سال ۱۹۸۲، که برای بار دوم تازه وارد آمریکا شده بودم، دنبال کار بودم تا این که یکروز یک آگهی دیدم که در دانشگاه تاوسون نجاری یاد می دهند. نجاری حرفه ای تکنیکی و پر درآمد است . نمونه آن این است که بیشتر ساختمان ها در شرق آمریکا از چوب ساخته می شوند و رویه ای از آجرکاری را روی آن تعبییه می کنند. نجاری در این زمینه کار مهمی است و در کار ساختمان با معماری همکاری می کند و درآمد خوبی هم دارد. بهرجهت، من هم برای آموزش نجاری به آن کلاس در دانشگاه تاوسون مراجعه کردم. شهریه یک ترم را پرداختم و به کلاس رفتم. وقتی استاد وارد شد، تصور فردی نجار را از او نداشتم. بسیار جنتل وارد شد. یک ماشین اره برقی دستی هم همراهش بود. همه دوساعت روز اول را به موارد سلامتی و اجتناب از خطر در این کار تخصیص داد. نکات بسیار ارزنده ای گفت که به گمانم هرکس به بخواهد با اره برقی کار کند، باید آنها را بداند. نکته ای که مرا به وحشت انداخت و باعث شد که همان روز اول کلاس را ترک کنم و دیگر به آنجا نروم این بود؛ او گفت: “به این اره برقی نگاه کنید، سرعت آن در ثانیه فلان مقدار است و توان آن هم در بریدن چوب در این حد است. اگر کسی مچ دستش را به غفلت جلو تیغه آن بگذارد، بدون آنکه متوجه شود، دستش از مچ، قطع می شود و اگر چنین شد دست را در یک سطل یخ بگذارید و فوراً و به سرعت آنرا به مموریال هاسپیتال برسانید، زیرا آنجا تنها جایی است که می توانند دست را پیوند بزنند”. توضیحات بیشتری داد من به فکر فرو رفتم و من اصلاً به بقیه گفته هایش گوش ندادم. ترس از کار و زندگی تمام وجودم را گرفت و تا کلاس تعطیل شد شهریه را پس گرفتم و فوراً به سوی پارکینگ رفتم و با سرعت خودم را به خانه رساندم. حسابم این بود که کاری پیدا کنم که درآمد آن بهتر و بیشتر از تاکسی رانی باشد. پیشتر هم تجربه در جستجوی این گونه کارها را داشته بودم. زمانی پیشتر از آن بود که یکروز با مجید، دوستم، به یک کمپانی کاریابی برای کارهای بدنی مراجعه کردیم. تعدادی زیادی از آّفریقایی تبارهای تنومند و ستبر هم آمده بودند. یک دستگاه “همر جک” (hammer jack) یا “دیلم مکانیکی” آنجا گذاشته بودند که هر نفر باید حدود یک دو دقیقه زمین اسفالت را با آن بکند. به نظر می رسید وزن این دستگاه حدود چهل کیلو می شد. نوبت ما که رسید من به مجید گفتم من نمی روم، اما او رفت و “همر جک” را برداشت و کلید آنرا زد و آنرا روشن کرد و دیلم را روی اسفالت گذاشت. تمام شانه و کتف و بدنش می لرزید. معلوم بود که او را قبول نمی کنند. همانجا گفت من می خواهم بروم تصدیق رانندگی کلاس (A) بگیرم. من با او رفتم و امتحان تئوری دادیم. هر دو قبول شدیم. یک ماشین هیجده چرخ را، با بیمه، برای بیست و چهار ساعت کرایه کردیم. پس از تمرین یکروزه، مجید قبول شد و من در پارک آن مردود شدم.
بالاخره با مشکلات و وام از دیگران یک جواز تاکسی (permit) را با ماشین آن خریدم. راننده تاکسی اگر صاحب جواز باشد، هزینه وابستگی به کمپابی را هفتگی می پردازد که به آن حق (association) می گفتند و اگر صاحب جواز نباشد، خب، تاکسی را روزانه کرایه می کند و روزانه هم حق اجاره آن را به کمپانی می پردازد که واقعاً کاری سخت است و در نوشته هم پیش آنرا توضیح داده بودم. دارنده جواز تاکسی، باید نام خود را در دو سوی درهای جلو تاکسی همراه با شماره مخصوص جواز بنویسد. نام من “ام. حجاریان و شماره تاکسی ۱۰۳۵ بود” که وابسته به کمپانی رویال و رنگ آن هم می بایست قرمز باشد. یک شب در محله ای در جنوب شهر در خیابان (Light)، پشت چراغ قرمز ایستاده بودم. شب از شب های تابستان بود و چند جوان “تین ایج” (teenage) در پیاده رو سرگرم شوخی و بازی های خودشان بودند. یکی از آنان با خنده رو به من کرد گفت “ماری جوانا”. من فقط خندیدم و منتظر ماندم تا چراغ سبز شود و به راه خودم بروم. صدای او در گوشم ماند. ابتدا تصور کردم که به من گوید ماری جوانا برای فروش داری؟ یا ماری جوانا می خری؟ ساعتی از کارم گذشته بود که بیکباره به شدت بر آن جمله خنده ام گرفت و تازه فهمیدم که منظور آن پسر بچه جوان از گفتن ماری جوانا به من از چه قرار بود. در بالا گفتم که صاحب جواز تاکسی باید نامش را روی در تاکسی بنویسد. نام من بر روی در تاکسی این (M. Hajarian) نوشته شده بود. آن پسر بچه نام مرا، دانسته یا ندانسته به شوخی ماری جوانا تلفظ کرد؛ بعد از مدتی که منظور او را فهمیدم، کلی به تیزبینی و ذوق دلنشین او خندیدم. واقعاً نگاه های آدمیان چقدر متفاوت است و در لا به لای این همه نگاه ها، بعضی از نگاه های طنز می تواند چقدر جاندار و بی آزار باشند.
نوشتههای مرتبط
بالاخره، ماه ها به سال ها تبدیل شدند و من هم چنان فرمان تاکسی را گرفته بودم. زمان انگار دریای بی کرانه ای در غبار و ابر بود و چشم انداز آینده ای بی ساحل در افق دیده نمی شد. برای من، تاکسی، تخته پاره ای بود که برای زنده ماندن، بودنم را با آن شناور نگاه می داشتم. داستان می خواندم از داراب نامه تصحیح دکتر ذبیح الله صفا تا داستان های شاهنامه و پنج گنج ومنطق الطیر؛ شعرها را باز خوانی می کردم از ناصرخسرو تا سنایی و مثنوی و حافظ و مارکوس اورلیوس و بارها زندانی شیلون لُرد بایرون و گاه گاه پراکنده رباعی های خیام. گاه هم با مطالعه تاریخ در وادی های گم شده و کشتارگاه های گمشدگان و سپس در بیابان های چول و بی سکنه سرنوشت بشر. هیچ چیز به اندازه خواندن کتاب های تاریخی و سفرنامه ها به من آرامش نمی داد. وقتی تاریخ می خواندم، خودم را در ابدیت بی پایانی در میان انسان های نامتناهی، در میان آمدگان و روندگان، در میان کشته ها و فراموش شدگان می دیدم. در میان پیاده نظام های خسته از جنگ های بی سرانجام. وقتی شب به آرامی سرم را بر بالش می گذاشتم آنگاه می دانستم کجا ایستاده ام، پس باید به بودنم بها بدهم و از سرنوشت گذشتگان درس ها بیاموزم. اینها همه دلمشغولی و دلخوشی هایم بودند. با آنها، و شنیدن موسیقی، زنده بودم و زنده بودنم را جشن می گرفتم و آنرا به رخ خودم می کشاندم. مسافران سوار و پیاده می شدند، از محله ای به محله ای و از خیابانی به خیابانی می رفتند و من همچنان در خیابان ها گشت می زدم. هرکس دنبال مقصدی بود و من بی مقصد. هرگز نمی دانم چه تعداد آدمیان را در آن ده سال از جایی به جای دیگر برده ام؛ با این حال شبهی از خاطرات تعدادی از آنها را به یاد دارم وعجیب تر آن که هنوز تصویر انگشت شماری از چهره های آنان در ذهنم باقی مانده است. به طور معدل، هفته ای ۸۰۰ تا هزار کیلومتر رانندگی می کردم و این خود درسال معادل یک دور گردش به گرداگرد کره خاک بود. در کار تاکسی رانی، بیش ازهرچیز به تمرکز و تسلط بر اعصاب و دقت نظروتشخیص تفاوت روز و شب از یکدیگر و پرحوصلگی و حرص نزدن نیازهست. درتمام ده سال یکبار تصادف کردم که آن هم من مقصر نبودم.
شرائط کار در هفت روز هفته را باید می دانستیم و حتی ساعت های مناسب کار را. در امریکا، هر دو هفته یکبار دستمزد کار را پرداخت می کنند و ما می بایست بدانیم که چه روزهایی چک دستمزد را پرداخت کرده اند. دیگر این که باید بدانیم که از هفت روز هفته چه روزهایی بیشتر مناسب کار است و در کجای شهر باید پرسه زد. کار، در روزهای دوشنبه و سه شنبه و چهار شنبه و پنجشنبه چندان خوب نبود. البته من، و همه تاکسی رانان این روزها را کار می کردند. آنها که تاکسی را از کمپانی اجاره می کردند می بایست دوازده ساعت شیفت (از چهار صبح تا چهار بعد از ظهر، یا چهار بعد از ظهر تا چهارصبح) را در خیابان کار کنند. اما برای من که صاحب جواز \ پرمیت (permit) بودم، آزاد بودم که هرساعت که می خواهم کارم را شروع یا تعطیل کنم. در روزهای وسط هفته (که در بالا تعداد آنها را گفتم) کار چندان پول ساز نبود. من گاهی اوقات ساعت ده صبح کارم را شروع می کردم و نهار را هم در یکی از فست فودها (هرجا که اتفاق می افتاد) صرف کنم. بعد از ظهر هم سه چهار ساعت کار می کردم و بعضی روزها هم یکراست به دکان کتابفروشی های دست دو می رفتم. پنج شش کتابفروشی دست دو بود که من آنجا می رفتم و آنها هم مرا می شناختند. کتابفروشی آقای الن در خیابان سی و سه بود، که با هم دوست بودیم. اندامی لاغر و بلند داشت و چهره ای نجیب. کتاب های دست دو در قفسه ها را با عنوان های آنها دسته می کردند. کتاب های تاریخ در یک قفسه و کتاب های انسان شناسی و فلسفه و غیره هم در قفسه های مخصوص خود. من جای قفسه های را می دانستم و یکراست به سمت آنها می رفتم.
رفتن به این کتاب فروشی های دست دو، برای من هم آموزش بود و هم سرگرمی . این کتاب فروشی های دست دو، کتاب ها را از حراجی کتاب خانه های دانشگاه یا کتاب خانه های شخصی می خریدند؛ اما می دانم که بیشتر کتاب ها مُهر باطل شده کتاب خانه های دانشگاه ها یا جاهایی همسان آنها را داشتند. در نوشته پیشین اشاره ای به عنوان چندین کتاب نموده بودم که از این کتابفروشی های خریده بودم. این کتابفروشی ها را گفتم که بگویم بخشی از تفریحم خرید کتاب بود و اگرچه بعداً انبوه آن کتاب ها برایم دردسر ساز شد و در روزگاری که توان پرداخت کرایه خانه را نداشتم می بایست انبار کرایه کنم و آنها را در انبار بچینم و هر ماه هم کرایه انبار را بپردازم. زمانی هم که به یاد کتابی می افتادم تا آنرا مطالعه کنم، حالا در روزهای بارانی، باید به انبار می رفتم تا کتاب را لا به لای بسته ها و باکس ها پیدا کنم و آنرا مرور نمایم. انبوه کتاب ها، در آن اواخر، برایم بسیار دردسر ساز شدند و این داستان آزار دهنده ای بود که در اینجا به آن نمی پردازم.
آنچه موجباب اغوای در ماندگاری کار تاکسی برای من بود اینها بودند که در درجه اول هزینه نان و کرایه خانه و خرید چندتا کتاب را می ساختم و بالاتر از همه “آغا بالا سر” نداشتم. هروقت که دلم می خواست کار می کردم یا به سفر می رفتم و کارهای خودم را انجام می دادم.
از آنجا که در جوامع امپریالیستی سرمایه پیدیده ای مقدس است و پول نیروی محرکه آن و معیار ارزش و اعتبار، رسمی سنتی در امریکا است و آن این است که در کارهای خدماتی درستوران ها و تاکسی رانی برای قدردانی از صاحب کار، مقدار پانزده تا بیست درصد را اضافی به عنوان “تیپ” \ tip می پردازند. از این جهت بخشی از درآمد کارکنان رستوران ها و تاکسی رانان به تیپ وابسته است. به ندرت اتفاق می افتد که کسی “تیپ” ندهد حتی اگر از افراد تهیدست باشند. از آنجا که در کار تاکسی، من همیشه “تیپ” دریافت کرده ام، این کار برای من درسی شده تا هرگاه (در ایران) که از تاکسی استفاده می کنم، خودم را ملزم بدانم که به راننده “تیپ” بپردازم و این برای من به یک رفتار غریزی مبدل شده است. بااین حال اگر کسی در هفته پانصد دلار خالص درآمد داشته باشد (در دهه ۱۹۸۰ میلادی)، نزدیک به هفتاد هشتاد دلار هم “تیپ” به آن اضافه می شود. به گمانم این یک نوع قدردانی جامعه از این نوع کار و خدمات اجتماعی است.
ماشین هایی که در کار تاکسی رانی به کار گرفته می شدند، ماشین هایی بود که پلیس پیشتر از آنها استفاده کرده بود. تمام ماشین های پلیس و “اف بی آی” در سال صدهزار مایل حرکت می کردند و بعد از صد هزار مایل آنها را در حراج (auction) ارزان می فروختند و کمپانی های تاکسی آنها را می خردیدند. نوع این ماشین ها “شورلت یا دوج هشت سیلندر” با قدرت و استقامت و کاربری بیشتر نسبت به ماشین های معمولی، همسان خود در بازار بود و دلیل آن هم این بود که ماشین پلیس یا اف بی آی می بایست توانمندتر از ماشین های معمولی باشد. اصطلاح (heavy duty) را برای آنها به کار می بردند.
بعضی از رانندگان تاکسی، مخصوصاً رنگین پوستان درشت اندام، با خودشان اسلحه حمل می کردند. البته اسلحه با جواز. ما ایرانی ها چون می دانستیم که کار تاکسی رانی حرفه موقتی ما است، به دنبال تهیه اسلحه نمی رفتیم. البته در نوشته پیشین یادکردم که من یک کارد که طول تیغه آن پنج اینج و حمل آن از نظر قانون مشکل نداشته باشد، را در داشبرد ماشین نگه می داشتم. حمل سلاح های گرم، در انواع متفاوت که در فروشگاه های اسلحه به فروش می رسد مجاز است. اگر کسی بخواهد اسلحه بخرد، به مغازه اسلحه فروشی مراجعه و یک فرم تقاضا پُر می کند که اداره اف بی آی پیشینه او را چک و در صورت عدم پیشینه بد، اجازه خرید به او داده می شود. می دانیم که وجود اسلحه های مجاز در آمریکا در سال تا چه اندازه جان انسان های بی گناه را تباه می کند. و این همه از پرتو سازمان مافیایی بسیار نیرومند “انجمن اسلحه امریکا” (/ American Rifle Association ARA ) است که به واقع کسی تا کنون حریف آن نشده است.
رفتاری که در دعواها بین افراد می دیدم برایم عجیب وانمود می کرد چون مشابه آن را تا آن زمان که در ایران بودم ندیده بودم. ژانویه ۱۹۷۳ بود که به دعوت دوستم با اتوبوس از ایالت ارکانسا به واشنگتن رفتم. در بین راه از شهرهای ممفیس و ناکسویل و روناک و دیگر شهرها با سپری کردن حدود بیست ساعت که بسیار آن توقف های بین راهی بود، نزدیک ظهر روز بعد به واشنگتن رسیدم. وقتی وارد ترمینال شدم، دوستم محمد هنوز نیامده بود و من هم زمانی در ترمینال روی یک صندلی به انتظار او نشستم. همان موقع که روی صندلی نشسته بودم، دو نفر با یکدیگرمشاجره کردند، سپس رو بروی هم ایستادند تا با هم زد و خورد کنند. من و بقیه حاضرین همه تماشاچی بودیم. آن دو نفر انگار روی رینگ بوکس ایستاده و فقط مشت هایشان را به قصد تهدید در هوا در مقابل یکدیگر می چرخاندند. در این لحظه هم، یک پلیس آمد و وسط آن دو نفر ایستاده و مانند داوری حرکت های آنها را به دقت زیر نظر داشت. واقعاً هیچکدام از آنان دستی یا مشتی یا ضربه ای به دیگری وارد نمی کرد. این صحنه حدود پنج شش دقیقه طول کشید و من در ترمینال همچنان منتظر محمد نشسته بودم و این دعوای بدون زد و خورد را تماشا می کردم. آن دو نفر و رفتار پلیس که در میانه آن دو تن ایستاده بود برایم پرسش برانگیز بود. دوست آمد و او هم لحظاتی کار آن دو نفر و پلیس را مشاهده کرد. من از دوستم پرسیدم چرا پلیس دخالت نمی کند؟ او گفت پلیس منتظر است تا ببیند که چه کسی اولین مشت را می زند تا آن کس را دستگیر کند، هنوز کسی مشت اول را نزده و هنوز معلوم نیست کدامشان مجرم است. از آن زمان تا کنون هرگاه این صحنه را به یاد می آورم کلی خنده ام می گیرد و به خود می گویم این هم نمادی از فرهنگ است.
تا آنجا که می دانم و تا آنجا که به چشم خودم دیده ام، دعواها همیشه تن به تن است حتی اگر دوستان آنها هم در آنجا حاضر باشند کسی دخالت نمی کند. من خودم چندین بارشاهد بوده ام که وقتی یک نفر با کسی دعوا می کند، دوستان او اصلاً مداخله نمی کردند. در گفته های پیشین گفتم کار ما آخر شب بیشتر در انتهای خیابان “براد وی” (Broad Way) بود. این خیابان در کنار خلیج است که پیشتر در تاریکی بود و رونقی نداشت، اما اکنون بسیار گسترش پیدا کرده و به محلی توریستی مبدل شده است. آنجا “بار” های (bar) زیادی مخصوصاً “بارهای” یونانی ها بود. ساعت دو شب که بارها تعطیل می شدند، گاه گاهی دعوائی هم درمی گرفت. یکی از دوستان خرم آبادی من در یکی از بارهای یونانی “باونسر” (bouncer) بود. کار باونسرها جلو در ایستادن و کنترل ورود و خروج افراد است و فرد باونسر باید تنومند و قلدر باشد تا بتواند در شرائطی که کسی مست می کند و می خواهد بار را به هم بزند بتواند او را از بار بیرون بیندازد. این دوست من کشتی گیر بود و من بسیار کم شب ها در “براد وی” تاکسی را پارک می کردم و ساعتی به “بار” او می رفتم. یک شب او در خیابان جلو “بار” با یک نفر که دوستان آن فرد هم آنجا بودند و من هم بودم زد و خورد سختی کرد و کسی از دوستان آنها هیچکدام اصلاً دخالت نکردند.
روزهای شنبه من ساعت دو بعد از ظهر کار را شروع می کردم و تا ساعت سه و چهار نیمه شب، که می شد روز یکشنبه، کار را یکسره ادامه می دادم. صبح یکشنبه (حدود ساعت سه) روزنامه بزرگ شهر Sunday Paper) ( منتشر می شد و تمام آگهی های تجارتی در آن چاپ می شد و این روزنامه را از نیمه شب به دکه ها می آورند. یکی از همین شب ها بود که آخر شب خسته بودم در یکی از چهار راه ها کنار دکه ای ایستادم تا نوشابه خنکی (کوک) بخورم. پول به داخل ماشین انداختم و یک کوک خریدم و در داخل تاکسی نشستم تا به حوصله و آرامش رفع خستگی کنم. خیابان خلوت بود. دو نفر با یکدیگر دعوا می کردند. من کوک می نوشیدم و دعوای آنها را نگاه می کردم. یکی از آنها خسته شد. به دیگری گفت (break). لحظاتی نفس گرفتند و استراحت کردند. چند نفر که برای خرید روزنامه آمده بودند، تماشاچی شدند. بعد از لحظاتی، یکی از آنان (come on mother…) چندین بار آنان با وقفه ها “تنفس” گرفتند و دوباره دعوا کردند. پلیس آمد، نوشابه من تمام شد و من رفتم. گمانم این است که این نوع تن به تن جنگیدن در این سرزمین ملهم از شرایط جامعه فرد گرایی آنان باشد.
من نه اینجا و نه هیچ جا هرگز ندیده بودم کسی میانجی گری کند. اما دیده ام که اگر کسی حریف دیگری نشود، از اول اعلام می کند که نمی خواهد دعوا کند. من خودم یک دو بار با این افراد مواجه شده بودم و برای دعوا کردن به من اخطار دادند و می گفتند “می خوای دعواکنی!” (do you want to fight !). که می گفتم، نه، نمی خواهم دعوا کنم و راهم را می گرفتم و می رفتم. این را هم بگویم که برعکس آن گاه اتفاق می افتاد و دسته ای خشمگین به طور دسته جمعی کسی را تا پای مرگ کتک می زدند.
حادثه ای که در سال ۱۹۹۱ اتفاق افتاد، حادثه “رادنی کینگ” (Rodney King) بود. رادنی کینگ یک جوان رنگین پوست بود که یکروز در لس انجلس در خیابان با ماشنیش از حد مجاز، تندتر می رود. پلیس او را متوقف می کند و پنج پلیس او را به طور وحشتناکی زیر ضربات باتوم خرد و له می کنند. کسی در این میان از آن صحنه دلخراش فیلم برداری می کند و آن فیلم را در اختیار رسانه های خبری می گذارد (فیلم آن اکنون در گوگل هست، اما دیدن آن را توصیه نمی کنم). رنگین پوستان لس انجلس و شیکاگو و بسیاری از شهرها دست به شورش زدند. فروشگاه ها را در روزهای متوالی پی در پی غارت کردند و در بعضی موارد سفید پوستان را مورد تعرض قرار دادند. آتش نفرت همه جا شعله کشید و ما هم در بالتیمور که اکثریت جمعیت آن رنگین پوست هستند، می بایست کمال احتیاط را رعایت می کردیم. در همان زمان، یکشب در محله رنگین پوست ها که در حال رانندگی تاکسی بودم، کسی یک بطری به سوی من پرتاب کرد که به گلگیرعقب ماشین خورد و به من صدمه ای نزد. این “رادنی کینگ” از پلیس لس انجلس به دادگاه شکایت کرد و چند ملیون دلار غرامت گرفت و با آن پول خانه ای خرید تا به حساب خودش چند صباحی خوشی و شادخواری کند اما زمانی نپائید که جسد خفه شده اش را در استخر شنا در ساختمان او پیدا کردند. سال گذشته هم دیدیم چه بر سر جرج فلوید، آمریکایی آفریقایی تبار آمد که ۲۵ ماه می ۲۰۲۰در شهر مینیاپولیس در زیر چکمه پلیسی جنایکار به نام “درک شووین” جان باخت. خوب و بد عدم دخالت مردم در دعوا، که نمونه بد آن همین عدم دخالت مردم در جلوگیری از مرگ جرج فلوید بود، چهره زشت خود را نشان داد. شاهدان عینی و عابران که از صحنه فیلمبرداری می کردند هیچکدام در نجات آن قربانی بی گناه دخالت نکردند؛ اگرچه موجی از نفرت و کینه سراسر ایالات را فرا گرفت، با این حال، شاید اگر مردم در جلوگیری از آن پلیس جانی اقدام می کردند جان جرج فلوید نجات پیدا می کرد. جرم، فعلی است که قانون آن را تعریف می کند. در مقابل “ارتکاب فعل جرم”، “ترک فعل” هم جرم است. افلاطون از زبان تراسیماخوس در کتاب جمهوری می گوید: “عدالت وجود ندارد مگر به نفع نیرومند. قوانین را دولت ها به سود خود طرح می کنند. هیچ معیاری بی طرفانه وجود ندارد تا در کشاکش نیروها بدان رجوع کرد”.
میدانیم گردش سرمایه داری کلاسیک جهان در پایان سده نوزدهم وارد مرحله امپریالیسم گردید و اگرچه ماهیت درونی آن دو (سرمایه داری کلاسیک سده نوزدهم و امپریالسیم) تشابهاتی درونی دارند، با این همه، تغییراتی از جمله الغاء برده داری و تا اندازه ای دموکراتیسم اجتماعی گام هایی رو به جلو برداشته شد، اما در واقع ماهیت استثمار کار و فردگرایی و فریبکاری دنیای سرمایه داری در امریکا همان است که در دو قرن گذشته هم چنان بوده. هگل تصویری از دو قرن گذشته امریکا را چنین نشان می دهد: “خصلت اساسی جامعه امریکا در همین نکته خلاصه می شود: فرد فقط در اندیشه سودجویی و سوداگری است و آنچه فرمانرواست، منافع خصوصی است که (دارندگان آنها) فقط برای خرسندی خویش به مصلحت کلی می اندیشند. درست است که دادگستری و قوانین صوری وجود دارد، ولی این دادگستری صوری، نظام درستکارانه ندارد و بازرگانان امریکایی به فریبکاری در پناه قانون، انگشت نمایند” (هگل \ عقل در تاریخ ص ۲۲۶). جمله پایانی هگل را با جمله افلاطون از زبان تراسیماخوس در بالا مقایسه کنید؟
در سال های اول کار از دست بعضی از این سیاهان (رنگین پوستان) در آزار بودم اما با گذشت سال ها می دیدم که به طور کلی ذهنیت آنها رو به آرامش است. اغلب اوقات که با سایر تاکسی رانان ایرانی جمع می شدیم با یکیگر صحبت می کردیم می دیدم که، بسیاری از آنان واقعاً “نژاد پرست” شده بودند و با نفرت از سیاهان سخن می گفتند. من از ته دلم با آنها موافق نبودم اما راستش احساس آنها را هم درک می کردم. خودم یکبار یک “سیاه پوست” رنگین آفریقایی آمریکایی را با عصبیت با عنوان “نگرو” صدا زدم. اکنون که در آرامشی نسبی هستم می دانم که آن لحظه سخن ناخوبی گفته ام. یکی از کتاب هایی که در دوران دانشگاه (رشته جرم شناسی) خوانده بودم، کتاب “رمزی کلارک” (Ramsey Clark) در سال های ۱۹۶۷ و ۶۹ دادستان کل کشور بود و کتابی با نگاه “روسو” نوشته بود که جامعه را مسئول شکل دهی شخصیت افراد می دانست و از این زاویه هم مجرمین را در نهایت مبرا از ارتکاب جرم توصیف می کرد. رمزی کلارک از حقوق دانان برجسته بود و جانب آزادیخواهان را داشت و با اعدام مخالفت و از “سیاهان” دفاع می کرد و در مقابل جنایات جنگی رؤسای جمهور آمریکا بشدت ایستادگی می کرد. بهرجهت، این را گفتم که برای من نه مطالعاتی از آن دست و نه خواندن عرفان ایرانی در آن شرائط به من کمک نمی کرد و من هم گاه گاهی عصبی می شدم و برای دستمالی قیصریه را به آتش می کشیدم.
در سال های ۱۹۸۴ به بعد بود که جسی جکسون از همین مردمان کاندیدای ریاست جمهوری شد و رفته رفته در جامعه جایی باز کردند. دپارتمان مسکن برنامه هایی ترتیب داد که در هر منطقه ای که جمعیت سفید پوستان خانه دارد، بخشی از خانه ها به طور معینی به سیاهان تخصیص پیدا کند. این فرمول باعث شد تا خانواده ها در کنار یکدیگر باشند اما من می دیدم که هنوز تبعیض برجای خودش باقی است و هرجا که این رنگین پوستان در کنار سفید پوستان خانه تهیه می کنند، ارزش خانه ها پائین می آید و سفید پوستان به مرور منطقه را ترک می کردند.
بعضی روزها که کار کند بود جلو هتل “آمنی” (Omni Hotel) که پیشتر هتل هیلتون بود در صف تاکسی می ایستادم. صف غالباً کوتاه بود و بیش از پنج شش «کب” (cab) بیشتر نمی شدند. این ایستادن در فصل تابستان بود و ما “کب درایوور” ها، به علت این کار خیلی به کندی پیش می رفت با هم بیشتر از موضوعات تاکسی رانی شهر صحبت می کردیم و با هم دوست شده بودیم. موضوعات بحث ما اغلب اینها بودند که مثلاً فلان مسافر را به کجا بردم و چقدر کرایه داد و یا در فلان “تریپ” (trip) چه اتفاقی افتاد و نفر بعد از داستان خودش می گفت تا این که بالاخره مسئول هتل کسی را صدا می زد. جز من و یک دو ایرانی، بقیه از سیاهان آمریکایی بودند که رفتار صمیمی با ما داشتند. ما نام هم دیگر را می دانستیم. یکی از آن سیاهان آمریکایی “فرد” (Fred) نام داشت. او در روزهای گرم یک یخچال خیلی کوچک عقب ماشینش می گذاشت و مقداری نوشابه مانند پپسی و کوک و روت بیر (ماء الشعیر) داخل آن یخچال می گذاشت و می فروخت. ما هم با حدود پنجاه سنت اضافی از او می خریدیم و نوشابه سرد می زدیم. این “فرد” هیکل تنومندی داشت و می گفت بوکسور است و خیلی هم فروتن بود. دوستی دیگری که در این جمع بود، مایک نام داشت. او هم از سیاهان آمریکایی بود و بسیار آرام. هیکل متوسطی داشت و چهره ای نجیب. هروقت او را می دیدم پیش خودم او را “بودلر” (شاعر معروف) صدا می زدم. من در دوران دبیرستان کتابی داشتم که شرح حال تعدادی از بزرگان را با نقاشی عکسشان در کتاب آورده بود. چهره مایک بیشتر شبیه آن نقاشی از چهره بودلر شاعر و نویسنده فرانسوی بود. او در احوالپرسی لبخند ملیحی روی صورتش نمایان می شد. بیماری سرطان او را از پا درآورد و مُرد و ما هم در مراسم “فیونرال” (funeral) او شرکت کردیم.
هرگز ندیدم آن جماعتی که در صف “کب درای ور” ها (یا تاکسی رانان) می ایستادند چیزی از خبرهای سیاسی روز بگویند. مسائلشان بیشتر با مسائل تاکسی گره خورده بود. این دیگر “از خود بیگانگی” نبود، این سیاست زدگی بود که در جامعه آمریکا با آن زندگی می کردند. هرکس سرش در کار و بار خودش بود. من یک بار به مسافری که در صندلی پشت نشسته بود، گفتم: “خبر کلینتون را شنیده ای؟” با خونسردی به من گفت: “that’s not my business” (به من ربطی ندارد).
این دومین یادداشتی است که در شرح تاکسی رانی در غربت می نویسم. در این دو یادداشت کمتر به حوادث و سرگذشت کار روزانه و شبانه پرداختم و بیشتر به موضوعات کناری جامعه که زندگی همگان در آن می گذرد اشاره کردم. اگر می خواستم به سرگذشت های روزانه و شبانه بپردازم، طبیعتن داستان ها خصوصی می شد و گاه همرنگ و خسته کننده. اصلی ترین حادثه ای که در ده سال تاکسی رانی بر سرنوشت من جاری شد این بود که، به جبر روزگار از دانشگاه و مطالعات سیستماتیک بیرون افتادم و این زیانی قابل جبران نبود. البته در طی آن ده سال کار اجباری تاکسی، دست از کتاب برنداشتم و به هر ترتیبی بود تا اندازه ای جبران مافات را با سخت کوشی ها انجام دادم. اما واقعیت این است که مطالعه و پژوهش سیستماتیک در یک رشته علمی به صورت پیگیرانه با مطالعات پراکنده شخصی تفاوت دارد. وقتی دوباره در سال ۱۹۹۲ بار دیگر وارد دانشگاه شدم تا کارم را بر روی رشته ای خاص، آنهم تحت نظر استادان مجرب انجام دهم، آنگاه بود که دانستم چه اندازه از روش آموزش و پژوهش اصولی در رشته مورد نظر عقب مانده ام. روش آموزش درس ها با سمینار پیش می رفت. درس ها سه ساعتی بودند و من در هفته نه ساعت درس داشتم و موظف بودم هر هفته برای هر درس حجمی معادل صد صفحه، که استاد از پیش تعیین می کرد، را مطالعه کنم و البته همه دانشجویان نیز موظف به شرکت در مباحث همان نوشته ها بودند. یک مقاله هم در طول ترم می بایست نوشته شود و بین دانشجویان پخش شود تا در روز معین یک ساعت نیم پیرامون آن سخن گفته شود و بقیه آنرا مورد نقد و بررسی قرار دهند. اگرچه اینها موضوعاتی است که به شرح تاکسی رانی در غربت مرتبط نیست، اما در مجموع دانشگاه فاز دیگری بود که بعد از شرائط سخت تاکسی رانی برای من پیش آمد. با کار تاکسی رانی زندگی و تهیه کتاب و مطالعه من می چرخید، اما حاصل سال های سخت کوشی در کار علم، هیچ چیز، حتی تهیه چند کتاب را هم برای من مهیا نساخت. آنجا در تاکسی، کار بود و درآمد و مطالعه و اینجا کارهای روزمرگی و عُطلت بی سرانجامی که در اصل محصول “کسب علم” است. حالا اگر به سال های دبستانی باز گردم و پرسش انشاء ما “علم بهتر است یا ثروت” باشد، در سکوتی از بُهت، برگه انشاء را نانوشته وسفید به معلم خواهم داد؟