انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

سیاحت و ماجراهای من در ایران (۱۸)

آرمین وامبری برگردان خسرو سینایی

همین مردم معتقدند که تماس با یک اروپایی، اگر تمیز‌ترین آن‌ها هم باشد، آلوده‌شان می‌کند.

حالا که صحبت از تعصّب شد، چطور می‌توانم یادی از آن درویش عجیب نکنم که در راه سفر، گذارش به آن بازار افتاد و مایه حیرت همه مردم شد و به عنوان یک پدیدار خارق‌العاده همیشه در یادم خواهد ماند.

این مرد که عمیقا به حقّانیت علی(ع) در مورد اولین خلیفه بودن اعتقاد داشت، چنان که شنیدم حدود سی سال پیش سوگند خورده بود که در تمام عمرش جز «علی، علی» کلام دیگری بر زبانش جاری نشود و می‌خواست به این ترتیب به عنوان جدّی‌ترین پیرو خلیفه‌ای که هزار سال پیش به ابدیت پیوسته بود، شناخته شود. از آن جایی که متاهل بود، در خانه‌اش به زن و فرزندانش و اقوام و دوستانش هم می‌گفت: «علی علی». اگر گرسنه یا تشنه بود و یا هر چیز دیگری می‌خواست می گفت: «علی علی»، وقتی می‌خواست در بازار گدایی کند و یا هرچیزی بخرد می‌گفت: «علی علی»، اگر با او بدرفتاری می کردند و یا به او پاداش می‌دادند، می‌گفت: «علی علی» و این اواخر آن چنان تعصّبش اوج گرفته بود که تمام روز سوار بر اسب دیوانه‌وار در خیابان‌ها می‌تاخت، عصایی را در هوا دور سرش می‌گرداند و از ته دل فریاد می‌کشید: «علی علی» و البته قابل درک است که به این مرد در حدّ یک نیمه قدیس احترام می‌گذاشتند. در یکی از شهرها به سراغ طویله یکی از مهم‌ترین و ثروتمندترین افراد رفت و پس از آن که یکی دوبار فریاد «علی علی» کشید، اسبی زیبا با زین و برگ مجلل به او داده شد، او به سرعت سوار اسب شد و در حالی که فریاد می‌کشید: «علی علی» در خیابان‌ها شروع به تاختن کرد. لباسهایش یا کاملا سفید و یا کاملا سبز رنگ بود و حتی عصایش را هم به یکی از این دو رنگ انتخاب می‌کرد. گویی که همین الان او را می‌بینیم که در مقابل دروازه کاروانسرای امیر ایستاده و در آن هیاهوی وحشتناک بازار با فشاری که همه رگ‌های سروگردنش را بیرون زده بود و چشمانی که از آن آتش می بارید فریاد می کشد: «علی، علی» . حیرت من که پنج دقیقه مقابل این آدم عجیب نشستم قابل توصیف نیست. او ساکت بود ولی عادت سی ساله‌اش لب‌های او را به شکلی در‌آورده بود که وقتی که حرفی نمی‌زد ، خیال می‌کردی که در حال «علی علی» گفتن است .
پس از آنکه چند روزی در تبریز به سر بردم، کم‌کم برایم مشخص شد که تا چه حد در شهری با مشخصات مشرق زمین زندگی می‌کنم، و تازه فهمیدم که استانبول ، این پرده رنگینی که در مقابل شرق افتاده جز تصویری فریبنده و اروپایی شده از مشرق زمین نیست. مشرق زمین با همه وقایع غیرمنتظره‌اش در نگاه اول برایم جالب توجه بود. ولی به زودی هوای زندگی غربی به سرم زد و چقدر برایم خوشحال کننده بود که در همان کاروانسرا، آقایان «وورث» و «هان هارت» را که دو آلمانی شریف اهل سوییس با رفتار اروپاییان با فرهنگ بودند ، ملاقات کردم. آنان اصرار کردند که برای اقامت به اتاق آنها بروم که من نپذیرفتم ، اما در عوض اغلب از مهمان نوازیشان بهره گرفتیم و برای صرف غذا نزدشان رفتم و توسط آنان با دیگر اروپایی‌هایی که در همان جا زندگی می‌کردند، آشنا شدم. وقتی پس از مصاحبت طولانی با آنان به زبان‌های غربی و درباره تمدن مغرب زمین، ناگهان در جمع ایرانی‌ها دوباره تغییر شخصیت می‌دادم و «افندی» می‌شدم، حال بسیار جالبی به من دست می‌داد. در استانبول هم که بودم از این که موقعیتم را از جمع غربی‌ها به جمع شرقی‌ها تغییر دهم خوشم می‌آمد؛ اما در اینجا این کار برایم هیجان‌انگیزتر بود.

البته ایرانی‌ها از رابطه خیلی نزدیک من با اروپایی‌ها تعجب می‌کردند؛ ولی می‌دانستند که سنّی‌ها که به گمانشان من هم یکی از آنها بودم، در مورد تماس با پیروان ادیان دیگر چندان سختگیر نیستند، یا لااقل در این مورد کسی مرا سرزنش نکرد. در حالی که دوستان اروپایی من از دیدگاه خودشان شرایط مملکت و آداب و رسوم مردم را تشریح می ‌کردند. من آن شنیده‌ها را دوباره در رفتارهای مردم بومی مورد مطالعه قرار می‌دادم و اگر خواننده کتاب من این نقش دوگانه‌ای را که به عهده گرفته بودم غیر اخلاقی بداند، باید اعتراف کنم که ملالت او را به قیمت آشنا شدن با آداب و رسوم زندگی در این سرزمین و تجارت فراوانی که ر مورد ملل شرقی از بسفر تا سمرقند اندوختم، به رغبت پذیرا هستم.

در اینجا در مورد بخارا و بعضی از مسافران اروپایی که در راه سفرشان به آنجا گذارشان به تبریز افتاده بود، ماجراهای جالبی شنیدم. آقای «آبوت» که کنسول اسبق انگلیس و برادر کاپیتان «آبوت» معروف سازنده جاده هرات به خیوه بود، برای من ماجرا‌های غریبی را که برای برادرش پیش آمده بود تعریف کرد و همه بدون رودربایستی در اینکه من بتوانم نقشه سفرم را به انجام برسانم ، تردید می‌کردند. به اعتقاد آنان سفر به آسیای مرکزی مشکلات بزرگی داشت. همچنین در مورد دکتر «یوزف ولف» که آدم خاصی بود و یکی از منتقدینش به او لقب «پاپ بایرویت» داده بود ، داستان‌های خنده‌داری شنیدم. این آقای یوزف ولف ، نه فقط چنانکه خوانندگان هموطن من می دانند دوبار به بخارا سفر کرده بود بلکه چنانکه خودش ادعا می‌کرد هربار سعی کرده بود با جدیتی پیامبرگونه، خان آنجا و ازبک‌های متدّین و متعصّب را به دین مسیح هدایت کند. اما این مورد اخیر فقط برای دوستان آنگلیکان خیلی مذهبی او باورکردنی است و من در آن تردید دارم. در اینکه او در بخارا بوده است شک نیست. اما با توجه به آنکه او یکی از محتاط‌‌ترین آدم‌ها بود و علاوه بر آن با زبان‌های محلی آشنا نبود، موضوع خیلی عجیب به نظر می‌آید. آنچه که در نظر افراد متعصّب به او کمک می کرد شلختگی بی حدش در لباس پوشیدن و عدم علاقه‌اش به نظافت بود که در یک کلام می توان او را نمونه کامل یک درویش اصیل دانست. به همین دلیل همه او را «درویش فرنگی» می‌نامیدند و از آنجا که در شرق دراویش اجازه گفتن خیلی از حرف ها را دارند که دیگران جرات نمی کنند آنها را بر زبان بیاورند دکتر یوزلف ولف هم که اسمش را ملّا یوسف گذاشته بودند، هر چه دلش می‌خواست می‌گفت و کاری به کارش نداشتند. می‌گویند او یک بار سفیر انگلیس «اوبریست ش» که می خواسته او را به شاه ایران معرفی کند در محظور خیلی بدی قرار داده و به محض آنکه وارد سالن شرفیابی شده و سلطان شیعیان از احوالش پرسیده فورا سعی کرده او را به دین مسیح ارشاد کند.

ادامه دارد…