انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

سه یار دبستانی در سمرقند امین معلوف

سمرقند، کتابی داستانی ـ تاریخی درباره‌ی برخی از شخصیت‌ها و جریانات اجتماعیِ ایران در دو دوره‌ی تاریخی است (قرن پنجم و چهارده هجری برابر با قرن دوازده و بیست میلادی)؛ و در این میان شاید حضور «سمرقند» برای دو تن از شخصیت‌های داستان که در دو دوره‌ی جداگانه می‌زیستند (عمر خیام نیشابوری و بنجامین عمر لوساژ) به منزله‌ی نمادِ رویایی مشترک از شهر ـ جهانی باشد که هستیِ افسانه‌ای آن بر واقعیتش برتری داشته است….

نقد و بررسی کتاب سمرقند اثر امین معلوف ، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی ، انتشارات مروارید سمرقند، کتابی داستانی ـ تاریخی درباره‌ی برخی از شخصیت‌ها و جریانات اجتماعیِ ایران در دو دوره‌ی تاریخی است (قرن پنجم و چهارده هجری برابر با قرن دوازده و بیست میلادی)؛ و در این میان شاید حضور «سمرقند» برای دو تن از شخصیت‌های داستان که در دو دوره‌ی جداگانه می‌زیستند (عمر خیام نیشابوری و بنجامین عمر لوساژ) به منزله‌ی نمادِ رویایی مشترک از شهر ـ جهانی باشد که هستیِ افسانه‌ای آن بر واقعیتش برتری داشته است….

*************************

مهمترین شخصیت در کتاب «سمرقندِ» امین معلوف، عمر خیام نیشابوری است. اما نه فقط به عنوان حکیم دانشمند، یا ریاضی‌دان و منجم، بلکه در مقام شاعری آزاده و فرهیخته. مخاطب ناآشنا با خیام، بیش از هر چیز با آزادگیِ وی در خلوتگاهش آشنا می‌شود؛ شاعری آزاد اندیش، باهوش و حساس که روزی تصمیم می‌گیرد از شهری دیدن کند که در کتابهای آن ایام، به صورت شهری خیال‌انگیز و افسانه‌ای توصیف می‌شد: نگینی سبز و محصور در مناره‌های آجری همراه با گنبدهایی پوشیده از کاشی‌های آبی رنگ؛ شهری آباد با بازارهایی پُر رونق که از آن بوی خوش ادویه به مشام می‌رسد، همچنانکه پارچه‌های رنگارنگش چشم را نوازش می‌دهند…

اما در کتاب معلوف، سمرقندی که خیام به کشف آن می‌رسد، آمیخته به شراب تلخ اشعارش است: خاصِ شاعری حساس با نگرشی به کلی متفاوت به لحاظ فلسفی که بر اساس آن جستجو در ویرانه‌های شهر، به سمرقند و یا سمرقندهایی عظیم‌تر راه خواهد برد. آنهم نه برای ارضای غرور بشری به دلیل برپا کردن چنین شهرهایی، بل برای یادآوری فناپذیری هستی است. فناپذیری آدمی و یا هر آنچه که از اوست. چنانکه می‌گوید: “آنچه از یک شهر باقی می‌ماند، نگاه بی‌تفاوتی است که شاعری مخمور بر آن می‌افکند”(معلوف، ۱۳۹۰، ص۴۷). اما چشمان خیام در عین «مخموری»، هنوز آنقدر هشیار است که از نابودی شهرهای پیشین با تمامی عظمت‌شان، به عبرتی فلسفی رسد: درک لحظه‌ی وجودی‌ای که در آن «هستیم». برای فهمیدن چنین عبارتی، می‌باید به عمق نیستی نظر کرد و به آن باور داشت؛ این باور که نیستی بر هستی‌مان غلبه دارد: «از خاک برآمدن و بر باد شدن…»؛

از اینرو نگاه کاوشگرِ فیلسوف ـ شاعرِ جوان، فقط مسحور زیبایی‌های ظاهری سمرقند نیست بلکه به سمت ویرانه‌های اطراف آن نیز پر می‌کشد تا با تأثری دلهره‌آور و در عین حال شادی بخش، چهره‌‌ی روی کوزه‌ای شکسته و یا قطعه‌ی نقاشیِ به جا مانده بر دیوارِخرابه‌ای را تشخیص دهد و به درک عمیق‌تری از «فناپذیریِ هستیِ»ای رسد که انسان را در برگرفته است. انسانی که با تمامی آرزوها و تمنایی که نفس هستی‌ در او ایجاد کرده، این اشیاء را در عمر ناپایدار خود، به لمس و ادراک خویش درآورده است….

باری، با وجود بن‌مایه‌های تاریخیِ کتاب سمرقند، پرداختِ آن اساساً داستانی است که گاه حتا با افسانه‌ می‌آمیزد: افسانه‌هایی در اطراف زندگی خیام در خلوتگاهش با «جهان»؛ شاعره‌ی خوش قریحه‌ی دربار ملک‌شاه سلجوقی. و یا آغشتن‌ داستان به افسانه‌ی «سه یار دبستانی» (عمرخیام، نظام‌الملک و حسن صباح)، البته با تار و پودی تاریخی؛ به طوری که آنچه در نهایت، از این افسانه‌ها بر جای می‌ماند، روایت‌هایی به نسبت قابل قبول به لحاظ تاریخی است. به بیانی شاید بتوان گفت آنچه توسط امین معلوف در کتاب سمرقند صورت می‌گیرد، شاخ و برگ دادن به شخصیت‌ها، شهرها، و وقایعِ تاریخی از طریق داستان‌سرایی است اما وی به خوبی می‌داند، برای آنکه به موقع بتواند جابه‌جایی لازم بین داستان و روایت‌های به اصطلاح تاریخی را انجام دهد ـ تا خط سیر «تاریخی» کتاب از بین نرود ـ ، هیئت داستانیِ چهره‌ها و وقایع می‌باید، در اطراف گفته‌های تاریخی و یا مطابق قوانین جهان واقعی باشد؛ بدین معنی که در سیر و سفر داستانی ـ افسانه‌ای، در نقطه‌ی پایانی، نه چیزی به واقعه‌ یا شخصیت تاریخی افزوده شود و نه کم؛ فی‌المثل اگر در طی داستان، رابطه‌ی عاشقانه‌ی خیام با «جهان»، بر اساس برخی از روایت‌های افسانه‌ای، به ازدواج می‌انجامد، این پیوند همچون تمامی افسانه‌ها به طور خاص معطوف به اثرگذاری‌ عاطفی ـ ذهنی است: به مثابه آرزو‌ها و یا ناکامی‌هایی که تنها می‌توانند در شرایطی مشخص ساخته و پرداخته و متبلور گردند….

از اینرو در نهایت می‌بینیم خیام و جهان در ازدواج افسانه‌ای‌شان نه فقط (به میل خود) صاحب فرزند نمی‌شوند، بلکه هر دو از آشوب‌ و فتنه‌های زمانه‌ی خویش جان سالم به در نمی‌برند. و بدین سان پس از تمام فراز و نشیب‌هایی که در زندگی خیام رخ می‌دهد، بار دیگر با او همانگونه مواجه خواهیم شد که مطابق اغلب گزارش‌های تاریخی از زندگی وی گزارش کرده‌اند: «خیام هرگز ازدواج نکرد»… به بیانی، با چنین روشی پرده‌های رنگارنگ افسانه‌ای آدم‌ها، شهرها و چیزها، به آسانی می‌توانند کنار روند و همه چیز به حالت نخست، ـ رازآمیز و بکر از نگاه اُبژه‌سازآدمی ـ درآیند تا شرط امانت‌داری به جا آورده شود.

بهرحال در سمرقندِ معلوف، نقش عمر خیام، «محوری»‌ست، نه فقط بین نظام الملک و حسن صباح، بلکه بین ایران قرن پنجم هجری قمری (یازده میلادی) و چهارده (بیست میلادی)؛ در نخستین رابطه‌ی محوری، معلوف از طریق این شاعرِ بیزار از قدرت‌های سیاسیِ حاکم از یکسو و با تمسک جستن به افسانه‌ی سه یار دبستانی از سوی دیگر، او را رابط بین دو جناح قدرتِ ایرانی در قرن پنج هـ . ق. قرار می‌دهد. قرن حساس و سرنوشت‌سازی که حامل جنگِ بین اسماعیلیان (به رهبری حسن صباح) و سلجوقیان (با سیاست‌های مدبرانه‌ و نیز اقتدارِ بی‌چون چرای نظام‌الملک) بود. جنگ و ستیزی که با وجود آنکه می‌توان آنرا دینی و فرقه‌ای تلقی کرد، و یا به آن به دیده‌ی نزاعی بین نژاد ترک و ایرانی نگریست، ‌اما نمی‌توان این واقعیت مادی در ساختار سیاسی و اجتماعی را نادیده گرفت که ایرانِ سده پنج هجری قمری در حال شناخت و بازسازی مجدد خویش است؛ چه برای برنامه‌ریزی‌های عمرانی و چه برای مبارزه‌ای کاملاً جدی و دشوار با بیگانگان اشغالگر. شاید بتوان این احیاء قوای روحی را به نوع خاصی از تکوین یافتگی تشبیه کرد که از یک سو از طریق مبارزات چریکی حسن صباح که توأم با ، ایمانی پر شور به مبارزه با ترکهای اشغالگر و تن دادن به نظمِ آهنین زندگی چریکیِ فرقه‌ی اسماعیلیه (باطنی، حشاشین)، و حتا با توسل به زد و بندهای غیر اخلاقی و توطئه‌های سیاسی، در صدد آزادسازی ایران است (ص۱۱۷)؛ و از سوی دیگر نظام‌الملک با روشی کاملا متفاوت، از طریق خدمت در ساختار دیوانی سلجوقی، به آبادانی و عمران ایران همت می‌گمارد و بر علیه هر قدرت قد علم کرده‌ای (خصوصاً رقیب ایرانی‌ِ خود) می‌جنگد. بنابراین می‌توان گفت در پسِ جنگ بین سلجوقیان و اسماعیلیان، نزاعِ سخت استراتژیکیِ‌ دو قدرت هژمونیک و رقیب، به رهبری دو مرد مقتدر و سرنوشت ساز ایرانی جریان دارد و اتفاقاً به همین دلیل هر دو می‌توانند دیگری را به خیانت و جنایت متهم ‌سازند، در حالیکه خود را وطن دوست می‌دانند… و البته، اگر خاستگاه اجتماعی و سیاسی هر یک را بررسی کنیم (که مسلماً در اینجا نه مجال این کار است و نه جای آن)، آنگاه درخواهیم یافت که هر کدام از این دو مرد قدرتمند، نماینده‌ی طبقه و یا قشر اجتماعیِ خاصی هستند که در این صورت با اطمینان می‌‌توان گفت با جنگ و ستیزی طبقاتی بر سر تصرف تمام و کمال قدرت سر و کار داریم.

اما در داستان سمرقند، نظام‌الملک با حفظ متعارف‌ترین روایتی که از وی در نقش تاریخی‌اش سراغ داریم، به منزله‌ی دوست و حامی‌ِ خیام ظاهر می‌شود: سیاستمدار با قدرت و مدبر ایرانی که برای حفاظت از یکپارچگی، رشد و توسعه‌ی سرزمین ایران، تبدیل به مدافع سرسخت قدرت سلجوقیان خصوصا ملک شاه می‌شود. سلطان جوانی که از خردسالی تحت نظارت خود نظام الملک پرورش یافت و علناً تمام عمر شاهی خود را تحت نفوذ او به سر ‌برد. بنابراین در این روایتِ تاریخی که داستان معلوف نیز متکی بر آن است، درایت، زیرکی و هوشمندی نظام‌الملک (در دفاع از سلجوقیانِ غاصب سرزمین ایران)، تنها از اینروست تا ضمن حفاظت ارضی از ایران، ایرانیان بتوانند در صلح و آرامشی که مبتنی بر اقتدار سپاهیان سلجوقی اما وفادار به نظام‌الملک است، به رشد فرهنگی، آموزش علوم و فنون مبادرت نمایند. و از قضا در اینجاست که دوستی نظام‌الملکِ میان‌سال با خیام جوان در مقام دانشمند آغاز می‌شود. زیرا از نظر این وزیر مدبر ، برای آنکه ایران و ایرانی از آسایش، عمران و آبادانیِ پایدار برخوردار باشد، می‌باید با سواد و اهل علم و معرفت باشند.

هر چند خیام به دلیل دوستی با هر دو مرد قدرتمند، از جانب هیچیک مورد تهدید قرار نگرفت، اما به دلیل شرایط آشوب‌زده‌ی زمانه‌اش، همواره از سوی متعصبین بنیادگرا و اوباشِ دست‌نشانده‌ی آنها‌ در معرض تهدید بود و فرقی هم نمی‌کرد که خطری که در اطراف وی پرسه می‌زد، به جرم فیلسوف بودنِ وی باشد، یا به دلیل غیر قابل بخشش سرودن اشعاری که ممکن بود از آن ندای آزادگی شنیده شود. و در چنین روزهایی است که عمر خیام به دفتر کوچک خود پناه می‌برد. دفترچه‌ای که با سرودن اشعارش در آن، گویی جانی درآن ‌دمید و مونسی برای تنهایی و سنگ صبوری برای غمهایش ساخت.

بهرحال علارغم اینکه عمر خیام در سن هشتاد و چهارسالگی دار فانی را وداع می‌گوید اما با این حال نقش محوری و میانجی‌گری وی در کتاب سمرقند به پایان نمی‌رسد، زیرا این‌بار از طریق رباعیات و دستنوشته‌هایش است که حیاتِ وی در داستان ادامه می‌یابد. شاید بشود گفت، امین معلوف با چنین عملی، فلسفه‌ی هستی آدمی را به فضای معنوی آن انتقال می‌دهد. به گونه‌ای که شاید حتا بتوان این‌طور تعبیر کرد که عمر خیام حتا پس از هشت قرن از طریق رباعیاتش همچنان می‌تواند شکلی از حیات را به خود اختصاص دهد و همراز و همدرد آدمهای بسیاری باشد. و از قضا در چنین فضایی است که بنیان بخش جدید کتاب (کتاب سوم و چهارم)، شکل می‌‌گیرد. اکنون با راویِ مشخصی سر و کار داریم. فرقی هم نمی‌کند این شخصیت اصلا وجود واقعی داشته یا صرفا زاده‌ی ذهن امین معلوف است. او جوانی آمریکایی به نام بنجامین عمر لوساژ است که در اواخر قرن نوزده میلادی از پدری فرانسوی و مادری آمریکایی در یکی از شهرهای ایالات متحده آمریکا به دنیا آمده است. به گفته‌ی خودش انتخاب نام «عمر» برای او نتیجه‌ی ماجراجویی‌های عاشقانه‌ی پدر و مادرش است که در زمان آشنایی‌شان، هر دو همزمان و بی‌اطلاع دیگری به خواندن ترجمه‌ی اشعار خیام (از زبانهای فرانسه و انگلیسی) روی آورده بودند. برای زن و مرد جوان، این اتفاق به منزله‌ی پیام و یا نشانه‌‌‌ای از خوشبخت شدن در کنار هم تعبیر و نیز به عشقی عمیق منتهی شد. عشقی که زبان آن اشعار عمر خیام بود. پس از ازدواج و به دنیا آمدن فرزند ، زن و مرد جوان به نشانه‌ی حرمت و پاسداشت عامل پیوند خویش، نام دومِ پسر خود را «عمر» گذاشتند. نام شاعر محبوب دوران طلایی و عاشقانه‌ی زندگی‌شان…

باری، بنجامین عمر لوساژ در دیدار از پدر بزرگ فرانسویِ خود، بر اثر تشویق یکی از دوستان وی «هانری روشفور» روزنامه‌نگار با نفوذ آن ایام در عرصه‌ی سیاست، از وجود دست‌نوشته‌های خیام با خبر و به قصد دیدن آن، عازم ایران می‌شود. اما در این سفر، ضمن آنکه خود نیز همچون خیام به رابطه‌ی عاشقانه‌ی «شرقی»، مخفی و به اصطلاح ناب و رویایی با «شیرین» (زن جوان تحصیل کرده و روشنفکری که در داستان به عنوان یکی از نوه‌های ناصرالدین شاه معرفی می‌شود)، دست می‌یابد، از طریق هانری روشفور به جمال‌الدین اسدآبادی وصل می‌شود و بدین ترتیب پس از مدتی خود نیز تبدیل به یکی از حامیانِ غربی قیام مشروطه می‌گردد.

طبق گزارش معلوف، در این همراهی او تنها آمریکاییِ همدل با قیام نیست، زیرا به نظر می‌رسد در اوائل قرن بیست در برخی از محافل معقول و آینده‌نگرِ آمریکایی، این اعتقاد سیاسی وجود داشته است که «آسودگیِ غرب در گروی بیداری شرق است» (ص۲۶۷). تفکری که هرچند معلوف تلاش دارد تا با به واسطه‌ی آن، همدلی بسیاری از روشنفکران غربی را در رابطه‌ با جنبشهای اجتماعی ملت‌های «شرق» نشان دهد، اما اگر با دقت آنرا کند و کاو کنیم، درخواهیم یافت که «ظهور» تفکراتی از این دست، بیشتر از آنکه برخاسته از انگیزه و یا تصمیمی دموکراتیک در خصوص مشروعیت بخشیدن به حقوقِ اجتماعیِ «شرقی‌ها» باشد و به مثابه یک مطالبه‌ی سیاسی در صدد پایان دادن به «سیاست حمایت از تخت‌های سلاطین و پادشاهان مستبد» باشد، حاکی از فشار ناشی از ناکارآمدیِ سیاست‌های استعماری پیشین است (چه به دلیل ظهور رقبای استعماری جدید ـ به عنوان نمونه ایالات متحده آمریکا، ـ و چه از سر فلاکت‌های برآمده از بحران‌های اقتصادی). به بیانی با توجه به وضعیت بحرانی سالهای قبل از جنگ جهانی اول، شاید بتوان شعار «آسودگیِ غرب در گروی بیداری شرق» را در یک کلام، تلاشی روشنفکرانه در برخی از محافل غربی‌ در جلوگیری از نضج‌گرفتن جنگ جهانی اول تعبیر کرد.

اما با وجود این، کمترین شکی در نیک خواهی بسیاری از جوانان دموکرات آمریکایی نیست. خصوصا اگر با عواطف اومانیستی در هم تنیده شده باشند. به عنوان نمونه می‌توان از هاوارد باسکرویلِ جوان یاد کرد که هر چند به عنوان مُبَلِغ کلیسای پرسبیتری آمریکا با هدف آموزشِ دانش‌آموزان تبریزی، وارد ایران شد، اما در اثر آشنایی با فرهنگِ تشنه‌ی آزادی در جامعه‌ی ایران، خیلی زود به مشروطه‌خواهان ‌پیوست، با جان و دل در آرمانهای آزادی‌خواهانه‌ی ایرانیان شریک شد، به عنوان مبارز، شجاعانه همراه با مردم تبریز در محاصره‌ی طولانی مدتِ شهر به سر برد، با مخالفان راه آزادیِ ملت ایران از یوغ استعمار بیگانگان و شاه مستبد جنگید، و بالاخره در نبردی چریکی در راه‌ شکستن محاصره‌ی شهر تبریز‌ به دست نیروهای ضد مشروطه‌ (که قزاق‌های روسیه تزاری آنرا رهبری می‌کردند)، شهید شد.

باری، تدبیر معلوف برای حفاظت از ترکیب سیاسی ـ عاشقانه‌ی داستان سمرقند او را بر آن می‌دارد تا دست‌نوشته‌های خیام در نهایت از طریق «شیرین» پیدا می‌شود. زنی آزاد اندیش و همچون «جهان»، آشنا و نزدیک به ساختار قدرت؛ منتها با این تفاوت بسیار مهم که وی بر خلاف جهان، به جای حمایت از قدرت حاکمه (سلطان خاتون، همسر ملک‌شاه) هم‌رأی نیروهای مشروطه خواه است و از آنان حمایت می‌کند.

اگر خیام به دلیل گرایش ضد قدرتی که داشت، برای گریز از فتنه‌ی زمانه و تسلای خویش، به رغم تمایلات سیاسیِ معشوقه‌‌ی خویش (جهان)، به آغوش آن زن دلربا و همچنین به «خلوت»رازآمیز خود و کتابهایش نیاز داشت، این نیاز برای بنجامین و شیرین که هر دو همفکر و همدل هستند در آن شرایط آشوب‌زده به گونه‌ا‌ی دیگر است: پناه بردن به هم دور از چشم دیگران در خلوتگاه عاشقانه‌شان، آنهم فقط با حضور خیامی که از راز ناپایداری هستی و همچنین از ارزش غیرقابل قیاس «لحظه‌ی در حال گذر هستی» با خبر است، این امکان را برای امین معلوف فراهم می‌کند تا ساختار‌ قابل اعتمادی در داستان خود بسازد که هم بتواند محور قرار گرفتن خیام در داستان را همچنان در نظر گیرد و تاب آورد، (حتا اگر به طور محو و در حاشیه آنرا داشته باشد)، و هم از ژانر عاشقانه و اجتماعی ـ تاریخی مورد پسند خود در داستان سمرقند حفاظت کند.

وانگهی به نظر می‌رسد، معلوف سعی دارد به آرامی بسیاری از موقعیت‌های حاشیه‌ای در کتابهای تاریخی ایران را برای لحظاتی هم که باشد به درون متن کشد. بر این مبنا وی لازم می‌داند با ملایمت بر این نکته‌ تأکید کند که اگر فی‌المثل از بین روحانیون افرادی پیدا می‌شدند که مانند شیخ فضل‌اله نوری، به دلیل تعصبات بنیادگرایانه‌، مبارزه در راه آزادی را حرام دانسته و دست یافتن به مشروطه را «ضد دین» تلقی و آنرا تکفیر ‌می‌کردند، (ص ۳۱۶)، از سوی دیگر افرادی مانند هاوارد باسکرویل و یا مور (خبرنگار منچستر گاردین)، جزء کسانی بودند که در برداشتن اسلحه و پیوستن به مشروطه‌خواهان کمترین تردیدی نکردند. اما همانگونه که گفتیم، امین معلوف با وجود اطلاع رسانی تاریخیِ خود از همراهی «برادروار» افراد خارجی، و حتا ذکر مشورت‌هایی در مورد برخی از مسائل لجستیکی (فی‌المثل با سروان انژینیور) ، و همچنین یادآوری حمایت‌ برخی از مطبوعات اروپایی از مشروطه‌خواهان، آنقدر هوشمند است که برای جلوگیری از هرگونه سوءتفاهمی، پس از تمامی این تذکرات، فوراً به گفته‌ی خود بیفزاید:

“آیا لازم است تأکید کنم که خود ایرانیان بودند که از نخستین روز خودجوش‌ترین و یکپارچه‌ترین پشتیبانی را از نهضت مقاومت به عمل آوردند؟ ابتدا شهروندان آزاد تبریز، سپس پناهندگانی که به خاطر عقایدشان مجبور به ترک شهر و روستاهای‌شان و پناه به آخرین سنگر مشروطه شده بودند. صدها تن از «مجاهدین» از چهارگوشه‌ی کشور به تبریز آمده و جز یک تفنگ چیزی نمی‌خواستند. همچنین تعدادی از نمایندگان مجلس، وزرا و روزنامه‌نگاران تهران که توانسته بودند از سوراخهای تور عظیمی که کلنل لیاخوف (فرمانده‌ی روسی و مأمور سرکوب قیام) گسترده بود بگریزند” (صص ۲۹۶ ـ ۲۹۷).

اکنون شاید بد نباشد به این نکته‌ی مهم توجه کنیم که وقایعی که امین معلوف از جامعه‌ی سیاسی ـ اجتماعی ایران در کتاب سمرقند به تصویر کشیده است و یا تصویری که وی از خیام ارائه داده است، حتا اگر هر کدام از آنها، از دید کارشناسی قابل بحث باشند و از برخی لحاظ مشکل‌دار به نظر رسند، به هیچ وجه مانع از این اعتراف نمی‌گردد که آنرا تلاشی قابل تقدیر از نویسنده‌ای غیر ایرانی بدانیم که با حُسن نیت به ایران و سرنوشت ایرانیان اندیشیده است. سخن را با گزیده‌ای از یادداشتی که خود وی برای ایرانیان نوشته، به پایان می‌بریم:

“من ایرانی نیستم، کارشناس مسایل ایران هم نیستم. من فقط عاشق ایرانم، عاشق تمدن چند هزارساله و بعضی دوره‌های بزرگ تاریخش. این رمان دو دوره از این ادوار را به خاطر می‌آورد: نخست عصر خیام را؛ زمانی سخت، آکنده از خشونت مفرط، اما همچنین زمانی که مردی از دیار خراسان می‌توانست تمامی دانش‌ها، تمامی خلاقیت‌ها و تمامی احساس‌های قرن خویش را در خود گرد آورد … دوره‌ی دیگری که در این رمان آمده و به ما نزدیک‌تر است، آغاز قرن بیستم است. قومی غیور، پس از قرن‌ها انحطاط، ستمدیدگی، استبداد و تاریک‌اندیشی، سربرمی‌افرازد تا دلبستگی خود را به آزادی و نعمت‌های سرزمین خویش فریاد کند. در خلال این دو دوره، که از یکدیگر بسیار دورند، روح قومی بزرگ آشکار می‌شود که در برابر تاریخ و کشش‌های آن سر تسلیم فرو نمی‌آورد، بلکه گهگاه سودای تکان دادن آنرا نیز در سر می‌پرورد…” (ص۷).

این مطلب در چارچوب همکاری «جهان کتاب» و «انسان شناسی و فرهنگ» منتشر شده است.