انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

سیاحت و ماجراهای من در ایران (۲۶)

آرمین آمبری برگردان خسرو سینایی

از آنجا که هر بنیان دینی می‌خواهد پیراوانش را بلامنازع تحت سلطه خود داشته باشد، هر نوع فعالیت دینی دیگری که در جذب آن پیروان موفق باشد، گرچه در چارچوب همان دین باشد، گناه خوانده می‌شود.

پس از ۶ ساعت سواری کردن از زنجان به سلطانیه رسیدیم که در قرون وسطی شهری بزرگ و معروف بوده است، و مرکز مورد علاقه حکومت چندین نفر از شاهزادگان دودمان چنگیز و به خصوص سلطان محمد خدابنده که در همین جا به خاک سپرده شده است و مقبره با عظمتش که در جاده تهران است هنوز هم مسافران را به تعجب و تحسین وامیدارد.

گنبد بلند آن، صحن آرامگاه، نقش و نگارهای استادانه آن به خصوص خطوط ثلثی که در کمال زیبایی به رنگ سفید بر روی کاشی‌های نیلی رنگ نوشته شده و برانحنای دیوارهای زیر گنبد ادامه دارد. از چنان دقت و ظرافتی برخوردار است که من در تمام آسیا همپای آن را ندیدم؛ و گرچه در سفر‌های دور و درازم ساختمان‌های باستانی هرات و سمرقند هم مرا به تحسین واداشتند. اما بایستی اعتراف کنم که سلطانیه در نوع خود بی‌نظیر است و در سادگی شکوهمندش هرگز از خاطرم محو نخواهد شد. در ضمن یاد خدابنده هم هنوز در میان مردم زنده است، به طوری که وقتی شب از تماشای ویرانه‌ها برگشتم، میهماندارم که ترک بود به من گفت:«بله، خدابنده، شاهزاده‌ای بود که با این قاجار‌های فعلی خیلی فرق داشت». و فورا شروع به شرح داستان‌هایی در تاکید برعدل و داد او کرد.

شهرت امروز سلطانیه بیشتر از آن جهت است که زمین‌های مرتفع اطرافش در تابستان آب و هوای بسیار خنک‌تری از نقاط دیگر ایران دارند، و همیشه وقتی که شاه قصد دارد تا در سطح وسیع‌تری امکانات ارتشش را بازدید کند ترجیح می‌دهد که به اینجا بیاید. کوه‌هایی که در اطراف قرار دارند باعث می‌شوند که این زمین‌ها از آب کافی برخوردار شوند، و سبزه‌زارهای فراوانی برای چریدن اسب‌ها وجود دارد.

اما هر قدر که آب و هوای اینجا در تابستان مطبوع است؛ همان قدر طی زمستان برای مسافران خطرناک می‌شود. بر روی دشت طوفان‌های خطرناکی شکل می‌گیرد، که تاکنون نه فقط مسافران بسیار را، بلکه گاه یک کاروان کامل را به زیر طوفان برف مدفون کرده است.

روز بعد به طرف خرم‌دره (دره خرم) حرکت کردیم که مطابق معنایی نامش، زیبایی طبیعتش تا همین حد است که اطراف روستا از جاهای دیگر باغ‌های فراوان‌تر و سرسبز‌تری دارد، و – رود جنگلی پهنی در پیچاپیچ خانه‌ها جریان دارد که برای آبیاری مزارع بسیار اهمیت است با وصف امتیازاتی که ذکر کردم، چوب در اینجا بسیار گران است. شب که شد، من که هوس شام گوارایی کرده بودم، از مهماندارم خواهش کردم که برایم جوجه مرغ آماده کند، اما صبح روز بعد از اینکه بایستی بابت چوب سه برابر قیمت خود مرغ میپرداختم، خیلی تعجب کردم. به او گفتم:«اما مرغی که پختی خیلی پیر بود» و جوابم داد که : «بله، حق با توست میرزا؛ متاسفانه هم مرغ پیر بود و هم چوب خیلی تازه و سبز؛ به همین دلیل هم این تفاوت قیمت پیش آمده!».

روز بعد که از محل ذکر شده از طریق کوه‌های «انگوران» به طرف قزوین می رفتم، در دامنه‌کوه‌ها به عشایر چادر نشین «کیلوان» و شاهسون که ترک هستند برخورد کردم. تا وقتی چمنزارهای این نواحی سبز است این عشایر با گله دام‌هایشان در اینجا به سرمی‌برند. همراه ایرانی به من گفت: «چادرنشینان خیلی دزدی می‌کنند و کوچکترین چیزی حرص مال‌اندوزی‌شان را تحریک می‌کند، بهتر آن است که صبر کنیم تا مسافران دیگری هم به ما بپیوندند !» اما من به هشدا محتاطانه او توجه نکردم و واقعا هم به جای رفتار بدی که نگرانش بودیم، در چند چادر به ما شیر و پنیر دادند.

همان روز در راه به دو ‌هنگ ارتش ایران برخورد کریم که به پیشواز فرستادگان ایتالیایی می‌رفتند، تا اسکورت افتخاری آنها باشند. گفتم اسکورت افتخاری؛ اما تماشای این گروه آشفته و بی‌ریخت برایم شدیدا تعجب آور بود. گویی چندین هزار خانه به دوش ولگرد و گدا را می‌دیدم که تازه چند ساعت پیش از زندان آزاد شده بودند و دوان از مقابلم می‌گذشتند.

پیاده‌نظام ارتش ایران قابل ترحّم‌تر از آن است که در تصوّر می‌گنجد. سن سربازان این ارتش از ده تا شصت سال متغییر است. غالبا می‌توان پدر و پدر بزرگ و فرزند و نوه را در یک هنگ واحد دید. این سربازان کثیف و نیمه گرسنه با اونیفورم‌های کتانی آبی‌رنگ که یا زیادی کوتاهند و یا زیادی بلند، گاه با کفش و گاه بدون کفش، اما همیشه با جوراب‌هایی که تا زانو‌هایشان بالا می‌آید؛ و با کلاهی نخ‌نما شده و تفنگی زنگ‌زده که یا ماشه ندارد و یا سیخ باروت‌کوبی‌اش گم شده؛ همراه با خرط و پرتی که برای فروش با خودشان دارند(چون سربازان معمولا خرده‌فروش و دستفروش هستند) و روی خر نحیفشان بارکرده‌اند، دیده می‌شوند. کسی که حرکت گروهی این سربازها را ندیده باشد مشکل می‌تواند مجسم کند که ارتش بزرگ و شکست ناپذیر اعلیحضرت پادشاه ایران چگونه است. وقتی که در این راه از میان آنها می‌گذشتیم، اضطرابم بیشتر از وقتی بود که در میان چادرنشینانی بودم که به من گفته بودند همگی راهزنند؛ و خیلی خوشحال شدم که دامنه یک کوه از نگاهم دور و ناپدید شدند و بالاخره روز بعد به قزوین که در ابتدای دشت قرار گرفته، رسیدیم.

قزوین هم زمانی پایتخت امپراتوری بوده است و محلی است که در دوران باستان شهرتی داشته، ولی اکنون حتی ویرانه‌های عظمت باستانیش نیز از بین رفته‌اند. وقتی که از میان باغ‌های پربار و خوش ساخت حومه شهر گذشتیم و به داخل شهر و کاروانسرا رسیدیم، هوا نسبتا تاریک شده بود و می توان حال مرا مجسّم کرد که حدود ربع ساعت به هرجا رفتم تا مقداری مواد غذایی مورد نیازم را بخرم؛ حتی یک مغازه باز نبود. مردم از هر طرف به من یادآوری می‌کردند که: «فردا روز شهادت امام حسین(ع) است، شیعه ‌ها مسلمانان معتقدی هستند ؛ و مومن‌تر از آنند که بخواهند در روزی که امام حسین(ع) آن همه رنج کشید ، به کسب درآمد بپردازند». (…) ناراحت کننده‌ آن بود که پس از راهپیمایی سخت روزانه بایستی شب را هم بدون نان به اتاقکم پناه می‌بردم. چاره دیگری نماند جز آنکه گدایی کنم . اما ایرانی‌ها چندان در بخشش دست و دلباز نیستند که بتواند جوابگوی اشتهای فراوان یک مسافر باشد و آن شب را با شکم خالی گذراندم . صبح روز بعد بالاخره موفق شدم به طور کاملا محرمانه از یک فرد معمولا کمی نان و برنج پخته بخرم. به سرعت به کاروانسرا برگشتم و همراهانم را وادار کردم که راه بیافتند.»

ادامه دارد…