نوشتهی «جاشوا راثمن[۱]»، برگردان: شیوا شکوری
من به روش کار کردن بدون حضور فیزیکی عادت داشتم؛ اول یک مسئلهی فلسفی را شناسایی میکردم و بعد آن را مطالعه میکردم. اما وقت گذراندن با یک فیلسوف، چه چیزی میتوانست دربارهی ایدههای او به من بیاموزد؟
نوشتههای مرتبط
اوایل رمان «تاوان» (Atonement) نوشتهی «ایان مکیوون»[۲] (۲۰۰۱ )، دختری جوان روی زمین نشسته و به این فکر میکند که داشتن یک بدن چقدر عجیب است. او به دستش نگاه میکند. «آیا عجیب نیست که این ماشین برای گرفتن اشیا، این عنکبوت گوشتی بخشی از وجود اوست؟» او یکی از انگشتانش را خم میکند و سپس صاف. با خود فکر میکند، «راز در همین لحظهی قبل از حرکت نهفته است، لحظهای که میان سکون و حرکت فاصله میاندازد، لحظهای که نیتش به اجرا درمیآید. مثل شکسته شدن یک موج است. اگر فقط میتوانست خود را بر فراز این موج بیابد، شاید میتوانست راز خود را پیدا کند، همان بخشی از وجودش که واقعاً اختیارش را دارد.»
وقتی در دوران دانشگاه «تاوان» را میخواندم، عاشق این بخش شدم. پدرم عصبپژوه بود و ما اغلب دربارهی مغز صحبت میکردیم؛ من هم مثل آن دختر رمان، شیفتهی ارتباط میان ذهن و بدن بودم. همچنین به سبک «مکیوون» علاقه داشتم، زبانی آشکارا فکری و تقریباً فنی که حس خوشایندی از همگرایی هنر و علم را القا میکرد. لحنی که به نظر میرسید دقیقاً مناسب یک دانشجوی ادبیات با پدری دانشمند باشد. «تاوان» در اصل رمانی دربارهی علم نیست؛ بلکه یک داستان اخلاقی است که سرنوشت فردی را دنبال میکند که انتخابی فاجعهبار انجام میدهد و سپس تلاش میکند جبرانش کند. اما رمان بعدی «مکیوون»، «شنبه[۳]»، شخصیت اصلی یک جراح مغز است که روی مسئلهی ذهن و بدن متمرکز است. سؤالی که فیلسوفان دربارهی آن بحث میکنند؛ چگونه مادهی فیزیکیای که ما از آن ساخته شدهایم، به تجربهی ذهنی ما به عنوان موجوداتی با آگاهی مرتبط است؟ جراح در حین عمل روی مغز بیمار از خود میپرسد: «آیا میتوان توضیح داد که چگونه ماده تبدیل به آگاهی میشود؟» او فکر میکند، «هیچکس دقیقاً نمیداند که چگونه این یک کیلوگرم سلول که بهخوبی محافظت شده، میتواند تجربیات، خاطرات، رویاها و نیتها را در خود جای دهد. حتی اگر روزی این راز حل شود شگفتی همچنان باقی خواهد ماند. اینکه چگونه تنها تودهای از مادهی خیس میتواند این سینمای درونی درخشان از افکار، تصاویر، صداها و لمس را خلق کند، تجربهای که به یک توهم زنده و آنی از زمان حال تبدیل میشود، همراه با یک «خود»، که خود نیز توهمی ظریف و درخشان است و همچون شبحی در مرکز آن شناور است.» در رمان، یک مرد روانپریش به خانهی جراح حمله میکند. آیا این مرد مسئول اعمال خود است یا مغزش مقصر است؟ اگر مغز او رفتارهایش را هدایت میکند -همانطور که به نظر میرسد مغز همهی اعمال ما را کنترل میکند- آیا این مسئله از انسانیت او کم میکند؟
سال ۲۰۰۵ تا زمانی که «شنبه» را میخواندم، دانشجوی دورهی دکتری در رشتهی ادبیات انگلیسی بودم. برای رسالهی دکتریام، تصمیم گرفته بودم بررسی کنم که چگونه رمانها در عصر علوم اعصاب، به ذهن میاندیشند.
«شنبه» بخشی از یک سنت دیرینه بود: در سال ۱۸۷۳، «کامیلو گولجی[۴]» روشی را برای مشاهدهی جزئیات نورونها ابداع کرد، همان سالی که «لئو تولستوی» نوشتن «آنا کارنینا» را آغاز کرد. در قرن بعد، با پیشرفت دانشمندان در درک مغز، رماننویسان نیز بیش از پیش مصمم شدند تا سازوکارهای زندگی ذهنی را به تصویر بکشند. بسیاری از رمانها به سوالاتی پرداختند که فیلسوفان نیز مطرح کرده بودند. مانند آیا ما ارادهی آزاد داریم؟، زبان و تفکر چقدر به هم وابستهاند؟، آیا ما فقط مغزمان هستیم، یا چیزی فراتر از آن؟
قهرمان فلسفی رسالهام، پروفسوری به نام «دیوید چالمرز[۵]» بود، که به دلیل صورتبندی مسئلهای که آن را «مسئلهی دشوار» مینامید، شهرت داشت؛ «چگونه آبِ مغز به شرابِ آگاهی تبدیل میشود؟» (احتمالا جراح مغز «مکیوون» هم نوشتههای او را خوانده بود!) «چالمرز» معتقد بود که علم هیچ توضیح قانعکنندهای برای این که چگونه یک شیء میتواند دارای دیدگاه اولشخص شود، ارائه نمیدهد. اما شخصیت «شرور» رسالهام، دشمن «چالمرز»، فیلسوفی به نام «دنیل دنت» بود. دنت بر این باور بود که «مسئلهی دشوار» اصلاً وجود ندارد. او ذهن را به یک برنامهی کامپیوتری که روی سختافزار مغز اجرا میشود، تشبیه میکرد. چه چیز عجیبی در این مورد وجود دارد؟ او در کتاب تأثیرگذار «آگاهی توضیح داده شده»[۶]، فیلسوفانی مانند «چالمرز» را متهم میکرد که دچار «سندرم فیلسوفان» شدهاند. یعنی «ناتوانی در تخیل را با بینشی دربارهی ضرورت اشتباه گرفتن.»
من «آگاهی توضیح داده شده» و چند کتاب دیگر از «دنیل دنت» را خواندم و به طور کلی خود را در حوزهای به نام فلسفهی ذهن غرق کردم. اما دیدگاه ماتریالیستی «دنت» مرا به هیچ وجه قانع نکرد. او معتقد بود که هیچ تناقض بنیادینی میان دیدگاههای ذهنی و عینی وجود ندارد؛ اینکه چیزی را بهعنوان یک «شیء» یا یک «ذهن» درک کنیم، تنها به «رویکرد» ما نسبت به آن بستگی دارد. اما من نمیتوانستم بفهمم که چگونه این استدلال منطقی است. در واقع، کتاب «دنت» مرا کمی عصبانی کرد. من همعقیده با «ولادیمیر ناباکوف» بودم که وقتی از او پرسیدند چه چیزی در زندگی بیش از همه شگفتزدهاش کرده، پاسخ داد: «شگفتی آگاهی، که ناگهان پنجره ای را در تاریکی عدم (ناآگاهی) به چشماندازی آفتابی میگشاید.» من احساس میکردم که «دنت» و دیگرانی که مانند او فکر میکردند، یگانگی و قداست وجود انسانی را نادیده میگیرند.
مشاوران دانشگاهیام که پیشتر با پروژهی غیرمعمول من کنار آمده بودند، باز هم به من میدان دادند تا فیلسوفان بیشتری را به کارم اضافه کنم و به سراغ رمانهایی پیچیدهتر و هراسانگیزتر بروم. سالها گذشت. خواندم و بازخوانی کردم، پیشنویس نوشتم و حذف کردم. در نهایت، متوجه شدم که اصلاً نمیخواهم استاد دانشگاه بشوم و از برنامهی تحصیلات تکمیلیام انصراف دادم. من هرگز رسالهام را تمام نکردم، اما از تجربهی کار بر روی آن سود بردم. کتابهای عالیای خواندم و به برخی عقاید مشخص دربارهی پرسشهای اساسی که مرا مجذوب خود کرده بودند، رسیدم. عقایدی که بهنظرم محکم و تغییرناپذیر میآمدند. آنقدر مطالعه کرده بودم که فکر میکردم دقیقاً میدانم دربارهی چه چیزی حرف میزنم.
سال ۲۰۱۷، «دنت» کتابی با عنوان «از باکتری تا باخ و بازگشت: تکامل ذهنها» منتشر کرد. پیش از انتشار، از طریق بخش روابط عمومی ناشر دربارهاش مطلع شدم. در آن زمان من روزنامهنگار شده بودم و یک دهه از زندگی دانشگاهیام را پشت سر گذاشته بودم. در ایمیلی به سردبیرانم، پیشنهاد دادم دربارهی این کتاب بنویسم و اشاره کردم که «در بسیاری از زمینهها با دنت مخالفم»، در ادامه اضافه کردم، «اما من چه میدانم؟» در برههای از زمان، یقینهای گذشتهام فروکش کرده بودند. همچنین متوجه شده بودم که روزنامهنگاری خوب اغلب از همنشینی «اختلاف نظر» و «سردرگمی» پدید میآید.
در نهایت، من و سردبیرانم تصمیم گرفتیم که بهجای نقد کتاب، یک «پروفایل» از «دنت» بنویسم. مقالهای بلند که بهجای بررسی ایدههایش، او را بهعنوان یک شخص معرفی کند و مسیر زندگیاش را روایت نماید. «دنت» استقبال کرد. من و او برنامه ریختیم که برای اولین بار در سیاتل ملاقات کنیم، جایی که قرار بود در یک کنفرانس شرکت کند. چند روز را در آنجا کنار او میگذراندم و تماشا میکردم که چگونه با فیلسوفان و دانشمندان دربارهی ذهن بحث میکند. سپس، اواخر همان ماه، دوباره او را در بوستون میدیدم (او استاد دانشگاه تافتس[۷] بود)، در جشن سالانهی کریسمس رسمی او شرکت میکردم (مراسمی با پانچ، پیانو و سرودهای کریسمسی)، و بعد همراه با او و همسرش سوزان، به ایالت مین[۸] میرفتم، جایی که سالها زندگی کرده بود. پس از چند روز اقامت در آنجا، به نیویورک بازمیگشتم تا با «چالمرز»، که اکنون در دانشگاه نیویورک تدریس میکرد، مصاحبه کنم و سپس پیشنویس مقالهام را بنویسم.
من انواع مختلفی از نوشتهها را تجربه کرده بودم؛ نقد کتاب، مقالات تحلیلی و جستارها، اما هرگز یک «پروفایل» ننگاشته بودم. هم از نظر روابط بینفردی و هم از نظر فکری، نگران بودم که قرار است مدت زیادی را با یک فیلسوف برجسته بگذرانم، کسی که ایدههایش مرا آشفته میکرد. به همین دلیل، کتابهای «دنت» را دوباره خواندم، انگار که برای یک آزمون آماده میشوم. من همچنان با رویکردی دانشگاهی به موضوع نزدیک میشدم. در محیط دانشگاهی، مسیر کار روشن است: ابتدا یک پرسش را مشخص میکنید، سپس آن را مطالعه میکنید. آنچه پیشتر دربارهاش نوشته شده را میخوانید، با همکاران یا دانشجویان در مورد آن بحث میکنید، آزمایشی را طراحی میکنید، سمینار برگزار میکنید یا مقالهای مینویسید تا متخصص شوید و دیدگاه تازهای ارائه دهید و اگر موفق به این کار نشوید، حداقل سعی میکنید که پرسش خود را بهصورت دقیق و نظاممند بررسی کنید. اما این روش، قطعاً شامل شرکت در جشن کریسمس کسی و بعد سفربا او در جادهای به مین نمیشود!
این رویکرد گزارشگری همیشه برایم کمی عجیب به نظر میرسید. آیا این روش خطر نداشت که عنصری تصادفی را وارد فرآیندی کند که باید عینی و منطقی باشد؟ اگر میخواستید مسائل پیچیدهی فلسفی را درک کنید، آیا وقت گذراندن با یک فیلسوف کافی بود؟ آیا اینکه بدانم او در روزهایی که یک گزارشگر به دیدارش رفته، چه کار کرده، چه پوشیده یا چه خورده، واقعاً اهمیتی داشت؟ بخشی از وجودم، همچنان به رویکردی انتزاعیتر گرایش داشت. من میخواستم در دنیای اندیشه بمانم. هنوز در دوران فکری دوران تحصیلات تکمیلی گیر کرده بودم.
در سیاتل هوا ابری بود و در بوستون و مین برف میبارید. «دنت» عاشق برف بود. با چوبدستیای که خودش کندهکاری کرده بود، راه میرفت. انرژیای شاد، خستگیناپذیر و توقفناپذیر داشت. به نظر میرسید که او همهچیز بلد است؛ پیانو مینواخت، یک رقص دستهجمعی را رهبری میکرد، شیشهی پنجره را لعاب میداد، چوبتراشی میکرد و حتی قایقرانی هم میکرد. وقتی با او صحبت میکردید، به شما خیره میشد، پلکهای سنگینش را پایین میانداخت، سپس تصورات غلطتان را اصلاح میکرد، اما با گرمایی دوستانه، درست مثل یک مربی که بازیکنش را راهنمایی میکند. در مدتی که با «دنت» گذراندم، چیزهای زیادی دربارهی شخصیتش یاد گرفتم.
من همچنین چیزهای زیادی دربارهی ارزش «حضور داشتن» یاد گرفتم. برای شروع، من اهمیت زمان را دستکم گرفته بودم. گزارشگری یعنی ساعتها گفتگودر ماشین، فرصت داشتن برای بارها و بارها یک سوال را پرسیدن، کاهش تدریجی شرم از نادانی یا عدم اطمینان، اتخاذ نگرشی آرام با گوش دادن و مشاهدهی مداوم و امکان رفع سوءتفاهمها. «دنت»، با صبر و هوش و تخیلی که داشت، میتوانست مفاهیم را از هر زاویهای توضیح دهد و اگر فرصت کافی به او داده میشد، حتی مفاهیم جدیدی ابداع کند. علاوه بر این، من تأثیر ارتباطی «شخصیت» را نادیده گرفته بودم. اینکه یک فرد، حتی در یک نگاه گذرا، چقدر میتواند بیانگر باشد و شخصیت او چه چیزهایی دربارهی دانش و بینشش نشان میدهد. یک فیلسوف ماتریالیست؛ کسی که به وجود روح اعتقاد ندارد، چگونه باید باشد؟ من تصویری در ذهن داشتم؛ فردی سرد، رک، خشن. اما کاملاً اشتباه بود. یک کاریکاتور که آمادهی پاک شدن بود. اینطور نبود که شخصیت «دنت» باعث شود دربارهی ایدههایش تجدیدنظر کنم؛ بلکه خاص بودن او باعث شد که به آنها با دقت بیشتری فکر کنم. هرچه بیشتر یک نفر را بشناسید، جالبتر میشود. این فقط دربارهی شخصیت او نیست، بلکه دربارهی نحوهی فکر کردن او نیز صدق میکند و وقتی که رودررو هستید، همهچیز جدیتر است. بستن یک کتاب آسان است، اما پایان دادن به یک گفتوگو سختتر.
پس از بازگشتم، پیشنویس مقالهی پروفایل را تکمیل کردم و برای سردبیرم فرستادم. تنها چند دقیقه بعد با من تماس گرفت و گفت که حتی بدون خواندن متن، فقط با اسکرول کردن و مشاهدهی یکنواختی پاراگرافها، میتواند مشکل را ببیند که مقاله شبیه یک جستار بلند بود. نیاز به «صحنه» داشت، بخشهایی که انگار از یک رمان بیرون آمدهاند مانند گفتوگوها، لحظات پرتحرک و پاراگرافهای کوچک که فورانهای فیزیکی را نشان میدهند. من آنجا حضور داشتم. پس چه اتفاقی افتاده بود؟ خوانندگان هم میخواستند حس حضور در صحنه را داشته باشند.
من با این جور صحنهها آشنا بودم؛ نه فقط در سایر پروفایلها خوانده بودم، بلکه در رمانها نیز مطالعه کرده بودم. در یک نمایشنامه، صحنه بخشی رسمی و ساختارمند بود، یک واحد درام، تعاملی گسترده با آغازی مشخص و پایانی روشن. در یک رمان، صحنه میتوانست به همان اندازه ساختاریافته باشد یا برعکس، لغزنده و فرّار، لحظهای از واقعیت ملموس یا لحظهای دیدنی و زودگذر. یک جراح که جمجمهای را میشکافد، میتواند یک صحنه باشد. همچنین، دختری که انگشتانش را تکان میدهد. صحنهها میتوانند بهسادگی از لحظات زنجیروار ساخته شوند. در «شنبه»، جراح «یک تیغ جراحی برمیدارد و برشی کوچک ایجاد میکند.» سپس از پزشک دیگری میپرسد: «چقدر خون از دست دادهایم؟» جراح دیگری انبر ویژهای، فورسپس ادسون، را در دست میگیرد. او «با استفاده از فورسپس ادسون، خون لختهشده را بیرون میکشد.» این ترکیب از روایت دقیق با جزئیات خاص، گاهی اوقات غریب یا نامفهوم (فورسپس ادسون دقیقاً چه شکلی است؟)، میتواند این توهم را ایجاد کند که چیزی واقعی را میبینیم. میتواند چیزی را خلق کند که نظریهپرداز ادبی، «رولان بارت»، آن را «اثر واقعیت» (the reality effect) مینامد.
«ژرار ژنت»، یکی دیگر از نظریهپردازان ادبی، متوجه شده بود که صحنههای داستانی اغلب بر تفکری «شبهتکرارشونده» (pseudo-iterative) متکیاند. در یک رمان، ما چیزی را فقط یکبار و به شیوهای خاص میبینیم، اما اغلب اینگونه القا میشود که همیشه همینطور اتفاق میافتد. وقتی «شنبه» را میخوانیم، دربارهی یک جراحی مغز خاص یاد میگیریم، اما در عین حال، میبینیم که چنین جراحیهایی معمولاً چگونه پیش میروند. وقتی «تاوان» را میخوانیم، تفکر یک دختر خاص را دنبال میکنیم، اما همزمان الگوی کلی نحوهی تفکر انسانها دربارهی ذهن و بدنشان را میبینیم. پس یک صحنه، تنها یک صحنه نیست؛ بلکه دریچهای است به سوی ریتمها، الگوها و ساختارهای زندگی. (البته، در حالت ایدهآل چنین است. صحنهها گاهی میتوانند ما را به درکی نادرست از واقعیت هدایت کنند؛ جزئیات ممکن است درست باشند، اما مفهومی که القا میکنند نادرست باشد.)
پس از صحبت با سردبیرم، میدانستم که چه صحنههایی را باید در متن بگنجانم و چه الگوها یا ساختارهایی را باید نشان دهم. به صحنهای نیاز داشتم که «دنت» در آن با فیلسوفان دیگر بحث کند؛ بهترین گزینه، مناظرهای با دشمن دیرینهاش، «دیوید چالمرز» بود. البته، من جداگانه با «چالمرز» مصاحبه کرده بودم، اما هرگز شاهد مناظرهی مستقیم او با «دنت» نبودم. با این حال، یک ویدئو از یکی از رویاروییهای آنها پیدا کرده بودم که «چالمرز»، «دنت» را متهم میکرد که «آگاهی را جدی نمیگیرد»، «دنت» با پاسخی اساسی و تقریباً با خشم، واکنش نشان میداد، اما بعد لبخند میزد و پیشنهاد میکرد که وقت رفتن به بار رسیده است!
این صحنه از چند جهت مهم بود؛ «دنت» را در فضای طبیعی خودش نشان میداد، صدای اصلیترین مخالفش را نیز وارد متن میکرد، لحظهای را ثبت میکرد که در آن، او بهاشتباه درک میشد یا شاید خودش هم دیگری را اشتباه درک میکرد. منتقد ادبی، «میخائیل باختین»، زمانی نوشت که رمانها این توانایی منحصربهفرد را دارند که «تعدد صداها» را در تنش با یکدیگر حفظ کنند. خواننده شخصیتهایی را میبیند که بر سر معانی، احساسات و ایدهها جدل میکنند و این تجربه را پیدا میکند که «زبان خود را در زبان دیگری بشناسد و نظام اعتقادی خود را در دل نظامی دیگر درک کند.»
برخی رمانها، از نظر «باختین»، حتی به ما اجازه میدهند که «حقیقتی یکپارچه را تصور و ترسیم کنیم که برای تحقق، نیازمند تنوعی از آگاهیست.» چنین دیدگاهی «در نقطهی تماس بین انسانها» متولد میشود. پس اگر «پروفایل» بتواند این صداهای مختلف را در هم ببافد، میتواند همانند یک رمان، این امکان را در اختیار خوانندگان بگذارد که تصور کنند شاید تمام جوانب یک بحث، در کنار هم، میتوانند حقیقتی جامع را تشکیل دهند.
هنگامی که این صحنهها را مینوشتم، به این فکر میکردم که ترکیب تکنیکهای ادبی با واقعیت روزنامهنگاری چه معنایی دارد. با دقت، ضبطها، یادداشتها و عکسهایم را بررسی کردم تا جزئیات را کاملاً درست ثبت کنم. این جزئیات که بعداً توسط راستیآزمایان تأیید میشدند، سپس در قالبی همزمان مستند و نمایشی در هم تنیده شدند. در کنار بخشهایی با لحن جستاری و حتی پژوهشی، این ترکیب چیزی را خلق کرد که هم ناآشنا بود و هم آشنا. اما محصول نهایی چه بود؟ آیا قطعهای از یک زندگینامه بود؟ آیا یک تحقیق فکری محسوب میشد؟ یا فقط روایت مواجههای واقعی بین یک روزنامهنگار و سوژهی او بود؟ محدودیتهای داستان بسیار سختگیرانه بودند؛ باید طولی مشخص میداشت، باید فرمی معین را دنبال میکرد، باید اجزای مناسب را در نسبتهای درست در خود جای میداد، اما در عین حال، این قالب، نوع خاصی از آزادی را برای من، بهعنوان نویسنده، به ارمغان آورد. آزادیای که تا پیش از این هرگز تجربه نکرده بودم.
در نهایت، «دنت» مرا قانع کرد. تا زمانی که نگارش پروفایل را به پایان رساندم، دیگر به «مسئلهی دشوار» باور نداشتم و دیگر احساس نمیکردم که انکار وجود آن، توهینی به درک من از معنای انسان بودن است. این تجربه، نقطهی عطفی در زندگی فکری من بود. از آن زمان، دیگر به خواندن و اندیشیدنِ صرف راضی نبودهام. اگر ایدههای کسی مرا مجذوب، گیج یا خشمگین کند، دیگر تنها به مطالعهی آثارش اکتفا نمیکنم، بلکه میخواهم خودش را بشناسم. اگر سؤالی را درک نکنم، دیگر تنها به تفکر شخصی بسنده نمیکنم، بلکه میخواهم دربارهاش «گزارش تهیه کنم.» با دردناکترین شکل ممکن متوجه شدهام که بخش بزرگی از آنچه میدانم یا فکر میکنم که میدانم، ممکن است در فرآیند گزارشگری تغییر کند.
بهتازگی، وقتی برخی والدین در مدرسهی پسرم از تصمیمات ادارهی آموزشوپرورش ایالت خشمگین شدند، از خودم پرسیدم «آیا هیچکس واقعاً به این اداره زنگ زده و از آنها دربارهی ماجرا پرسیده است؟»
وقتی رمانی را به پایان میرسانم و نمیتوانم از فکر کردن به آن دست بکشم، ذهنم بلافاصله به سمت نویسندهاش معطوف میشود، «او از نزدیک چگونه است؟ واقعاً چطوری زندگی میکند و فکر میکند؟» البته، این رویکرد نیز محدودیتهای خودش را دارد. همهی پرسشها از طریق روایتگری، بهتر درک نمیشوند، گاهی به سردی آمار، بیطرفی محض و شفافیت علمی نیاز داریم. در دورانی که «حقایق جایگزین» دائماً بازنگری و بازتعریف میشوند، ارزشِ بیان ساده و مداومِ آنچه که بهطور دقیق و مستند اثبات شده، غیرقابل انکار است. در همین حال، هوش مصنوعی بهظاهر میتواند دربارهی هر موضوعی بنویسد. آنچه را که پیشتر دانسته شده، گردآوری کند، آن را در قالبهای مطلوب و کاربردی درآورد و گزارشهای مفصل را، بدون هیچ اثری از ردپای انسانی، تولید کند. در چنین فضایی، روزنامهنگاری ادبی با ثبت برخورد منحصربهفرد و تصادفی یک نویسنده و سوژهاش و تلفیق امر ذهنی و عینی بیش از همیشه برجسته و متمایز جلوه میکند.
«دنت» سال گذشته در سن هشتادودو سالگی درگذشت. وقتی این خبر را شنیدم، مدتی را به ورق زدن کتابهایش گذراندم، دوباره به سراغ بخشهای برجستهشدهای رفتم که بیش از همه مرا تحت تأثیر قرار داده بودند. او نوشته بود: «پیچیدگی ملموس و کاملاً نامرموزی دنیای طبیعی، حیرتانگیز و الهامبخش است. عظیمتر از هر چیزی که بتوانیم در جزئیاتی همتراز با جزئیات آن تصور کنیم.» همچنین پروفایل را دوباره خواندم. در کتاب «موقعیت و داستان»، «ویویان گورنیک» میگوید که تمام نوشتههای ادبی دو بُعد دارند: یک بُعد عینی و ملموس و یک بُعد احساسی. مثلاً در شعر «در اتاق انتظار» از «الیزابت بیشاپ»، بُعد عینی این است که یک دختر جوان در مطب دندانپزشکی نشسته و مجلهی نشنال جئوگرافیک را ورق میزند و صدای نالهی عمهاش را که روی صندلی دندانپزشکی است، میشنود. اما بُعد احساسی شعر این است که او برای اولین بار «تنهایی» واقعی را تجربه میکند. تنهایی خودش، تنهایی عمهاش و تنهاییای که بر کل جهان سایه افکنده است. گورنیک میگوید:« بُعد عینی همان «موقعیت» است. بُعد احساسی، «داستان» را شکل میدهد.»
شرح دادن موقعیت آسان است، اما تشخیص داستان، حتی اگر متعلق به خودمان باشد، بسیار دشوارتر است. من چه داستانی را روایت کرده بودم؟ به نظرم، تصویری که از «دنت» ارائه داده بودم، این بود که او فردی بود که با تمام وجود میخواست دیگران را متقاعد کند. به درستیِ دیدگاههایش ایمان داشت، اما آنها را برای دیگران غیرقابلتصور مییافت. خستگیناپذیر با سخاوت و سرسختی، بدون پذیرش هیچ مقاومتی، پیوسته فشار میآورد و فشار میآورد. اما میدانست همین که این فشار را متوقف کند، ذهن دیگران احتمالاً دوباره به همان شکل نادرست قبلی بازخواهد گشت. داستان او، داستان ایمان به دیگران بود و استقامتی که این ایمان نیاز داشت.
اما داستان من چه بود؟ چون من هم در پروفایل حضور داشتم، داستان من دربارهی تحتفشار قرار گرفتن بود، دربارهی مقاومت کردن و در نهایت، دربارهی سپاسگزار بودن از این تجربه.
ما معمولاً خبرنگاران را افرادی فعال تصور میکنیم، کسانی که مدام در حرکتاند و بهدنبال کشف چیزهای جدید. البته این تصور غلط هم نیست، اما در عین حال، خبرنگار کاملاً در کنترل اوضاع نیست. او درگیر میشود، در دسترس است، تحت تأثیر سوژهاش قرار میگیرد و ما، خوانندگان، این فرصت را داریم که ببینیم چگونه موج اندیشهی نویسنده به ساحلی برخورد میکند که او در مسیرش مییابد.
دهم فوریه ۲۰۲۵
*این مقاله روایت «جاشوا راثمن» از تجربهاش در نوشتن پروفایل «دنیل دنت»، فیلسوف معروف، است. در ابتدا، «راثمن» به «مسئلهی دشوار» آگاهی باور داشت، اما پس از گفتوگوهای متعدد با «دنت» و بررسی دیدگاههای او، متقاعد شد که این مسئله چندان هم حلنشدنی نیست. او در روند کار متوجه شد که روزنامهنگاری نهتنها دربارهی کشف حقیقت، بلکه دربارهی پذیرش تأثیر سوژه بر نویسنده است. او از یک پژوهشگر دانشگاهی با رویکردی انتزاعی، به خبرنگاری تبدیل شد که درگیر گفتوگوهای واقعی میشود و از نزدیک به بررسی افکار و شخصیت افراد میپردازد. در نهایت، این مقاله به تفاوت میان روایتگری، روزنامهنگاری و حقیقت علمی تأکید میکند و نشان میدهد که چگونه تعامل مستقیم با سوژهها میتواند بینش انسان را تغییر دهد.
[۱] جاشوا راثمن، نویسندهی ثابت نشریه نیویورکر، ستون هفتگی «پرسشهای باز» را مینویسد. او از سال ۲۰۱۲ با این مجله همکاری داشته است.
[۲] ایان مکیوون (Ian McEwan) نویسندهی بریتانیایی و یکی از برجستهترین رماننویسان معاصر انگلیسی است. او در سال ۱۹۴۸ در آلدرشات، انگلستان متولد شد. او کار خود را با نوشتن داستانهای کوتاه آغاز کرد و رمان تاوان از شناختهشدهترین آثار اوست. داستان دختری را روایت میکند که با یک سوءتفاهم و اتهام اشتباه، سرنوشت اطرافیانش را تغییر میدهد. این کتاب نامزد جایزهی بوکر شد و بعدها اقتباس سینمایی موفقی از آن ساخته شد. او در آثارش اغلب به درگیریهای اخلاقی، تأثیر خاطرات و جنبههای تاریک روان انسان میپردازد و یکی از تأثیرگذارترین نویسندگان ادبیات انگلیسی در دهههای اخیر محسوب میشود.
[۳] Saturday
[۴] کامیلو گولجی (Camillo Golgi) زیستشناس، آسیبشناس و پزشک ایتالیایی بود که در سال ۱۸۴۳ متولد شد و در سال ۱۹۲۶ درگذشت. او یکی از پیشگامان بزرگ علوم اعصاب و زیستشناسی سلولی است و در سال ۱۹۰۶ به همراه سانتیاگو رامون و کاخال جایزهی نوبل فیزیولوژی یا پزشکی را دریافت کرد. دستاورد مهم گولجی، ابداع روش رنگآمیزی گولجی (۱۸۷۳) بود. روش رنگآمیزی نقره کرومات را کشف کرد، که به کمک آن میتوانست ساختار نورونها را بهوضوح مشاهده کند. این روش باعث شد که دانشمندان بتوانند نورونها را بهصورت جداگانه در میان سایر سلولهای مغز ببینند، که یک پیشرفت انقلابی در علوم اعصاب بود.
[۵] Consciousness Explained
[۶]دیوید چالمرز (David Chalmers) فیلسوف استرالیایی و یکی از برجستهترین متفکران معاصر در زمینهی فلسفهی ذهن و آگاهی است. او در سال ۱۹۶۶ متولد شد و بیشتر به خاطر مطرح کردن «مسئلهی دشوار آگاهی» شناخته میشود. او در سال ۱۹۹۵ این ایده را مطرح کرد که توضیح فرایندهای شناختی مغز (مثل ادراک و حافظه) سادهتر است، اما توضیح اینکه چرا و چگونه این فرایندها منجر به تجربهی ذهنی میشوند، بسیار دشوار است. این موضوع همان «مسئلهی دشوار آگاهی» نامیده میشود و هنوز پاسخی قطعی ندارد. چالمرز یکی از فیلسوفانی است که احتمال شبیهسازی بودن جهان ما را بررسی کرده و نظریاتی دربارهی رابطهی آگاهی و هوش مصنوعی مطرح کرده است.
[۷] Tufts
[۸] Maine