صادق وفایی
رمان «شانزدهم هپ ورث، سال ۱۹۲۴» مهندسی بسیار خوب و منسجمی دارد و برای خواننده ای که پیش تر رمان «ناتور دشت» را خوانده باشد، آشنا به نظر می آید. اگر ناتور دشت را حدیث نفس شخصیت هولدن کافیلد بدانیم، این رمان هم حدیث نفس شخصیتی به نام سیمور گلس است که برادرش در ابتدای کتاب اشاره می کند، نامه ای از او را پیدا کرده و مخاطب در طول مطالعهی کتاب، همین نامه را می خواند.
نوشتههای مرتبط
به این ترتیب، شخصیت بادی گلس در ابتدای داستان اشاره می کند که : «آمادهام تا نوری بتابانم بر زوایای تاریک زندگی و عمر کوتاه و پیچیدهی برادر بزرگم سیمور گلس که در ۳۱ سالگی خودکشی کرد.» رمان، متن نامه ای است که بادی از مادرش گرفته و سیمور مدتی پیش، آن را نوشته است. بنابراین خواننده از ابتدا با کُدی که شخصیت بادی گلس می دهد، به دنبال علت رفتاری در سیمور خواهد بود که موجب به خودکشی اش شده است.
به مهندسی خوب و منسجم این رمان اشاره شد. دلیلش، این است که اگر مطالب نامه را در فرازهایی، بی هدف بدانیم و فرض کنیم صرفا جهت پر کردن سطور نوشته شده اند، ادبیات قوی و خوبی دارند. حالا با کنار گذاشتن این فرض، می توان برای فرازهای به نظر بی سروته نامه، و دیگر فرازها، توجیه و تفسیر روانشناختی، اسطوره شناسانه و … جست.
یک وجه دیگر این رمان که بر ادبی بودنش می افزاید، این است که سیمور در نامه اش، نویسندگان و آثار مختلف آن ها را معرفی می کند. او درخواست دارد تا تعدادی کتاب برایش بفرستند و به همین بهانه، صفحات زیادی از نامه اش رابه معرفی نویسندگان و کتاب هایشان اختصاص می دهد.
متن رمان هم، از سطح سهل و آسان شروع می شود و هرچه پیش می رود، سنگین تر می شود به طوری که خواندنش نیاز به تمرکز بیشتری دارد.
اما نکتهی مهم این جاست که در پایان خوانش رمان، این شائبه برای مخاطب پیش می آید که شخصیت سیمور دیوانه بوده یا خیر! او ضمن نوشتن نامه، چندین بار به این موضوع اشاره می کند که پیش تر، در دنیا زندگی کرده و حالا مشغول زندگی دوباره است. در فرازهایی هم از خدا صحبت می کند و موضوع خداشناسی را به طور جدی مطرح می کند. «لیس، اگر از سرسرا برگشته ای، این را خطاب به تو می گویم که می دانم به خدا و مشیت الاهی اعتقاد چندانی نداری، ولی در این روز جذاب و فراموش نشدنی از حیاتم، به شرافتم سوگند می خورم که بدون مشیت هنرمندانه ی حاکم بر هستی، هیچ کس نمی تواند حتا یک سیگار آتش بزند! شاید مشیت واژه ای فراخ باشد، اما جان کلامم این است که یک کسی آن بالا باید تائید کند تا شعله ی کبریت به لبه ی سیگار بخورد.»
این مساله به همان زوایای تاریک شخصیتی سیمور ارتباط دارد که بادی، ابتدای کتاب و پیش از خواندن نامه، به آن ها اشاره می کند. ظاهرا کشف این زوایای تاریک بر عهدهی خواننده ی کتاب است.
جملات رمان، طنز خاص خود سلینجر را دارند. او در این کتاب، از زاویهی دید شخصیت سیمور گلس به خیلی از مفاهیم خندیده و آن ها را به سخره گرفته است. سلینجر حتی با شیوه و نوع روایتی که سیمور دارد، سر سازگاری ندارد و گروهی را که این گونه روایت می کنند، مسخره می کند. نمونهی این رویکرد را هم در این جملات می بینیم: «خداوندا از من نخواه به هیچ سازمان ویژه ای که برای گروهی خاص از فانیان تاسیس شده بود بپیوندم، مگر آن که درهای این سازمان به روی همه ی خلق عالم باز باشد! به خاطر داشته باش که من خود را آماده می دانم تا پسر درخشان و نجیبت عیسای مسیح را دوست بدارم، البته مشروط بر آن که برای او امتیازی خاص قائل نشوی و طی مدت عمرش به او اختیار تام و آزادی عمل مطلق ندهی.» در مقابل مفاهیمی که در این رمان، یا همان نامه سیمور به سخره گرفته می شوند، مفاهیم دیگری با اهمیت زیاد مطرح می شوند و شخصیت راوی، مجنون وار در پی واکاوی آن ها بر می آید. یکی از این مفاهیم خداست!
خدا در کتاب پیش رو، یک مفهوم بسیار مهم است. نویسندهی نامه ای که در حال خواندنش هستیم «و دایرهی مخاطبانش از خانوادهی گلس بسیار فراتر است» مشخص نمی کند که هدفش از این همه وراجی و فلسفه بافتن چیست ولی با پیش روی در خوانش کتاب، کم کم با ذهن آشفته اش بیشتر آشنا می شویم و خدا و اثبات وجودش، یکی از چیزهایی است که او در پی آن است. بنابراین بعد از خواندن و خروج از دالان های ذهنی شخصیت سیمور است که متوجه می شویم، چرندیات ذهن یک دیوانه را نخوانده ایم، بلکه احتمالا با شطحیات یک عارف روبرو بوده ایم! «چه موهبت و رحمت تکان دهنده و شیرینی می بود اگر آدمی، هر روز از زندگی اش، خوب و دقیق می دانست که مسئولیت ابدی، روشن و مشخص او چیست و چه باید بکند! اما در کمال تاسف و شاید شعفی نهفته، هرچه به هر سو نظر می افکنم از این بابت به گونه ای مضحک بی فایده است و راهی به حالم نمی بَرَد!» و یا این جملات: «آیا لازم است خاطرنشان کنم که من برخی از این چرندیات دردناک را صرفا به این سبب با شما در میان میگذارم که پیش یا پس ا خروج بی موقع ما از این جهان، در زمره ی خاطرات شیرین شما قرار گیرد؟»
آنچه در این کتاب مهم است، دغدغه های نویسنده اش است. سلینجر دغدغههایش را از زبان و قلم مردی که از شدت آگاهی به خودکشی دست زده، بیان می کند. خدا، اعتقاد داشتن، طبیعت، نویسنده های مختلف و آثارشان، کتاب ها و … همگی از جمله مفاهیم ثابت نامه ای هستند که شخصیت سیمور پیش از خودکشی اش نوشته است و به تناوب در طول متن، پررنگ و کمرنگ می شوند. «او همیشه و بی استثنا در موارد بسیار نادری که از روی حماقت و بی ملاحظگی موضوع بی طرفدار تولد و زندگی دوباره بر کره ی خاکی را به صراحت مطرح می کنم، به شدت ناراحت می شود و این ناراحتی را آشکارا ابراز می کند. یک دلیل دیگر هم برای طرح نکردن این قبیل جزئیات با او وجود دارد و آن این که چنین حرف هایی، متاسفانه سوژه ی چرند و مزخرفی برای بحثهای غیررسمی و خاله زنکی به دستش می دهد.»
در مجموع، رمان «شانزدهم هپ ورث، سال ۱۹۲۴» از مجموعه ی داستان های خانوادهی گلس سلینجر؛ یک اثری سلینجری است ولی لذتی را که خوانش رمان «ناتور دشت» منتقل می کند، با خود ندارد. ناتور دشت در سال ۱۹۵۱ به چاپ رسید و این کتاب در سال ۱۹۶۵ ولی ظاهرا از آثار اولیه سلینجر بوده و پختگی ناتور دشت را ندارد. به هر حال سلینجر در ناتور دشت دغدغه هایش را با دغدغههای یک نوجوان دبیرستانی گره زده و در این کتاب، با دغدغه های مردی که در حال پر کردن دهه چهارم زندگی اش است. این مقوله نیز مطالب مفصلی را میطلبد که در حوصله این مقاله نیست.
«شانزدهم هپ ورث، سال ۱۹۲۴» با ترجمهی رحیم قاسمیان در سال ۹۳ توسط انتشارات نیلا چاپ شده است. این کتاب پیش تر در سال ۸۸ توسط علی شیعه علی ترجمه و به همت انتشارات سبزان چاپ شده است.
این مطلب در چارچوب همکاری رسمی و مشترک میان انسان شناسی و فرهنگ و آزما بازنشر می شود.