آرمین آمبری برگردان خسرو سینایی
تعصّب مذهبی پیامبرگونهاش که در همه جا به آن افتخار میکرد؛ حتی وقتی گروهی از دزدان کُرد در خراسان در وسط زمستان او را غارت کرده بودند؛ رهایش نکرده بود، در حالی که او را کاملا لخت کرده در وسط بیابان در عرض باد سرد، چندین ساعت به امان خدا رها کرده بودند. چنانچه این مبلّغ مذهبی با حرارت خودش میگفت به جای آنکه طلب بخشش کند، در حالی که دندانهایش از شدت سرما بهم میخورد برای کُردهای غارتگر آیاتی از انجیل مقدس را میخواندهاست. معجزه را ببین؛ که غارتگران ارشاد شدند و او را آزاد کردند. به گفته خودش، میان ترکمنها او معجزات غریبی داشته است. یک بار او را در عوض یک شلوار کهنه فروختند و یک بار دیگر او را با یک الاغ شل عوض کردند، اما همیشه قادر بوده اربابانش را ارشاد کند: (تکرار میکنم، همه اینها بدون آنکه او به زبان مردم بومی مسلط باشد!)، و بالاخره با همه تزئینات کلیسایی و کتاب انجیلی باز در دست وارد شهر شد، اما نصرالله خان حاکم متعصب و بیرحم و مستبد شهر ، به این که از او زهر چشمی بگیرد، بسنده کرد؛ افسرانش مبلغ هنگفتی پول از او گرفتند و رهایش کردند. آن طور که دوستانم در تبریز برایم شرح دادند، جمعیتی از زنان مذهبی برای او چمدانی پر از لباسهای زیر فرستاده بودند؛ که البته او نیاز فراوانی به آنها داشت(او از حمایت خاص خانمهای انگلیسی برخوردار بود). صرف نظر از اینها، جدا کردن او از جانوران کوچک فراوانی که از آسیای مرکزی با خودش آورده بود، کار بسیار مشکلی بود. داستان حواس پرتیهای بامزهاش هم واقعا خیلی خندهدار است. زمانی او را با اصرار زیاد قانع کردند که به اتاقش برود و لباسهایش را عوض کند، اما نیم ساعت بعد به همان وضع قبلی برگشت و بعدا معلوم شد که او از حواس پرتی پیراهنش را در ساکش گذاشته و گاهی از آن به جای دستمال استفاده کرده است. یک بار دیگر در روز یکشنبه با همه تشریفات مذهبی بالای منبر رفته و از فرط گیجی به جای لبادهاش ، مانتوی زنانهای پوشیده بوده است. درباره او خیلی چیزها نوشته شده؛ اما در مجموع میتوان گفت، دکتر ولف از هر نظر پدیدهای نادر و عجیب و غریب بود. اولین روزهای اقامتم در این شهر بزرگ تجاری ایران به سرعت و دلپذیر گذشت و رفت و آمد مدام میان محافل اروپایی و آسیایی به اندازه کافی حواسم را مشغول میکرد. علاوه بر این موقعیتهای دیگری هم در ایام اقامت من فراهم شدند که برایم بسیار جالب بودند و از آن جمله دو جشن فوق العاده بود که برگزار شد و من توانستم در آنها شرکت کنم. اولین آنها جشن بر تخت نشستن ولیعهد بود که طی آن به تمام و کمال شاهد تشریفات و تجمّل طلبی ایرانیها بودم. مظفرالدین میرزا ، پسر نه ساله پادشاه که بر اساس رسوم مملکت از اوان کودکی به عنوان ولیعهد تعیین شده بود و با داشتن این مقام حکمران این منطقه ثروتمند شناخته میشد. بایستی در این روز خلعت ولیعهدی میپوشید و طی مراسم باشکوه به طور رسمی بر تخت مینشست.
نوشتههای مرتبط
در تمام شهر تحرک زیادی دیده میشد. برگزاری مراسم جشن چندین روز طول کشید و من وقتی که در اولین روز توانستم از میان جمعیت فراوانی که در مقابل دراوازه «اعلا کناک» (Ala Konak) (کاخ یا محل اقامت شاهزاده) جمع شده بود، وارد حیاطی شوم که تشریفات در آن برگزار میشد، واقعا هیجان زده بودم. چه مجموعه رنگارنگی ، چه ثروتی و در عین حال چه کثافتی؛ چه غرور و در عین حال چه فلاکتی را میتوان در آن واحد شاهد بود. در سالنی مسقف که رو به روی ورودی قرار داشت؛ مقامات بالا: شاهزاده، روحانیون و فرماندهان عالیمرتبه در حالتی کاملا رسمی نشسته بودند. بر چهره یکایک آنها وقار و ابهتی توصیف ناپذیر نقش بسته بود. حالت بدنهایشان در لباس پُرچین ، حرکت پرطمطراق دستهایشان و سر تکاندادنهای مغرورانهشان به من ثابت کرد که در مشرق زمین فقط عثمانیها نیستند که در برگزاری مراسم تشریفاتی مهارت دارند. دور حیاط دو ردیف سرباز صف بسته بودند.
هیکلهای بینوایی که اونیفورم اروپایی برتن و کلاه پوستی هایی ایرانی برسرداشتند. مثل آن بود که لباسهایشان را با چنگک یونجه جمعکنی روی بدنشان انداخته باشند. خندهدارتر از همه شالهای گردنشان بود، یکی آن را جلوی گردنش، دیگری به پهلو و آن یکی حتی پشت گردنش گره زده بود؛ و از دمه پایینی را ببندد، دیگری سه دکمه بالایی را باز گذاشته را باز گذاشته بود.
به هر حال هیچ چیزی مسخرهتر از گروهی از سربازان ایرانی نیست که لباسهای اروپایی پوشیده باشند؛ آن هم تازه وقتی که قرار است به حالت خبردار در بیایند. البته یک بار با صدای بلند خبردار گفته شد؛ تا نیم ساعت بعد صدای جا به جا کردن سلاح سلاحهای سربازان شنیده میشد. چون سربازان که در ته صف غرق گفتگو با کناریشان بودند، البته آن قدر وظیفهشناس بودند که تقریبا یک ربع ساعت پس از شنیدن فرمان خبردار بالاخره به وظیفهاش عمل کنند. یک طرف باغ پرشده بود از انواع شیرینیجات و تنقلات ایرانی که روی خوانچههای چوبی عظیمی چیده شده بودند که همه مراسم جشن و سرور ایرانی وجود دارد.
تخت ولیعهد در وسط قرار داشت. ولیعهد نه ساله که پیکری نخیف و چهرهای رنگ پریده داشت، در حالی که قیافهای بسیار جدی و با اهمیت به خود گرفته بود در مقابل آن، و ملازمان بسیار اطراف را پر کرده بودند. وقتی که او روی تخت نشست؛ غرش شلیک توپی شنیده شد و ارکستر نظامی سه بار به صدا در آمد ؛ سپس مسئول تشریفات سلطنتی با خلعت ولایت عهدی ظاهر شد تا آن را به نشانه رسمیت یافتن مقام ولایت عهدی در مقابل جمع بر تن او کنند.
پس از برتن کردن خلعت ولایت عهدی مدال برلیان شیرو خورشید بر او آویخته شد و سپس تصویر پادشاه را که روی پردهای نقاشی شده و در قالیچهای پیچیده شده بود، بیرون آوردند. با ظاهر شدن تصویر پادشاه همه جمع به پا خاستند و شاهزاده آن را با احترام تمام بوسید، و پس از آنکه آن را دوباره در قالیچه پیچیدند، نشست. بار دیگر غرش شدید شلیک توپ بود و صدای کر کننده شیپورهای ارکستر نظامی ، سپس یک روحانی عالی مقام ظاهر شد تا رحمت و برکت خداوند را برای ولیعهد آرزو کند، و پس از آن که فرمان پادشاه با صدای بلند خوانده شد، شاعری آمد و در مقابل تخت ولیعهد ایستاد و قصیدهای را در مدح او خواند. طریقی که شاعر شعرش را می خواند برایم تازگی داشت و حتی از محتوای غلنبه و اغراق آمیز خود شعر هم حیرت آور است.
ادامه دارد…