انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

سهم ما از شهر چیست؟

دنیای زیر زمینی متروی پاریس، شهری یگانه را می سازد که در آن روزانه صدها هزار نفر دائما جابجا می شوند. راهروهای آن، آغشته به بوی ناخوش تلنبار شده هر گونه ترشح بدن انسان و حیوان و فوج عظیم ده هزار نفری آدمی که هر لحظه به سرعت، بدون هیچ توجهی به هیچ کس و هیچ چیز، با صورت هایی که بطور فجیعی بی تفاوت است، فقط از کنار هم عبور می کنند … تصاویر سرگیجه آور تبلیغاتی، صدای تکراری پیام های ضبط شده برای اعلام خرابی یا کندی خطوط مترو، هشدار در مورد کیف قاپی و غیره، که گهگاه با صدای آهنگ التماس گدایان یا آواز ناشیانه و گوش خراش کولیان برای گرفتن پول قاطی می شود، دنیای غیر قابل تحملی را در این بخش مهم شهر پاریس می سازد که عمده شهروندان شهر، بی آنکه از خیابان های “زیبای” شهر خبری داشته باشند، ناچارند بخش مهمی از روزشان در آن بگذرانند تا سر وقت به محل های کارشان این سر و آن سر شهر برسند، تا چرخ های زندگی در این شهر بگردد، تا شهر به حیات خود ادامه دهد…

در این میان، روزانه افراد زیادی، با کوچکترین دلیل، مثلا چسبیدن زیاد از حد به کسی، یا نگاه نژاد پرستانه دیگری، یا شنیدن پیام خرابی یک خط، قاطی می کنند، فریاد می کشند، به زمین و زمانه ناسزا می گویند، گریه می کنند، التماس می کنند، اما هیچ کس به هیچ کس توجهی نمی کند، گویی همه کور و کرند …! نه، گویی همه در آستانه نوعی تحریکی دائمی، در حال تحمل وضعیت و کنترل خودشان هستند تا مبادا فشار عصبی به آنها نیز منتقل شود و آنها نیز منفجر شوند.

اما مساله این است که وقتی از مترو پیاده می شوند و از زیرِ زمین به رویِ آن می روند، آنچه در جای جای دیگرِ شهر، به عنوان شهروند باید متحمل شوند، بهتر از این نیست… طوری که گویی ابعاد این شهر و زندگی در آن، علی رغم همه زیبایی هایی که شاید نهایتا فقط توریست ها آن را می بینند، فراتر از توان عادی یک فرد انسانی است. با این همه ظاهرا پاریس، یکی از شهر های موفق دنیا در رابطه با موضوع کیفیت زندگی محسوب می شود. وضعیت سایر کلان شهرهای بی ابتدا و انتهای جهان، بماند به تصور خودمان.

به راستی سهم ما انسان ها از شهر هایی که ساخته ایم چیست؟

امروزه همه جا سخن از انواع حقوق انسانی است. موضوع “حقوق بشر” یکی از داغ ترین بحث هایی است که بخش بزرگی از فضای عمومی و سیاسی را به خود اختصاص می دهد. کشورهای پیشرفته بسیاری در رقابت برای دست یابی و تحقق آرامن های منشور حقوق بشر تلاش می کنند. کشورهای عقب افتاده بسیارِ دیگری نیز هر روزه روی “خط کش حقوق بشر” در رده های مختلف شرم گینانه جایگاه هایی متفاوت را به دلیل عدم رعایت آن کسب می کنند؛ سقوط یا صعود می کنند. از انواع حقوق ها صحبت می شود: از حقوق اساسی و اولیه فردی مانند حق زندگی، حق تعیین سرنوشت خود گرفته، تا حقوق دیگر در مورد گروه های مختلف انسانی من جمله زنان، کودکان، کارگران، اقلیت های نژادی، اقلیت های دینی، اقلیت های جنسی وغیره. البته هر چند همواره، خوشبختانه و به حق، برای تحقق آنها تلاش می شود، اما در بیشتر نقاط جهان تا رسیدن به آن هنوز راه زیادی در پیش است.

اما یکی از حقوق جمعی که در میان این حقوق کمتر از آن صحبت می شود و فعالان حقوق بشر کاری به آن ندارند، بلکه بیشتر اصحاب جامعه شناسی و انسان شناسی با نام هانری لوفور از آن سخن می گویند، حق بر شهر است. اما در واقع حق بر شهر، بیش از آنکه یک نظریه اجتماعی و فلسفی باشد، واقعیتی مملوس است که گروه بزرگی از شهروندان جهان، بی آنکه نام لوفور را بشاسند و بی آنکه چیزی از همه متون نوشته شده حول عبارت “حق بر شهر” بدانند، پیوسته آن را به شیوه های مختلف، در نحوه زندگی خود فریاد می زنند و به دلیل نداشتن آن، روزمره زیر فشار اجزای مختلف “شهر”های بزرگ له می شوند و زندگی هر چه بیشتر برایشان غیر قابل تحمل می شود.

روبرت پارک سال ها پیش از این نوشته بود (۱۹۶۷) :

«ساختن “شهر” بادوام ترین و شاید موفق ترین اقدامی است که توسط “انسان” به منظور بازسازی جهانی که در آن زندگی می کند، براساس ارزشمند ترین خواسته اش، صورت گرفته است. با اینکه شهر دنیایی است که “انسان” آن را خلق کرده اما در عین حال همچنین دنیایی است که انسان از این پس محکوم است در آن زندگی کند. بدین ترتیب “انسان” با خلق شهر، بی آنکه آشکارا از ماهیت مخلوقش اطلاع داشته باشد، در واقع خودش را از نو ساخته است».

در این رابطه اگر نظر پارک را به عنوان اولین انسان شناس شهری بپزیریم، باید بپرسیم این ارزش مند ترین خواسته، آن چیزی که برای آن شهر را ساخته ایم چیست؟ در چه نوع شهری دلمان می خواهد زندگی کنیم؟ این سوال، سوالی است بسیار اساسی که خود لزوما مجموعه سوال های بسیار دیگری را به دنبال دارد. از جمله این که چه انسان هایی دلمان می خواهد باشیم؟ چه رابطه ای دلمان می خواهد با یکدیگر و با محیط اطرافمان داشته باشیم؟ چه نوع زندگی روزمره ای را دلمان می خواهد داشته باشیم؟ چه چیزهایی برایمان ارزش هستند و دلمان می خواهد آنها را حفظ کنیم یا تحقق بخشیم؟ معیارهای زیبایی شناسانه مان چیست؟ ….

اما گویی در تلاطم زندگی شهری همه این سوال ها صرفا پوچ یا آرمانی به نظر می رسند! باید گفت که اگر از منظر حقوقی به آن نگاه کنیم، شاید مثل همه حقوق غیر ممکن دیگری باشد که حاضریم برای بدست آوردنشان تلاش کنیم، اگر به آن اگاهی داشته باشیم. پس قدم اول : آگاهی از این حق!

در این رابطه دیوید هاوری می گوید :

«حق بر شهر، صرفا محدود به حق دسترسی همه افراد به منابع یکسان در شهر نیست، بلکه عبارت است از حق تغییر دادن خود، با تغییر دادن شهر، به شیوه ای که بتوان آن را با ارزشمند ترین خواسته خود تطبیق داد».

این طبیعتا حقی است که قبل از آنکه دیوید هاوری، با الهام از لوفور آن را تعریف کند، هر شهرنشینی آن را در تلاطم مبارزه روزانه برای زندگی در کلان شهر، دورن وجود خود حس می کند! اما مساله مهم این است که این حق را نمی توان به عنوان حقی فردی تعریف کرد. چون برای تحقق چنین تغییری بایستی قدرتی جمعی آن هم بر فرایندی از نوع شهرسازانه، اعمال گردد. کل مشکل در اینجا نهفته است. آزادیِ ساختن و باز ساختن شهر و محله خود آنطور که مناسب مان است، مسلما از اولین حقوق بشری است! کمااینکه همه انسان شناسان به وضوح اذعان دارند که در ابتدایی ترین جوامع و در اولین حرکت های انسانی، ساختن اجتماع در فضای جغرافیایی: خانه، روستا، محله، شهر، حول عناصر فرهنگی، جزو اولین و اساسی ترین بنیان های فرهنگ بشری است. اما این موضوع بدیهی و ساده، امروزه در روند شتابان و غول آسای شهرنشینی بدل به فراموش شده ترین حقوق انسان شده است.

یکی از دلائل عمده این فراموشی مسلما بعد غول آسایی است که شهر، ناگهان به خود گرفته و بدل به موجودی عملا غیر قابل کنترل شده است. شاید باید به این فکرکنیم که از کی و چگونه شهرهای ما بدل به موجوداتی نیمه مستقل شدند که کنترل شان از دست “انسان” در می رود؟ این سوال صرفا سوالی فلسفی و نظری نیست! چرا مهم است که به این سوال جواب بدهیم؟ برای آگاهی! زیرا به نظر می رسد، که ما شهروندان خوشنود ساکن شهرهای بزرگ، در برابر آن احساس ناتوانی می کنیم. اصلا به آن فکر نمی کنیم، حتی اگر زندگی در آن را سخت و فرساینده ببینیم، حتی اگر بزرگترین نابرابری ها را به گروهای مختلفی از ما، بنا بر مکانی که درآن زندگی می کنیم، تحمیل کند، باز هم آن را تحمل می کنیم. از داشتن آدرسی، یا سقفی درون مرزهای کلان شهر احساس غرور می کنیم. برای رسیدن به مرکزِ آن از هم پیشی می گیریم و دائما تلاش می کنیم. حتی اگر این شهر بارها بارها همه وجودمان را از سر تا پا در مسیر تحول خود تغییر دهد، می پذیریم. اما آن را به زیر سوال نمی بریم. تنها خود را در مقابل آن ناتوان تر احساس می کنیم!

دیوید هاروی در این رابطه می نویسد :

« باید از خود پرسید: آیا شهر از ماموجودات بهتری ساخته است؟ یا نه بر عکس ما را نفس نفس زنان در دنیایی ناشناس و از خود بیگانه، پیچیده در بغض و خشم، به حال خود رها کرده است ؟ آیا ما بدل نشده ایم به اتم های ناچیزی که هر روز از چپ و راست به اقیانوس شهری پرتاب می شویم؟»

چنین سوالاتی البته جدید نیستند. از قرن نوزدهم و آغاز گسترش فزاینده و سریع کلان شهرها، چنین موضوعاتی توسط انگلس (۱۸۴۵) و زیمل (۱۹۰۳) در مورد “شخصیت های جدید شهری”، مطرح شده اند. با این همه از آن زمان تا کنون وضعیت صرفا وخیم تر شده است.

همه اینها شاید بهانه ای باشد تا در وضعیت امروز شهرهای ایران که از جانب شهرداری ها و سازمان های شهری با حسن نیت زیاد و عمل گرایی بالا، سخن از بازسازی و نوسازی و بهسازی های انواع محله های (خصوصا بافت های فرسوده) است، بتوانیم قبل از آنکه فرصت بیش از این از دست برود، به شکلی عمل گرایانه به موضوع شهر و حق شهروندان بر شهر بنگریم.

Park, Robert. E., 1967, On Social Control and Collective Behavior, Chicago. Chicago University Press, p.3.
Lefebvre, Henri. 1968, Le Droit à la ville, Paris, Anthropos.
Engels, Friedrich. 1845, La situation de la classe laborieuse en Angleterre (www. Marxoste.org.)
Simmel, George. 1903, « La métropole et la vie mentale », in D. Levine (dir.), on Individuality and Social Formes, Chicago University Press (1972, p. 324-339).

دکتر سپیده پارسا پژوه (دانشگاه نانتر فرانسه)، مدیر گروه فرهنگ شهری در انسا