انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

سرمایه فرهنگی همان قصه است

مقدمه

اغلب در مورد سرمایه فرهنگی، به صورت غلو آمیز و کلی صحبت می شود، آن را در اشیاء عتیقه، انسان های مهم و رشته های آکادمیک خلاصه می کنند. اما باید به آن به دید شفاف تری نگاه کنیم و ببینیم سرمایه ی فرهنگی واقعاً چیست؟ آیا آن را باید در عتیقه و خانه های سنتی ملاحظه کرد؟آیا باید آن را در مدارک دانشگاهی و شخصیت های عصا قورت داده ی دانشگاه تصویر کرد؟ اما هر نماد، دانش و خانه ای هم که باشد، اگر قصه ای نداشته باشد، سرمایه ی فرهنگی نیست؛ اما چرا قصه؟

قصه به مثابه ی تجربه خلاقانه

والتر بنیامین، به اهمیت قصه های پدربزرگ اشاره می کند و در هنر هم دنبال قصه ای است که هر کالای هنری در مورد خود دارد. او به از کار افتادن روح کالا در جریان از دست دادن داستانی که داشت انتقاد کرده و صنعت جدید را به تکثیر مکانیکی و تکراری بودن داستان کالاهای انبوه متهم می کند. در واقع، از نظر او، هر کالایی یا هر نماد و نشانه ای، باید بتواند قصه ی متفاوت خود را داشته باشد.

هاناآرنت نیز به داستان می پردازد و هر انسانی را در میان داستانی تصور کرده، او را دارای نقش‌مندی خاصی در این داستان می داند. او در ماجرای داستان اخلاقی آیشمان، از انسان خلاقیتی می خواهد که او را به انسان های دیگر وصل کند و بتواند داستان خود را در جریان انسانیت خود بر سازد. به نظر او، هر انسان روایتی دارد که در خلأ و بدون تاریخ نمی تواند شکل بگیرد، اما هر انسان هم در میان انتخابات بسیار سخت و مهم که در نقش تاریخی اش در پیش روی او قرار می گیرد، بایستی حق خود را با توسل به وجدان اخلاقی ادا کند.

حال برگردیم به سرمایه ی فرهنگی و قصه هایی که انسان ها می سازند و آن را در نمادها و نشانه ها، داستان ها و حتی خانه ها عیان می کنند. طبق تحلیل های پیتربرگر و بریجیت برگر، سرمایه ی فرهنگی، چیزی جز مجموعه ای از آگاهی و حاملان نقش یا مجموعه ای از دانش هایی که فرصت خلاقیت به ما می دهد نیست. سرمایه ی فرهنگی، گنجینه ی خلاقیت ما است، آن هم خلاقیت انسان در هر اتفاقی که با آن مواجه است، یعنی در هر نقشی که در جامعه بازی می کند.

خلاقیت ها، دقیقاً در متن داستان و روایتی که هر قهرمان داستان شکل می دهد، دیده می شوند. خلاقیت، کار اصلی ای است که قهرمان آن را در رویارویی با حوادث انجام می دهد، حوادثی که او را با دیو، حادثه و خطر مواجه می کند. «انسان» می تواند از متن قصه هایی که قهرمان ها دارند، گنجینه ای از خلاقیت ها را فرا گیرد. به همین جهت باید گفت که داستان هایی که فاقد قهرمان و فاقد حادثه های جدید هستند، تکراری به نظر می رسند، هر قدر هم در آن ها بلاغت و عواطف دیده شود. از این رو، سرمایه ی فرهنگی، مجموعه ای از قصه هایی است که ما در آن ها مجموعه هایی از خلاقیت، قهرمانی و به ویژه انسانیت و اخلاق را یاد می گیریم.

تولد سرمایه فرهنگی

اما داستان را باید امروزی کرد و دید چرا امروز از سرمایه ی فرهنگی سخن گفته می شود. خانه ی قدیمی که در آن خلاقیتی وجود ندارد، یا خلاقیتی وارداتی داشته و نسبتی از ما با تاریخ فعل و افعال ما ندارد، یعنی ما را در مسیر تاریخی که باید حق انتخابی در آن داشته باشیم قرار نمی دهد. خانه ی قدیمی سرمایه ی فرهنگی نیست و بر این اساس، خانه های قدیمی باید یک پرتره ی معماری از تاریخ خودمان را به ما بدهد. ما تاریخ ها و روایت های متعددی داریم که در طول تحقق خود، عقل شان را در اشیاء و خطابه ها نشان داده اند.

از این رو باید اشیاء ما، خانه های ما، داستان های ما، شعرهای ما و هر چیز دیگری، خلاقیتی را درپی داشته باشند. شعر آن حقیقت، نقد یا ماجرایی با خود داشته باشد، کالای قدیمی، واقعا سخنی یا رمزی را با ما بگوید و انسان شناس ها و اسطوره شناس ها را درگیر خود بکند. از این رو وقتی موزه ای از اشیاء باستانی داشته باشیم و محققانی که رازهای آن را بفهمند نباشند، آن موزه به اندازه ی صفر هم ارزش ندارد، چیزی که در شهرهای ما به وفور دیده می شوند. لذا وقتی سخن از قصه گفته می شود، سخن از سرمایه ی فرهنگی و در واقع تجربه های خلاقانه ی نهفته در درون نمادهای عینی و رازهای نهفته ی آن است.
اما باز هم اشاره ای لازم است و آن تاریخ و زبانی است که آن را می خوانیم. تاریخ هر قدر فربه تر باشد، قصه هایش پربارتر، کالاهایش و رازهایش بیشترند. قهرمان های آن متعدد و حوادث و درس های اخلاقی اش بیشترند. اما بسیاری از ما در امروزه روز، فرزندان آدم ها و رعیت هایی هستیم که خودشان تاریخ نداشته و میراث دار تاریخ های ملی و دینی اند. آن ها تاریخی را حمل میکنند که نیاز به درونی کردن آن دارند. باری غالب ما در مجموعه ی خانوادگی مان تاریخ بلندی نداریم و نسبتی با تاریخ ایران نداریم، چرا که اغلب ایرانی های امروزی نوکر و رعیت زاده اند و از روستاهای محروم متولد شده اند. اما تاریخ، از آن خانواده هایی است که توانسته اند آن را بنویسند.
لذا میراث فرهنگی ایران، میراثی است از آن فرادستان، خانواده های بزرگ، خاندان هایی که توانسته اند در قلمرو حاکمان پیشین هنر و حکمت بیاموزند. در اغلب شعرهای آن ها مدح و ثنا دیده می شود، خانه های قدیمی آن، اغلب یادآور شوکت قجری و شرافت قبیله ای است و تاریخ مذمومی از فرهنگ ارباب و رعیتی را به ما یادآور می کند. قصه های موجود در آن ها، قصه های سلطه است و چوب زدن و فلک بستن نوکرها و تمسخر ملیجک ها و رقص کنیزکان. پس قصه ای جز ظلم و جور در تاریخ ما وجود ندارد و تنها قصه ای که می توان به آن دل خوش کرد، قصه های مقاومت و قیام، افسانه های انقلابی و هنرهای در تکاپویی که توانسته است میراثی چون بنه و زیلو را برای گذراندن زندگی های تکراری نسلهای متمادی ایرانی تولید کند.

قصه های دیونیزوسی

سرمایه ی فرهنگی، قصه است، اما قصه های ما اغلب روایت های تلخ و دلخراشی دارند. قهرمان در آن ها همیشه مرده و نقش بر آب بوده است و این ضد قهرمان است که مال و اموال خود را به عنوان میراث فرهنگی به رخ نواده های قهرمانان بالقوه می کشد. قصه ی کاخ های شاهی و خانه های ملوک التجارها و بازارهایی که در آن هیچ صنفی نتوانسته شکل بگیرد و به خلاقیت خود رنگ و لعاب مدرسی ببخشد چقدر تکراری و سبک مغز است؟

از این رو است که وقتی مقاومتی در موضوعاتی چون ضعف همبستگی ملی و ضعف اکادمی در ساختن اندیشه وجود ندارد، می توان ریشه ی آن را در ضعف سرمایه ی فرهنگی و میراث فرهنگی نمایشی امروزی با قصه های تلخ و تکراری آن جست. وقتی که جک می گوئیم و شوخی می کنیم و همدیگر را سرکار میگذاریم، یعنی قصه های مان ادبیاتی در این حد دارند و قهرمان ها و حوادث آن، لمپن، شوخ مسلک و ملیجک مأب هستند. وقتی خشونت می کنیم، یعنی قهرمان های ما، ضد قهرمان و برای مردم یادآور قلچماق ها و دار و دسته های هراس انگیزِ مالیات بگیر و زورگو هستند.
اغلب ما در سیر خانوادگی تاریخ مکتوبی نداشته ایم و به این جهت در کوتاه ترین مقطع تاریخی زندگی کرده ایم. تنها میراثی از امثال و حکم شفاهی را نمایندگی می کنیم و شاید قدیمی ترین عناصر، اشیائی مادی اند که در طول سالیان طولانی به صورت تکراری و ساده مانده اند. چرا که هنر های ما به خاطر حاشیه ای بودن و غیرتاریخی بودن نتوانسته اند به بالندگی و بلوغ برسند، جز در مواردی مانند نان پختن، ریسیدن و بافتن زیلو و گلیم که تنها توانسته است نیازهای معیشتی ما را رفع کنند.
البته هنرهای زیبا و گنجینه های شاهی و اشرافی را اگر بتوان در محدوده ی وجدان اخلاقی به حساب آورد، تنها هنرهایی غیر مردمی، تجملی و میراث خاندانی محدودی بوده اند. لذا، طبقات عادی جامعه ی ایرانی، بی تاریخ، بی قصه و بی هنر بوده و به خاطر نداشتن سواد نتوانسته است تاریخ خودش را بنویسد. چرا که قدرت برساختن قهرمان و قصه نداشته ایم و کارگاه های آن تنها در حد معیشت و سیر جبری زندگی خودی نشان داده است.
در واقع تاریخ ما، تاریخ شکل گیری ضدقهرمان های درباری به جای قهرمان ها بوده و قهرمان ها سرکوب می شده اند و امروز، از زیر تحولات اجتماعی، قشرها و گروه هایی به عنوان توده ی مردم به میان آمده اند که نه خانه ی مرغوب و نه پدران بزرگ منش و پیروزمند دارند. اگرچه، همه ی دهقان ها، رعیت ها، شاعران و مکاسب ما، در حد وسع کوشیده اند، اما آن تجربه ی خانوادگی سرشار از قهرمانی و ادغام شده در زندگی قهرمان ها نداشته اند، در حالی که در تمام قصه های عامیانه که امروز منتشر شده اند، داستان ها به دربار شاهان و …، هیزم کش منتهی می شدند.

نتیجه
لذا برای ارتقای سرمایه ی فرهنگی باید به فکر تحول اساسی در قصه هایی باشیم که می خوانیم، قصه هایی که می توانند ما را از فلاکت نجات دهند، قصه هایی که می توانند در بر دارنده ی روایت های اخلاقی و انسانی باشند و با خلاقیت و قدرت، ما را از حوادث به پیش برانند. قصه هایی که توده ی مردم را به جای سرسپردگی در تاریخ ضعف و فرومایگی، به متن اصلی خلاقیت و مداخله در قصه های روزمره وارد کند.
هر کالایی، هر نمادی و هر خانه ای می تواند قصه ای داشته باشد، اما قصه ای که در متن آن خلاقیت و قهرمان و هنرمندی بدرخشد و آن را پر از راز و رمز و موشکافی به یادگار بگذارد. و بر این باشیم تا زمانی که قصه های عامیانه، داستان های ساده و تمثیلی، روایت های فاقد قهرمان و خصوصا فاقد اخلاق داشته باشیم و به خواندن جک ها و متل ها، یا داستان های عامیانه ی فاقد ساخت شکنی و خلاقیت مشغول باشیم، به تکرار قصه های بی محتوا و تراژیک تاریخ خواهیم پرداخت.