پرویز شهدی
به یاد دوران کودکیام که میافتم، خانه بزرگ قدیمی شاهنشیندار با پنجرههای کشویی، شیشههای رنگین، حوضخانه زیر آن، هندوانههایی که در فصل تابستان برای خنک شدن در آن میانداختند، درخت اقاقیای سر به فلک کشیده و درختهای گلابی و تاکهایی که عاشقانه در آن فرورفته بودند و میوههای شیرینشان را به هم میآمیختند در نظرم مجسم میشوند. ولی از همه مشخصتر قصههای شبانگاهی مادربزرگ هستند. سواد خواندن و نوشتن نداشت اما همه داستانهای «هزار و یک شب»، «اسکندرنامه»، فراز و نشیبهای داستان پرماجرای «امیرارسلان نامدار» و «حسین کرد شبستری» را از حفظ میدانست. پیرزن بینوا اگرچه خستگی کارهای روزانه هنوز در تنش بود، اما نمیتوانست به خواهش و تمناهای تنها نوهاش از سه پسر که دوتاشان جوانمرگ شده بودند، پاسخ ندهد و داستانی را از هر یک از این کتابها برایم تعریف نکند. وسطهای داستان خواب به او غلبه میکرد، واژهها جویده جویده میشدند و من با بیرحمی کودکانه او را از خواب برمیانگیختم که بقیه داستان چه شد و موقعی که او دیگر تاب بیدار ماندن و قصه گفتن نداشت، آنچه را شنیده بودم در ذهنم نشخوار میکردم و چهبسا دنبالههایی از خودم برایشان میساختم.
نوشتههای مرتبط
تا سالهای سوم و چهارم دبستان خواندن و نوشتن را فقط با اشتیاق خواندن داستانهای دو کتاب چاپ سنگی که داشتیم، یعنی هزار و یک شب و اسکندرنامه، فرامیگرفتم. حالا تا اندازهای میتوانستم آنها را بخوانم اما از درک معنی بسیاری از واژهها ناتوان بودم. ولی داستانهایی که مادربزرگ تعریف کرده بود و علاقه سرشارم به دنبال کردن آنها کمکم میکردند تا به مفهوم نوشتهها پی ببرم.
سالهای اول دبیرستان بود که دیگر خوانندهای مستقل شدم ولی دیگر اسکندرنامه و هزار و یک شب و امیرارسلان را نمیخواندم چون همه ماجراهای آنها را مانند مادربزرگ از حفظ بودم و شبها تا دیروقت برای عمویم، موقعی که بیخوابی به جانش میافتاد، تعریف میکردم.
اولین آشناییام با داستانهایی بود که در «اطلاعات ماهانه» به چاپ میرسیدند یا در مجله «ترقی» یا «خواندنیها» که در خانه دوستم از آنها بهرهمند میشدم چون خودم توانایی مالی خریدشان را نداشتم؛ داستانهای «پیک اجل»، «عروس تیسفون» و «شبهای بغداد» در مجله ترقی، «دختر یتیم» و خیلی دیگر از داستانهای جواد فاضل در مجله خواندنیها و بالاتر از همه اینها داستانهای ادگار آلن پو با ترجمه شجاعالدین شفا در مجله اطلاعت ماهانه. همزمان ترجمه داستانهای پلیسی آگاتا کریستی و دیگران را میخواندم که به وسیله ذبیحالله منصوری ابتدا در روزنامه «کوشش» به صورت پاورقی چاپ میشدند و بعد به صورت کتاب درمیآمدند. همزمان پنج یا شش جلد «ماجراهای تارزان»، چهار جلد «سیاحت دور کره»، «ماجراهای آرسن لوپن» و کتابهایی از این دست را آزمندانه میخواندم. در همان دوره نهضت چاپ کتابهای طولانی به صورت جزوههای هفتگی آغاز شد؛ «ژوزف باسامو»، «غرش طوفان»، «سه تفنگدار». بعد هم ناشری دیگر این کار را با آثار ژول ورن، ویکتور هوگو، مارک تواین و غیره شروع کرد و من هر هفته مشتاقانه منتظر رسیدن این جزوهها بودم.
البته من باز هم توان خرید این کتابها را نداشتم. کتابفروشی بود که شبی یک ریال این کتابها را کرایه میداد و من و دو دوست همکلاس دیگرم که آنها هم عاشق و دلباخته کتاب بودند، یکشبه این کتابها را میبلعیدیم و میرفتیم آنها را پس میدادیم و کتاب دیگری میگرفتیم. کتابفروشی از این کار ما ناراضی بود. به قول خودش، صرف نمیکرد کتابی را برای یک شب کرایه بدهد. حق هم داشت چون کتاب خیلی زود فرسوده میشد.
به کلاس دوم و سوم دبیرستان که رسیدیم، من و آن دو دوستم جمعهها میرفتیم دنبال خرید کتابهای کهنه و گاهی هم ناقص. مثلا یکی، دو صفحهای از اول یا آخر کتاب جدا و گم شده بود. برای ما اهمیتی نداشت، با پول توجیبی اندکمان فقط میتوانستیم از اینگونه کتابها بخریم. بعد صفحههای گمشده را خودمان با نیروی تخیلمان مینوشتیم و به آن اضافه میکردیم.
در آن دوره، یعنی در دهه بیست، جز کتاب و سه، چهارتا سینما که فیلمهای – به قول خودمان – پر زد و خورد را در سه یا چهار سری نمایش میدادند، سرگرمی دیگری وجود نداشت. بعضیها که که دستشان به دهانشان میرسید هم برق داشتند و هم رادیو ولی ما هیچکدامش را نداشتیم. سینما رفتن هم به بهای یک هفته پسانداز کردن پول توجیبیمان تمام میشد، آن هم باارزانترین بلیت که گاه ما را به صندلیهای جلوی پرده یا طاقچههای دو طرف کنار پرده میرساند و میتوانستیم در آنجا این فیلمها را ببینیم. در آن ردیفهای جلو که به دو، سه متری پرده میرسید باید مدام سرمان را بالا میگرفتیم و یا توی طاقچهها پرده نمایش فیلم و بازیگران را یکوری با قدهای باریک و بلند میدیدیم. اما از آنجا که فیلمها دوبله نبودند و گفتوگوها به صورت نوشته میان بخشهایی از فیلم گنجانده شده بودند و صدی نود تماشاچیانِ بلیتهای ارزانقیمت هم بیسواد بودند، میتوانستیم با خواندن آن نوشتهها برای آنها جاهای مناسبتری پیدا کنیم.
شبهای بلند تابستان من روی ایوان یا در اتاق کوچکی که رختخوابها را آنجا روی هم تلنبار میکردند، با فانوسی کمنور کتابها را میبلعیدم. یادم است در یکی از این تابستانها (به گمانم سال دوم دبیرستان را تمام کرده بودم) مشغول خواندن «بینوایان» ویکتور هوگو بودم و آنقدر ادامه میدادم که نفت فانوس ته میکشید و شعله آن ناگهان خاموش میشد و مرا با حسرت توی تاریکی میگذاشت. با تاسف تمام کتاب را میبستم و تمام شب خواب ماجراهای آن را میدیدم. خواندن این کتابهای ماجراجویانه و پرنشیب و فراز ما را برمیانگیخت که در خرابههای دور و بر شهر به «جهانگردی!» بپردازیم؛ مثلا اگر جایی برکه آبی یا باتلاقی بود، دلاورانه خطر میکردیم و به درون آنها میرفتیم که ماجراهای جهانگردیمان پررنگتر شوند.
القصه، عشق به کتاب و کتاب خواندن برای من گران تمام شد. ما برای کتاب خریدن (همان کتابهای کهنه، پاره، ناقص و درب و داغان) به جمعهها اکتفا نمیکردیم و روزهای وسط هفته هم از دبیرستان جیم میشدیم و گاهی با چندتا کتابِ به زور چپانده شده توی جیبهامان وسط زنگ درس به دبیرستان برمیگشتیم. آن روز، درست یادم نیست درس فارسی بود یا عربی، موقعی که دبیر پرسید کجا بودید، دو، سهتا از همکلاسیها از روی حسادت یا برای تفریح لومان دادند و گفتند آقا اینها رفته بودند کتاب بخرند. دبیر کتابها را از توی جیبهامان بیرون کشید و ضبط کرد و با این کار اشکمان را درآورد اما کلاس که تمام شد، او مردانه کتابها را به ما برگرداند و نصیحتمان کرد که فقط روزهای تعطیل به این کار بپردازیم.
حادثه از آن بزرگتر رد شدنم در سال سوم دبیرستان بود. باید صادقانه اعتراف کنم تا آن موقع مطلقا نمیدانستم درس خواندن یعنی چه و هر سال در شهریور با چند تجدیدی با نمرههایی به زور قابل قبول به کلاس بالاتر میرفتم. ولی آن سال به خاطر شوق خریدن و خواندن کتاب نمرههایم چنان کم بودند که معدلم حتی به هفت هم نرسید و به قول بچهها، با رفوزه شدن یکسر افتادم توی کوزه.
عمویم درس بزرگی به من داد. او گفت: “یک سال عمرت تلف شد اما تاسف خوردن برای آن فایدهای ندارد. تجربهای برایت بشود برای سالهای آینده.” همینطور هم شد. از اول سال تصمیم گرفتم به طور جدی درس بخوانم. داستانش جالب است. آن سالها در مشهد، زادگاهم، هوا رو به سردی که میرفت، کرسیها برقرار میشدند. اولین روز تحصیلی از دبیرستان که برگشتم، زیر کرسی نشستم و شروع به خواندن کتابهای درسی سال گذشتهام کردم. یک موقع چشم باز کردم و دیدم صبح شده و باید برای رفتن به دبیرستان آماده شوم. دو هفتهای اینگونه گذشت. بعد تصمیم گرفتم شام نخورم تا درسها تمام شوند. اما نشد. بوی غذا از زیر کرسی به دماغم میخورد و وسوسهام میکرد. این ترفند هم نگرفت. سرانجام رفتم توی همان اتاقکی که تشک لحافهای زیادی را میگذاشتند. در سرمای رو به افزایش پاییزی و همان فانوس قدیمی به خواندن و حل کردن مسائل ریاضی پرداختم. تنها محافظم از سرما پالتوی بلند و گشادی بود که به من هدیه داده بودند (البته مردانه و دستدوم بود به طوری که سال ششم دبیرستان تازه اندازهام شد). خواندن درسها و انجام دادن تکالیف که تمام میشدند، با دست و پاهای کرخت شده از سرما و خستگی برمیگشتم توی اتاق اصلی. زیر کرسی مینشستم و شامم را میخوردم و گاهی تمام نشده به خواب میرفتم.
باری، به سالهای آخر دبیرستان که رسیدم، دیگر دوران کودکی سپری شده بود و دوران نوجوانی آغاز شده بود؛ سالهایی که فضای کشور با مسائل سیاسی عجین شده بود. حالا دیگر در ساعتهای فراغت کتابهای جدی میخواندم؛ داستانهای سیاسی که دوستان چپی به من میدادند و داستانهای سنگینتر و جدیتر با ترجمههایی که دورانشان تازه شروع شده بود. یادم است اولین کتابها از این دست «وداع با اسلحه» اثر همینگوی بود و «آزردگان» اثر داستایفسکی. طبعا با خواندن این کتابها هر سه نفرمان پا به دنیای دیگری گذاشتیم؛ دنیای بزرگترها، اندیشمندها، فکرها و تجربههای جهانی.
پیش از اینکه به این پرحرفی ادامه بدهم، به گمانم بد نباشد به ماجراهای دیگری که تاثیرش تا همین حالا هم در من ماندگار شده است، اشاره بکنم. نمیدانم سال چهارم یا پنجم دبیرستان بودم که در یک کتابفروشی به ترجمه خلاصهای از «جنایت و مکافات» اثر داستایفسکی برخوردم. خواندنش بهشدت تحت تاثیرم قرار داد. یکی، دو سال بعد ترجمه مفصلتری را پیدا کردم. بعد هم که «آزردگان»، «ابله»، «برادران کارامازوف»، «تسخیرشدگان» و بسیاری کتابهای این نویسنده بیمانند ترجمه شدند، جانهای تشنه ما را سیراب کردند. دو، سه سال پیش که هفت عنوان از کتابهای این نویسنده بزرگ را ترجمه کردم، از جمله همین کتاب «جنایت و مکافات»، در پیشگفتارش نوشتم شصت سال است با این کتاب، با این نویسنده و آثارش دست به گریبانم و هرچه بیشتر به ژرفای اندیشههای این نویسنده تیرهروز پی میبرم که همه بلاهای جهان به سرش آمده، ابعاد فکریاش بینهایت است و همه شخصیتهای داستانهایش، مستقیم و غیرمستقیم، خودش هستند.
شب رفت و حدیث ما به پایان نرسید/ شب را چه گنه، حدیث ما بود دراز
پینوشت:
نتوانستم از اظهار تاسف و دریغ در پایان این نوشته به خاطر بیاعتنایی نسل جوان ما به خواندن کتاب خودداری کنم. آن عطش سیرابناپذیر و آن عشق فراوانی که ما به خواندن کتاب، آن هم با امکانات محدودی که داشتیم، دریغا که میبینم به خاموشی گراییده است. اکنون کتاب با همه دشواریها و سد و مانعهایی که سر راهش وجود دارد، در پانصد نسخه ناچیز برای هشتاد میلیون نفر چاپ میشود که بیشک نیمی از آنها خواندن و نوشتن میدانند و تازه همان پانصد نسخه هم چهبسا که فروش نمیرود.
این مطلب در چار چوب همکار ی بین انسان شناسی و فرهنگ و مجله کرگدن منتشر می شود