در میان واژگان سیاسی مدرن، کمتر واژهای را میتوان یافت که همچون «سرمایهداری» (capitalism) دارای ابهام و منشا برداشتها، تعبیرها و سوءتعبیرهایی چنین متفاوت با پیآمدهایی حاصل همین برداشتهای ضد و نقیض و تا این اندازه سخت و گاه بسیار دردناک بوده باشد. از این لحاظ البته واژه «سرمایهداری» را میتوان با گروهی دیگر از واژگان سیاسی همچون «دولت» (state)، «ملت»(nation)، «نژاد»(race)، «برابرخواهی»(egalitarism) و «بازار» (market) در ردهای نسبتا یکسان قرارداد. به نظر میرسد درکی درست از این واژگان و یا شاید بهتر باشد بگوییم درکی مبتنی بر استدلالهایی قابل دفاع و معنادار در گفتمانهای موثر در جوامع کنونی انسانی برای پرهیز و کاهش خطر توهمات و تمایلات ویرانگری که در طول دو قرن اخیر میلیونها تن از انسانها را به کشتن داده و روابط میان انسان و طبیعت را به موقعیتی بسیار خطرناک و در حد یک بحران برای موجودیت او رسیده (بحران اقلیمی)، وجود نداشته باشد و از این رو ضروری باشد که در این باره تامل بیشتری کنیم. هدف از این مقاله نیز تلاش و نگاهی کوتاه به این مفهوم در پرتو دستاوردهای نظری و تجربی ناشی از کاربردپذیر شدن آن چه در گفتمانها و چه در کنشهای واقعی سیاسی، اجتماعی فرهنگی و اقتصادی، در نظامهای حاکمیتی فرادست و مبادلات و موقعیتهای اجتماعی فرودست گوناگون در دوران معاصر است.
ابتدا از نکتهای اساسی حرکت کنیم و آن اینکه به گفته هانا آرنت(Hanna Arendt) در «موقعیت انسانی(The Human Condition 1958) وضعیتها و رویکردهای برابر و غیرهژمونیک(از جمله تقابلها و توزیعهای نابرابر قدرت و امتیازات مادی) در جوامع انسانی دقیقا به این دلیل اهمیت دارند که در نظامهای غیرانسانی(غیرفرهنگی) و البته در سطح شناخت کنونی ما، چیزی به نام «برابری» وجود نداشته است. آنچه بوده و هست به نظر میرسد گونهای تنازع بقای داروینی باشد ولو آنکه داروینیسم کلاسیک امروز پشت سرگذاشته شده و جای خود را به نوتطورگرایی (neoevolutionnism) یعنی رویکردهای چند خطی و نه تک خطی در تحول موجودات زیستی داده است. با وجود این، اصل اساسی در این نظامها، گونهای تنظیم خودگردان نظامهای حیات در تطور آنهاست که در چرخههای زیستبومی (اکولوژیک) تعریف میشوند. ما بر اساس، هستیشناسیهای فرهنگی و موقعیتهای تحول بشری ، بنا بر نظر فیلیپ دسکولا(Philippe Descola)، انسانشناس و مدیر آزمایشگاه انسانشناسی اجتماعی کلژ دو فرانس در کتاب «فراتر از طبیعت و فرهنگ» (Par delà Nature et Culture,2005)،داشتهایم که در درک تقلیل گرای خود از آنها پدیدهای را به نام «طبیعت» ابداع کرده و آن را اصل و ریشه خود دانستهایم. بر اساس همین تخیل نیز به گونهای که بهتر از هر کسی میرچیا الیاده(Mircea Eliade) در «قدسی و ناقدسی» (The Sacred and The Profane) بیان میکند، انسانها مفاهیم دیگری چون «گذشته طلایی» و پایان دراماتیک آن (هبوط یا سقوط بر زمین) را بیرون کشیدهاند. همانگونه که باز همانگونه که الیاده و البته لوی استروس (C. Levi-Strauss) ، اسطورهشناس بزرگ فرانسوی، نشان دادهاند، انسانها آیندهای هولناک را نیز با عنوان «پایان جهان» (eschatology) و نجات خود در آن (soteriology) را آفریدهاند و همه اینها را بر خطی مفروض از «تاریخ» قرار دادهاند که خود ظاهرا از یک «قانون» تبعیت میکند. روشن است که خروج از این منطق، همانگونه که متفکران بیشماری و از همه مهمتر ادگار مورن (Edgar Morin) در «اندیشه پیچیده» (La Pensée compliquée, 2007 ) نشان دادهاند ما را با موقعیتهای سخت هستیشناختی روبرو میکند که ترجیج میدهیم به جای آن «فراروایت»های (metanarrative) بزرگ را بنشانیم یعنی توضیحهای ساده شدهای به تقلید از روایتهای الهیاتی را که در چارچوب مدرنیته جای بگیرند.
نوشتههای مرتبط
سرمایهداری یکی از این فراروایتهاست که به صورت خلاصه، داستانی ساده را حکایت میکند و یک زنجیره به ظاهر منطقی را: ۱- انسانها برابر زاده میشوند؛ ۲- بنا برتلاشهای بعدی فردی یا ساختارهای جوامع انسانی در زندگی، میان آنها نابرابری ایجاد میشود و بازار یا دولت ساختارهایی هستند که می توانند عدالت را برای همه در دستیابی به شرایط بهتر فراهم کنند؛ ۳- برخی از افراد یا گروهها در این راه موفقتر هستند و امتیازات بالایی دست مییابند و فرادستان جوامع انسانی را میسازند (در اینجا سرمایهداران یا به قول خود آنها «کارآفرینان») و برخی دیگر در این نبرد ناموفقند و به فرودستان جامعه تبدیل میشوند. از اینجا روایت دومی آغاز میشود که از قرن نوزدهم، با مارکسیسم و لیبرالیسم که هر دو ایدئولوژیهای سیاسی هستند شکل می گیرد:در روایت مارکسیستی، گروه اول همواره در تاریخ (حتی پیش از سرمایهداری) حاکمان و گروه دوم محکومان بوده و همواره با هم در حال نبرد هستند برای دستیابی به ابزارهای تولید و سلطه از خلال آنها (ماتریالیسم تاریخی). اما در روایت لیبرالی بیشتر از آنکه بر ساختارها و قوانین تاریخی ِ هگلی تاکید شود بر عاملیت و اراده فردی برای موفقیت تاکید شده است اما باز هم به همان دوگانه موفق و ناموفق رسیدهایم. روایت دوم بیشتر از روایت اول مبتنی بر داروینیسم اجتماعی است.
سرمایهداری در تعبیر مارکسیستی آن برغم روایتهای متعدد دیگرکه داشته و بسیار متکثر بودهاند، بسیار بیش از سایر ایدئولوژیها جا افتاده است، به صورتی که ضدیت با سرمایهداری با مارکسیستبودن یکی گرفته میشود. حال آنکه مارکس بیشتر از آنکه از سرمایه سخن بگوید از سرمایهداران (در برابر پرولترها) و از «شیوه تولید سرمایهداری» سخن گفته است. و البته در همان زمان اقتصاددانانی چون داوید ریکاردو (David Ricardo) و ورنر سوبارت (Werner Sombart) و نظریهپردازان و سیاستمدارانی چون ژوزف پرودون (Josèphe Proudhon) و با اندکی فاصله جامعهشناسانی چون ماکس وبر(Max Weber) نیز از سرمایهداری و نظام بازار سخن گفته و درباره آن و راههای مدیریتش نظریههای ارزشمندی ارائه میدهند. اقتصاددانان لیبرال و مارکسیست بدون آنکه لزوما از واژه داروینیسم سخن بگویند، همانگونه که گفتیم همگی از دور یا نزدیک از یک پیشفرض حرکت میکنند و آن وجود نوعی داورینیسم اجتماعی است که موتور نابرابری دائم در جوامع انسانی است (بر اساس تصور وجود این موتور در طبیعت مفروض) و هر دو، راهحل خود را نیز ارائه میدهند: راه حل مارکسیسم که عمدتا در «بیاننامه حزب کمونیست» مارکس و انگلس (۱۸۴۸)ارائه میشود بر گسترهای بزرگ از دخالتهای دولت فراگیر در مدیریت مالی و اجتماعی و سیاسی جامعه تاکید دارد که در همان زمان در «انترناسیونال اول» با مخالفت سخت آنارشیستها روبرو میشود که به درستی پیشبینی میکنند این راهحل به یک دولت توتالیتر هیولایی منجر خواهد شد. تاریخ معاصر با نظامهای وحشتناک دولتهای شوروی، چین و سایردولتهای جهان سومی سوسیالیستی درستی این پیشبینی را نشان میدهد. راهحل لیبرالی، دموکراسی به مثابه یک سازوکار بازتوزیع ثروت و قدرت است که در طول دو قرن اخیر هرچند به «دستاوردهای دموکراتیک» زیادی رسیده (که نباید آنها را با دموکراسی به مثابه شیوه حکمرانی اشتباه رفت زیرا حاصل جنبش های اجتماعی یعنی مبارزه با این حکمرانی بودهاند) اما در نهایت امروز جهانی را برای ما بر جای گذاشتهاند که فاسدترین، جنایتکارترین، بیرحمترین و عوامفریبترین رهبران بر بزرگترین حاکمیتهای آن سلطه دارند و بخشهای کوچکش نیز اغلب به وسیله دستپرودههای همان رهبران اداره میشوند.
روشن است که گستره نظریهها و رویکردها و کنشهای سیاسی نمیتوانند و نباید به سوسیالیستهای قدرتمدار و دموکراتهای لیبرال تقلیل یابند. در طول دو قرنی که از مطرح شدن سرمایهداری به مثابه یک نظام سیاسی، اقتصادی، اجتماعی با انقلاب صنعتی و انقلاب بورژوازی گذشته است، در برابر کالاییشدن همه روابط و محصولات ذهنی و مادی جوامع انسانی، کنشگران اجتماعی بسیاری را داشتهایم که با تمام توان خود تلاش کردهاند هم وضعیت انسانها را بهتر کنند و هم رابطه آنها را با طبیعت، همچنان که در حوزه سیاستمداران و نظریهپردازان نیز بسیاری از آلترناتیوهای دیگر از دموکراسیهای مردممحور و مشارکتی و دولتهای رفاه و سوسیالیسمهای انسانگرا و … نیز مشاهده شدهاند و هرچند پایدار نبوده و عموما ویران شدهاند، اما گویای احتمال همیشگی ایجاد موقعیتهای بهتر بودهاند. از طرف دیگر انسانشناسان آنارشیست نیز چون پیر کلاستر(Pierre Clastre) و جیمز اسکات (James Scott)نشان دادهاند که اصولا این توهم که قدرت سیاسی همواره برای ایجاد «نظم» و «هماهنگی» میان انسانها و زیستگاههای آنها باید وارد منطق هژمونیک بشوند به وسیله شواهد مردمنگارانه در جوامع انسانی دوردست تایید نمیشوند. بنابراین موقعیت نظری و حتی عملی نشان دهنده وجود اصول و قوانینی تثبیت شده و غیرقابل تغییر نه در جهت امکان دسترسی و «طبیعی» بودن برابری و و توزیع ثروت و قدرت به صورت برابرگرایانه هستند، و نه برعکس نشاندهنده وجود ذاتی نابرابری در انسانها که مانع همیشگی رسیدن به چنین موقعیتهایی باشد.در واقع برای رسیدن به درکی صحیح از سرمایهداری به مثابه نظامی استوار بر نابرابری و عدمبرخورداری از امتیازات مادی و قدرت میان انسانها نه میتوان همچون کسانی از قبیل اقتصاددانان مکتب شیگاگو (فریدمن و مکتب شیکاگو) بر وجود یک «ذات» انحصارطلب و حریص در انسانها انگشت گذاشت و نه همچون نظریات مارکسیستی قدیم و جدید بر فرایندهای پنج قرن اخیر – اگر مبنای آغاز و تحول سرمایهداری، را تجاریشدن جهان به روایت فرنان برودل(Fernand Braudel) در«تمدن مادی، اقتصاد و سرمایهداری» (۱۹۶۷-۱۹۷۹) او بدانیم – بر اساس یک انحراف اولیه از موقعیتهای برابرگرایانه آغازین (تخیل گذشته برابرگرای «کمونهای اولیه» به روایت مارکسیسم). در حقیقت، واقعیت را باید بیشتر در گونهای از پیچیدگی از همان جنسی که در طبیعت مشاهده میکنیم و ادگار مورن نیز بر آن اصرار دارد دید: فرایندهای رشد و انباشت امتیازات و فاصله گرفتن و تمایز انسانها از یکدیگر و از سایر موجودات به دلیل تحولات ابزاری و زبانشناختی در طول چند میلیون سال، شرایط انباشتهای بزرگ جمعیتی و نیاز به ایجاد نظام و خشونت برای تحمیل این نظم را ایجاب میکند. این «نیاز» یا به تعبیر لویی دومون (Louis Dumont) در پژوهش مشهورش در«انسان سلسهمراتبی»(Homo Hiérarchicus, 1967) در جامعه هند، با تقدس بخشیدن به نابرابریها در چرخههای زیستبومی، آنها را تثبیت و هنجارمند و «عقلانی» و سپس نهادی میکنند و شرایط حرکت به سوی جوامع باز هم با انباشتها و اختلافهای بیشتر مادی و غیر مادی میان انسانها را ایجاد میکنند که به تعبیر برودل تجاری شدن جهان با مرکزیت اروپا نقطه عطف آن برای به وجود آمدن سرمایه داری مدرن است جهان از طریق آغاز فرایند جهانیشدن از قرن پانزده به این سو، نطفه سرمایهداری را ایجاد، با انقلاب صنعتی و همزمان با اصلاح دینی، انقلاب سیاسی بورژوایی، و با تغییر موقعیتهای زیستگاهی (ظهور شهرهای جدید و نظامهای تولید انبوه و انباشت سرمایههای مالی حاصل از استعمار) به «دگرگونی بزرگ» (۱۹۴۴) به تعبیر کارل پولانی (Karl Polany) دامن زده و سرانجام با انقلاب اطلاعاتی و مرحله نهایی جهانیشدن به کالایی شدن کامل جهان و سرمایهداری متاخر و تخریبگر کنونی منجر میشود. در ابتدای قرن بیستم، ماکس وبر(Max Weber) در « سرمایه داری و اخلاق پروتستان» (۱۹۳۴) نشان داده بود که سرمایه داری بر پایه فرایندهای دینی کالوینی (پروتستانی) به وجود آمده و چیزی که او شاید حدس نمی زد آن بود که سرمایهداری خود به یک «دین جدید» و یک دین آدمخوار (به تعبیر هانری لوفبور) بدل خواهد شد که همه چیز از جمله خودش را خواهد خورد و به نابودی می کشاند. این امر را ما به ویژه از نیمه قرن نوزدهم با ابداع «ملیگرایی» و پیوند خوردن آن با ایدئولوژی مادرش یعنی سرمایهداری میبینیم که خود را به مثابه یک گفتمان و پارادایم جدید و پایدار در جهان تعمیم میدهند.
از این رو به گمان ما، امروز چارهای نداریم جز مقابله با جهان پرخشونت و بیرحمی که ثمره دویست سال خشونت استعمار و سرمایهداری است. در این جهان ما با کالایی و سپس پولی شدن همه چیز روبرو هستیم : جهانی که در آن نه ایدئولوژیهای فاشیستی با ایدئولوژیهای لیبرالی در تضاد هستند (چنانچه در گسترش پوپولیسمهای راست در سراسر جهان و تکرار جدیدی از خونتاهای نظامی دهه ۱۹۷۰میبینیم) و نه تضادی اساسی میان سرمایهداری کنونی با نظامهای فساد و مافیاهای بینالمللی (آنچه در کشورهایی چون روسیه و آمریکا و اسرائیل و چین شاهدش هستیم) وجود دارد. اما برای مقابله با موقعیت بحرانی کنونی، ابتدا باید درک و برداشتهای سطحیگرایانه لیبرالی و مارکسیستی از سرمایهداری را کنار گذاشت و بر اساس رویکردهایی چون تبارشناسی میشل فوکو در مراقبت و تنبیه (۱۹۷۵) و. پیر بوردیو از جمله در «تمایز»(۱۹۷۹) و «درباره دولت» (۲۰۱۲) پیش رفت. فوکو از این امتیاز بزرگ برخوردار بود که نشان دهد ریشههای سرمایهداری و مدرنیته در هم تنیدهاند و سازوکارهای بسیار پیچیدهای بر ابداع آنها حاکم بوده است؛ و بوردیو از این امتیاز که نشان دهد «سرمایه» ابعادی بسیار گستردهتر از سطحینگری اقتصاد محورانه دارد: سرمایه فرهنگی و اجتماعی. بدین ترتیب، تنها با درک جدید از سرمایهداری متاخر است که میتوانیم بار دیگر به رویکردهایی که از قرن نوزدهم به صورت جدید در نزد کسانی که مارکس آنها را «سوسیالیستهای تخیلی» مینامید از جمله به رویکردهای تعاونیگرای ژوزف پرودون، فوریه و جرج اوون(George Owen) و رویکردهای آنارشیستی دموکراسی مستقیم به گونهای که در نظریه خودگردانی(autogestion) و مشارکت اجتماعی مطرح شده بازگردیم. متاسفانه ما هنوز در درک قرن نوزدهمی و بیستمی از سرمایهداری و در سوء تعبیرهای مارکسیستی و لیبرالی از جهانی که با بازار انحصارطلب دولتی یا خصوصی تولید شده و با خشونت دولتهای توتالیتر و کمونیستی یا لیبرالی ادامه یافت ، باقی ماندهایم و دلیل این امر نیز آن است که این دولتها خشونت خود را مبنای رابطه ما با روابط اقتصادی و اجتماعی قرار داده و بنابراین لزوما هر گونه راه حلی را که از خلال یکی از آن دو و به صورتی عام تر از خلال امر سیاسی در برابر امر فرهنگی، به نتیجه نرسد را «اتوپیایی» و غیر قابل تحقق میدانند. در حالی که آنجا که امروز هنوز اثری از انسانیت و روابط متعادل با اقتصاد و جامعه و طبیعت باقی مانده ما عموما با همین اتوپیاهای گریزان از قاطعیتهای اقتصادسنجانه و تاکید بر حق حیات و روابط جدیدی با زندگی به گونهای که نظریه پردازانی چون ایوان ایلیچ(Ivan Illitch) مطرح میکردند، روبرو هستیم که گاه تبدیل به قوانین و روابط نهادینه و حتی دولتی نیز شدهاند. بازنگری در آنچه «سرمایه داری» نامیده شده و تنها یکی از اشکال گردهمآمدن عناصر سرمایههای اقتصادی و اجتماعی و سیاسی در مفهوم ریشهای کلمه سرمایه (از capa به معنی «سر» و «راس» ) یعنی داشتهها است، امروز بیش از هر زمان دیگری ضرورتی مطلق برای درک جهان جدید و برنامهریزی برای قرن بیست و یکم بر اساس محوریت «حق حیات» و «حق موجودیت» در نظامهای طبیعی – فرهنگی برای همگان (انسانها و غیرانسانها) و از میان بردن حداکثری نظامهای سلسلهمراتبی با دوری گزیدن خودخواسته از اندیشههای فنسالارانه ویرانگر است.
مجله کرگدن، شماره ۱۱۴، ۱۵ تیر ۱۳۹۸