صبح روز آخر زودتر بیدار شدیم، دیگر باید اسباب سفر را هم جمع میکردیم. مقصد امروز روستای قلعهبالا یا دهبالا بود و از آنجا مقصد نهایی سفرمان دشت خار توران بود. بچهها هم از آخرین دقایق حضورشان استفاده میکردند، روی رواق و دیوار شیبدار آبانبار میدویدند و هیاهو میکردند. هیاهوی بچهها در فضا میپیچید و من را به یاد گذشتهی کاروانسراها میانداخت. جمعیتی از کاروانیان، احشام و بچهها. اینجا خبری از تلویزیون و تبلت و رایانه برای سرگرمی نبود و بچهها که همیشه و در همهی دورانها از لحظاتشان به درستی استفاده میکردند و میکنند، همان کاری را انجام میدهند که کودکان در گذشته انجام میدادند؛ میدویدند. حالا اما چه سکوتی بر آن حاکم است.
دیگر وقت خداحافظی از کاروانسرای دوستداشتنی بود. زمان زیادی نداشتیم، در روستای قلعهبالا منتظر ما بودند. برای رسیدن به روستای قلعهبالا یا بهقول روستاییان دروازهی خار توران اتوبان را به سمت شاهرود رفتیم تا به تقاطع بیارجمند در سمت چپ یا جنوب جاده رسیدیم. بعد از طی چند کیلومتر به بیارجمند رسیدیم و از آنجا به سمت روستای قلعهبالا رفتیم. روستا در دامنه کوه ساخته شده بود. از جاده به سمت کوه پیچیدیم. ابتدای روستا باغهای انار با دیوارهای کوتاه گلی را میبینید. در امتداد این کوچه، میدان روستا قرار دارد و از آنجا کوچههای روستا منشعب میشوند. کوچههایی با شیب ملایم که سنگفرش شده است. خانههای کاهگلی که در چند طبقه در مساحت کم ساخته شده است. این روستا به ماسولهی سمنان مشهور است. ولی به نظر من هر کدام ویژگی خودشان را دارند.
نوشتههای مرتبط
روستاییان از قبل منتظر مهمانان زیادی بودند که همه برای دیدن دشت خار توران آمده بودند. آخرین مهمانان گروه ما بود که از میاندشت میآمد. ما که آمدیم با شیرینی پذیرایی شدیم و برایمان اسپند دود کردند. در میدان روستا برای مهمانان چند ردیف صندلی چیده بودند که البته به ما نرسید و اغلب به تماشا ایستاده بودیم. جمعیت زیادی جمع شده بودند. برای من که این دو روز با اطمینان به بچهها آزادی دادم تا همه جا را بگردند و از حضورشان در جمع و مکانهای دیدنی لذت ببرند، سخت و نگرانکننده بود. هم باید حواسم را به بچهها جمع میکردم و هم باید آموزش میگرفتند که در این مکان محدودیتهایی برای بازی دارند. از آنجا که خیلی شبیه به پرستار بچه هستم (!)، همه با من بودند و حفظشان سختتر هم شده بود. مراسم با خواندن قرآن شروع شد و با سخنرانی و رقص چوب ادامه پیدا کرد. در آخر هم یکی از جوانان روستا اختراع خود را که خودرویی بود به نمایش گذاشت. بچهها خسته شده بودند و من موفق به دیدن خودرو نشدم و فقط وصفش را شنیدم. یکی از همراهان ما هم مبلغ پنج میلیون تومان برای گسترش طرح این جوان به او هدیه کرد.
در یکی از این کوچهها که از میدان منشعب میشد و به آبانبار میرسید، زنان روستایی روی میزهایی محصولاتشان را به نمایش گذاشته بودند. محصولات شامل پارچههای دستبافت که مزین به گلدوزیهایی با رنگهای شاد و طر حهای متقارن و ترشیهای فلفل، آب انار، لواشک، فلفلهای خشکشده و… بود. جلوی میزها غلغله بود. به چشم بر هم زدنی محصولات فروخته شد. با جمعیت همراه شدیم تا در روستا بگردیم. از کوچهها گذشتیم تا به مسجد روستا رسیدیم. آنجا روستاییان با آش دانو در کاسههای کوچک از همه پذیرایی کردند. البته هرچند کاسه که میخواستید، میتوانستید بخورید. آش دانو که شامل دانههایی مانند گندم و نخود است. بیشتر به حلیم شبیه است با این تفاوت که مزهاش به شکر نیست، بلکه به نمک است . یکی از دلایلی که اسم این آش را دانو گذاشتند، دانههایی است که در آن میریزند و علت دیگرش کمک به کودکانی است که آماده دندان در آوردن هستند. به این ترتیب که مقداری از آش سرد شده را روی سر کودک میگذارند تا زودتر دندان در بی آورد.
بعد از گشتن در کوچههای روستا به خانهی یکی از روستاییان رفتیم که از قبل برای تهیه ناهار هماهنگی انجام شده بود. در این روستا برخی از روستاییان در خانههایشان همیشه آماده پذیرایی از گردشگران هستند. درست وقت ناهار کوچههای مملو از جمعیت خلوت شد، هر گروهی برای صرف ناهار به خانهی کسی رفت. ما به منزل آقای کیقبادی رفتیم. آقای کیقبادی با همسر و دخترش در خانهای سهطبقه زندگی میکرد. با شیب ملایمی به در ورودی خانه رسیدیم. در را که باز میکردید، حیاط مسقف ۲ متر مربعی با حوض کوچکی نزدیک در را میدیدید. بعد دو تا پله بالاتر به آشپزخانه میرسید سمت چپ آشپزخانه چهار تا پله بالا میرفت تا به اتاق اول برسید. اتاقی حدود نه متری با در چوبی کوتاه که پنجرهای هم به آشپزخانه داشت. انتهای اتاق روبروی در طاقچهای بود که برخی از وسایل صاحبخانه روی آن چیده شده بود. دیوار روبرو هم با یکی از پارچههای دستبافت مزین به گلدوزی پوشیده شده بود تا هم بخشی از دیوار کاهگلی را بپوشانند و هم تابلوی زیبایی روی دیوار باشد. کنار در همین اتاق در سرویس بهداشتی خانه بود. روبروی در اتاق اول دوباره با بالا رفتن از دو سه پله به حیاط یا ایوان میرسید با اتاق دوم، این اتاق هم همان تزیئنات اتاق اول را داشت با این تفاوت که دیگر وسایل مورد استفادهی میزبان درآن دیده نمیشد. در ایوان روبروی این اتاق میز و صندلی که از تکه چوبها و تنهی درخت ساخته بودند، گذاشتند. چهار پلهی آخر که تکیهگاهی مانند دیوار نداشت، با نرده و چوب ساخته شده بود. اتاق آخر از همه بزرگتر بود. برای اینکه تصور بهتری از نقشهی ساختمان داشته باشید میتوانید پله مارپیچی را در نظر بگیرید که با فاصله هر چند پله یک اتاق قرار دارد.
منظرهی روی ایوان بخشی از روستا و دشت توران بود. روز بسیار گرمی بود برای فرار از گرما به اتاقها پناه بردیم. در هر اتاق تعدادی نشستند. بچهها هم که نه گرما و نه سرما و نه هیچ چیز دیگری روی تحرکشان اثر نمیگذاشت، پلهها را بالا و پایین میرفتند و از آنجا که بخش زیادی از خانه با کاهگل درست شده بود، از لرزش دویدن بچهها کل خانه میلرزید و فکر میکردی الآن است که روی سرت خراب شود. البته با کاهگل ساخته شده بود نه با کاغذ! بعد از نوشیدن چای، انتظار برای آماده شدن ناهار تمام شد. در هر اتاق سفرهای گذاشتند. ناهار تهچین گوشت با زرشک و زعفران بود که برای هر نفر به اندازه در بشقاب کشیدند و سرو کردند. برای من که زیاد اهل برنج نیستم آنقدر خوشمزه بود که فقط مقدار کمی از برنجم باقی ماند. نوشیدنی هم دوغ محلی با شربت انار بود. شربت انار را با رب انار و آب و شکر درست میکنند، شربتی به رنگ قهوهای کمرنگ. رنگ شربت جذبت نمیکرد ولی مزهاش خوب بود و عطش گرمای ظهر را کم میکرد.
بلافاصله بعد از ناهار من و یکی دیگر از مادران از میزبان تشکر کردیم و بچهها را که دیگر تحمل یک جا نشستن را نداشتند و هر آن خانه را روی سرمان خراب میکردند، برای دور زدن و تخلیه انرژی به کوچه بردیم کنار آبانبار روستا رفتیم. آبانبار حدود دو متر پایینتر از سطح کوچه بود و با دیوار و در پوشیده شده بود. از آن جوی آب باریکی که با سنگفرش کف و دیوارش مرتب شده بود، بیرون میآمد. بنابراین در جوی آب کنار آبانبار بازی کردند. به خاطر جمعیتی که چند ساعت پیش از کنار جوی آب عبور کرده بودند، جوی آب پر از زباله بود. دختر کوچک من هم که درباره زبالهها و نریختنش در محیط زیست آگاه است، با دوستانش به جان زبالههای جوی آب افتادند و همه را بیرون آوردند و البته ما هم همراه شدیم تا رسالتشان به پایان رسد.
بعد از مدتی که کنار آبانبار نشستیم و در کوچهها قدم زدیم، باقی همراهان سفر هم به ما پیوستند برای حرکت به سمت خارتوران آماده شدیم. روز آخر بود و بنابراین برخی از دوستان که از راههای دوری میآمدند خداحافظی کردند و از جمع ما رفتند تا به خانههای خود بازگردند. با باقی دوستان به سمت خارتوران حرکت کردیم.
برای رسیدن به خارتوران باید از روستا خارج میشدیم و در مسیر اصلی به سمت جنوب غربی حرکت میکردیم. خارتوران را افریقای ایران لقب دادهاند، ذخیرهگاه زیستکره توران با مساحت ۱،۴۷۰،۶۴۰ هکتار بزرگترین ذخیرهگاه زیستکره ایران است که بعد از سرنگتی آفریقا واقع در کشور تانزانیا دومین منطقه بیوسفر جهان به شمار میآید (کویرها و بیابانهای ایران، ۱۳۹۲). گورخر ایرانی، یوزپلنگ ایرانی و زاغ بور از جانوران خاص ایران هستند که زیستگاهشان خارتوران است. ما موفق به دیدن گلهای از گورخرها شدیم، ولی یوزی که در آنجا مورد حمایت بود و در قفس بزرگی زندگی میکرد برای زایمان به تهران رفته بود و موفق به دیدن آن نشدیم. با چند تا از محیطبانها آشنا شدیم. امکانات اندک، نا آگاهی مردم و البته همراهی نکردن دولت برای حفظ این محیط از عواملی بود که کارشان را از پیش سختتر میکرد. آنجا کمی ایستادیم و از پشت فنسها و از دور به گلهای ازگورخرها نگاه کردیم، گورخر ایرانی رنگی خاکی دارد و با گورخر آفریقایی فرق میکند.
مدیر تور هم با خربزه و هندوانه از ما پذیرایی کرد. هرچه به گوشش خواندم که حتی پوست و تخم خربزه و هندوانه هم نباید در طبیعت رها شوند، فایدهای نداشت. متأسفانه نایلونی هم که من برای جمعآوری زباله داشتم کوچک بود و نمیشد همهی زبالهها را جمع کنم. ما هنوز این اندازه آموزش نگرفتیم که وقتی وارد طبیعت میشویم و باز میگردیم هیچ چیزی جز رد پایمان نباید بماند. اینکه هندوانه طبیعی است و تخمش در اینجا وارد خاک میشود و هیچ آسیبی به محیط وارد نمیشود، ظاهر قضیه است. در اصل گیاه هندوانه بومی منطقه نیست و با رشدش عادات غذایی جانورانی که از آن تغذیه میکنند را تغییر میدهد و این تغییرات که با دست انسانها ایجاد میشود و نه با اتفاقهای طبیعی آسیب جدی به اکوسیستم و تکامل موجودات وارد میکند. خلاصه هندوانه که به من یکی نچسبید.
باقی دوستان و همراهان وقت بیشتری برای ماندن در آن محیط داشتند، ولی ما که باید از جادهی کیاسر به ساری باز میگشتیم، وقت چندانی نداشتیم. بنابراین با دوستان خداحافظی کردیم. برای دختر کوچکم که دو روز با دختری همسال و هم فکر خودش دوست شده بود، خداحافظی خیلی سخت بود. دوستش سما از شاهرود میآمد و تا چند روز در شوک دوری از کیاناز بود. البته هنوز هم هر چند وقت یک بار با تلفن با هم در ارتباط هستند. من هم با مادر و خواهرش که بسیار دوستداشتنی بودند در ارتباط هستم. آنجا را ترک کردیم و به سمت ساری حرکت کردیم. به بیارجمند که رسیدیم باران شدیدی شروع به باریدن کرد و از سرعت ما خیلی کم کرد. به همین دلیل تا به دامغان برسیم دیگر شب بود. دوستان شاهرودیمان خیلی اصرار داشتند که شب را شاهرود بمانیم و صبح حرکت کنیم؛ ولی صبح شنبه وآغاز هفته همه باید به کارهایمان میرسیدیم. بنابراین با وجود بارندگی و تاریکی به راه ادامه دادیم و حدود ساعت ده شب به ساری رسیدیم.
از این سفر کوتاه، به یاد ماندنی و شیرین، خاطرات و دوستانم برایم باقی ماندند. مطمئن هستم که اگر بار دیگر دعوت شوم باز هم خواهم رفت. از آقای مهدی یاقوتیان، رضا حاجسلیمی برای همیاری در نگاشتن سفرنامه صمیمانه سپاسگزارم و از آقای مختاریان به خاطر برنامهریزی این سفر زیبا سپاسگزارم.
بخش نخست این سفرنامه را از اینجا را کلیک کنید.
بهار روشناس: کارشناس ارشد مدیریت جهانگردی bahar.roushenas@gmail.com
برای مطالعه بیشتر درباره این مسیر:
وبسایت کویرها و بیابانهای ایران، ۱۳۹۲
یاقوتیان، مهدی، خطهی فریومد/فرومد http://faryoumad.blogfa.com/category/1 تاریخ دسترسی ۲۳/۱۲/۱۳۹۴