انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

سیاحت و ماجراهای من در ایران (۲۳)

آرمین آمبری برگردان خسرو سینایی

در حالی که با بی‌صبری در انتظار طلوع صبح بودم، روز که شد بدون هیچ همراهی از طریق «قافلانکوه» به راه افتادم. جاده نسبتا شیب‌دار و سخت بود و سرازیری طرف کوه هم که به کنار رود زیبای « قزل اوزن» و یک پل سنگی مناسب می‌رسید، شیب زیادی داشت. این منطقه به دلیل تنوع مناظر و به خصوص جریان آب رودخانه، که امکان دیدن آن در ایران برای مسافر خیلی کم پیش می‌آید، به نظرم خیلی خوشایند آمد و نتوانستم از آن بگذرم که در سایه قلعه‌ای که در نزدیکی‌ام بود و «قلعه دختر» نام داشت، پیاده شوم و صبحانه مختصری را همراه با جرعه لذت‌بخشی از آب رودخانه صرف کنم. در حالی که کاملا تنها دراز کشیده، و در انتظار بودم که چاروادار از راه برسد، از ظاهر شدن ناگهانی یک پیرزن کمی جا خوردم. او با چهره‌ای با محبت به من نزدیک شد، با چنان صمیمیتی شروع کرد از مقصد سفر من و از مقام و موقعیت من پرسیدن که گویی سال‌هاست مرا می‌شناسد که اجازه چنین سئوال‌هایی را دارد. پس از آنکه فهمید من سواد دارم و با قرآن هم آشنا هستم؛ چادرش را از مقابل چهره پرچین و چروکش کمی کنار زد؛ و داستان غریبی را از دخترک عجیبی برایم تعریف کرد که آن قلعه را ساخته بود. داستانی درباره ماجرای عاشقانه و پایان غم‌انگیز آن دختر، که می توانست برای یک رمان نویس اروپایی موضوع بسیار جالبی باشد. اما من طی سفر دور و درازم داستان‌های فراوانی از این قبیل شنیده‌ام که شباهت زیادی با یکدیگر دارند و به همین دلیل هیچ کدام هم به درستی در خاطرم نمانده است.

چیزی نگذشت که چاروادار از راه رسید و به من گفت که ما در حال گذشتن از مرز آذربایجان و ورود به منطقه «خمسه» هستیم. خمسه منطقه‌ای از ایران است که به دلیل آنکه در آن پنج شهر در نزدیکی یکدیگر قرار گرفته‌اند به آن نام عربی خمسه (پنتا پولیس = پنج شهر) را داده‌اند. خمسه پس از آذربایجان بیش از هرچیز به دلیل پربرکت بودن زمین‌هایش شهرت دارد؛ برکتی که در دو روز اول به هیچ وجه اثری از آن ندیدم؛ چون هم زنجان و هم ایستگاه بعدی « نیک به» روستاهای فقیری هستند که زندگی‌شان از عبور کاروان‌ها می‌گذرد و از کشاورزی و باغ‌های سرسبز در هیچ جا اثری نیست، یا لااقل هنگام عبور از جاده‌ها دیده نمی‌‌شود . در نیک‌به موقعیتی پیش آمد که به تماشای یک تعزیه که در اینجا به آن «شبیه خوانی» می‌گویند و یک نمایش مذهبی است، بروم. شیعه‌ها دیدن این نمایش‌ها را بسیار دوست دارند و این موضوع مایه دلخوری برادران سنّی مذهبشان است.

گروه‌های متعددی از این هنرمندان وجود دارد. گروه‌های بزرگتر و معروف‌تر در شهرها و آن‌ها که کمتر شهرت دارند، در روستاها برنامه اجرا می‌کنند.
گروهی که امروز دیدم از دسته دوم بودند. آن‌ها جمعا ۲۵ دوکات از یکی از سکنان ثروتمند نیک‌به دریافت کرده بودند، که این پول را برای تهذیب هم مذهبشان پرداخته بود. در این نمایش تراژدی امام حسین(ع) به تماشا گذاشته می‌شود و از آنجا که بعدا مفصل به شرح تعزیه خواهم پرداخت. در اینجا فقط اشاره می‌کنم که اولین تاثیر این آواز‌های زیبا با صدایی عمیقا غم‌آلود خوانده می‌شوند، همراه با هنر جالب توجه توجه بازیگران و تاثیر عمیقی که بر تماشاچیان می گذارند و باعث هق و هق زنان و حتی گریستن کودکان می شوند؛ نزدیک بود که ختی اشک من را هم سرازیر کنند.

چون از اینجا تا زنجان که شهر اصلی منطقه ذکر شده است، فقط شش ساعت راه بود، قبل از بالا آمدن آفتاب به راه افتادم تا در هوای خنک صبحگاهی به آن شهر برسم. در حالی که آهسته سواری می کردم به زودی به یک ایرانی رسیدم که چنانکه ظاهرش نشان می داد اهل دانش و معرفت بود. بسیار تعجب کردم که او بدون هیچ آشنایی قبلی ، از ابتدا با به کار بردن عنوان «افندی» سر صحبت را باز کرد . خوش صحبت مثل همه ایرانی‌ها ، طی نیم ساعت را جع به موضوع های متعددی با من صحبت کرد و گفت که پزشک است یعنی ملّا نیست؛ و از ملاقات بیمارانش که در اطراف هستند بر می‌گردد، به زودی خدمتکارش هم با قاطری که بار زیادی را حمل می‌کرد پیدایش شد. بار قاطر عبارت بود از میوه‌های خشک شده، غلات و دیگر محصولات طبیعی که بیماران به عنوان حق الزحمه پرداخته بودندد و او درآمد علم طباباش را به منزل می برد . در تمام راه این مرد مدرسه رفته خوش سخن از معجزات طباطاش خرف می‌زد و مدام ابراز تعجب می‌کرد فرنگی‌ها به خودشان اجازه می‌دهند که برای طبابت به ایران بیایند. به ایرانی که وطن ابن سینا بوده است و جایی که هنوز هم شاگردان دانشمند بقراط معروف زندگی می‌کردند. او با خوش‌خیالی تمام می گفت که توانسته است با طلسم‌ها و دعاهای خاص راه‌های معالجه معجزه آسایی را کشف کند و و واقعا وقتی که حرف‌های این مرد ظاهرا با مطالعه و اهل منطق را می شنیدم که می گفت چگونه توانسته است شیطان را فراری دهد و زنان نازا را بارور کند و به کورها و کرها و لال ها ، بینایی و شنوایی و گویایی شان را بازگرداند و همه این معجزات را با نوشتن چند خط دعاهای اسرار آمیز انجام داده است، حیرت می‌کردم به خصوص که مطمئن بودم او به آنچه می گوید معتقد است.

از صحبت‌های طبّی کم‌کم او به مقوله شهر زنجان رسید و راجع به عجایب آن وقایع اخیری که در آن اتفاق افتاده توضیح داد. از آن میان موضوعی که بیش از همه جلب نظرم را کرد، ماجرای آشوب و جنگ‌های خیابانی فرقه متصعب بابی‌ها بود که او شاهد عینی آن بوده است؛ فرقه ای که در اینجا ماجراهای عمده‌ای را به وجود آورد و من در مورد آن در شرح سفرم به مازندران به تفصیل سخن خواهم گفت…

ادامه دارد…