انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

ساختاری شدن تروریسم: درباره کشتار نیست

کشتار تروریستی و دیوانه وار، روز ۲۴ تیر ۱۳۹۵ (۱۴ ژوییه ۲۰۱۶) در شهر نیس، همزمان با جشن ملی فرانسه وآتش بازی شبانه آن، خانواده های زیادی را به عزا نشاند و جان نزدیک به ۹۰ نفر از مردم بی گناه، از جمله ۱۰ کودک ونوجوان را گرفت. در این یورش، یک جوان تونسی تبار فرانسوی با کامیون سنگین وزنی، مردم را دیوانه وار در یک مسیر دو کیلومتری و پیش از آنکه پلیس او را از پا درآورد، به زیر گرفت و صدها نفر را به شدت مصدوم کرد. و امروز، ضمن اعلام همدردی با خانواده ها و همه قربانیان این ماجرا، گفتن این واقعیت بسیار سخت است که این جنایت، متاسفانه و بدون شک آخرین ضربه و یورش از این دست در اروپا، آمریکا و جهان نخواهد بود. در این حال، نکته قابل تامل در واکنش های سیاستمداران پس از حادثه در تقویت گفتمانی بود که چند نکته در آن برجسته می نمود و ما در این یادداشت به آن نکات می پردازیم:

۱- برغم آنکه «تروریستی» بودن سوء قصد از ابتدا تا امروز به زیر سئوال بوده و گفته می شود جوان تونسی تبار فرانسوی با مشکلات زیاد خانوادگی و شغلی و اجتماعی روبرو و احتمالا این یک عمل، «جنون آمیز» و جنایتکارانه بوده؛ برغم آنکه داعش نیز با تاخیر و و به شیوه ای شاید «فرصت طلبانه» مسئولیت حادثه را برعهده گرفته، سیاستمداران فرانسوی بانوعی شتابزدگی تلاش کردند آن را تروریستی بنامند. به ویژه برنار کازنوو، وزیرکشور، در جناح چپ ، و نیکلا سارکوزی(رییس جمهور پیشین و به شدت در تلاش برای بازگشت به قدرت در انتخاب بعدی) در جناح راست، اصرار مبالغه آمیزی داشتنند بر آنکه بدون شک، این عمل در «منطق عملیاتی داعش» قرار دارد. کازنوو تا جایی پیش رفت که از «رادیکالیزه شدن بسیار شتابزده» آن جوان و «تروریست تازه کار» بودن او سخن گفت، زیرا او حتی به عنوان مظنون به اسلام گرایی نیز ثبت نشده بود. در این میان، این استدلال ها زمینه را فراهم کرد که دولت به همه جوانان دارای شرایط ، فراخوان پیوستن به «نیروهای ذخیره » بدهد. به عبارتی از همه بخواهد نقش پلیس را ایفا کنند. جناح راست نیز با حمله به «بی عملی» دولت به دلیل عدم انجام فشارهای لازم و امنیتی در طول ۱۸ ماه اخیر، باز هم طالب اقدامات سرکوبگرانه و امنیتی بیشتری است. به عبارت دیگر چه چپ رسمی و سوسیالیستی و چه راست سنتی و گلیست، تلاش کردند اولا این عمل را از موقعیت کنونی کشور و وضعیت حاشیه ای مسلمانان عرب تبار آن جدا کنند و از طرف دیگر در محوری بودن و اساسی بودن «سرکوب» پلیسی به عنوان «راه حل» مقابله با مساله اصرار ورزند. و این در حالی است که صدای نیروهای سیاسی طرفدار حقوق بشر و مبارزه با نابرابری های اجتماعی و دخالت های نظامی پی در پی ارتش فرانسه در خارج از این کشور، که آنها را سرچشمه های اصلی این گونه یورش های دیوانه وار می دانند، در هیاهویی که بر پا شده تقریبا گم شده و یا اصولا دیگر هر چه کمتر کسی جرات می کند لب به سخن از این زاویه و نگاه بزند.

۲- نکته دیگری که در گفتمان های سیاسی دیده می شود، تلاش برای «طبیعی جلوه دادن» تروریسم، در قالب و چارچوب تقابل آزادی و توحش ، یا تمدن و بربریت است، که ما در زبان خود آن را «ساختاری شدن تروریسم» اما نه در قالب دوگانه های ساختگی مزبور، می نامیم. این گفتمان ریشه خود را از حملات تروریستی یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ به برج های دوقلوی نیویورک، و آغاز برنامه استراتژیک تخریب خاور میانه و تبدیل آن به منطقه ای جنگی برای دستیابی به انرژی ارزان می یابد: برنامه ای که پیش درآمدش، ایجاد سلفی گری، ایدئولوژیزه کردن و رادیکالیسم اسلامی و طالبانی در عربستان، افغانستان و پاکستان، و تداومش در «بهار عربی» بود و امروز اوج خود را در به جان هم انداختن شیعه و سنی و دامن زدن به بازی داعش، از طریق سیاست های متناقض و دو پهلو در رابطه با این هیولای پسا مدرن، به مثابه یک قدرت فراگیر در سرزمین های سوخته اسلامی، نشان می دهد. در این گفتمان، از آغاز به جنگ های صلیبی، اشاره و کلید اسلام هراسی جدید زده و سپس بحث قدیمی و قرن نونزدهمی «غرب متمدن» در برابر «شرق عقب افتاده» ، پیش کشیده شد و از آن روز تا امروز نیز این بحث با تخریب چندین کشور، کشتار چند میلیون نفر انسان و بی خانمان شدن میلیون ها نفر دیگر ادامه دارد.

در این وضعیت ، سیاستمداران فاسد و کم خرد انتظار دارند، مردم را به گوش سپردن به کل روایت خود در قالب یک قصه کوتاه و عامه پسند بسیار ساده قانع کنند. داستان این بوده است:

«روزی بود و روزگاری (دوران استعمار)؛ آدم های خوبی بودند (سیاستمداران غربی) که می خواستند جهان را به بهشت برین تبدیل کنند؛ برای همین به همه جای جهان سرکشیدند تا همه جا را به هر بهایی زیبا و پیشرفته کنند. اما آدم های بدی هم بودند (سنت گرایان ضد مدرن از یک طرف و چپ گراهای خونخوار از طرف دیگر) که چون به نفعشان نبود، نمی خواستند نه خوبی خودشان و نه خوبی بقیه را قبول کنند. برای همین، آدم بدها، شروع کردند به خرابکاری. اول فقط در خانه خودشان خرابکاری می کردند. آدم خوب ها هم سعی کردند اول با زبان خوش و بعد با کمی «زور» آنها را سر عقل بیاورند، که نیامدند. آدم خوب ها، برای همین تصمیم گرفتند برگردند خانه خودشان و درهایشان را محکم ببندند. اما دیدند که آدم بدها می خواهند به زودر به خانه شان وارد شوند، برای همین رفتند و حسابی آنها را گوشمالی دادند و خانه هایشان را خراب کردند و درهای خودشان را هم محکم تر کردند. اما فرزندان آدم بد ها، توانستند، زیر جلکی، به خانه آدم خوب ها، وارد شوند و خرابکاری کنند.آدم خوب ها هم تصمیم گرفتند اولا این بچه بدها را سخت زیر نظر بگیرند، در زندان بیاندازند و اذیت کنند که کار بدی ازشان سرنزند، اما چون می دانستند که این ها بهرحال کارهای بدی می کنند، سعی کردند به مردم خودشان هم بقبولانند که چاره ای نیست، یعنی همیشه تعدادی ازاین بچه های بد باقی خواهند ماند و بعضی وقت ها خرابکاری می کنند و بنابراین باید بسوزند و بسازند.»

این داستان بی نمک و سطحی که ما آن را از جانب سیاست بازان کشورهای ثروتمند تعریف کردیم، معادل مشابهی هم دارد ، به همین میزان سطحی و ساده انگارانه، که می توان از طرف سیاست بازان کشورهای «جهان سوم» تعریفش کرد. اما واقعیت در آن است که روابط پیچیده ای که جهانی شدن و تداوم سرمایه داری به مثابه یک نظام اقتصادی منحصر به فرد و بدون رقیب در جهان امروز ایجاد کرده و چرخش نولیبرالی، مالی و تجاری آن از پس از جنگ جهانی دوم و به خصوص از دهه های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ (انقلاب محافظه کارانه تاچر – ریگان) و سرانجام چرخش نظامی گرای آن از دهه ۲۰۰۰ (بوش- بلر ) و پیوند خوردن گسترده آن با بهشت های مالیاتی و اقتصادهای فراملی از یک سو و سرمایه های مافیایی و نظام جهانی جنایت سازمان یافته از سوی دیگر، و گوش های ناشنوای سیاستمداران شریک ماجرا ( و همان قدر فاسد که باندهای مافیایی) که نه در آن سوی عالم و نه در این سوی عالم حاضر نبوده و نیستند، بپذیرند که این وضعیت (نابرابری ها، فساد، جنایت سازمان یافته، نظامی گری، سرکوب آزادی ها، غارت مردم، بی رحمی، کالایی کردن عمومی همه چیز از جمله جان و زندگی انسان ها، زن و کودک ستیزی، …) در نهایت نمی تواند به چیزی جز نابودی گونه انسانی برسد، سبب می شوند که دائما سناریوهایی هزار بار تکرار شده، دوباره تکرار شوند.

بدین ترتیب امروز شاهد ساختاری شدن تروریسم در جهان هستیم ولی تحلیلگران سیاسی و نظامی سال ها است می دانند در شرایطی که تقابل رودرروی نیروهای نظامی به دلیل نابرابری فناورانه میان قطب های درگیر امکان پذیر نیست (بازدارندگی اتمی و به دلیل وجود و خطر متقابل تسلیحات نامتعارف شیمیایی، بیولوژیکی، ژنتیکی و …) آنچه به وجود آمد یعنی جنگ نامتقارن (asymmetric warfare) گریز ناپذیر بود. یک نیروی تروریستی پسا مدرن (روی مدل القاعده یا داعش) را نمی توان همچون سازمان های چریکی دهه ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰، از طریق به دام انداختن یک یا چند تن از اعضایش، نابود کرد. این گروه تروریستی نیاز ندارد به اهداف نظامی حفاظت شده و پرقدرت مثل ناوهای هواپیما بر حمله کند، بلکه ضعیف ترین بخش های جمعیت (زنان، کودکان، افراد عادی در کوچه و خیابان) را هدف می گیرد و به شدت با روش های نمایشی (هالیوودی کردن ونمادین کردن کشتار) و بازپخش آن از طریق شبکه های اجتماعی، به دشمن پر قدرت نظامی ضربه می زند. مدل یورش انتحاری که ، طلال اسد انسان شناس آمریکایی کتابی بسیار مهم درباره آن نوشته است (۲۰۰۷) ، سوای نمونه های باستانی اش، آمریکایی ها را در جنگ جهانی دوم با خلبانان ژاپنی کلافه کرده بود. این خلبانان خود را با هواپیمایشان به کشتی های آنها می زندند و می کشتند اما کشتی را هم نابود می کردند. همان زمان میزان شوک به حدی بود که آمریکایی ها دست به دامن انسان شناسی چون روث بندیکت شدند که فرهنگ ژاپنی را برایشان توضیح دهد: کاری که او در کتاب «شمشیر و گل های داوودی» (۱۹۴۶) انجام داد. اما این شیوه یورش انتخاری که در آن یورشگر از پیش می داند که کشته می شود، و دشمن را نه در قالب نیروهای نظامی بلکه در قالب همه مردم می بیند، هر سیستمی را فلج کرده و یا به سوی فاشیسم می برد. ساختاری شدن تروریسم بنابراین به نوعی یعنی گذار «خشونت نمادین» (به تعبیر بوردیو) و خشونت روزمره سرمایه داری (به تعبیر گی دوبور، ایلیچ و هاروی) به خشونت زمخت و سخت تروریستی است که با عنصر نمایش از یک سو و عنصر مافیای بین المللی نیز تلفیق شده و سازمان یافتگی پسامدرن را نیز محور روابط درونی – بیرونی خود کرده باشد. اینکه سیاستمداران تمایل دارند این فرایند بسیار پیچیده تبدیل همه خشونت هایی را که انسان ها از هنگام زاده شدن خود در این سو و آن سوی جهان تحمل می کنند به خشونت «جنون» و «تروریسم»، را به حساب نوعی «طبیعی» بودن و «تغییری ناگزیر در شیوه زندگی» بگذارند، خطرناک ترین کاری است که می توان در تحلیل اجتماعی کورکورانه پدیده های اجتماعی انجام داد.

ده ها سال است، حتی پیش از شروع جنگ های خاور میانه، آمریکا شاهد کشتارهای دستجمعی با سلاح های سنگین به دست جوانان ونوجوانان و یا افراد کمابیش تحت فشار یا دیوانه ای بوده است که انتقام فشارهای زندگی شخصی خود را از مردمی میگیرند که گناهشان به باور آنها «بدبخت نبودن» است. به همین دلیل نیز سال ها است گروهی در پی محدود کردن فروش سلاح های جنگی هستند تا شاید اندکی این کشتارها کاهش یابند. و امروز با افزوده شدن موج ملی گرایی های نژاد پرستانه، سلفی گرای ها متعصبانه، نظامی گری های ابلهانه، این روند، اگر چاره ای اساسی برای آن اندیشیده نشود، می توانند تا نابودی کل دستاوردهای دموکراتیک دویست سال اخیر انسان پیش روند. راه چاره، هر چند بسیار سخت است، اما برای بسیاری کمابیش روشن هم هست: فاصله گرفتن از اندیشه توسعه بی پایان و فزونی طلبانه به بهای افرایش نابرابری و فاصله طبقاتی بین انسان ها، گسترش برنامه های مبارزه با فقر و نابرابری چه در سطح جهان و چه در سطح خود کشورهای توسعه یافته، از میان برداشتن نقاط قدرت نظام های مافیایی بهشت های مالیاتی و…) ، مبارزه موثر با دیکتاتور ها و دیکتاتوری ها، فرایندهای پول شویی، خروج از منطق کالایی کردن عمومی تمام پدیده های انسانی و مادی و غیر مادی، حرکت به سوی تبدیل تفاوت و تنوع فرهنگی به محور مدیریت جوامع انسانی و خروج از منطق رقابت و موفقیت به مثابه موتورهای حرکت و انگیزه انسان ها، برخی از این راه حل ها هستند. در غیر این صورت کشتارهایی وحشیانه تر، سخت تر و بی رحمانه تر از آنچه در نیس شاهدش بودیم، از این پس همان اندازه اروپا را تهدید می کند که آمریکا و سایر نقاط جهان را و رادیکالیسم واقعی در خشونت و پی آمدهایش است، که اتفاق خواهد افتاد و نه در افرادی که دست به آن می زنند.

این یادداشت در همکاری با سایت فرارو منتشر می شود