انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

سفینه‌ی امیدواری

سه روز است منتظر تلفن ملاحی در آژانس هستم. قرار شد بلیت را عوض کند برای مسیر اصفهان به قشم. آمدنی با پرواز یکسره رفتم به تهران. هزینه‌اش با دعوت‌کننده بود. من هم مثل یک آقای نویسنده، ماشینم را در محوطه بزرگ فرودگاه و زیر سایبان پارک کردم و هنوز همان‌طور مثل یک آقای نویسنده ساک چرخدارم را دنبال خودم کشیدم و باز شبیه همان آقا، با پلیس‌های فرودگاه و ماموران گمرک و خانم پشت کانتر سلام و علیک گرم کردم. گوشی را گذاشتم توی گوش‌هایم و «همه چی آرومه من چقدر خوشبختم…» را همراه خواننده زمزمه کردم و بفهمی‌نفهمی‌سرم را هم تکان دادم تا خوابم برد. بیدار که شدم برای بغل دستی‌ام لبخند رضایت و تشکر نثار کردم که بسته براق غذای پرواز را تحویل گرفته بود و گذاشته بود روی میز بازشده‌ی جلویم. هواپیما از فراز سیرجان می‌گذشت و خلبان داشت به انگلیسی آرامی‌ گزارش می‌داد.

«همه چی آرومه …من چقدر خوشبختم…»

«شما هم قشم مشغولید؟»

«ناظر پروژه‌های راه و محوطه و شهرک هستم. شما چی؟»

«خیلی کارها می‌کنم. تو همین قشم، بیشتر از سی ساله… شما را هم به نظرم می‌شناسم. خیلی آشنا به نظر می‌آیید؟ حتماً شما هم مرا… شاید توی یکی از این مجموعه‌های تجاری دیده باشید. ندیدید؟»

عجیب بود که به خاطر نمی‌آورد. عجیب‌تر این بود که خبر نداشت قشم هم انجمن‌های شعر و داستان دارد؛ آدم‌هایی که معتاد کتاب و کتابخوانی‌اند! آدم‌هایی که گاه داستان می‌نویسند.«معلوم می‌شه کوتاهی از ما بوده. شما که تحصیل کرده‌ای و سابقه داری، وای اگر…»

 

«من جداً عذر می‌خواهم اما راستش…»

«می‌دانم دوست عزیز… می‌دانم. اینقدر کار هست که کتاب‌خوانی بین‌شان گمه… اینقدر شغل هست که نویسندگی… خنده‌داره نه؟ خیلی‌ از این آقایان دلشان می‌خواهد نویسنده شوند اما حمایتی نمی‌کنند. نویسنده‌ها باید مثل گداها زندگی کنند… انگار آدم اضافی‌اند.»

به خودم و ظرف غذای براق و لباس رنگی‌رنگی میهماندارهای هواپیمایی قشم ایر متعلق به سرمایه‌دار خوش‌قلب (!) و نواندیش دومیلیارد یورویی نگاه می‌کنم و بعد هم به ام‌پی‌تی پلیرم که دارد آهسته وزوز می‌کند و از خوشبختی و آرامش و خوشحالی حرف می‌زند. به خودم می‌گویم خجالت هم بد نیست‌ها مرد؟ مدل عوض کردی؟ مثل یک نویسنده آقا یا یک آقای نویسنده با مرام نشستی روی صندلی چرمی ‌پرواز فوکر ۱۰۰ نونوار و نق می‌زنی که چی؟ دلت خوش است نویسنده مردمی ‌هستی؟ مردمی؟ مردمی ‌دیگر چیست؟

نیم‌ساعت بقیه را از سینما و سریال و اسکار و منطقه آزاد و مدیریت تازه و مشکلات زندگی در جزیره و جنوب حرف می‌زنیم. کمی‌ هم از برف و سرمایی که شمال آمریکا را گرفته و دارد به ایران هم می‌رسد. موقع خداحافظی و تحویل گرفتن ساک‌ها هم سری تکان می‌دهیم، شماره تلفنی رد و بدل می‌کنیم و می‌رویم به کار و زندگی‌مان برسیم؛ کار و زندگی…لابد او به مهندسی‌اش، من هم به نویسندگی‌ام!

فردا فرصتی است که تمام روز به نویسندگی و نوشته‌های همدیگر فکر کنیم. ۵۰، ۶۰ نفری هستیم که در یک همایش یک‌روزه کارهای همدیگر را می‌شنویم و درباره‌شان حرف می‌زنیم و نقد کارهای همدیگر را می‌شنویم. ۱۰، ۱۵ نفری نزدیک وقت ناهار پیداشان می‌شود. چند نفری هم بلافاصله و بعد از نوش ‌جان کردن کباب و جوجه و برنج زعفرانی غیب‌شان می‌زند. من هم بدم نمی‌آید در بروم اما جایی ندارم. خودم را با یکی دو تلفن مشغول می‌کنم و از فروشگاه کوچکی در همان نزدیکی برای جزیره‌ی محبوبم هدیه‌ای می‌خرم. یک جفت فیل نر و ماده دریایی از جنس سرامیک. برای آنکه بگذارم مقابل چشم‌هایم و لذتش را ببرم. ماده با ظرافت تن و بدنش را لم داده روی سنگی صخره‌ای و نر گردنش را بالا گرفته و دارد رو به آسمان و ابر و هوا از ته گلو صدا در می‌آورد. به گمانم ماغ می‌کشد.

دلخوشی آن روز من پیامکی بود از جزیره که می‌پرسید کجایم؟ تهران خوش می‌گذرد؟ کی برمی‌گردم؟ از یادم نمی‌کاهد.

دلخوشی بیشترم پیامکی بود خطاب به جزیره که پرسیدم باغچه‌ات را چه کردی؟ خاکش را زیر و رو کردی؟ سبزی کاشتی؟ برایم عطر بکار! از آن که در شب و شب‌ها مویت را معطر خواهد کرد. بگذار با آفتاب برود بالا قاطی ابرها. برایش باران آرزو می‌کنم که همیشه‌ی خدا تشنه است. آهسته که بشنوم، بلند که بشنود، می‌گویم: چتر مرا بردار! بر می‌گردم زود و هیچ هیچ از یادت نمی‌کاهم.

«‌برای خودم هم چیزی اگر دارید… اگر هست، روباهی… نقشی، آویزی، مجسمه‌ای!»

«خیلی کم پیدا می‌شود.»

«مثل خودش؟»

«چیزهای دیگر، مرغ و جغد و مار و عقرب و گاو و میمون و… حتی تمساح هست. اما روباه نه. یا من ندارم.»

«روباه خیلی خوب است. دمش که بزرگ است و زیبا… وقتی می‌دود. از این‌طرف به آن‌طرف می‌رود، صاف می‌گیردش بالا. تو تاریکی می‌ایستد و به شما نگاه می‌کند، به ماشین شما. چشمش برق می‌زند از دیدن دیگران. سرش که بزرگ است و با دماغش که بو می‌کشد، همه‌جا را می‌پاید. می‌دانستید توی جزیره‌ی ما روباه از گربه و سگ هم بیشتر پیدا می‌شود؟ یکی‌شان هست که می‌آید پایین و تا نزدیک آدم‌ها می‌آید جلو و جلوتر. غذا می‌گیرد از دست مسافرها. اسمش را گذاشته‌اند پیتر. به گمانم حیوانات خانگی را به‌طور کلی پیتر می‌گویند. صدایش می‌زنند پیتر و اگر آن اطراف باشد می‌آید نزدیک. شما شنیده‌اید روباه اینقدر با مردم، حتی غریبه‌ها، دوست باشد…؟ نترسد از آدم‌ها؟»

شماره‌ی دختر جوان فروشنده را می‌گیرم که گاهی زنگ بزنم و از روباه‌های توی ویترین و کتابخانه و روی طاقچه اتاق سراغ بگیرم. شماره‌ام را می‌دهم که اگر به جزیره آمد، روزی اگر پایش رسید به غارهای خوربس و مقبره‌ی شاه شهید و قبرستان قدیمی‌ شهر زلزله‌خورده، زنگ بزند تا خودم همراهش باشم و پیتر را نشانش بدهم.

بین راه تهران تا اصفهان، خواب غلبه دارد. در بیداری گاه به گاه، باز یکی دیگر از ترانه‌هایی که جزیره در جیبم گذاشته و به جانم انداخته را تکرار می‌کنم.

«جون جونم آی جون جونم/ گفتمش چرا ماه پیشونی نامهربونی؟/ گفت می‌خوام بسوزونومت تا قدرُم بدونی…»

می‌گویم وقت رسیدنم نیمه‌شب است. می‌گوید اصفهان را بیدار نکنی! می‌گوید خودت ماشین بگیر بیا. می‌خندد می‌گوید تک‌کلید در حیاط را روی کنتور گاز می‌گذارم. آمدی تو، در را قفل کن. صاحبخانه ایراد می‌گیرد. تک‌کلید در ساختمان را زیر تکه موکت پادری می‌گذارم. مواظب ‌باش باد در را از دستت ندزدد، آن‌وقت نصف شبی بزند به هم. کلید در آپارتمان را هم توی جا‌کفشی کنار جعبه واکس قهو‌ه‌ای می‌گذارم. بی‌خودی چراغ‌ها را روشن نکن. دیروقت است که داریم می‌خوابیم. تلویزیون را هم روشن نکن لطفاً. چندتایی کتلت با سالاد روی سنگ اوپن هست. بخور و بخواب! باز می‌خندد.

به آژانسم زنگ می‌زنم. گوشی را برنمی‌دارد. پیغام می‌دهم بلیت مرا عوض کند حتماً. پرواز مستقیم می‌خواهم از اصفهان به قشم. نشد هم نشد، به بندرعباس بگیرد. به جزیره زنگ می‌زنم. حرف می‌زنیم. می‌گوید توقع ندارد.‌ از راه می‌گویم. از باد می‌گوید. از سرما می‌گویم. از باد پشت پنجره، از توفان و تکان‌تکان نخل‌های شاه شهید می‌گوید. از چراغ‌های اصفهان می‌گویم که در دورترها پیدا هستند. از چراغ‌های کشتی‌ها می‌گوید که هیچ پیدا نیستند. از جزیره نامنتظر می‌گوید. می‌خواهد بیشتر بمانم. می‌خواهم بی‌تر بمانم. می‌خواهم کلید را از روی کنتور گاز بردارم و آهسته در آهنی حیاط را باز کنم و آهسته‌تر از هر بار آن را پشت سرم ببندم. بی‌صدا و خاموش بروم کورمال‌کورمال، چند دانه کتلت روی اپن را بردارم و بخزم تا برسم به رختخواب و پتو. مثل روباه غارهای خوربس.

«بخند! بخند! در این لباس عنابی بخند به راه، به باد، به توفان و آبی دریا! بخند به راه آبی و… ببین که هیچ از یادت نمی‌کاهم.»

میهمانی می‌رویم. میهمانی می‌دهیم. میهمان چهارباغ و پل و رودخانه خشکم. میهمان بیشه‌ی خشک و برف کپه‌شده در سایه‌ی دیوارها. دست نگه می‌دارم از تلفن. دست نگه می‌دارم از پیغام. می‌خواهم بیشتر بمانم. می‌‌گوید حالا زود است. زود است و توفان جزیره را سرد کرده و من سردم است و من راز فصل‌ها را می‌دانم. می‌خواهم دستش را بیرون نگه دارد از پنجره، دراز کند تا دریا و ببیند اگر باران، اگر باد…

خرده‌ریز‌ه‌های ته کمدها را بیرون می‌ریزم. چیزهایی پیدا می‌کنم. لباس‌های از یاد رفته، کت‌ها با سرشانه‌های خاک‌گرفته، پیرهن‌های آویزان قاطی مانتوها و شال‌ها و پیرهن‌ها. یکی یکی برمی‌دارم‌شان و گوشه‌ی ساک می‌اندازم.

«حداقل بلیت قطار… بلیت هر پروازی که شد…چهارشنبه دیر است. همین دوشنبه. همین دوشنبه فردا. کاری بکن پس آقای ملاحی! من به امید تو مسیرم را عوض کردم. بلیت تهران که دستم بود!»

هیچ‌چیز آرام نیست و من اصلاً خوشحال نیستم. بلیت اتوبوس می‌گیرم. زنگ می‌زنم و جزیره را خبر می‌کنم که به جلسه شعر‌خوانی می‌رسم. می‌نویسم و به همه می‌فرستم.

پسرم به شوخی می‌گوید: قیافه‌ات قیافه‌ی رفتن نیست بابا…

«اص تیپت تیپ رفتن نی!»

این یک شوخی قدیمی ‌است. مال هزار سال پیش! مال آن‌وقت‌ها که جزیره‌ها سر از آب در نیاورده بودند و زاینده‌رود آب داشت.

با سورنا بیرون می‌رویم. عکس می‌گیریم از هم. عکس‌ها را در صفحه‌ام می‌گذارم. دخترم از جایی، دوستانم از جای جای دیگر دنیا می‌بینند و لایک می‌زنند. من با رنگ عنابی، روی برف‌های مانده از چند روز پیش اصفهان غلت می‌زنم. دراز می‌کشم روی زمین و سرامیک سرد کنار اسباب بازی‌ها و عکس می‌گیرم عکس. از درخت‌ها و شاخه‌های لخت توی پارک و کوچه خلوت و اصفهان خالی و سرما و سرما و… راه می‌افتم. نگاهی به کنتور گاز می‌اندازم، به در آهنی بزرگ حیاط و کوچه سرازیر و سوار می‌شوم. همراه پسرم تا ترمینال می‌آیم. سوار می‌شوم و همان لحظه می‌فهمم راننده آشناست. داوود انصاری که ده‌ها بار مسیر اصفهان تا بندرعباس را با او رفته یا آمده‌ام. این سال‌ها در مسیر دیگری رفت و آمد کرده بود و حالا دوباره برگشته بود.

مثل فضانوردها همه چیز همراه خودم دارم. غیر از نان و کتلت که نخواستم و اصراری هم نشنیدم، گوشی شارژشده تلفن همراه، کتاب خودم و کتاب‌هایی از دیگران، آخرین شماره سینما و ادبیات، آخرین شماره همشهری داستان که به آدرس اصفهانم پست شده بود، ام‌پی‌تری‌پلیر و تبلت و دوربین و دفترچه یادداشت و روان‌نویس و ژاکت و پیرهن اضافی برای سرمای احتمالی بیش‌تر و میل شدید به خواب.

به جزیره خبر می‌دهم که در راهم.

«دارم برمی‌گردم!»

روباه‌ها در حاشیه روستاها و کنار جاده‌ها پرسه می‌زنند. جلو می‌آیند و خودشان را به پشت پنجره خانه‌ها می‌رسانند. فیل‌های دریایی کنار هم آرام گرفته‌اند و به جزیره‌هایی در تاریکی فکر می‌کنند. به هنگام و لارک و هرمز. به دلفین‌های خاکستری. اتوبوس مقابل رستورانی بی‌رونق، و کنار پاسارگاد توقف می‌کند. دکه‌دار از آبگیری ناموفق سد حرف می‌زند؛ از روح نگهبان مقبره. از کانال زیرزمینی بزرگی که زیر تا زیر کجا به کجا را وصل کرده به هم. داوود کتش را روی شانه انداخته و بند کفشش باز است. اشاره می‌کند برای شام. سر تکان می‌دهم که نه…که دارم. ندارم. با شکم گرسنه اما بهتر خوابم می‌برد.

«بی‌خودی نبوده که. سپاه بی‌کران را از آنجا به جاهای دیگر می‌فرستادند. حکومت می‌کردند و مراقب همه چیز بودند. حساب و کتاب داشته کارشان!»

حساب و کتاب خودش اما بی‌اشکال نیست. نسکافه نیم‌گرم را دوهزار تومان قیمت گذاشته است.

«همه راه از اینجا تا شیراز را درخت کاشته بودند. لشکر شاهی هشت اسبه از وسط درخت‌ها می‌تاخته یک‌سر. می‌رفته تا مصر و از این طرف تا پشت دریای خزر.»

دور و بر دکه پر از ته سیگار است. کارتن وارفته‌ای کار سطل زباله را می‌کند. باد‌کرده از کاغذ پفک و پوست آدامس و پرتقال و موز. داوود اشاره می‌کند سوار شویم. چراغ کوچک بالای سر من یکی را فقط روشن می‌گذارد. از همان ‌موقع‌ها هم خبر داشت که اهل کتاب و نوشتن‌ام. می‌خواهد بگوید که یادش هست. می‌خواهد راحت باشم.

دخترخاله‌های جویس کارل اوتس را شروع می‌کنم. از ترجمه آذر عالی‌پور که تازه در فیسبوک پیدایش کرده‌ام. به مژده دقیقی فکر می‌کنم و خوشحالم مجموعه داستان جدیدی در نیلوفر ترجمه کرده که دارم با خودم برای جزیره هدیه می‌برم.

می‌نویسم، فردا جلسه داریم.

می‌نویسد، لابد بچه‌هایتان منتظرند.

می‌نویسم، برویم دره‌ی ستاره‌ها. برویم شاه شهید. برویم پیش پیتر. ناهار درست کنیم و سری به جنگل حرا بزنیم. چاهکو هم عالی است. هرچند دور است. بیا که با یکی یکی‌شان آشنایت کنم.

می‌نویسد، مرا چه به داستان. من اهل شعرم. بچه‌های ما می‌گویند قبرستان انگلیسی‌های باسعیدو. اتاقک بازمانده از کمپانی هند شرقی هم آنجاست. منتهی‌الیه شرقی قشم.

می‌نویسم، جان می‌دهد برای عکس دسته جمعی.

می‌نویسد کاش بیشتر می‌ماندید. باید بیشتر می‌ماندید.

می‌نویسم باید می‌آمدم.

می‌نویسد، حالا که در راهید اما…که چه بشود؟

می‌نویسم فردا صبح.

می‌نویسد، جزیره خواب است.

می‌نویسم بگذار بخوابد. من هم می‌خوابم. خواب جزیره بر من شیرین‌ می‌شود.

شب بخیر.

شب بخیر.

زیپ سویی‌شرت عنابی را تا زیر گردن بالا می‌کشم. چراغ بالای سرم هنوز روشن است. داوود از داوود مقامی‌ می‌شنود. من سیما بینا گوش می‌دهم.

«جوونای قلعه‌ی پیر/ همه روزا به نخجیر/ شبا در پای آتیش/ همه دستا به شمشیر/ برق شمشیر نقره‌کار…»

دیگر به شیراز رسیده‌ایم. از جاده‌های دوبانده می‌گذریم با سرعت. شماره‌‌اش را می‌گیرم. می‌گویم از چند کیلومتری‌ات می‌گذشتم یادت کردم. صدایش را دوست دارم. بویی از آبادان دور دارد و از بانه‌ی نزدیک که اول بار در جشنواره‌ای همدیگر را دیدیم. خبر می‌دهد داستان تازه‌ای از جان آپدایک ترجمه کرده. خبر می‌دهد دست به نوشتن رمانی دارد. خبر می‌دهم کتاب تازه‌ام در آمده. آرزوی دیدار دوباره داریم. چهار سال است با همین گفتگوی چند ماه یک بارِ تلفنی از حال هم خبردار شده‌ایم. شیراز پشت سر می‌ماند با فرشته توانگرش؛ محمد کشاورز و ابوتراب خسروی و کورش نریمانی و… خاطره خوش عصر پنج‌شنبه‌هایش. بشکن دندان سنگی را بشکن!دیگر دیر است که به دوستان دیگرم زنگ بزنم. دیر است که بیدار بمانم. دیر است کتاب بخوانم و به داستان فکر کنم. پس می‌خوابم. زیپ عنابی را همچنان بالا نگه می‌دارم و کلاه بر سر می‌کشم. آماده‌ام که خوابِ خواب از باقیمانده سرمای استان فارس بگذرم و به دریا برسم.

می‌نویسد، کجایی مرد جزیره؟

می‌نویسم، نزدیک‌تر به تو!

می‌نویسد، سه‌شنبه خوبی شروع شده.

می‌نویسم، تمام نمی‌شود دیگر. هیچ وقت نمی‌گذارم تمام شود.

چراغ بالای سرم مسافرهای دیگر را بی‌خواب می‌کند. چراغ قوه کوچکی با بندهای کشی خریده‌ام. برای خودم و برای سورنا. برای وقتی در کوچه‌باغ‌های تاریک اسفرجان قدم می‌زنیم. برای وقتی در تاریکی دنبال هم می‌دویم. برای وقتی در اتاق خوابش زیر پتو دنبال کلمه‌ای در صفحات کتابی می‌گردیم. بندهایش را دور سرم می‌اندازم و نورش را جمع می‌کنم تا حد یک سکه روشن. انگار معدن‌چی‌های ژرمینال زولا. دخترخاله‌های کتاب اشتیاق آذر عالی‌پور را تمام می‌کنم. نوبت به «تمرین‌های ساده برای دانش‌آموز تازه‌کار» می‌رسد. نمی‌گذاشت کلاسش را تعطیل کند. انگشت‌‌هایش جان تازه‌ای به کوین می‌دادند. صدایش گرم‌ترین صدای دنیا بود. صدا او را به سوی خود کشید و کشید و سرانجام کوین خودش را دید که به طرف او، به طرف مادرش، خم شده و آن‌وقت پیشانی‌اش را به سینه‌ی او فشرد. پیشانی‌ام را به شیشه می‌چسبانم و به شب نگاه می‌کنم که شط جلیلی است پر مهتاب. داوود رفته به خوابگاه خودش. مقامی ‌ساکت است.‌ هایده می‌خواند. می‌گردم و می‌گردم. پیدایش می‌کنم.

«غم دنیاست/ وقتی عشقت دور از اینجاست/ وقتی دل بی‌رمق و خسته و تنهاست/ غم دنیاست…»

بیدار که می‌شوم قرارگاه پلیس راه، نرسیده به بندر پهلیم. پنجاه کیلومتر مانده به دریا. باد نیست. درخت‌ها تکان نمی‌خورند. دریا خواهر است.

صف اتوبوس‌ها و کامیون‌های یخچال‌دار و وانت‌های سبزی و میوه و سواری‌های شماره بندر عباس و لنگه محوطه را شلوغ کرده‌اند. لندینکرافت‌ها کنار هم پهلو گرفته‌اند و طناب‌های کلفت لنگرشان را بسته‌اند به ساپورت‌های بزرگ اسکله. رفت و آمد مردها، با لباس‌کارهای آبی و سفید و سبز و قرمز، بی‌سیم‌ها و بلندگوها…فلک‌ناز آن بالا ایستاده واز روی پل فرماندهی ناخدایی می‌کند. دوتا از برادرهایش جاشوی لندینکرافت نظامی‌ گنجویند. درها با چرخش زنجیرها بالا و پایین می‌روند. مامورهای گمرک و اسکله در لباس‌های فرم سفیدشان کاغذ به دست با یکی‌یکی راننده‌ها حرف می‌زنند. نمایندگان تعاونی شناورها و شورای اسلامی‌ لافت و پهل جزییات را کنترل می‌کنند.

«ترکت نمی‌کنم. هیچ وقت ترکت نمی‌کنم. هروقت هم که بروم زود برمی‌گردم پیشِ تو. مثل همین حالا!»

قیافه‌ها آشنایند. اهل لافت یا گورزین یا کاروانند. اهل رمکان و جی‌جیان شاید. موتورچی‌ها اغلب اهل کووه‌یی‌اند. از بندرعباس و پهل و خمیر هم هستند. بیشترشان سلام و علیک مختصری می‌کنند. به چهره می‌شناسندم اما گمان نمی‌کنند درباره نوشته باشم یا بنویسم. روحشان هم خبر ندارد. رفته‌ام که دست و پایی بشویم و دستشویی بروم. نیم‌ساعت دیگر روز کار شروع می‌شود. زنگ می‌زنم به جزیره و صبح بخیر می‌گویم.

« صبح بخیر گل!»

« صبح بخیر! چه سه‌شنبه‌ی خوبی باید باشد امروز!»

به اشاره داوود سوار می‌شویم. اتوبوس عقب‌عقب داخل لندینکرافت می‌شود.

این نیم‌ساعت را هم می‌خوابم.

«خواب راه را کوتاه‌تر می‌کند.»

می‌نویسد، ناهار درست کنیم. برویم جایی! می‌رویم؟

می‌نویسم، ناهارمان را ببریم شاه شهید پیش سید. دور از قبرستان روستایی که به زلزله رفت، سفره پهن کنیم. بنشینیم توی محوطه غارهای خوربس. پیتر را هم صدا بزنیم. شاید بیاید به هوای خوردنی. به بچه‌های انجمن داستان هم بگوییم بیایند اگر می‌توانند.

دوباره کرت، دوباره کُنار. دوباره جاده‌ای به جنگل حرا. دوباره راه از کنار دریا می‌گذرد. دوباره جزیره‌ی‌ جنوبی از خواب بیدار می‌شود. روباه‌ها جایی می‌روند. ماهی‌ها سرک می‌کشند. ساحل پراز صدف‌های تازه جامانده از امواج است.

اتوبوس از لندینکرافت به روی رمپ بتونی اسکله لافت کشیده می‌شود و بالا می‌رود. از خواب بیدار می‌شوم. بیدارِ بیدار می‌شوم و خوشحالم که سفر کوتاه شده است. خوشحالم به سفینه‌ام برگشته‌ام و به اندازه‌ی همه‌ی سه‌شنبه‌ها امیدوارم.

این مطلب در چارچوب همکاری رسمی و مشترک انسان شناسی و فرهنگ و سینما و ادبیات بازنشر می شود.