آرمین وامبری برگردان خسرو سینایی
وقتی از اطراف زنجان که پر از ویرانههای قدیمی است وارد خود شهر شدیم، هر نقطهای از شهر به عنوان محّل عملیات قهرمانانه آشوبگران به من نشان داده میشد. در اینجا یک نفر در مقابل ۴۰ نفر جنگیده بود و در جایی یک شبح مابعدالطبیعه ظاهر شده بود. ماجراهای فوقالعادهای که او درباره بابیها تعریف میکرد با آن که اغراقآمیز بود، امّا می شد اطمینان پیدا کرد که در آنجا جنگ شدیدی در گرفته است، و گرچه چندین سال از آن آشوبها گذشته بود امّا هنوز لطمات شدید آن بر شهر زنجان دیده میشد. در راهم به طرف کاروانسرا، که از میان شهر میگذشت، بیش از هرچیز چوبهای بلندی که بر آنها پرچمهای سیاهی نصب شده بود نظرم را جلب کرد. ده روز اول ماه محّرم بود که ایّام را در همه کشورهای اسلامی جشن میگیرند، امّا در جهان شیعه از یک ماه زودتر به عزاداری میپردازند. روزه میگیرند. نوحه میخوانند و به تماشای تعزیه میروند. پرچمهای سیاه نشان دهنده مکانهایی هستند که در آنها برنامههای نمایشی که ذکر کردم- تعزیه- برگزار میشود و در ساعات بعدازظهر هم جمعیت زیادی از مومنان به تماشای آن میروند. همه شهر صحبت از خواننده معروفی میکرد که قرار بود در تعزیهای که در آن روز برای حاکم برگزار میشد، در نقش حضرت علی اکبرهنرنمایی کند و میتوان تصّور کرد برای من که تازه به کاروانسرا رسیده بودم، چیزی جالبتر از آن نبود که به تماشای آن بروم؛ جون مراسمی که در محل کوچکی مثل «نیکبه»، بودم به شدت کنجکاویم را برانگیخته بود.
نوشتههای مرتبط
با پیوستن به جمعیت به زودی من هم داخل حیاط حاکم شدم که در وسط آن در یک برجستگی مربع شکل به ارتفاع ۶ پا ( حدود ۲ متر) که در اینجا به آن «سکّو» میگویند قرار داشت و در اطراف آن بر روی چوبهای بلند پوست ببر و پلنگ انداخته بودند و سپرهای فولادی و چرمی ، پرجمهای سیاه و شمشیرهای لخت آویزان کرده بودند. در آن میان چراغهایی هم برای روشن کردن نمایش در شب قرار داشت.
این در واقع صحنه نمایش بود. در حالی که زنها در سمت چپ حیاط بزرگ جا گرفته بودند، مردان در سمت دیگر حیاط بودند . خود حاکم که برگزار کننده تعزیه بود با خانوادهاش و بزرگان شهر، نمایش را از طبقه اول ساختمان تماشا میکرد. همه عمیقا عزادار بودند و غمی وصفناپذیر برچهره همگان نقش بسته بود.
تعزیه
پیش از شروع نمایش اصلی، درویشی با ظاهر آشفته که احتمالا حاصل مصرف پیش از حد تریاک بود، برصحنه حاضر شد و با صدایی رسا فریاد کشید «یا مومنین!» و بلافاصله سکوت برقرار شد. او شروع به خواندن دعایی طولانی کرد که در آن تقوا و قهرمانیهای بزرگ شیعه مطرح می شد و با همان جملات اغراقآمیز شرارت و گناهان سنّیها را شرح میداد. وقتی که به شاخصترین بزرگان سنّیها رسید. فریاد کشید: «برادران، چرا لعنتشان نمی کنید، چرا نفرینشان نمیکنید؟ لعنت خدا بر این سه سگ غاصب، … باد.» او مکث کرد و جمعیت یک صدا فریاد کشیدند: «بیش باد، بیش باد» تا لعنت و نفرین او را تایید کرده باشند. در ادامه (…) معاویه جانشینش یزید، شمر و بالاخره همه دشمنان بدنام شیعه را نفرین کرد. پس از نفرین هر یک از اسامی مکثی میکرد و جمعیت با غرشی یک صدا به او جواب میداد:«بیش باد».
پس از آن شروع کرد به شکلی بسیار مبالغه آمیز به مدّاحی شاه، علمای مذهبی و صدراعظم ایران. وقتی وقتی صحبتهایش تمام شد، با هیجان فراوان صحنه را ترک کرد و با عجله به طرف جمعیت رفت تا دستمزد خوش خدمتی اش را بگیرد. این مقدمه نمایش بود. سپس بازیگرانی که پارچههایی به سرشان پیچیده بودند بر روی صحنه ظاهر شدند و برای آنکه تماشاگران را از نظر حسی آماده دیدن نمایش اصلی کنند، گاه به طور دستجمعی و گاه به تناوب نوحه خوانی کردند. نمایش اصلی با ورود امام حسین(ع) شروع شد که زنان و فرزندانش احاطه اش کرده بودند و صحنه ای به نمایش گذاشته میشد که او در کوفه که تعداد کمی از پیروان وفادارش در آنجا بودند، توسط لشگر یزید محاصره شده بود و در حالی که همگی از تشنگی رنج میبردند او می کوشید با جملاتی التیام بخش رنج و عذاب خاندان تشنه لبش را تسکین بدهد. در این میان در عقب صحنه خلیفه یزید نمایان میشود که با همه تزییناتی که به خود آویخته بر تخت نشسته و به اطرافیان سراپا مسلحش بیرحمانهترین فرمانها را بر ضد حسین(ع) و خاندانش می دهد.
علی اکبر، جوانترین پسر حسین که از رنجی که پدر و مادر و خواهران و برادرانش از فرط تشنگی میکشند شدیدا ناراحت شده است، پیشنهاد میکند با وصف آنکه دشمن محاصرهشان کرده است، به هرترتیب خودش را به ساحل دجله که در آن نزدیکی است برساند و آب بیاورد. پدر و مادر و دیگر اعضای خانواده با پراحساسترین جملات و محبتآمیزترین رفتارها میکوشند تا او را از رفتن بازداند. ضجه و زاری مادر و درخواستهای پدر شدیدا تکان دهنده و احساس برانگیزند؛ و می توان تصّور کرد شیون و زاری این خاندان محنتزده در تماشاگران چه عکسالعملی را ایجاد می کنند. (۱)مخصوصا زنان چنان تلخ میگریستند و شیون میکردند من نتوانستم چندین جمله ز آن متن واقعا زیبا را بفهمم. علی اکبر بر رفتن اصرار دارد، مادر بیهوش می شود، اما دوباره بر خود مسلط و می خواهد خود شاه عمل قهرمانانه پسرش باشد و برای سلامتیاش دعا میکند. پدر با دست خودش شمشیر را به کمر او می بندد، او سوار بر اسب می شودو هنوز بیش از چند قدم به دور سکو نتاخته است که از میان لشگر یزید سواری قوی هیکل ، اسبش را می تازاند با زشت ترین جملات تحقیر و توهین آمیز به تعقیب او می پردازد و تعقیب و گریز شدت میگیرد، صحنههای نمایش جالب تر می شوند. هیجان بیشتر و بیشتر می شود و بالاخره سوار قوی هیکل به نوجوان قهرمان می رسد . ضربات شمشیر یکی پس از دیگری فرود می آید و روی علی اکبر می ریزد. فریاد و فغان از میان خاندان علی اکبر که از فرستادن او پشیمان شدهاند و در انتظار نتیجهدرگیری هستند. علی اکبر در هم میشکند و در حالی که اسب، جسم نیمه جانش را بر روی صحنه میگرداند، مادر، پدر و خواهران و برادران او خود را بر زخمهای بدن شرحه شرحه اش می اندازند و قطرات اشکشان را به جای مرهم بر آن زخم ها می ریزند.
۱ اما چیزی که به باور کردنی شدن نمایش لطمه اساسی می زند آن است که همه شخصیتهای نمایش حتی زنان فقط توسط بازیگران مرد ارائه می شوند زیرا بر اساس قوانین اسلامی ظاهر شدن زنان در مجامع عومی قدغن است. توضیح نویسنده
ادامه دارد…