(۲۸ اسفند ۹۳ تا ۹ فروردین ۹۴) بعد از توقف کمتر از ۲۴ ساعت در مشهد و تاخیر ۱ ساعته پرواز، ساعت ۹:۳۰ به مقصد شهر دوشنبه پرواز کردیم. هواپیمایی آسمان یک ساعت و پنجاه دقیقه را تا مقصد اعلام کرد. طول پرواز به کتاب خواندن، پذیرایی شدن و گپ زدن با کنار دستیام گذشت. دو آقای ایرانی که میخواستند برای ایام نوروز تاجیکستان را بگردند کنارم نشسته بودند. درباره نحوه اقامتشان پرسیدم که گفتند یک هاستل در دوشنبه پیدا کرده و توی یک اتاق چهار تخته، تختی ۲۰ دلار رزرو کردند.
نیم ساعت آخر پرواز از روی مناطق کوهستانی بسیار زیبایی رد شدیم. به نظرم قسمتی از رشته کوههای پامیر بود. رشته کوههای متراکمی که قسمتهای مرتفعشان پوشیده از برف بود و نقاط سیاه بیشماری که با دقت بیشتر فهمیدم درخت هستند و جادههای پر پیچ و خمی که به سختی از بین این کوههای وحشی راه باز کرده بودند، منظره چشمنوازی داشت. خودم را آن پایین بین جادهها و کوهها تصور کردم. اعلام کردند که کمربندها را ببندید و چیزی به فرود نمانده.
نوشتههای مرتبط
دوشنبه شهری با وسعت زیاد پر از زمینهای کشاورزی سبز که لابلای خانهها دیده میشد. بیدرنگ یاد تهران افتادم. چه راحت زمینها و باغها را تخریب کردیم و به جایش ساختمان ساختیم. از روی یک بلوار بزرگ و بعد از روی یک رودخانه رد شدیم. حدس زدم خیابان رودکی باشد. رودکی اصلیترین خیابان دوشنبه است که تمام سایتهای توریستی شهر در آنجا قرار گرفته.
وارد یک سالن شدیم و برگههایی که هنگام ورود، مسافران خارجی باید پر کنند را تحویل گرفتیم. یک مامور با احترام و خوشآمدگویی برگهها را چک میکرد. با چک کردن پاسپورتم، شماره ویزا را که توی برگه جا انداخته بودم برایم نوشت. بعد از اینکه از گیت ورودی رد شدیم مرا صدا کرد. من هم که قبلاً شنیده بودم مامورهای تاجیکستان اهل گیر دادنهای بیخودی و رشوه گرفتن هستند کمی نگران شدم. بهم جملهای گفت و من هم که هنوز گوشم به لهجه آنها عادت نکرده بود، الکی لبخند زدم و سر تکان دادم و زود راه افتادم. بعدش که کلمات را مرور کردم دیدم بهم گفته بود که من و تو با هم همسن هستیم.
تاجیکها با لهجهای صحبت میکنند که فهمیدنش در ابتدا کمی سخت است. گاهی مجبور میشدم ازشان بخواهم که ۲-۳ باری حرفشان را تکرار کنند. ولی بالاخره کار آدم راه می افتد.
توسط آقایی بنام مسعود که در دوشنبه کار میکرد به خانمی بنام خدیجه که در آنجا آپارتمان اجاره میداد معرفی شده بودم. دو جور آپارتمان ۲۰ و ۳۵ دلاری برای اجاره داشت که من ۲۰ دلاریاش را انتخاب کردم. مسعود عکس وایبر مرا بهش نشان داده بود تا توی فرودگاه راحت پیدایم کند. خدیجه جلوی در خروجی صدایم کرد. از دیدنش خوشحال شدم. کمی منتظر نشستم تا چندتا مسافر خانم دیگر هم که از ایران آمده بودند به ما بپیوندند.
در همین حین مردم کشور میزبانم را نگاه میکردم. بیشتر خانمها، پیراهن رنگی بلند با شلوار پوشیده بودند. بعضیها روسریشان را پشت سر بسته بودن و بعضیها هم بیحجاب بودند. رفتم و یک صد دلاری چنج کردم. ۶۲۸ سُم (سامانی) بهم داد. تقریبا ۱ سامانی معادل۵۵۰ تومان ما میشود. با مسعود که در فرودگاه بود و میخواست با همان پرواز برگردد تلفنی صحبت کردم. گفت: ساختمان عمومی هست. یعنی آپارتمانهایش ساکنان مشخص و ثابتی ندارند. بنابراین محل خوبی است برای سرکیسه کردن. پلیسها ممکن است خودشان بیایند یا زنهایی را سراغت بفرستند! فقط هر کس در زد، در را باز نکن. جا خوردم… !
با یک راننده و یک همراه که چمدان مرا تا ماشین برد، رفتم تا آپارتمان را ببینم. در ابتدای یکی از کوچههای فرعی خیابان رودکی بود. ایستگاه سفینه، مقابل ساختمان کتابخانه سابق فردوسی. طبقه دوم یک ساختمان ۴ طبقه، حدود ۶۰ متر بود با یک اتاق خواب با تخت دونفره، یک اتاق نشیمن، آشپزخانه، حمام و دستشویی. خیلی تمیز نبود اما ازش خوشم آمد. وقتی وسایلم را گذاشتم داخل، اولین چیزی که نظرم را جلب کرد درب آپارتمان بود؛ درب فلزی چرمکوب شده یادگار زمان شوروی سابق. خوشبختانه یک پشتبند فلزی درب را از داخل حسابی محکم و خیال مرا راحت میکرد. تمام پنجرهها قدیمی و چوبی که بعد از رنگ شدن مجدد، دیگر چفت نمیشدند. پشت تمام شیشههای اتاقها و آشپزخانه پر از گلدان بود و همین باعث شده بود فضا صمیمی بشود. حس میکردم توی خانه خودم هستم. از راننده شمارهاش را گرفتم تا اگر لازم شد ازش کمک بگیرم. ازم ۳۰ سم کرایه گرفت. تاکسیهای آزاد کرایهشان زیاد است.
رفتم سوپرمارکت شیکی نزدیک خانه که سرراه دیده بودمش. آب لولهکشی قابل خوردن نیست؛ پس خرید آب الزامی بود. بعد از ناهار علیرغم خستگی بیرون رفتم تا سیمکارت بخرم و به خانواده رسیدنم را اطلاع بدهم.
پیاده در امتداد خیابان رودکی راه افتادم. اولین جایی که سیمکارت میفروخت بهم گفت: باید پاسپورت تاجیکی داشته باشی! پرسان پرسان به یک بازار کوچک محلی رفتم که گفته بودند نمایندگی مگافون دارد. در آدرس دادن تعریفی نداشتند. مثلا یکی بهم گفت: میروی جلو میپیچی به راست. اما دستش سمت چپ را نشان میداد. یک سیمکارت به قیمت ۵ سم با ۱ گیگ اینترنت به قیمت ۳۰سم خریدم. نیمساعت معطل شدم تا بالاخره با ۸۱۰# با ایران تماس گرفتم.
توی آن محدوده، دستفروشهای زیادی کنار خیابان ایستاده بودند. یک خانم را دیدم که یک قابلمه سمنوی خانگیاش را گذاشته بود گوشه جوی و توی ظرفهای یکبار مصرف میفروخت. هوس کردم و ازش یک ظرف خریدم. از ظاهرم که با تمام دختران تاجیک فرق داشت (بهخاطر پوشیدن شلوار گرمکن) میفهمیدند که خارجی هستم. کلی خوشحال شد که ازش خریدم و با مهربانی بهم تعارف کرد که بیا خانهمان.
توی مسیر بازگشت کمی نگران بودم که خانه را پیدا میکنم یا نه. همیشه روز اول سفر توی یک شهر جدید بهخاطر آشنا نبودن با محیط اطراف این دغدغه را دارم. یک خانم پیر را دیدم که کنار خیابان نشسته، دامن بلند چین چینیش را پهن کرده و توش سکه ریخته بود. فقیر بود. چهره سرخ و سفید دوستداشتنی و معصومش مرا به طرفش برگرداند. توی دلم یک عالمه قربان و صدقهاش رفتم. توی خیابان رودکی از کنار یک ساختمان زیبا رد شدم. از عکسهای خوانندهها که نزدیک درب ورودیاش نصب شده بود فهمیدم محلی برای آواز و کنسرت است بهنام «اپرا ولت». یکی از نگهبانها گفت: که ۲۰ م و ۲۸ م (مارچ) برنامه دارند. تصمیم گرفتم که فردا شب (۲۰م) بروم کنسرت را ببینم.
خوشبختانه بهراحتی خانه را پیدا و خودم را به یک عصرانه با سَمَلَک (سمنو) مهمان کردم. خدیجه خانم یک سری آمد پیشم و با هم گپ گل و گیاهی زدیم. به آقای تاجیک که مسعود بهم معرفی کرده بود پیامک زدم که رسیدم دوشنبه و اگر مشکلی بود مزاحمتان میشوم. هیچی راجع بهش نمیدانستم. فقط محض احتیاط شمارهاش را داشتم. بهم زنگ زد و کلی تحویلم گرفت. گفت: شب خانهشان یک دور همی کوچک دارند و مرا دعوت کرد. من هم خیلی راحت قبول کردم.
کمی استراحت کردم و بعد با تلفن آقای تاجیک بیدار شدم. به فاصله ۵ دقیقه از خانه، توی خیابان رودکی کنار برجهای دوقلو توی یک بنز ۱۹۰ قدیمی منتظرم بودند. صاحب ماشین آقای کریمی حدود ۶۰ ساله و آقای تاجیک حدود ۵۵ ساله کنار دستش نشسته بود. خانهشان نزدیک هتل گراند آسیا بود. آپارتمان یک خوابه شیک و تمیزی که بهمدت یک ماه ۶۰۰ دلار اجاره کرده بودند تا تعطیلات عید رد آنجا سپری کنند.
آقای تاجیک برخلاف فامیلش، ایرانی و اهل نیشابور بود. در منزل، همسرانشان و دختر کوچولوی بانمک آقای تاجیک بهنام نیایش منتظرمان بودند. خیلی زود شام خوردیم و بعد رفتیم داخل اتاق نشیمن به صحبت. آقا و خانم کریمی چند سالی است که اینجا زندگی میکنند. از خاطراتشان گفتند و البته نکاتی را به من متذکر شدند که بعداً توی ذوقم نخورد و توصیههایی هم داشتند که مثلاً اصلا غذا از دستفروشها نخر و… .
آقای تاجیک و فاطمه خانم همسرش تعارف کردند که شب پیششان بمانم. بسیار خوشصحبت و خودمانی بودند. آخر شب خانواده کریمی مرا به خانه رساندند. پیش خودم گفتم امشب از دست آدمهای رشوهبگیر در رفتم. موضوع را خیلی جدی گرفته بودم.
صبح (۲۹ فروردین) بیرون زدم و خیابان رودکی را به سمت چپ رفتم. بعد از دو تا چهارراه، مجسمه یا پیکره امیراسماعیل سامانی را دیدم. روبروی مجسمه، آن سوی خیابان، ساختمان مجلس بود. هنوز بالایش علامت داس و چکش دیده میشد. هوا خنک و نم نم باران میبارید. پشت مجسمه، پیادهراه کم درختی بود. تا نیمه که جلو میرفتی سمت چپ ساختمان بزرگ کتابخانه ملی را میشد دید. یک گروه ایرانی با راهنمایشان به سمت کتابخانه میرفتند. مسیر را ادامه دادم تا به علامتی رسیدم که در پشت آن یک آبنمای مصنوعی درست کرده بودند. دختران و پسران جوان کمکم داشتند دورهم جمع میشدند؛ چیزی شبیه یک میتینگ. دختری را تنها زیر چتر، کنارم دیدم و ازش پرس و جو کردم که جشن نوروز کجا و کی هست؟ گفت جشن ۲۱ م مارچ (۱ فروردین) توی خجند برگزار میشود. امسال جشن اصلی آنجاست نه توی دوشنبه. همان موقع تصمیم گرفتم که ظهر به سمت خجند حرکت کنم تا شب به آنجا برسم و فردا بتوانم در جشن شرکت کنم.
ساعت حدود ۱۰ بود. دوری زدم و برگشتم به سمت کتابخانه ملی. گروه ایرانی را دوباره آنجا دیدم که تازه بازدیدشان را شروع کرده بودند. من هم به آنها پیوستم و بخشهای: کتابهای بریل، دستنویس، سیاسی و در آخر کتابهای ایرانی را دیدیم. در تالار اصلی کتابخانه بالای پلهها نقاشیای هست که رویدادهای تاریخی و اشخاص مهم و تاثیرگذار در تاجیکستان را به تصویر کشیده. وسط تصویر رودکی، ابنسینا، فردوسی و… سمت راست قسمتی از تختجمشید شیراز و در پایین جلسه رئیسان جمهور کشورهای فارسیزبان با حضور محمد خاتمی، امامعلی رحمانف و احمدشاه مسعود نقاشی شده بود. راهنما گفت: امروز سومین سالگرد افتتاح ساختمان کتابخانه ملی هست.
در همراهی کوتاه با گروه ایرانی، جمله آشنای «بچهها زود باشین فرصت نداریم» را ۲-۳ باری شنیدم. سفر رفتن با تور بهخاطر شنیدن چنین جملاتی و بازدیدهای سُکسُک مانند اماکن تاریخی و سرهمبندی شدن برنامهها دیگر برایم حکم کابوس را دارد. خدا را شکر کردم که جزو هیچ گروهی نیستم و میتوانم یک دل سیر هر جا خواستم توقف کنم. گروه رفت و من دوباره درخواست دیدن کتابهای دستنویس قدیمی را کردم. آنجا نسخ دستنویس قدیمی از قرآن، دیوان حافظ، مولانا، رودکی، فردوسی، جامی و… موجود هست که چند سده قدمت دارند. خواستم سر فرصت از چند کتاب عکس بگیرم که مراقب سالن، جلوی مرا گرفت. خیلی عجیب بود. چون زمان بازدیدم همراه گروه، هیچ صحبتی از ممنوعیت عکاسی نکرده بود! راهنما توی مسیر کنجکاوانه ازم راجع به ایران سوال میکرد: مثلاً اینکه آیا شما توی ایران باید حجاب داشته باشید و…؟
از کتابخانه بیرون آمدم و به سمت خانه رفتم. توی راه به خدیجه خانم زنگ زدم که بیاید و کرایه یک شب را بگیرد. از طریق دستگاهی شبیه عابر بانک که صرفاً مختص شارژ موبایل بود و با کمک دو دختر موبایلم را شارژ کردم.
توی مسیر به یک کتابفروشی سر زدم تا فرهنگ تفسیری زبان تاجیکی را پیدا کنم؛ اما نبود. وسایلم را جمع کرده و با راننده دیروزی تماس گرفتم که بیاید دنبالم و مرا ببرد ترمینال خجند. بعد از تحویل خانه، با میرزا و یک پیرمرد دیگر که توی ماشینش بود رفتم ترمینال. برایم چانه زد و ۱۳۰سم شد کرایهام تا خجند. برای خودش هم ۶۰ سم برداشت، با کلی توجیه که: زیاد نیست و ماشین مال خودم نیست و دوشنبه برگشتی خبرم کن. من هم توی دلم گفتم: حتماً!
ماشین یک لکسوز شاسیبلند بود که ۷ نفر مسافر را سوار کرده بود. البته سه نفر ردیف پشت بهنظر میرسید جایشان خیلی تنگ است. احتمالاً آنجا خود راننده چیزی شبیه صندلی اضافه کرده بود تا بتواند مسافر بزند و قطعاً کرایه آنها از بقیه کمتر بود. من ردیف وسط بین یک خانم و بچهاش و یک آقا نشسته بودم. به خانم کنار دستیام تعارف کردم که سر بچهاش را بگذارد روی کاپشن و پای من که بیتعارف گذاشت. اما بعد از ۵ دقیقه سر خودش هم روی شانه چپم اضافه شد. خلاصه از سمت چپ در فشار بودم. پیش خودم گفتم بگذار شانهام که تا حالا بلا استفاده مانده، حداقل به یک دردی بخورد. ولی بعد از نیمساعت دیگر واقعاً خسته شده بودم. راننده و سرنشین جلو با تعجب و خنده نگاهمان میکردند. آن خانم توی یک دستانداز بیدار شد و من هم شانهام را که خواب رفته بود مالیدم. فهمید و تصمیم گرفت سمت درب ماشین بخوابد.
مسیر ابتدا سبز و خنک بود؛ اما بعد از یک ساعت رفتیم رو به سرما و برف. توی مسیر چند تونل بلند ۴-۵ کیلومتری بود؛ یکی ساخت ایران که روسازی مسیر توش انجام نشده، اما در حال بهرهبرداری بود. آب باران و برف توی چالههای عمیقش که راحت به ۲۰ سانت میرسید فاجعهای برای رفت و آمد ماشینها درست کرده بود. بیشتر مسیر تونل بدون روشنایی و کل تونل بدون تهویه و جتفن بود. ایرانیها مدعی بودند که هزینه این پروژه بهشان پرداخت نشده، برای همین تکمیلش نکردند و تاجیکها مدعی بودند که ایران قرار بوده پروژه را بهصورت رایگان با هزینه خودش بسازد. شاید اقتصاد مقاومتی، ایران را بیخیال اتمام لطفش کرده باشد. تول دیگر ساخت چین با آسفالت عالی و روشنایی خوب، اما با جتفنهای نصفه نیمهفعال.
توی مسیر از دره و رودخانه زرافشان گذشتیم. مسیر کوهستانی قشنگی بود. به دوراهی عینی رسیدیم. یک راه به سمت خجند و راه دیگر به سمت پنجکنت میرفت. نام عینی برگرفته از صدرالدین عینی عارف و شاعر معروف تاجیکی است. توی راه یک دفعه یاد یک دختر تاجیک افتادم که شمارهاش را بهم داده و گفته بود میتوانم بروم پیشاش. یکی دوماه قبل از آمدنم به تاجیکستان توی وبسایت کوچسرفینگ برای ۷-۸ نفر پیغام گذاشته بودم. ۴ نفر جواب دادند که ۲ تاش منفی بود. از ۲ تا پاسخ مثبت هم فقط یکیشان تلفناش را بهم داده بود. اما هر دو دیگر ایمیل دوم مرا جواب نداده بودند و من هم اصلاً جدیشان نگرفته بودم. اسمش ادیبا بود. بهش پیامک زدم که دارم میروم خجند و شما در کدام شهر اقامت دارید؟
یک ساعت بعد از رد کردن عینی جایی توقف کرد برای حاجتخانه (دستشویی). زمان توقف، آقای کنار دستیام ازم پرسید اهل خجندی؟ گفتم: نه اهل تهرانم. خیلی سعی کرد که باهام صحبت کند. اما واقعا یک کلمه از حرفهایش هم برایم مفهوم نبود. مکالمه فارسی ما را اکثر آنها میفهمند، اما این یکی نمیفهمید! در رادیو و تلویزیون تقریبا مثل فارسی ما حرف میزنند و حتی آواز میخوانند، اما مردم عوام توی شهرها و روستاها به شکل دیگری صحبت میکنند.
بعد از چرت کوتاهی، موبایلم را چک کردم و دیدم ادیبا پاسخ داده که من در خجند زندگی میکنم و بیا پیشم. آدرسش را هم برایم فرستاد. خوشحال شدم. آرزوی من این است که در سفرهایم خانه محلیها اقامت کنم تا از نزدیک با فرهنگ و آداب و رسومشان آشنا بشوم و دمی را به سبک آنها زندگی کنم. بهخصوص این مردم فارسیزبان که ریشههای فرهنگی مشترکی با ما دارند، کنارشان بودن میبایست جالب باشد.
بعد از ۵.۵ تا ۶ ساعت به خجند رسیدیم. حدود ۷:۳۰ شب بود. راننده مسافرانش را پیاده کرد و ازم پرسید که کجا برسانمت؟ گفتم یک نفر آدرسی داده و میخواهم بروم آنجا. به ادیبا زنگ زدم. شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن، اما مشکل اینجا بود که انگلیسی هم را خوب نمیفهمیدیم. گفت: من الان در آن آدرس نیستم، اما پدر و مادرم هستند و من دیرتر میرسم. راننده بهم گفت ۳۰ سم بده تا ببرمت آنجا. گشتم و ۲۱ سم که داشتم بهش دادم. قبول کرد و رفتیم به آدرس. خیلی گشت تا پیدایش کند.
خانه ادیبا در مجتمعهای آپارتمانی بود که بهش «میکرو رجیون» میگفتند. چیزی شبیه اکباتان، اما پراکنده و نامنظم و کمکیفیت. شماره بلوکش را پیدا کردیم و رفتیم، بالا هرچی زنگ زدیم باز نکردند. راننده از همسایه پرسید و مطمئن شدیم که آدرس درست است. با ادیبا تماس گرفتم، پاسخ نداد کمی شک کردم. راننده گفت: نکند نمیخواهد بروی پیشاش!؟ گفتم: نمیدانم. فکر کردم که نکند رودروایسی ایرانیها اینجا هم رایج است. شمارهاش را ازم گرفت و با موبایل خودش به ادیبا زنگ زد. پاسخ داد و فهمیدیم که آپارتمان روبرویی محل زندگی پدر و مادر ادیبا است. راننده دوباره رفت تا شانس مرا امتحان کند. برگشت و گفت: «هستند؛ بیا». یک ۵ دلاری بهش انعام دادم.
طبقه سوم بود. راه پله پهن و کمی کثیف که انگار نازککاری درستی نشده بود. مادر ادیبا یک خانم حدود ۶۰ ساله تپل با چشمهای مغولی و دستمالی به سر، با چهرهای مهربان به استقبالم آمد. درب آپارتمان روبرویی را باز و مرا به داخل تعارف کرد. سهخوابه بود. یکی از اتاقها را که دو تا تخت و یک تلویزیون و یک میز تویش بود بهم نشان داد. وسایلم را گذاشتم و نشستم کمی حال و احوال اولیه کردیم و تعارفهای ایرانی که زحمت دادم و… . گفت: برو دوش بگیر. توی سفر همیشه پیدا کردن یک حمام خوب با آب گرم آدم را خوشحال میکند. یک ساندویچ کوچک نان و پنیر داشتم، خوردم و رفتم دوش گرفتم. آمدم توی اتاق و دیدم مادر ادیبا یک سینی بزرگ چای، سوسیس، تخم مرغ و نان آورده. وای! عالی بود.
بعد از شام با هم صحبت کردیم. فهمیدم ادیبا با فامیلشان رفته مهمانی مراسم ختنه (ختنهسوران). توی این کشور عروسی و ختنه دو مراسم بسیار رایج هستند. پسرها را دیرتر از ما معمولاً بین ۱ تا ۶ سالگی ختنه میکنند و به این مناسبت جشن مفصل میگیرند. راجع به ادیبا متوجه شدم که دختر ۳ سالهای داشته که ۵ ماه قبل بهعلت مریضی و عقبماندگی فوت کرده. یک دختر ۱.۵ ساله دیگر هم دارد که او هم همان مشکل عقبماندگی را دارد. علت، نسبت فامیلی ادیبا با همسرش هست. پیش خودم گفتم: که با یک مادر داغدار چطوری باید روبرو شوم؟ و اینکه الان حال و روزش چگونه است؟
مادر ادیبا کمی درباره نوروز و مراسمشان برایم حرف زد. بهش گفتم: توی ایران فردا اولین روز سال جدید است. چون تقویم آنها به میلادی تغییر کرده، پس چیزی به نام لحظه تحویل سال نو شمسی ندارند و این اطلاعات برایش جالب بود. ساعت حدود ۲.۵ صبح تحویل سال نو بود و من قطعا در خواب. به ایران فکر کردم که الان مردم در تکاپو و شادی هستند.
هوا سرد بود و اتاق هم بهعلت اینکه کسی توی آن آپارتمان زندگی نمیکرد گرم نبود. خدا خدا میکردم که شوفاژ را برایم روشن کند. مجبور شدم که کاپشنم را بپوشم و بروم زیر پتو. متوجه شد و برایم یک بخاری برقی آورد که واقعا کارم را راه انداخت. نزدیک ۱۰ شب بود و ادیبا هنوز نیامده بود. من و مامانش داشتیم تلویزیون میدیدیم و گاهی صحبت میکردیم. خوابم میآمد و دیگر مخم کار نمیکرد که دقت کنم و ببینم مامانش چه میگوید. حرفهایش را دیگر تقریبا نمیفهمیدم و فقط سر تکان میدادم. گاهی استاپ میکرد که من نظری یا جوابی بدهم؛ اما من فقط نگاهش میکردم که مایه تعجباش میشد.
بالاخره ادیبا آمد. دختری ۲۸ ساله با چهرهای دوستداشتنی، قدی متوسط، پوست گندمی و هیکلی متناسب (علیرغم ۲ بار بارداری)! کت و دامن شیکی پوشیده بود. کمی خوش و بش کردیم و قرار شد فردا بیشتر صحبت کنیم. بهم شب بخیر گفتند و رفتند.
پشت در را انداختم و خوشحال و شاکر از اینکه یک آپارتمان دربست خوب در اختیارم قرار گرفته، چند تا لباس شستم و بعدش خوابیدم. روز پرهیجانی داشتم و نتوانستم شب هم درست بخوابم. آن شب خواب دیدم که سفرم تمام شده و دارم برمیگردم ایران؛ ولی پیش خودم میگویم: من که جای زیادی را نگشتم و خاطرات زیادی یادم نمیآید. پس چرا اینجوری شد!؟
صبح زود بیدار شدم. روز اول سال نو بود. بعد از چند دقیقه ادیبا در زد. گفت آماده شو و بیا صبحانه بخوریم. بهش گفتم که صبحانه دارم. هنوز باقیمانده نان و پنیری که دیروز خریده بودم داشتم. گفت: نه بیا پیش ما. آشپزخانه زیاد بزرگ نبود. یک گوشهاش یک سکو کنج دیوار درست کرده و مقابلش میز کوچکی گذاشته بودند. قهوه، چای، نیمرو، نان، شکلات، عسل و نبات سر میز بود. دوتایی کلی صحبت کردیم. از زندگیاش، دخترهای عقبماندهاش و شوهرش برایم گفت. بعد از کلی دویدن دنبال دکتر و دوا توی مسکو و ناامید شدن از مداوای دختر اولش، شوهرش که توی روسیه کار میکرد بهش گفته که تو زن و مادر خوبی نیستی! مردهای تاجیک بهدلیل پیدا نکردن کار با درآمد مناسب، اغلب برای کار به روسیه میروند. توی روسیه مردهای تاجیکی را دیده بودم که ساندویجفروش، گارسون، راهنما و مترجم تور ایرانیها بودند.
ادیبا توی خجند بهصورت نیمهوقت انگلیسی، عربی و خواندن قرآن درس میداد. گفت: ترکی و روسی هم بلد است. برای کسب درآمد، کارهای دستی مثل بافتن روسروی، شال و رومیزی هم انجام میدهد.
رفتیم بیرون و سوار ونهایی شدیم که بهشان میگفتن میکرو باس. تا مرکز شهر ۵ دقیقهای طول کشید. بعد پیاده رفتیم به میدان پست که موزه خجند آنجا بود. ساختمان موزه قبلا قلعهای بوده برای محافظت از شهر و بعد از تخریب و ریزش، بازسازی شده بود. حوض و آبنمایی در وسط میدان و ساختمان تئاتر خجند در سمت دیگر قرار داشت. آنجا پر از پلیس بود و مردم هم بهصورت پراکنده در اطراف میدان ایستاده بودند. ۱۰سم برای بلیط موزه خودم و ۲ سم برای ادیبا پرداختم. برای عکاسی باید ۵سم اضافهتر میدادی که ترجیح دادم بعد از دیدن موزه در این باره تصمیم بگیرم. موزه اشیا زیرخاکی قدیمی مثل ظرفها و کوزههای سفالین، ابزار آلات خانگی و جنگی، عکس قهرمانها و سیاسیون از جمله احمدینژاد را کنار امامعلی رحمانف داشت. یک فروشگاه صنایع دستی هم کنارش بود که سری بهش زدیم. یک مرد اصفهانی را دیدم که آمده بود یک شی عتیقه بخرد. ادیبا به یک روسری اشاره کرد که خوشت میآید؟ معمولی بود، اما بهنظر میرسید برای او جذاب است یا شاید اینکه بهم میگفت این را بخری خوب است. جنسش اطلس بود. میدانم زمان قدیم توی ایران لباسهایی با جنس اطلس طرفدار داشته و توی مراسم میپوشیدند. بهش تعارف کردم که میخواهی برایت بخرم؟ گفت: نه. من هم قصد خریدش را نداشتم. توی موزه سفره هفتسین چیده بودند. با ذوق و شوق رفتم سمتش. ادیبا توضیح داد که این سفره هفتسین- هفتشین هست. نیمه سمت راست هفتسین و نیمه سمت چپ، هفتشین و سبزه که وسط این دو قرار میگیرد. برایم جالب بود که این جماعت هفتشین زرتشتیان را از قدیمالایام حفظ کردند.
بیرون موزه که دیگر شلوغتر هم شده بود، یک ردیف پلیس ایستاده و ورودی به پارک کمال خجندی را بسته بودند. قرار بود چند ساعت بعد، مراسم و کنسرتی در آن محل برگزار بشود. برای همین از صبح جلوی ورود مردم را میگرفتند و کسی بدون دعوتنامه نمیتوانست در آن جشن شرکت کند. رفتیم روبروی قلعه، ادیبا گفت یک بستنیفروشی معروف اینجا هست که بستنی را از شیر واقعی و بدون افزودنی درست میکند. توی کاسه پلاستیکی چندبار مصرف امتحانش کردم.
بهخاطر سال نو همه از خانه بیرون آمده بودند. تازهعروس و دامادها کنار هم کاملا قابل تشخیص بودند. تقریباً بیشتر خانمها لباسهای اطلس رنگی آستینبلند تا زیر زانو با شلوار از همان جنس و پارچه پوشیده بودند. لباسها طرحدار و رنگارنگ بود و روح آدم را شاد میکرد. خانمها اکثراً آرایش کرده و دستمالی به سر داشتند. مردها هم اگر تازهداماد بودند، کت و شلوار مشکی و بعضاً کراوات و مابقی هم کت یا کاپشن پوشیده بودند.
پیاده رفتیم به سمت ونها، جایی مثل ترمینال که برای مسیرهای مختلف ماشین داشت. کرایه ونها ۱ سم بود و به محضی که سوار میشدی میپرداختی. من گاهی سوار که میشدم یادم میرفت ولی بعد با دیدن کرایه دادن مسافرها یا از روی چهره ادیبا یادم میافتاد. وقتی کرایه میدادی اولین سوالشان این بود: چند کس؟ میگفتی مثلا: یَک کس.
نزدیک مکانی بنام نوروزگاه شدیم. ترافیک سنگین شد. انگار همه مردم خجند به آن سمت آمده بودند. دیگر ماشین حرکت نمیکرد. من که عادت به ماندن توی ترافیک داشتم راحت نشسته بودم، ولی بقیه شروع کردند به پیاده شدن. پیاده ۲-۳ دقیقهای رفتیم تا به یک ورودی رسیدیم. از در وارد شدیم؛ محوطهای مثل یک پارکینگ روباز خاکی پر از آدم. تمام اطراف محلهای گذر را دستفروشها بساط پهن کرده و مشغول فروش انواع خوراکی و اسباببازی بودند.
پشمکهای رنگی، نوشابه، سمنو، کشکهای گرد، بستنی، کباب شَشلیک (کوبیده) روی اجاقهای زغالی ۲-۳ متری و سیبهای کوچکی که سر یک چوب زده و داخل نبات قرمز چرخانده بودند. بچهها خیلی طرفدارش بودند.
اینجا خوشبختانه بهعلت دور ماندن از غربزدگی، خیلی چیپس و پفک و تنقلات ناسالم نه به چشم میخورد و نه طرفدار دارد. چندتا کشک خریدم. با اینکه بهم گفته بودن از دستفروش چیزی نخرم اما نمیشود آدم یک جای جدید برود و خوراکیهایشان را امتحان نکند. یک طرف محوطه بساط بندبازی پهن بود که برنامهاش هنوز شروع نشده بود. امتداد مسیر نوروزگاه جاده باریک و مارپیچی بود که از روی رودخانه رد میشد. آنقدر آدم بود و شلوغ بود که هرچی سعی کردیم نشد از داخل آن محوطه جلوتر بریم و به مسیر اصلی نوروزگاه وارد شویم. مثل داخل حرم امام رضا است قسمت زنانهاش تا یک جایی میشد به سمت ضریح طلا رفت، اما از یک جایی ۳-۴ متر قبل ضریح آدم حس میکند بین دو ستون انسانهای قوی، چابک و بیرحم گیرکرده! یک سری دارند فشار میدهند که بروند به جلو و یک سری دیگر که دارند فشارت میدهند که برگردند عقب و تو از ترس جانت عقبنشینی میکنی. ایستادیم و بندبازی را تماشا کردیم. بعد، پیاده به سمت پنجشنبه بازار رفتیم.
از دور دو گنبد فیروزهای و خاکستری، دو ساختمان قدیمی و یک گلدسته نمایان شد. آرامگاه شیخ مصلحالدین بود. یک عالمه کبوتر روی گنبدهای کوچکتر نشسته بودند. دوری زدیم و عکس گرفتیم. بین آرامگاه و ساختمان پنجشنبه بازار خجند یک محوطه باز بود که تعدادی دستفروش و عکاس دورهگرد آنجا مشغول کار بودند. عکاسها با خودشان پردهها و ماکتهای قابل حملی را آورده بودند که مردم، خانوادگی جلوی آنها میایستادند و عکس میگرفتند. دوربین دیجیتالی دست کسی ندیدم.
به سمت پنجشنبه بازار رفتیم. برایم سوال پیش آمد که امروز که پنجشنبه نیست، پس چرا باز است؟ بعد متوجه شدم که این فقط یک اسم است. البته شاید قدیم اینطور نبوده. طبقه همکف بسیار وسیع با سقف بلند مثل یک سوله بزرگ که نان، میوه، آجیل و خشکبار، ترشی و ادویه میفروختند. دو نوع آجیل خریدم که گفتند مال برزیل است. یکی بادام در اندازه بلوط و دیگری گردو داخل یک پوست روشن و نازک که پرورانده بودندش. بهطوریکه قهوهای تیره شده بود و مزهای بین ویفر شکلاتی و گردو میداد.
به طبقه دوم که راهروی باریکی دورتا دور ساختمان بود رفتیم. چند تا استیکر یخچال برای یادگاری خریدم. بیرون بازار در محوطه باز زیر سایهبانها صیفیجات میفروختند. ترب سبز تا حالا ندیده بودم. ادیبا ۲-۳ تایی برای سالاد خرید.
از بازار که آمدیم بیرون فهمیدیم خیابانها را بستهاند و به ماشینها اجازه تردد نمیدهند! پیاده راه افتادیم. توی مسیر، میدان کوچک و علامتی را دیدم که بهمنظور یادبود کشتههای جنگ نصب کرده بودند. به محل کار ادیبا که همان نزدیکی بود رفتیم. جالب اینکه نگهبان آنجا روز اول عید به ما اجازه داد وارد شویم و به ادیبا کلید کلاس را هم داد. چند دقیقهای برای استراحت نشستیم و بعد پیاده رفتیم به سمت ونها.
به خانه رسیدیم. برای ناهار به اتاق نشیمن هدایت شدم. اتاق ۳ در ۴ که یک تخت، میز کوتاه و یک تلویزیون تویش بود. دور تا دور میز روی زمین پتو پهن کرده بودند. یاد کرسی افتادم. پدر و مادر ادیبا و تنها دخترش فرزانه هم آنجا بودند. پدر ادیبا پزشک اپیدمیست بود و ادیبا گفته بود که پدرش در تاجیکستان توی شغل خودش بسیار سرشناس است. مردی حدوداً ۶۰ ساله با چهرهای جدی با پیژامه مشغول ناهار خوردن بود. تعارف کرد و من هم نشستم پیششان. یک کاسه خوراک محتوی ماش، نخود، برنج، ریحان خشک، لوبیا و گوشت، یک کاسه ماست و یک پیاله چای برای ناهار داشتم. سر تمام وعدههای غذایی به جای آب یا نوشابه، چای سبز یا کبود یک پایه ثابت میز است و برای میانوعدهها چای سبز یا سیاه. با خیال راحت یک عالمه مایعات خوردم و خوشحال بودم که میتوانم بعد از ناهار بخوابم. بلند شدیم، فکر کردم داریم میرویم استراحت کنیم. ولی ادیبا گفت: برویم بیرون دیر میشود. توی رودروایسی ماندم. شبیه پلنگ صورتی آویزان بودم و به سختی خودم را میکشیدم. با این حال پذیرفتم.
این دفعه رفتیم سمت دانشگاه خجند. خیابان اصلی را از حدود ساعت ۱۱صبح بسته بودند. مردم هم ۳-۴ ساعتی بود که پرچم بهدست کنار پیادهروها منتظر رسیدن رئیسجمهور بودند. نمیدانم از دوست داشتنشان بود یا از نیاز به گذران وقت که تن به این همه معطلی میدادند!؟ از کنارشان رد شدیم و به سمت غرفههای نوروزی دانشگاه رفتیم. هر دانشکده برای خودش غرفهای برپا کرده بود و سفره هفتسین و هفتشین، شیرینی، غذاهای مخصوص نوروز و صنایع دستی به معرض نمایش گذاشته بود. بعضی بچهها با آهنگهای شادی که پخش میشد میرقصیدند. توی یک غرفه، دختر سال دانشگاه با لباس سفید شبیه عروس نشسته بود. بعدش چند تا از دختران و پسران دانشگاه با این خانم شروع به رقصیدن کردند. توی غرفه بعدی که مال دانشکده زبانهای خارجی بود، خانمی تاجیک بهم گفت که برای درمان بیماری شوهرش به همدان سفر کرده و آنجا با یک خانواده شیرازی دوست شده و هنوز هم باهاشان در ارتباط است.
توی یک غرفه یک جور شیرینی دیدم که هوس کردم امتحانش کنم که خانمی از اعضای غرفه دو بسته خشکبار و یک نان گرد بزرگ بهم هدیه داد. وقتی میفهمیدند مهمان هستم و از ایران آمدهام خیلی محبت میکردند. گاهی باور این همه محبت برایم سخت بود. آهنگ “دارم میرم به تهران” اندی از غرفههای دانشگاه پخش شد. کلی خندیدم و حال کردم. ادیبا گفت: اندی، منصور، معین و لیلا توی تاجیکستان خیلی طرفدار دارند.
برگشتیم به سمت خیابان اصلی. از کنار ساختمان مدیا (رسانه) که صدا و سیما و روزنامه را پوشش میداد و یک برج ۱۰ طبقه بود گذشتیم. بالا رفتن سر و صدا و رفت و آمد ماشینهای پلیس گویای این بود که رئیسجمهور دارد نزدیک میشود. بالای یک خاکی کنار خیابان ایستادیم. ماشین امامعلی رحمانف رسید. علیرغم تصور، روباز نبود. یک ماشین مشکی ضدگلوله بود و امامعلی جلو کنار دست راننده نشسته بود. شیشه تا نصفه پایین بود و از پشت شیشه به مردم دست تکان میداد. ۱۰ متری جلوتر که خیابان تمام میشد توقف کرد و پیاده شد و ۲۰ تا ماشین اسکورت و فیلمبردار و عکاس هم به دنبالش ایستاده و بعد، بدو بدو به سمت یک رستوران که برای ناهار امامعلی قرق شده بود دویدند. ادیبا گفت که یک بار قبلا توی چنین مراسمی به امامعلی سوءقصد شده و برای همین خیلی احتیاط میکند.
راهمان را ادامه دادیم به سمت پارک خجند. روی یک تپه کوتاه درست شده و از پایین تا بالایش پلکان و آبنمای رنگی و موزیکال دارد. در بلندترین نقطهاش پیکره امیراسماعیل سامانی نصب شده بود. ادیبا معتقد بود که صورت مجسمه شبیه چهره امامعلی است! البته شنیدم که امامعلی خودش را سامانی ثانی هم خطاب میکند!
داخل پارک، کاشیکاریهایی با نقشهایی از تختجمشید به چشم میخورد. دخترهایی از شهرهای مختلف تاجیکستان با لباسهای اطلس رنگی داخل پارک جمع شده بودند. هر طایفه لباسها و سربندهای مختص به خودشان را داشتند. باهاشان عکس گرفتیم و به دنبال جمعیت داخل قصر ورزش (استادیوم) خجند شدیم. قرار بود فردا توی استادیوم به مناسبت ۲۰ سالگی استقلال و همچنین نوروز کنسرتی برگزار بشود که دعوتنامهای بود. امروز همان کنسرت برای مردم عادی بهعنوان تمرین نهایی برگزار میشد. همان لحظه فهمیدم که آن جشن اصلی نوروز که بهخاطرش به خجند آمدهام، مال بزرگان است و مرا راه نمیدهند. پس به دیدن تمرین نهایی اکتفا کردم.
جایی روبروی سن اصلی برای خودمان پیدا کردیم و نشستیم. خیلی کار مانده بود تا برنامه شروع شود. یک الایدی بزرگ هم روبروی ما بود که تازه داشتند صفحاتش را کنار هم نصب میکردند. آقایی که بهنظر میرسید مدیر برنامه است، پشت میکروفون با عصبانیت دستور میداد. پیش خودم میگفتم: چقدر لفت میدهند. با نگاه به صورت دور و بریهایم متوجه شدم که از این معطل شدن فقط من راضی نیستم! دو ساعتی نشستیم تا همان دخترهای لباس رنگی و البته پسرها جمع شوند و مسئول برنامه تصمیم به شروع بگیرد. در همین حین دو خواهر ادیبا به همراه پسرهایشان آمدند و پیش ما نشستند. اما بعد چون هوا سرد بود و سوز میآمد زود رفتند.
برنامه با تلفیق آواز و تئاتر کوتاهی آغاز، سپس با آوازخوانی گروههای مختلف به زبانهای تاجیکی، ازبکی، ترکی، قرقیزی، قزاقی، ایرانی، افغانی و همزمان رقص دخترها و پسرهای مدرسهای ادامه پیدا کرد. ایرانیاش بیشتر لهجه تاجیکی داشت تا فارسی! رقصندهها خیلی منظم نبودند؛ اما در کل برای من که تا حالا چنین برنامهای برای نوروز ندیده بودم جالب بود. ادیبا که کت و دامن پوشیده بود یخ کرده بود ولی بهخاطر من نشست که برنامه را ببینم. دور زمین چمن بعضی جوانها جمع شده و پشت به برنامه میرقصیدند. اواخر برنامه بیرون رفتیم تا به شلوغی نخوریم.
کمی پیاده رفتیم و بعد با یک ماشین به خانه برگشتیم. تمام اعضای خانواده ادیبا آنجا بودند، بهجز شوهر هر سه خواهر که خارج از تاجیکستان کار میکردند. توی آشپزخانه برایمان یک دیس آش پلو خجندی آوردند که ترکیب برنج، هویج پخته، کمی سبزیجات و تکههای بزرگ گوشت بود. ادیبا با دست گوشتها را برداشت و با چاقو تکه کرد و دوباره گذاشت روی دیس و تعارفم کرد. کمی منتظر بشقاب شدم؛ اما از ظاهر ماجرا فهمیدم که بشقابی در کار نیست و باید هر دو از همان دیس بخوریم. چای سبز توی پیاله و یک ظرف ماست سبزی، ایدهآل بود. یک کیک نصفه خوشگل هم کنار آشپزخانه چشمک میزد و منتظر من بود. بستهبندی کیک آنها با ما فرق میکند. بهجای یک جعبه مقوایی، یک درب پلاستیکی بیرنگ روی کیک میگذارند که کیک از داخلش پیداست. خوشمزه بود. از ما بهتر و با سلیقهتر درست میکنند. هرچه اصرار کردم نگذاشتند ظرف بشویم.
با ادیبا و ۶ پسر خواهرانش که بین ۳ تا ۱۲ ساله بودند رفتیم اتاق نشیمن که بازی کنیم. بهش میگفتند «لاتا»، در واقع همان «دبلنا» بود. بعدش دور هم شوی تاجیکی گذاشتند و همه رقصیدیم. رقصشان بین ایرانی و ترکی است. حدود ۱۱ شب رفتم برای خواب. مثل صاحبخانهها کلید آپارتمان را هم بهم دادند.
برای دیدن تصاویر این سفرنامه، فایل پیوست را ببینید.
ادامه دارد…
مطالب مرتبط دیگر:
سفرنامه دو بخشی فرشته درخشش از تاجیکستان: خجند و پنجیکنت
سفرنامه هشت بخشی امیر هاشمی مقدم از تاجیکستان: ورود، دوشنبه، اسلام در تاجیکستان، انتخابات تاجیکستان، خجند، استروشن، پنجیکنت، پنجرود و آرامگاه رودکی
پیوست اندازه
PDF icon ۳۰۰۷۲-۶۳-۶۳.pdf 396.1 KB