هم نوعان خویش:
“در محل‌هایی که گرگ‌ها زیاد رفت و آمد می‌کنند می‌خرامد، حکایت‌های پر آب و تابی را درباره‌ی زندگی‌اش در پاریس روایت می‌کند، اگر لازم باشد چیزهایی به آن اضافه می‌کند و همیشه هم به خودش نقش مثبت می‌دهد. گرگ‌ها با دهان باز به او گوش می‌کنند، با تحسین نگاهش‌ می‌کنند؛ ماده‌گرگ‌های زیبا برای اینکه مورد توجه‌اش قرار بگیرند با هم می‌جنگند. او ماجرای شنل‌قرمزی و شنل‌آبی را تعریف می‌کند و حالا تمام برادرهای‌اش از خطری که در مواجه‌شدن با دختر‌بچه‌های فرانسوی وجود دارد با خبر هستند: به این دلیل است که فرزندان ما دیگر هرگز با گرگ‌ها برخورد نمی‌کنند و می‌توانند با خیال راحت در جنگل‌ها گردش کنند. اما واضح است که باید احتیاط کنند و مراقب آدم‌هایی که ممکن است آنجا پرسه بزنند باشند: چون بعضی از آدم‌ها از حیوانات خطرناک‌تر هستند” (صص ۳۴ ـ ۳۵).

مشخصات کامل کتاب:
قصه‌های وارونه ، اثر فیلیپ دوما و بوریس موآسار؛ ترجمه حمید کریم‌خانی، انتشارات نظر و کتاب خروس ، ۱۳۸۹