انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

شعرِ بی شَهر

کتاب مرزها و نیش ها

 

نگاهی به دو مجموعه شعر عبدالله مُحَیْسِن

«از مرزها خواهم گفت […] سخن از بی موطنی» (ص: ۳) عبدالله محیسن ـ پس از شناسه ی کتاب ـ نخستین برگِ نخستین دفترش ـ «مرزها و نیش ها، نشرِ قهوه، اهواز: ۱۳۹۷ش» ـ را چنین که گذشت، آغازیده. یک برگِ دیگر، تاریخ سرایش ـ آغاز یا پایان یا هر دو ـ را تعیین کرده است: ۱۲ مهر ۱۳۹۳ ـ قزوین. یک برگِ دیگر، فهرستْ آغاز می شود؛ در نامِ شعرها، نه تنها نام هیچ کوی و برزن و شهر و کشور و قارّه ای درمیان نیست، که اِلمانی شهری را هم نمی توان یافت؛ نه از کهن شهرها و نه از شهرهای مدرنِ دیروز و امروز و یا فرداشهرها. یا او درکنارِ ما روزگار نمی گذراند و نابه سامانی های شهرها را به چشم نمی بیند و یا ما از ناآرمان¬شهرهای آرمانی اش به دور افتاده ایم و یا هردو توأمان ـ چون دوسوی مغناطیسی ـ از یک دیگر دوری می گزینیم: «من، / متلاشی / و آینه¬ها نیز / و ابعادِ جهان ام / در سُکنایی متروک از اَبعاد، / فروریخت» (ص: ۱۶)

تنها نام یک شهر در این دفتر نخست ـ ۱۱۶ صفحه ـ آمده، که بیش¬ترْ یادآورِ جنگی باستانی است؛ تا شاهدی بر رخ-دادی در شهری باستانی: «در «تروا» / در شبی¬خونی ناجوان¬مردانه!» (ص: ۲۱) اگرچه قلبِ این شاعر ـ به¬سانِ شاعران دیگر ـ پیشاپیش با هر حلاج و مسیحی بر دار و چلیپا است، بااین¬حال، برای او مهم نیست، که یک حادثه ـ هرچند سترگ ـ در کدام شهر و در کجای جهان رُخ داده است ـ حتّا اگر این شهر «جُلجتا» باشد، که شاعرانِ بسیاری آن را در چکامه¬های¬شان آورده¬اند: «عیسا! / آی عیسا / تاجِ تو / بر قلبِ من / چه می¬کند؟» (ص: ۳۰)

گاه، از حضور «سیگار» و یا «کاغذ» احساس می¬کنیم، که مثلِ ما شهریان با سیگار و فندک و کاغذ و قلم دوست یا دشمن است و هم¬شهریِ ماست ـ هرچند شهری بی¬نام و بی¬آدرس، ولی بی¬درنگ ادامه¬ی همان شعر به¬یادمان می-آورد، که شهری در کار نیست. حتّا چنان¬چه واژه¬ی شهر ـ و یا جمعِ آن: شهرها ـ بیاید، واژه¬گانِ دیگر، ما را به¬سویِ بافتی غیرِ شهری / ناشهری می¬رانند: «چون یتیمی رهاشده / در انبوهِ خواب¬های شهرها» (ص: ۳۶) شهرهایِ شاعر در خواب غنوده¬اند و واژه¬گانِ دیگرِ شعر و دفتر «مرزها و نیش¬ها» دستِ ما را می¬گیرند و دستِ کم به¬یاد عصرِ اشکِ یتیمِ پروین اعتصامی و ناعدالتیِ قباد و شحنه و والی و داروغه و محتسب می¬اندازند، ولی بازهم آن شهرهای تاریک دی-روزین نیستند.

بگذارید یک واژه از شعرِ «سه¬نقطه در شفق» او را ـ از همین دفتر ـ تغییر دهیم. عبدالله محیسن می¬سراید: «گفت: / سرنوشت؟! / یعنی چه؟! / این در قاموسِ لغات¬ام نیست چرا؟» (ص: ۴۷) چنان¬چه واژه¬ی «شهر» را به¬جای «سرنوشت» بگذاریم و همین پرسش را از شاعر داشته باشیم، پاسخ چه خواهد بود؟ آغازِ این شعرِ بلندِ بی¬شهر چنین بود: «گفت: / از دستِ تو …» (ص: ۴۵) و سه¬نقطه ـ در پایانِ این شعر ـ دوباره بازمی¬گردند. اصلاً جایی نرفته بودند؛ زیرا هیچ«جایی» درمیان نیست: «و سرنوشت¬ام را چون برای¬اش / شهادت دادم / خندید و گفت: از دستِ تو … / و که دانست / که در آن سه¬نقطه چه گذشت؟» (ص: ۴۹) آن¬چه هست «رخ¬داد»هاست، که شاید حوادثی انتزاعی نباشند و در عمل رخ نموده باشند، ولی بی¬مکان ـ بی¬شهر هستند.

البته شعرِ شهری سرودن به¬معنای آوردنِ نام شهر / شهرها در شعر نیست؛ آیینِ شهروندی باید. بسیاری از مردمانْ «شهرنشین»اند؛ نه «شهرگُزین». شهرْ برای¬شان فضایی بزرگ¬تر از روستاست: همین!. به¬اختیارِ خویش شهر را برای زیستن برنگزیده¬اند. ازاین¬رو، چنین شاعران و مردمانی دربرابرِ مفاهیم بَدَوی و روستاییِ شعر و زنده¬گی، مفاهیمی شهری به¬کار نبسته¬اند و به¬ارمغان نیاورده¬اند. غربتِ مُحیسن امّا از جنسِ شیفته¬گی به فضاهای شهری و یا روستایی و بادیه نیست. او اصولاً لاشهر و بی¬شهر است؛ بی¬جای است: «گویی غریبه¬ای هستم / در چراغانی شهری بزرگ، که آن-ها / جهان¬اش نامیده¬اند» (ص: ۸۱) حتّا معلوم نمی¬کند، که این «آن¬ها» کیستند: شهرنشین¬اند و یا شهرگزین! چه او شاعری است «لب¬ریز از خیره¬گی و بُهت» (ص: ۸۵) این بُهت می¬تواند از تقابل و برخوردِ شهر و ناشهر ـ / مدینه¬ی فاضله و مدینه¬ی فاصله (شهرهایی که فقط مسافت¬ها و فاصله¬ها را بین آدمیان افزوده¬اند؛ وگرنه روستایی هستند بدون ویژه¬گی¬های ارزش¬مندِ روستا ـ در درون او رخ نموده باشد، ولی اشعارِ دیگرِ این دفتر، جار می¬زنند، که چنین تقابلی در کار نیست. آن¬چه هست، بُهت است و بس: «در چشم¬های¬ام که بنگری / خروشِ بُهت، / به خفا نشانه می¬رود تو را» (ص: ۹۴) در اشعار او، نه آدمیانِ امروزین چندان رنگ و حضوری دارند و ـ اگر باشند ـ شخصیّت¬پردازی چندانی نشده¬اند و نه حتّا معشوق / معشوقه / مخاطبِ شاعر معلوم است و نه مقصد و مقصود وی و نه حتّا رخ¬دادِ تولّد خودِ شاعر: «بی¬هیچ مجامعتی / نطفه در نطفه / خیره به نامقصدی¬اند …» (ص: ۹۴) این سه¬نقطه نیز از آنِ اوست و از آنِ همین شعرِ «طلوعِ شب». «همه¬چیز» نه، که «همه¬جا» نامعلوم و گُنگ است و بی¬آدرس. حتّا افلاطونی هم نیست و نه ارسطویی. «بمباران» و رودِ «کارون» (ص: ۳۸) و «زیگورات» (ص: ۳۹) هم نه نشانی و آمارِ کشته¬گانی دارند و نه ساحلی و نه مختصّاتی جغرافیایی. مرزِ اشیاءْ با این نام¬ها / واژه¬ها مشخص می¬شود؛ نه بیش¬تر و نه کم¬تر.

شاعر در واپسین برگ¬های دفترِ نخست به ما می¬گوید، که با شهر بیگانه است: «هم¬چو طفلی یتیم / که به دیدارِ مهربان، امّا / گذرنده¬ی ره¬گذری / در انبوهِ یک شهر / چه بی¬حاصل / دل / می¬بندد!» (ص: ۱۰۵) حتّا چنان¬چه باز هم به¬یاد عصرِ اشکِ یتیمِ و قصاید پروین باشیم، نباید به¬دنبالِ جایِ / شهرِ وقوعِ حادثه بود.

در دفترِ نخست، آدم¬های سده¬های پیشین هستند؛ پیام¬بران فراوانی ـ با نام و بی¬نام ـ وجود دارند: «که من، / پیام¬بری / به¬جا مانده¬ام» (ص: ۱۰۸)؛ «و ابراهیم / در باغی معلّق» (ص: ۱۱۵) و یا نشانه¬هایی به¬دست می¬دهد یادآورِ پیام-بران: «از صلیب / خواهم جَست / با دست¬هایی سوراخ¬شده» (ص: ۱۱۵ ـ ۱۱۶) امّا دریغ از محلِّ وقوع این¬همه جُرم و آن¬همه معجزه!
ما بیش¬تر در دفترِ نخست با کهن¬الگوها سروکار داریم. با تأمّلی فلسفی برای به¬کارگیری سنجیده¬ی این کهن¬الگوها در شعر ـ فارغ از هرگونه جغرافیا: مکان¬ها .. خیابان¬ها .. شهرها .. کشورها و یا قارّه¬ها.

کهن¬الگوها ـ به¬خودیِ خود ـ خنثا هستند و شکلِ به¬کارگیری ماست، که به آن¬ها سروشکل می¬دهد. گاهْ بخشِ مثبت یک کهن¬الگو را به¬کار می¬بندیم و گاهْ بخشِ منفی آن را، که «سایه» نام دارد. پاره¬ای از کهن¬الگوهای دفترِ نخستِ عبدالله محیسن چنین¬اند: «هنرمند»، «کودکِ یتیم»، «کودکِ زخمی»، «پدر»، «عاشق» و «مسیح». برای نمونه، به کهن¬اگوی «مسیح» اشاره می¬شود: در بخشِ مثبت «با تجسّم قدرت الاهی و فرستاده¬شدن به مأموریتی الاهی برای نجات بشریّت ربط دارد» و در شکل منفی / سایه «عُقده¬ی مسیح درموردِ کسی صادق است، که معتقد است رسالتی الاهی دارد و تقریباً درتمامِ موارد تا حدِّ روان¬نژندیِ وسواس، مأموریت¬اش را پیدا می¬کند و به نقطه¬ای افراطی می¬رسد، که صداهایی می¬شنود، که او را به¬سمتِ اَعمالِ مرگ¬بار سوق می¬دهند.» (میس، ۱۳۹۵، ص: ۱۰۹) کارولین میس، در همین کتابِ «گالری کهن¬الگوها» ـ مترجم: سیمین موحّد، نشرِ هیرمند ـ می¬نویسد: «یادتان باشد، که هر یک از ما، کهن¬الگوهای «کودک»، «قربانی»، «خراب¬کار» و «روسپی» را داریم.» (ص: ۱۰) آری «روسپی» هم یک کهن¬الگو است و بخش مثبت و منفی دارد: «این الگو جهان¬شمول است و درسِ اصلی و مرکزی آن به نیاز انسان برای به-دنیاآوردنِ عزّتِ نفس و احترام¬به¬خود و پالایش این خصوصیّات در خود مربوط می¬شود.» (میس، ۱۳۹۵، ص: ۱۳۱)

در صفحه¬ی نخست دفتر دوّم، این تاریخ آمده است: ۱۷/خرداد/ ۱۳۹۶ ـ اهواز. باز هم معلوم نمی¬شود شعرهای این دفتر همه در اهواز زاده شده¬اند و یا در آن¬جا حکّ و اصلاح و پایان یافته¬اند. آیا همه¬ی آن¬ها در این تاریخ و «این ـ جا» سروده شده¬اند و یا آغاز و پایان سرایش¬شان این تاریخ و «این ـ جا» بوده است.

در این دفتر نیز، شعرها تهی از نامِ شهرها و فضاهای شهری¬اند ـ و البته با کهن¬الگوها و مقولات و مفاهیمی مختلف: بهشت و جهنّم و دوزخ و ققنوس و قهرمان و نفرین و شبح و معصومیّت و نان و شراب و صلیب و آسمان و رستاخیز و بادیه و ارشمیدس و شهید و عیسا و اسماعیل و ابراهیم و وطن و خلأ. این دفتر، تنها اشارتی دارد به یک فضای شهری: «یا یک سرودِ ملّی / که مردمانی / دست بر سینه و ایستاده با بغض / می¬خوانند / و خیره به جایی دورند» (ص: ۴۸) همین شعر امّا چنان در محاصره¬ی دوگانه¬های ناهم¬گون و هم¬گون است، که «جایی» برای فضای «شهر»ی باقی نمی¬ماند: مرده و زنده (ص: ۴۶)، پیروزی و شکست (ص: ۴۸)، امید و آرمان (ص: ۴۹)، زیبایی و دانایی (ص: ۴۹)، اِغراق و تزویر و حسد (ص: ۴۹). خواننده، نه به فکر سرود ملّی و مردمان، که در افقِ دوردست به¬دنبالِ همان «جایی دور» است، که شاعر وادارمان می¬کند بدان«جا» بنگریم و تصویرسازی کنیم.

این شاعر، حتّا از سنّت شعرِ عربی دوری گزیده است؛ نخستین ابیاتِ شعرِ عرب ـ معلّقه¬ی امرؤ القیس ـ سرشار از نامِ شهر / جای است؛ نامِ پنج منطقه در دو مصرع:

قفا نبکِ مِن ذکری حبیبٍ ومنزلِ بسقطِ اللوی بین الدخول فحوملِ

فتوضح، فالمقراه لم یعفُ رسمُها لما نسجتها مِن جَنوبٍ وشمألِ

نیز، بی¬شهری و آرمان¬شهری این شاعر، چندان از جنسِ بیت¬های نخستین «نان و حلوا»ی شیخِ بهایی نیست، بل با آن «عموم و خصوص مِن وجه» دارد:

أیها المأثور فی قیدِ الذنوب أیها المحرومُ مِن سرِّ الغیوب

لا تَقُم فی أسرِ لذاتِ الجسَد إنّها فی جیدِ حَبلٍ مِن مَسَد

قُم توجَّه شطرَ اقلیمِ النّعیم واذکر الأوطانَ والعهدَ القدیم

گنجِ عِلمِ «ما ظَهَر معْ ما بَطَن» گفت: از ایمان بوَد حبُّ الوطن

این وطن، مصر و عراق و شام نیست این وطن، شهری¬ست کان را نام نیست

زانکه از دنیاست، این اوطان تمام مدحِ دنیا کی کند «خیرُ الأنام»

حُبِّ دنیا هست رأسِ هر خطا از خطا کی می‌شود ایمان عطا!

ای خوش آن¬کو یابد از توفیق بهر کاورد رو سوی آن بی‌نام شهر

اندیشه¬ی شاعر ما چندان با مفاهیم بدبودنِ حبِّ دنیا هم¬خوان و هم¬خون نیست. او زنده¬گی را دوست دارد و برای این زنده¬گی به¬تر شعر می¬سراید؛ گیریم که شعری واقعی و لب¬ریز از تنگ¬ناهای زنده¬گی است. شاعر ما آزاد است، ولی اسیر حصار واژه¬هاست.

وی، در «شعری نیمه¬تمام» می¬آورد: «غروب است / و چراغ¬ها / روشن به سوسو»، که خواننده اندکی امیدوار می¬شود نامی از این شهر یا بخشی از یک شهر بیاورد، ولی باز می¬خواند: «بر سطحِ قدم¬های دریادمانده خیابانی به خواب / جهان شهری¬ست به خواب» (ص: ۸۷) و بدین¬سان، شاعر از این فضای شبهِ شهری دور می¬شود و ما خواننده¬گان را معلّق و بی¬جا وامی¬گذارد بین خواب و بیداری و چونان ستاره¬ی بی¬نامی درمیان سیاه¬چاله¬ها: «ستاره¬ای می¬میرد / و کَه¬کشانی از تنهاییِ یک سیاه¬چاله» (ص: ۸۷)

هرچه «مکان» هست، ابدیّت است و افقی نامعلوم و ناکجایی گاه ناآباد: «زیستن / حلق¬آویزِ هماره / به سقفِ شب / چون ستاره¬ای در دوردست» (ص: ۹۲ ـ ۹۳)

پایان شعرهای او هم متفاوت است؛ یا علامت تعجّب است و یا علامتِ پرسش. نقطه¬ای در میان و پایان نیست. او که از جایی .. نقطه¬ای .. شهری .. ایست¬گاهی .. فرودگاهی نمی¬آغازد، که به / با «نقطه¬ای» تمام کند!

همه¬چیز واژه است و با واژه وجود می¬یابد. چنان¬چه شاعر از «ویولون» و نوازنده¬اش «آنتونیو» (ص: ۹۵) نام می¬برد، پیش از این، این ساز و آن نوازنده را درمیان انبوهی از صدای غارغارِ کلاغان در زمستان و نغمه¬های گنجشککان در بهار (ص: ۹۵) و پس از آن، با «شبی گرم و عرق¬ریز / از اختناق و شرجی / در تابستان» (ص: ۹۶) نفَسِ ما و نوازنده را بند آورده است. دیگر ـ در این فضا ـ جایی برای شهر یا آبادی نیست! البته واژه¬ی «شرجی» ما را به جنوب و جنوب غربِ ایران نزدیک می¬کند ـ به یک فضای شرجی¬آلود؛ و نه ضرورتاً یک شهر شرجی¬زده و زخمی در جنوب و جنوبِ غرب.

شعرِ مُحیسن یادآورِ فضا ـ والبته نه نامِ ـ شهرهای گذشته و گذشته¬گان است: «در خلسه¬یِ شهر و معبد / طبر را به دستِ بزرگ¬ترین بُت / گماردم!» (ص: ۹۷)؛ یعنی زمانی می¬توان وارد این شهر شد، که ـ ابراهیم¬وار ـ تنها بود و از خلوتی و بی¬کسی شهر اطمینان حاصل کرد. بازگشتِ دوباره به «ویولون» (ص: ۱۰۰) و «انبوهِ این¬همه دیگری» (ص: ۱۰۰) از جنسِ بازگشت به واژه¬هاست؛ نه مکان¬ها. شعرِ عبدالله محیسن، گالری کهن¬الگوهاست و «کهن¬الگوها هم کهن و عام هستند و هم وقتی بخشی از روان ما هستند، می¬توانند شخصی شوند.» (میس، ۱۳۹۵: ۹) در شعرِ بی¬شهرِ و بی¬جغرافیای وی، تنها مرده¬گان را به آن مکان¬های لامکان و آبادی¬های آباد و ناآباد راه است.

نیز، کسانی که شاعر و شهر و خانواده¬ی شاعر را می¬شناسند، نباید چندان به¬دنبال آشنایان وی بگردند ـ هرچند شعرِ وی ترجمانِ زنده¬گی اوست. او تنها یک¬بار از واژه¬ی برادر ـ و نه نامِ برادر ـ استفاده کرده ـ در دو دفتر: «و سفالینه¬ی ایمان¬ام / که تَرَک خورد / به برق و رعدی که برادرِ کوچک¬ترم/ در صافیِ آسمان دید و اکنون / خوش¬حال¬ام / از ایمانِ بدین درهم¬شکسته¬گی!/ به¬سان آن طبری که دیگر / در دستانِ من نیست.» (ص: ۹۶)

«پدر» و «مادر» در دفترِ نخست آمده¬اند، ولی می¬توانند پدر و مادر شاعر نباشند؛ زیرا در این «مصبیتی» که زنده¬گی می¬کنند، وضعیّتِ ناگوارِ تمامی پدران و مادران گذشته و حال و آینده¬ی این مرز و بوم را به¬یادِ ما می¬آورند.

شاعر، با زنده¬گان بیگانه است؛ البتّه نه با زنده¬گی ـ جُز آن¬جا که شاید از نهادِ تجربه¬ی تلخ و نفس¬گیرِ شاعر برخاسته باشد: «آه! / چقدر دوست دارم / که آوازی بلند درکشم / امّا / در این هراس، که خون سُرفه کنم / و پدر این¬بار، / بدین رستاخیزِ نابه¬هنگام / شود تکرار او در مَنَش!» (ص: ۹۴ ـ ۹۵) این تصویر دردآلود ـ هم¬زمان برای شاعر و خواننده ـ برای دیگربار ـ در همین شعرِ «طلوعِ شب» ـ تکرار می¬شود، تا شاید برای خواننده نسبت این پدر با این شاعر عینی¬تر و ملموس¬تر شود و البته تنها آدرس ما از محلِّ وقوع حادثه، موزاییکِ حیاط است: «پدر هم خون سُرفه می¬کرد / می¬بینم هنوز خون¬اش را / بر رخ¬سارِ پریده¬رنگِ موزاییک¬های این حیاط / شب که طلوع می¬کند» این حیاط، حیاط خانه¬ی شاعر است؟ .. خانه¬ی پدری شاعر است؟ .. حیاطِ بیمارستان است؟ .. معلوم نیست.

کتاب رنگها، عطرها، صداها

شعر «این¬جا» (ص: ۱۰۹ ـ ۱۱۲) در دفترِ «رنگ¬ها عطرها صداها، نشرِ قهوه، اهواز: ۱۳۹۷» ـ ۱۱۹ صفحه ـ هم معلوم نیست کجاست! شعر «بیست و نه» از همین دفتر امّا متفاوت است و با ایماژی از یک شهر / شهرِ شاعر می-آغازد: «آتش گرفته است دستِ باد / در شهرم / اکنون / روح¬ام به روحِ شاعری / تلاقی کرده» (ص: ۱۰۳) بادی که یک دست¬اش سوخته، این¬بار در صفحه¬ی بعد، هر دو دست¬اش می¬سوزند: «دستانِ باد آتش گرفته¬اند / در شهرم» (ص: ۱۰۴) بعد درمی¬یابیم این شهرِ شاعر، با «خانه و تروای آتش گرفته / یکی بود!» (ص: ۱۰۵) سپس، سخن از یک مکان است، ولی با عبارتی لامکان:

«به¬گمان¬ام همه¬ی این¬ها / با حرفِ آن اندلسیِ آواره / یکی باشد» (ص: ۱۰۵) سخن از آواره¬گی و بیابان¬گردی است؛ نه یک¬جانشینی. کوچ و اجاره¬نشینی هم نیست. لامکانی است؛ نه بی¬خانه¬مانی. نامِ شهرها و اماکن دیگر در شعرِ «بیست و نه» از فضا و حال و هوایی شهری حکایت ندارند: «قرطبه» و «قرناطه» و «شام» و «بیت المقدّس» و «بغداد» و «جبل الطارق» نام¬هایی بیش نیستند و آمدنِ این¬ها همه «توفیری نمی¬کند» (ص: ۱۰۶) سپس¬تر، شاعر از هندسه و محاسبه و قانون و اَعداد سخن به¬میان می¬آورد و نامِ چندتن از خدایان باستان و درختان مقدّسی چون زیتون و نخل می¬چیند، ولی بعد آبِ پاکی را رویِ دست¬مان ـ که اکنون مثلِ دستانِ باد گُر گرفته¬اند ـ می¬ریزد: «جدا از این¬همه محاسبه / احساس می¬کنم، که آتش گرفته¬ام!» (ص: ۱۰۸) و تمام!

آخرین سطورِ شعر بی¬شهر شاعر، تیرِ خلاص است: «خانه / تنها همین زمزمه است / بیابان¬گرد!» (ص: ۱۱۹) همه¬چیز در صحرای لوگوس و برهوت فراسوی لوگوس رخ می¬دهد: فضایی تهی و اثیری و صدالبته دل¬خواهِ شاعر.

عبدالله محیسن، نه «شهرستیز» است و نه «شهرگریز»؛ شهر در شعر او «مسکوتٌ عنه» است؛ نه «مغفولٌ عنه» و یا «روی¬کردی نیندیشیده» ـ وگرنه می¬توانست نام دو شهر «قزوین» و «اهواز» را نیاورد، که شاید یکی زادگاهِ ناخواسته-اش باشد و دیگری زادگاهِ گره¬خورده با راه و سنگ¬لاخی که انتخاب کرده؛ کوره¬راهی گرگ و میش که با درس و دانش و اندیشه و درد و لامکانی و سرایش و تلخ¬کامی عجین شده است.

زمان در اشعارِ او، زمانِ گذشته¬ی دورِ دور و ماضیِ عصورِ باستانی و اساطیری است و یا رستاخیزی است در آینده، که او به آمدن¬اش دل بسته و امیدوار است. چنان¬چه هر موجودی جایی / حیّزی اشغال می¬کند، این شاعرِ برزخی گویا بی¬حیّز است و در هیچ ظرفی نمی¬گنجد و شاید به¬تر است گفته شود، هیچ ظرفی ـ در «اکنون» و «این¬جا» ـ گنجایش او را ندارد. شعرش امّا او را به¬تمامی نماینده¬گی می¬کند: روان و زبان و تن و منش و روش و طغیان و خواهش او را. او در جایی زنده¬گی می¬کند، که نام¬اش «آن¬جا»ست. شعرش ژرف است و نشان¬گر عمقِ مطالعه و ـ هم¬زمان ـ عمقِ فاجعه؛ زیرا «هرکه عِلم¬اش بیش .. دردش بیش¬تر». دردِ او دردِ دانستن است. وی ـ در دو دفتر ـ بارها و بارها از «می-دانم» و «نمی¬دانم» و «می¬دانی» و «نمی¬دانند» سخن به¬میان آورده است. فعل¬ها و نام¬ها و اشاره¬ها به حادثه¬ها و دیدگاه¬ها، اندیش¬ورزانه¬اند؛ نه ساخته¬گی و تحمیلی و فلسفه¬بافانه. بگذارید یک¬بارِ دیگر نام¬های دو دفترش را مرور کنیم: «مرزها و نیش¬ها» و «رنگ¬ها عطرها صداها»؛ پنج اسم، که جمع بسته شده¬اند و بی¬زمانی را فریاد می¬کشند و بی¬جایی را. شعرش ما را به جایی می¬برد، ناجای: «بیا به دورها برویم / آن¬جا که تو آن¬جایی» (ص: ۷۴)
به¬راستی: «آن¬جا» در شعرِ شاعرِ بی¬شهر کجاست!؟