میشل لووی برگردان: رضا اسکندری
در میان راهبردهای رومانتیک برای افسونافکنی مجدد به جهان، استفاده از اساطیر جایگاه ویژهای دارد. اسطوره ذخیرهای تمامنشدنی از نمادها و مثلها، ارواح و دیوها، و خدایان و شیاطین را، در ملاقی جادویی سنتهای پرشمار ارائه میکند. راههای بسیاری برای جستجوی این گنجینهی خطرناک وجود دارد: ارجاع ادبی یا بوطیقایی به اسطورهی کهن، مطالعه «آموختهشده»ی اسطورهشناختی، و تلاش برای خلق اساطیری نو. در شکل سوم، یا خلق صور اساطیری جدید، فقدان جوهرهی مذهبی در اسطوره آن را به صورتی کفرآمیز از افسونفکنی مبدل میکند، یا به بیانی بهتر، به روشی غیرمذهبی برای باز پسگیری امر قدسی.
نوشتههای مرتبط
انحراف شیطانی اسطوره در فاشیسم آلمان، و دستکاری آن به عنوان نمادی ملی یا میراثی نژادی، به بیاعتباری اسطورهشناسی در سالهای پس از جنگ دوم جهانی انجامید. با این وجود، برخی از روشنفکران آلمانی نظیر ارنست بلوخ، به امکانپذیری باز پسگیری اسطوره از ننگ نازی ایمان داشتند؛ مشروط بر آنکه با «نوری آرمانشهری از آینده» روشن گردد.
در آغاز، در رومانتیسیسم اولیه، این نور همه جا حضور داشت؛ چراغی پنهانی بود که از درون به ایدهی «اسطورهی نوین» نور میپاشید. ایدهای که در آغاز قرن نوزدهم و توسط فریدریش شلگل ابداع شده بود. اگر کسی به آن منبع پرشکوه و متعالی بازگردد، تضاد آن با دستکاریهای اسطورهشناختی دهشتبار رایش سوم برایش تکاندهنده خواهد بود. برای شلگل، اسطورهی نوین، نه چیزی «آلمانی-ملی»، بلکه امری انسانی-جهانی بود. شلگل در یکی از تصویریترین رسالههای نظری رومانتیسیسم آلمانی، رسالهی «جستاری بر اسطورهشناسی» (منتشر شده در سال ۱۸۰۰)، رویای جهانی اسطورهای-بوطیقایی و بی مرزی را میپروراند که نه تنها از سنتهای اروپایی ریشه میگیرد، که همچنین پایی در «گنجینههای شرق» نیز دارد.
فراتر از همه، او اسطورهشناسی نوینی را مجسم میکند که تقلیدی ساده از گذشتهها نخواهد بود، بلکه خود را به صورتی رادیکال و به واسطهی ماهیت و بافتار روانیاش تمایز میبخشد؛ در حالیکه اساطیر پیشین به صورتی بلافصل به نزدیکترین و پر تکرارترین تجربهی زیسته در جهان عقلانیات مرتبط میشدند، اسطورهی نوین میبایست، در کنتراست با این اساطیر، از «عمیقترین عمق ذهن» خلق میشد. بدینترتیب، اسطورهشناسی نوین، برآمده از منبعی درونی، آفریدهی خود ذهن محسوب میشد؛ و پیوستگی انتخابی آن با فلسفهی ایدهآلیست (شلگل در اینجا در وهلهی نخست به فیشته میاندیشد) از همین مساله، و نیز از اینجا بر میآید که این اسطورهی نوین، خود را «از هیچ» برساخته است. این درونیت اساطیری-بوطیقایی برآمده از اعماق، نمیتواند محدودیتهای تحمیلشده از سوی خرد عقلانی را بپذیرد؛ این قلمروی هر آن چیزی است که «همیشه از هشیاری میگریزد»، قلمروی «بینظمی زیبای تخیل» و «بیسامانی اصیل طبیعت انسانی».
لازم به ذکر نیست که این نگره، جهان بیرونی را نادیده میگیرد؛ اسطورهی نوین در عین حال، «بیانی هیروگلیف از واقعیت بیرونی و تحت تبدیلات مبتنی بر تحیل و عشق» است. دشوار بتوان از این نتیجهگیری طفره رفت که شلگل، در این بند، به صورتی شهودی آن قلمرویی را کشف میکند که یک قرن بعد، فروید با نام «ناهشیار» از آن رونمایی کرد. شلگل در نتیجهگیری این رساله، با چشمانی خیره از نور شهودها و ایستاده در آستانهی اعلام ظهور روانکاوی و سوررئالیسم، نگاه خود را به آینده میگرداند. روزی بشر قدرت قدسی اساطیر را دوباره کشف میکند و عصری طلایی را به تهنیت مینشیند، عصری که «هنوز در پیش روست». «این مقصود من از اسطورهشناسی نوین است». با قرار دادن عصر طلایی در آینده، و نه در گذشته، شلگل اسطوره را به توانی آرمانشهری مبدل میسازد و این بوطیقای اساطیری را به قدرتی جادویی مسلح میسازد.
صد و پنجاه سال بعد، سوررئالیستها از نو بر این آتش خاموش دمیدند و بر این غار تاریک از نو نور پاشیدند. برای برتون و دوستانش، اسطوره تبلور آتشی گرانبها بود؛ آنان از رهاکردن چنین گوهری در دامان اسطورهپرستی فاشیستی سر باز زدند. در سال ۱۹۴۲، در تلخترین دقایق جنگ، برتون بیش از هر زمان دیگری به ضرورت پدافندی در این قلمرو باور داشت: «در رویارویی با جنگ کنونی که به بسیج جهان انجامیده است، عمیقترین اذهان به لزوم حیاتی اسطورهای در برابر اسطورهی اٌدین معترفاند».
در سال ۱۹۳۷، برتون برای نخستینبار در نوشتار «حدود، و نه مرزهایی برای سوررئالیسم» پیشنهاد داد که سوررئالیسم باید وظیفهی «توصیف اسطورهی جمعی زمانهی ما» را برعهده گیرد؛ اسطورهای که یک نقش همزمان برانگیزاننده و سرکوبگر را، همانند نقشی که داستانهای گوتیک در قرن هجدهم و درست پیش از انقلاب کبیر فرانسه ایفا کردند، برعهده خواهد داشت. اهمیت اسطوره برای سوررئالیستها، همچنین در این واقعیت نهفته است که اسطوره (همداستان با سنتهای رمزآمیزی) جایگزینی کفرآمیز را برای ناعقلانیت دین بر میسازند. در همین معناست که باید اشارهی برتون در تقدیمیهی نسخهای از «عشق دیوانه» را که برای دوستش، آرمان هوگ نوشت (که عموما گزارهای تحریککننده و شمایلزدایانه محسوب شده است) تفسیر کنیم: «بیایید کلیساها را نابود کنیم، و از زیباترینشان شروع کنیم، به گونهای که حتی یک تکه سنگ زیر و رو نشده باقی نماند. آن وقت است که اسطورهی نوین جان خواهد گرفت!»
برتون در «پیشگفتاری بر مانیفست سوم» میپرسد (و از خودش هم میپرسد) «تا چه حد میتوانیم یک اسطوره را، در ارتباط با جامعهای که مطلوب میدانیماش، بپذیریم و بر آن جامعه تحمیلاش کنیم؟» همهچیز نشانگر آن است که برای برتون اسطوره و آرمانشهر جداییناپذیرند؛ اگر این هر دو یک معنا نباشند، دستکم با نظامی از دالهای ارتباطی با یکدیگر مرتبط شدهاند که سیلان خواست را میان این دو قلمرو معنایی تضمین میکنند.
سوررئالیستها در تحمیل اسطورهای جمعی موفق نبودهاند، اما چنین اسطورهای را خلق کردهاند: با بهرهگیری از روش رومانتیک و جتسجوی «ژرفترین ژرفنای ذهن» (شلگل)، یا با عبارتپردازی برتون، با جستجو «درون ژرفترین ژرفناهای احساسی وجودمان، آنجا که احساساتی وجود دارند که قادر به بروز خود در محدودیتهای جهان واقعی نیستند؛ احساساتی که هیچ ملجا دیگری ندارند مگر درآویختن نومیدانهای به اغواگری جاودان نمادها و اساطیر».
اگر چه آنها نتوانستند چیزی را خلق کنند که شلینگ «اسطورهشناسی جهانشمول، برخوردار از یک نمادشناسی عمومی» مینامد، اما سوررئالیستها دستکم اسطورهی جدیدی را –در معنای کیمیاگرانهی کلمه- به وجود آوردند که بنا بود همچون شهابی شعلهور، آسمان منحوس و خفهی فرهنگ مدرن را در نوردد. اما این کدام اسطوره است؟ برای پاسخگفتن به این سوال، بد نیست به «اسطورهشناختیترین» اثر خود برتون، «اکسیر ۱۷» بازگردیم. شاعر، اسطورههای ایزیس و اوزیریس را فرا میخواند و در همان حال تغییرشان میدهد؛ و نیز اسطورهی ملوسین [دریاپری اروپایی]؛ اسطورهی نوت، خدابانوی آسمان که چون کمانی بر فراز زمین طاق میزند؛ اسطورهی تنجیمی هفدهمین کیمیاگر تاروت؛ اسطورهی لوسیفر، فرشتهی آزادی؛ و فراتر از همه، آنگونه که برتون خود مینویسد «یکی از قدرتمندترین اساطیر که همچنان مرا به هیجان میآورد»، عشق جنونآمیز، که در آن «توان نوزایی جهان خانه کرده است».
در جمعبندی کتاب برتون –یکی از درخشانتری آثار سوررئالیستی- تمام این شمایل اساطیر، چون رودخانههایی متکثر از آتش، به سوی تصویری جریان مییابند که همهی آنها را در بر میگیرد، و از نظر برتون، «عالیترین تجلی اندیشهی رومانتیک» و «زندهترین نمادی است که ما به توارث به دست آوردهایم»: ستارهی صبحگاه، «هبوط کرده از پیشانی لوسیفر». این ستاره، تصویری به شدت تمثیلی از شورش را ترسیم میکند؛ تصویری که ما «خود شورش» را از آن میآموزیم، و این را که «شورش به تنهایی حملکنندهی نور است. و اینکه این نور، خود را فقط به سه روش آشکار میسازد: شعر، آزادی و عشق».
پس این اسطورهی جدید چیست که شورش، عشق، شعر و آزادی را در بر میگیرد (در صورتی مدرن)، پیوند میدهد (به یاری پیوستگیهای انتخابی آنها)، و سامان میدهد (بدون تحمیل سلسلهمراتبی بر آنها)؟ این فقط خودِ سوررئالیسم میتواند باشد، با «قدرت خدایگونهاش» (شلگل)، و در نگاه آرمانشهریاش به «آن عصر طلایی که هنوز در راه است» (شلگل).
سوررئالیسم، در مقام اسطورهای بوطیقایی، وارث ایدهآلهایی است که یک قرن و نیم پیشتر توسط رومانتیسیسم اعلام شده بود. اما به هر روی، سوررئالیسم خاصبودگیهای وجودی خود را دارد، زیرا که اسطورهای است در حرکتی همیشگی، همواره ناتمام و همواره گشوده در برابر آفرینش شمایل و تصاویر جدید اساطیری. سوررئالیسم، که فراتر از هرچیز فعالیتی از روح انسانی است، نمیتواند در قالب «اسطورهای غایی» تثبیت شود، جام مقدسی برای بازیافتن و تجسمبخشیدن به «فرا-واقعبودگی»؛ کمالنایافتگی همیشگی اکسیر جاودانگی سوررئالیسم است.
برتون در سخنرانیاش برای دانشجویان دانشگاه ییل در ۱۹۴۲، «آمادهسازی عملی برای حضور در یک حیات اساطیری» را از اهداف سوررئالیسم بر میشمرد؛ فرآیندی از آمادهسازی «که احتمالا ضروری است با یک پاکسازی گسترده آغاز شود». این وظیفه در زمانهی ما نیز هنوز از ضروریترین الزامات به نظر میرسد. در حقیقت، این فرآیند به رودخانهای مبدل شده است که آدمی برای پاکشدن از فضولات اسطورهشناختی باید خود را در جریان آن بشوید؛ فضولاتی که نه تنها در طویلهها، که در کوخها و کاخها جای گرفتهاند. اساطیر سیاه ادیان و ملیگرایی، این بتهای با کلهی وزغ (صرف نظر از احترامی که برای وزغ قائلیم)، که گمان میکردیم برای همیشه در مردابشان فرو رفتهاند، لجهی در هم گوریدهشان را ترک گفتهاند تا بار دیگر هشیاری ما را، با آکندن اذهانمان با سرب مذاب تحجر، شکار کنند.
اما در پس تمام این بتها –و حتی قویتر، محیطتر، مقتدرتر و – «اسطورهی مسلط قرن ما» برخاسته است، خدایی که دیگر خدایان را بلعیده است، فتیشی که دیگر فتیشها را از میدان به در کردهاست، خدایی بیرقیب که گاه چون بلای ملخ تمام زمینهای زایای اذهان آدمی را میبلعد، و گاهی چون شمیمی غیرقابل رهگیری همهچیز را اشباع میکند و هوا را برای ما تنفسناپذیر میسازد: خدای «پول».
سوررئالیسم، از ریشههایش تا به امروز، هیچگاه از نقشآفرینی در مقام جایگاهی جادویی برای مقاومت باز نایستاده است: در مقام نور شفاف امتناع، روح کناییِ نفی تمامی تجلیات بردگی اسطورهشناختی. ستارهی صبحگاه لوسیفر در این مقام میدرخشد.