انتشار کتاب برجسته هانری لوفبور «تولید فضا» با ترجمه خارقالعاده دانالد نیکلسون اسمیت[۱] جای خوشحالی زیادی دارد. باید اذعان کرد که آثار گسترده و پر حجم لوفبور (نگاه کنید به فهرست پایانی) در انگلیسی، به نسبت زبانهای دیگر کمتر ترجمه شدهاند. بدین ترتیب زندگی و آثار یکی از بزرگترین روشنفکران متعهد قرن بیستم فرانسه کمتر برای مخاطبان انگلیسی زبان آشنا هستند.
لوفبور در سال ۱۹۰۱ در اژوتمو[۲] در پیرنه[۳] (منطقهای که سالهای سال بدان وابسته ماند و برخی از پژوهشهای خود درباره جوامع روستایی و دهقانی را در آنجا انجام داد) چشم به جهان گشود. بنابر زندگینامههای او، مادرش به شدت و حتی میتوان گفت به شکلی خرافاتی، مذهبی و کاتولیک بود، در حالی که پدرش تفکری شهری و ضد کلیسایی داشت و این نوعی از تضاد بود که باید در سراسر زندگیاش با آن میساخت. آگاهی سیاسی و روشنفکرانه او با تجربه جنگ جهانی اول، انقلاب روسیه و گردبادی از دگرگونی روشنفکری شکل گرفت که خود وی در «تولید فضا» چنین بیانش میکند:
نوشتههای مرتبط
« … در حدود سال ۱۹۱۰ مفهومی از نوعی فضا، فرو میپاشید: فضای عقل سلیم، دانش، مشارکت اجتماعی، قدرت سیاسی؛ فضایی که تا آن زمان به صورت گستردهای در همه گفتمانها و همه نظریههای انتزاعی برای ارتباط رایج بود… چشمانداز فضای اقلیدسی به مثابه نظام استنادی از میان میرفت و در همین حال بسیاری دیگر از «مسائل بدیهی» کنار گذاشته میشدند، مفاهیمی شکل گرفته و بدیهی، نظیر شهر، تاریخ، خویشاوندی، نظام تونال در موسیقی، اخلاق سنتی و غیره. این لحظهای به حقیقت اساسی بود.»
لوفبور در دهه ۱۹۲۰ وارد دانشگاه سوربن شد؛ دورانی که [فرانسه] با شور و هیجانی گسترده در حوزه سیاسی و روشنفکری روبرو بود. در این زمان او به عضویت گروه کوچکی به عنوان «فیلسوفان جوان»[۴] در آمد، گروهی که فلسفه موجود را عقب افتاده و از لحاظ سیاسی بیفایده میدانستند (فلسفهای که عمدتا در شخصیت برگسون نمایندگی میشد) . این گروه عمتا از خلال نشریهای با عنوان «فلسفه ها»[۵] کار خود را آغاز کردند تا تعریف جدیدی از از وظایف و تلاشهای فلسفه بدهند که نه فقط بر فلسفه اسپینوزا، هگل و نیچه استوار بود، بلکه بر آثار هایدگر و مارکس (که در آن هنگام مجموعه آثارش برای نخستین بار در حال ترجمه به زبان فرانسه بود) تاکید داشت. لوفبور و دوستانش حاضر نبودند فلسفه را به مثابه حوزهای منفرد و تخصصی در نظر بگیرند. آنها معتقد بودن که نه فقط باید به پیشرفت علمی (برای نمونه نظریه نسبیت) بلکه همچنین به کیفیتهای زندگی روزمره یا روزمرگی[۶] به گونهای که لوفبور از آن پس در بسیاری از آثارش به آن نام داد، توجه کرد. ۱۸ ماه خدمت به دنبال مخالفتش با جنگ استعماری فرانسه در مراکش و پس از آن دو سال تامین معیشت از راه رانندگی تاکسی در پاریس (تجربهای که به شکلی عمیق او را واداشت بر ماهیت زندگی شهری بیاندیشد) لوفبور را از هرگونه تمایل به رویکردی فلسفی در قالب نوعی برج عاج نشینی، بازداشت.
«فیلسوف جوان» بزودی به طرف حرکتهای آوانگارد هنری و فرهنگی دهه ۱۹۲۰ جذب شد. یکی از نخستین مقالات او در «فلسفه ها» (۱۹۲۴) به ترسیم تصویری از جنبش دادائیسم اختصاص داشت. این مقاله هر چند چندان هم در تایید این جنبش نبود، سبب شد لوفبور برای تمام عمر به دوستی با یکی از رهبران آن یعنی تریستان تزارا[۷] کشیده شود. روابط او با سوررئالیستهایی چون بروتون[۸] و آراگون[۹] تمام زندگیاش را تحت تاثیر قرار داد و نقشی اساسی پس از جدایی او از حزب کمونیست فرانسه، در سال ۱۹۵۶، داشت. باور لوفبور به قدرت زنده نمایش، به شعر، و به فعالیتهای هنری در شکل گرفتن رویکرد لوفبور و نقش فعال او در جنبشهای انقلابی دهه ۱۹۶۰، تاثیر شایان توجهی در نوشته هایش داشت.
او به همراه سایر «فیلسوفان جوان» و بسیاری از سوررئالیستها رفته رفته در دهه ۱۹۲۰ به سوی حزب کمونیست فرانسه جذب شدند و احتمالا در سال ۱۹۲۸ به آن پیوست، یک سال پیش از آنکه به دبیری دبیرستانی در پریوا[۱۰] (در آردش Ardèche به دور از پاریس) برسد و سپس به دبیری مدرسهای در مونتارژی[۱۱] که بسیار به پایتخت نزدیک تر بود. پیوستن لوفبور به حزب کمونیست بر پایه مطالعه دقیقی انجام شده بود که بر نخستین آثار مارکس انجام شده بود و همچنین علاقهای که به اهمیت روش دیالکتیک و ماتریالیسم پیدا کرده بود (نظیر روشی که در کتاب «سرمایه» مارکس به کار رفته بود) . این کشش عمیق همچنین ناشی از بالا گرفتن فاشیسم در آلمان و کشورهای دیگر (از جمله فرانسه) بود، مقاومت جمعی و یک سازماندهی بینالمللی برای هرگونه جنبش چپ در این زمان اساسی بود.
نخستین سالهای لوفبور در حزب، در آن واحد با فعالیتهای سیاسی سازمانی او و با تحقیقاتش بر زندگی روزمره بخشهای گوناگون صنعتی همراه بود (برای نمونه صنعت ابریشم در منطقه پریوا) . لوفبور همچنین بر آن بود که بنیانی فلسفی یا موقعیتی بیابد که بر اساس آن بتواند فعالیتهای خویش را با یکدیگر مربوط کند. البته این کاری چندان ساده نبود، زیرا از یک سو مساله الزامات و نیازهای مبارزه با فاشیسم مطرح بودند، و از سوی دیگر ظهور جبهه مردمی[۱۲] سیاسی در فرانسه و بالا گرفتن گرایش به استالینیسم در حزب کمونیست این کشور. «آگاهی رمزواره» که او همراه با هربرت گوترمن[۱۳] در ۱۹۳۶ منتشر کرد، به بررسی مفهوم از خود بیگانگی در نزد مارکس پرداخته بود و همچنین به مفاهیم آگاهی و سیاسی که از همان ناشی میشدند، اما این کتاب چنان با واکنش منفی حزب روبرو شد که لوفبور از ادامه کار در جلدهای جدید از این اثر صرف نظر کرد. در این حال مطالعه او بر هیتلریسم با استقبال بسیار بهتری مواجه شد و البته این کار با اتکا بر نظریه دیالکتیک ماتریالیستی او بسیار تاثیر گزار بود و به خوبی ارائه شده بود. این اثر ابتدا در سال ۱۹۳۹ منتشر شد اما در دوره اشغال فرانسه به وسیله نازیها توقیف و نسخه هایش به آتش کشیده شد.
در آغاز جنگ جهانی دوم، لوفبور به مثابه یکی از جهرههای اساسی روشنفکری جنبش کمونیستی فرانسه تثبیت شده بود. لوفبور پس از شروع جنگ، از پاریس اشغال شده نازیها گریخت و پس از آنکه دولت ویشی او را از شغل معلمی که در سن اتیین[۱۴] داشت نیز بر کنار کرد وی به جنبش مقاومت پیوست. این پیوند ابتدا در مارسی و سپس در پیرنه اتفاق افتاد، در دره کامپان[۱۵] جایی که لوفبور توانست فعالیتهای خود را در مقام یک عضو جنبش مقاومت با مطالعه بر زندگی و تاریخ جامعه روستایی انطباق دهد. این مطالعه توانست او را به عنوان یک جامعه شناس در دوره پس از جنگ به شهرت برساند و خود مطالعه نیز در نهایت در قالب کتابی با عنوان «دره کامپان» در ۱۹۶۳ به انتشار رسید.
از سال ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۸ لوفبور در حزب باقی ماند، اما پس از یک دوره کوتاه پرشور که در طول آن وی را یکی از چهرههای فلسفی اصلی حزب به حساب میآوردند (و در طول آن شاید به دلیل اتکایی که به این موقعیت خود داشت، نه چندان زیرکانه، شروع به حمله کردن به گرایشی کرد که آن را ایدهالیسم بیهوده اگزیستانسیالیسم سارتر مینامید) وی وارد رودرویی و تنش شدیدی با ظهور مجدد استانلینیسم در حزب شد. برای نمونه وقتی حزب کمونیست موضع استالین در حمایت از نظریه بازتولید لیسنکو[۱۶] را پذیرفت. این نظریه به شدت اشتباه بود و با انعطاف نشان دادن نسبت به استفاده از پیوندهای بذر گیاهی که در آن موقع امکان بهره برداری از آن با فناوری آمریکایی وجود داشت، مخالف بود. دلیلی که لیسنکو میآورد آن بود که این کار هم رویکردی بورژوایی است و هم رویکردی ضد انقلابی. لوفبور با این موضع مخالف بود زیرا آن را هم غیر علمی میدانست و هم غیر عادلانه، زیرا این منبع میتوانست به بالا بردن بهره وری کشاورزی روستائیان کمک زیادی بکند. همین امر نیز سبب شد که حزب کمونیست در نهایت اعتبار خود را در پایههای روستائیش از دست بدهد ( امری که در فرانسه برخلاف ایتالیا اتفاق افتاد، دلیل نیز آن بود که در ایتالیا کمونیستها از خط مشیای کاملا مستقل نسبت به شوروی تبعیت کرده بودند).
باوجود این، در این دوره لوفبور چندان بیعمل نبود. او در مقام یکی از مبلغان مردمی کردن نظرات مارکسی – نقشی که به شدت به آن علاقه داشت- او از موقعیت خود به مثابه یک پژوهشگر تثبیت شده مرکز ملی مطالعات علمی فرانسه استفاده کرد و مجموعهای از کتابها را در ارزیابی و تحلیل انتقادی متفکرانی نظیر دکارت (۱۹۴۷)، پاسکال (دو جلد در سالهای ۱۹۴۹ و ۱۹۵۴)، شاعر رومانتیک و درام نویس فرانسوی، الفرد دو موسه (۱۹۵۵)، رابله (۱۹۵۵) و پینیون (۱۹۵۶) استفاده کرد. مساله لوفبور صرفا آن نبود که ارزیابیای نسبت به جایگاه اندیشه و آثار چنین متفکران خلاقی در زمینه علمی آن دوره انجام شود، بلکه برای او این موقعیتی بود که بتواند به نوعی رویکرد بالقوه در استفاده از ایدهها و اندیشهها در تاریخ دست بیابد، مضمونی که در آن زمان رفته رفته در نزد او اهمیت بیشتری پیدا میکرد، به ویژه پس از آنکه شروع به جدا شدن از حزب کرد. این مطالعات نقش تکمیلکننده آثار اساسی دیگری را داشتند که لوفبور بر ماتریالیسم دیالکتیک آغاز کرده بود (پروژهای برای انتشار مجموعهای از آثار که نخستین جلد آنها در سال ۱۹۴۷ منتشر شد اما احتمالا به دلایل سیاسی متوقف شد)؛ مارکسیسم و «نقد زندگی روزمره» (که در آنها وی بار دیگر به همان مضمون از خود بیگانگی برگشته بود، رویکردی که پیش از آن در «آگاهی رمزواره» با استقبال نامناسب حزب کمونیست در دهه ۱۹۳۰ روبرو شده بود).
گسست لوفبور با حزب کمونیست در زمان انتشار گزارش معروف خروشچف در ۱۹۵۶ اتفاق افتاد. این گزارش بخش بزرگی از جنایات استالین را افشا میکرد، اما حزب کمونیست فرانسه در ابتدا حاضر نشده بود محتوای آن رابپذیرد. لوفبور که از طریق همکاران آلمانی خود با گزارش آشنا شده بود وارد یک حرکت مخالفت داخل حزبی شد و سرانجام در سال ۱۹۵۸ از حزب اخراج شد. برای اکثر ما قابل درک نیست که اخراج شدن از حزبی که فردی بیش از سی سال از زندگی خود به آن تعلق داشته است، چه معنایی میدهد. حزب کمونیست فرانسه برای اعضایش صرفا یک سازمان سیاسی نبود بلکه یک پناهگاه اجتماعی در زندگی روزمره شان به حساب میآمد (این حزب حتی در مواردی به شبکهای از روابط گسترده و بسیار تنگاتنگ یک ساختار خانوادگی پیوند میخورد). لوفبور تلاش کرد مشکلات خود را با بیرون رفتن از حزب، چه از لحاظ اجتماعی و چه از لحاظ روانی، با نوشتن «آخر کار و سایر چیزها» (۱۹۵۹) حل کند. این کتاب یک نوشته خود زندگینامهای، یک انتقاد از خود و یک ارزیابی از بخش بزرگی از زندگی و کار لوفبور در طول سالهای پیشین بود.
البته باید گفت که لوفبور حزب را نه در سمت «راست» بلکه از در سمت «چپ» ترک کرد. او که از الزامات استالینیستی خلاص شده بود اکنون میتوانست بسیاری از ایدههای خود را تعمیق بخشیده و آنها را در بوته آزمون روش ماتریالیسم دیالکتیک مارکس قرار دهد (رویکردی که ژان پل سارتر در اثر خود «نقد خرد دیالکتیک » به مثابه «فراتر از هرگونه سرزنشی» تشریح کرده بود). لوفبور میتوانست اکنون به تحلیل تاریخ و جامعه شناسی روزمرگی (منشاء مدرنیته، ساختار زندگی روستایی، معنای «انقلاب شهری» و منشاءهای کمون پاریس به مثابه نمونهای که جنبشهای مردمی میتوانند در قالب نیروهایی انقلابی و قدرتمند تبلور بیابند، بپردازد). لوفبور همچنین میتوانست به مطالعات خود درباره جنبش رومانتیک، تجربه زیباشناختی، ابعاد شاعرانه و فرهنگی واقعیت و مساله خلاقیت اندیشه فردی در سیاستهای انقلابی ادامه دهد. او به مثابه استاد جامعه شناسی ابتدا در دانشگاه استراسبورگ (۱۹۶۱-۱۹۶۵) و سپس در دانشگاه نانتر(۱۹۶۵-۱۹۷۳) علیه ساختارگرایی آلتوسر، علیه جدا شدن اندیشه فوکویی از اشکال روز زندگی روزمره، از بدبینی عمومی که با اندیشه هایدگری وارد فلسفه فرانسوی شده بود، و همچنین علیه تاریخگرایی و علمگرایی (پوزیتویستی) که در آکادمی نقشی غالب یافته بودند، موضع بگیرد. آنچه در اندیشه لوفبور سبب میشد که هم از انسانگرایان مارکسیست (نظیر سارتر و مرلو پونتی) فاصله بگیرد و هم از آلتوسریهای ساختارگرا، آن بود که حاضر به پذیرش هیچ تقسیمی میان اندیشه آنچه به اصطلاح «مارکس جوان» نامیده میشد (که انسانگرایان تاکید بر آن داشتند و ساختارگرایان نفیاش میکردند) و «مارکس دوران پختگی» (که انسانگرایان نفیاش میکردند و ساختارگرایان مورد تاکید قرارش میدادند) نبود. لوفبور بر آن بود که زندگی یک متفکر همچون یک پروژه به پیش میرود و زندگی مارکس را نیز باید به صورت مجموعهای از منافع، جریانهای موازی درک کرد و نه به صورت تکه تکه. از این نقطه نظر او تلاش میکرد که ماتریالیسم دیالکتیک را از تهدید مارکسیست ها، تاریخ را از تهدید تاریخ دانان، قابلیت کنش انقلابی را از تهدید ساختارگرایان و امراجتماعی را از تهدید جامعه شناسان رها کند.
یکی از مفاهیم کلیدی که لوفبور در کتاب «آخر کار و سایر چیزها» به عنوان نمونه مطرح کرد آن بود که «لحظه»ای که او به مثابه نوعی احساس تعیین کننده عاطفی، تفسیر میکرد (همچون شادی، شگفتی، نفرت، هراس یا توهین) به صورت نسبی گویای تمامیت قابلیتهایی است که در زندگی روزمره وجود دارند. چنین احساسهایی قاعدتا گذرا هستند و باید به سرعت به فراموشی سپرده شوند اما به نظر لوفبور، در طول زمانی که این احساسها پیدا میشوند، گروه بزرگی از قابلیتها و امکانات به وجود میآیند – امکاناتی تعیین کننده و حتی انقلابی- که ممکن است بروز یافته و حتی به تحقق برسند. «لحظات» در نظر لوفبور به عنوان نقطههایی از گسست درک میشدند، از نوعی بازشناسی رادیکال امکانات و یک شادمانی پر شور. این ایده لوفبور را باید برای درک لحظات متعالی و پر شور انقلابی، برای نمونه روزی که کمون پاریس اعلام شد، به کار برد. همین لحظات را باید عاملی در شکل دادن به آگاهی شمار بزرگ دانشجویان در قیام ۱۹۶۸ دانست. این ایده را باید سرآغازی بر ایده جنبش سیتواسیونیستی در اواخر دهه ۱۹۵۰ و به موازات آن دانست. لوفبور البته بعدها از سیتواسینویستها جدا شد. لوفبور به شکلی تحریک کننده هرچند نه چندان در دشمنی با آنها، سیتواسیونیستها به مثابه رمانتیک، توصیف کرد، در حالی که سیتواسیونیست ها، او را متهم کردند که اندیشههای آنها را درباره کمون پاریس به سرقت برده است، و با اهمیت ندادن به رویکرد آنها به ایجاد «سیتواسیون» (موقعیت) موضوعی چون «لحظات» را مطرح میکرد که به نظر آنها منفعل بود تداوم افکار سیتواسیونیستها (به گونهای که در «جامعه نمایش»گی دو بور مطرح میشود) ظاهرا تاثیر بسیار مهمی داشته است. برای نمونه، دوبور این انتقاد را بر کار لوفبور مطرح میکرد «لحظات» لوفبوری صرفا در مقطع زمانی مطرح میشوند در حالی که «سیتواسیون»ها (موقعیتها) زمانی – مکانی هستند و به صورت ضمنی در کارهای بعدی لوفبور در حوزه شهرشناسی و تولید فضا نفی شدهاند.
بیشترین میزان از این استدالاهای انتزاعی و نظری ظاهرا ناشی از جنبش دانشجوییای بود که «لحظه» خارقالعاده مه ۱۹۶۸ به اوج خود رسید. لحظهای که لوفبور آن را به تفصیل در قالبی بسیار صمیمی و بازتابنده[۱۷] در کتابش «گسست، از نانتر تا اوج» (۱۹۶۸) توصیف کرده است. لوفبور را گاه به مثابه «پدر» این جنبش مطرح کردهاند، اما بهر تقدیر شکی نیست که هزاران دانشجویانی که چنین به شورش در آمده بودند تحت تاثیر نوشتهها و گفتههای اودر نانتر قرارداشتند. از این رو مقایسه میان تاثیر گزاری مارکوزه بر جنبش دانشجویی در ایالات متحده و تاثیر و نفوذ لوفبور بر این جنبش در فرانسه، مقایسهای منطقی به حساب میآید. مارکوزه و لوفبور هر دو متفکرانی بودند که در مبارزات سیاسی پیشینهای بلند بالا داشتند و سخنان زیادی برای انتقال به نسل جوان ناراضی و خستگی ناپذیر داشتند، اما از اینجا تا جایی که ادعا کنیم کل جنبش دانشجویی زاییده اندیشه آنها بوده راه درازی وجود دارد.
در سالهای پس از ۱۹۶۸ نیازهای مطالعاتی زیادی برای درک ماهیت شهرنشینی و تولید فضا به وجود آمده بود. هفت کتاب در فاصله ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۴ درباره این مضامین نوشت که «تولید فضا» در اوج آنها قرار داشت. لوفبور همچنین مجله «فضا و جامعه»[۱۸] را تاسیس کرد که در آن بسیاری از جوانان متفکر و برجسته گرد آمده بودند (که مهم ترین آنها امروز مانوئل کاستلز است) جوانانی که با او هم سو بودند. بنابراین دو مضمون شهرنشینی و تولید فضا در اندیشه لوفبور با یکدیگر پیوند خورده بودند. لوفبور به صورت فزایندهای در طول دهه ۱۹۶۰ و برغم خوادث ماه مه ۱۹۶۸، به اهمیت و معنای شرایط شهری در زندگی روزمره پی برده بود ( و این در برابر اندیشهای قرار داشت که مکان اصلی را محیط کار و سیاستهای گرداگرد آن میدانست و در تحول احساسات و سیاستهای انقلابی نقشی محوری داشت). معنایی که در ظهور جنبش در نانتر، یک دانشگاه حاشیهای شهر پاریس و پیوند خورده با یک حومه حاشیه نشینی این شهر داشت، و سپس تداوم جنبش و مبارزات در سطح خیابانهای پاریس به مثابه تداومی جعرافیایی، لوفبور را نسبت به شیوههایی که یک جنبش اجتماعی ی توانست در فضای شهری گسترش یابد حساس میکرد. اما او با در نظر گرفتن مساله شهری به سرعت به نقطهای رسید که او شهر را تمامیتی به خودی خود معنا دار در زندگی مدرن به حساب بیاورد. در واقع، آنچه به نظر لوفبور اهمیت بیشتری از شهر داشت، فرایند شهرنشینی بود، یعنی به صورتی عام تر، تولید فضا، بدین معنا که چگونه امر عام[۱۹] با امر محلی[۲۰] پیوند میخورد، چگونه شهر با منطقه، مرکز با پیرامون، در شیوههایی کاملا ی سابقه پیوند میخورند. در نتیجه مضمون زندگی روزمره که از پیش از ۱۹۶۸ توجه او را جلب کرده بود، همچون نظریه مارکسیستی و انقلابی در سیاست، باید با توجه به این نظریه تولید فضا بار دیگر تفسیر میشدند.
اما این یکی از ویژگیهای لوفبور بود که این مساله را صرفا از نقطه نظری فناروانه یا حتی صرفا اقتصادی و یا سیاسی مطالعه نکند، بلکه در پی تفسیر کنش انقلابی باشد تا اشکالی جدید از بازنمایی امر ممکن را ایجاد کند، بانماییای علیه زمینهای از فرایند اجتماعی که در خال ماهیت هویت انسانی بود.
تولید فضا، کتابی بود که بسیاری از این مسائل را تبیین میکرد و این کار را از زوایای مختلف انجام میداد. لوفبور در این راه از دانش گسترده خود در فلسفه، از تاملات خویش بر اندیشمندانی چون هگل، مارکس، نیچه و فروید، از تجربه خود از رودروریی با شعر، هنر، ترانه، کانوالها، از روابط خود با سوررئالیستها و سیتواسینویستها، از درگیر شدن خودش به صورتی وسیع با مارکسیسم چه به مثابه یک جریان اندیشه و چه به مثابه یک جنیش سیاسی، از مطالعات جامعه شناختی خود بر شرایط زندگی شهری و روستایی و از مفاهیم خود درباره مساله تمامیت روش دیالکتیک استفاده میکرد. از این رو خوانندگان لوفبور میتوانند در این کتاب نه فقط سر نخهای بیشماری برای دنبال کردن اندیشه لوفبور بیابند بلکه همچنین با اشارههایی ضمنی و صریح در انتقاد نسبت به ساختارگرایی، نظریه انتقادی و ساخت زدایی[۲۱]، معنا شناسی، اندیشههای فوکو درباره بدن و قدرت، و بینش سارتر در اگزیستانسیالیسم، برخورد کند. با وجود این، لوفبور هرگز چنین رویکردهایی را به صورت مستقیم به ززبان نمیآورد. او همواره به دنبال آن است که با این نظریهها درگیر شود تا بتواند از آنها منابعی برای رسیدن به اندیشه خلاق تر به دست بیاورد کتاب تولید فضا همچنین راهی است گشود به امکانات تازهای برای اندیشیدن و کنش. هر چند «تولید فضا» را باید نقطه اوج یک زندگی و تعهدات آن دانست اما کتاب شکل یک مطالعه اولیه را نیز دارد که در برگیرنده نخسین شرایط برای ایجاد قدرتی ویرانگر و جرقهای برای به انفجار در آوردن (واژهای که او خود زیاد به کار میبرد) موقعیتی دانست که خطر تبدیل شدن به موقعیتی تثبیت یافته، انجماد یافته، و سخت شده را بیابد. اما شاید از همه بالاتر، این کتاب را باید یک سند سیاسی در بالاترین حد آن دانست.
لوفبور بر آن اصرار دارد که زندگی را باید همچون یک پروژه زیست، و اینکه تنها پروژه روشنفکرانه و سیاسی که معنایی در بر دارد، زندگی است. «تولید فضا» را به هیچ عنوان نباید پایان این پروژه دانست، زیرا او همچنان به کار نوشتن و اندیشیدن ادامه داد. اما این کتاب را باید نقطه عطفی به حساب آورد که میتوان با خواندن عمیق مطالعه گسترده بر آن به امکانات بیشماری که در آن نهفته است، دست یافت.
نکتهای دربار منابع این نوشتار درباره زندگی و آثار لوفبور: دو منبع اصلی من کتاب لوفبور درباره زندگیاش است که با عنوان «جمع و مابقی» در سال ۱۹۵۹ منتشر شده است و همچنین زندگینامه جدیدی که با اجازه خود او به قلم رمی هس منتشر شده است و من به صورت گستردهای از آن استفاده کردم:
Rémi Hess: Henri Lefebvre et l’aenture du siècle( Paris: Editions A.M.Métailié, ۱۹۸۸.
منبع:
این مقاله موخرهای است که دیوید هاروی بر ترجمه انگلیسی کتاب «تولید فضا»ی هانری لوفبور نوشته است:
Lefebvre, Henri (1990), The Production of Space, D. Nicholson-Smith trans., Oxford: Basil Blackwell. Originally published 1974. ISBN 0-631-14048-4, pp 425-432
کتابهای هانری لوفبور
(کتابهای پس از انتشار این مقدمه که از لوفبور منتشر شده اند را با استفاده از ویکیپدیا اضافه کرده ایم. م)
۱۹۳۴- در آمدی بر پارههایی برگریده از کارل مارکس (همراه با نوربر گوترمن)
۱۹۳۶- آگاهی رمزآلوده(همراه نوربر گوترمن)
۱۹۳۷- ملیگرایی علیه ملتها (با مقدمه پل نیزان)
۱۹۳۸- هیتلر در قدرت، بلان پنج سال فاشیسم در المان
۱۹۳۸- پارههایی برگزیده از هگل (همراه با نوربر گوترمن)
۱۹۳۸- دفترهای لنین درباره دیالکتیک هگل (همراه با نوربر گوترمن)
۱۹۳۹- نیچه
۱۹۳۹- ماتریالیسم دیالکتیک
۱۹۴۶- اگزیستانسیالیسم
۱۹۴۷- منطق صوری، منطق دیالکتیک
۱۹۴۷- نقد زندگی روزمره، جلد نخست، درآ»د
۱۹۴۷- مارکس و آزادی
۱۹۴۷- دکارت
۱۹۴۸- برای شناخت اندیشه مارکس
۱۹۴۸- مارکسیسم
۱۹۴۹- دیدرو
۱۹۴۹- پاسکال، جلد اول
۱۹۵۳- درآمدی بر زیبایی شناسی
۱۹۵۴- پاسکال، جلد دوم
۱۹۵۵- موسه
۱۹۵۵- رابله
۱۹۵۶- پینیون
۱۹۵۷- برای شناخت اندیشه لنین
۱۹۵۸- مسائل کنونی مارکسیسم
۱۹۵۸- آلمان
۱۹۵۹- آخر کار و سایر چیزها، دو جلد
۱۹۶۲- نقد زندگی رومره: حلد دوم : پایههای یک جامعه شناسی روزمرگی
۱۹۶۲- در آمدی بر مدرنیته
۱۹۶۳- دره کامپان، مطالعهای در جامعه شناسی روستایی
۱۹۶۳- کارل مارکس: آثار برگزیده، جلد اول (همراه با نوربر گوترمن)
۱۹۶۴- کارل مارکس: اثار برگزیده، حلد دوم(همراه با نوربر گوترمن)
۱۹۶۴- مارکس
۱۹۶۵- پیرنه
۱۹۶۵- اعلام موجودیت کمون
۱۹۶۶- زبان و جامعه
۱۹۶۶- جامعه شناسی کارل مارکس
۱۹۶۷- موقعیت: علیه فناورگرایان
۱۹۶۸- حق به شهر
۱۹۶۸- زندگی روزمره در جهان مدرن
۱۹۶۸- گسست، از نانتر تا اوج
۱۹۷۰- از امر روستایی تا امر شهری
۱۹۷۰- انقلاب شهری
۱۹۷۰- پایان تاریح
۱۹۷۱- بیننامه دیفرانسیالیستی
۱۹۷۱- فراتر از ساختارگرایی
۱۹۷۱- به سوی سیبرانسان/ علیه فناورانسان
۱۹۷۲- اندیشه مارکسیستی و شهر
۱۹۷۲- سه متن برای تئاتر
۱۹۷۳- فضا و سیاست (حق بر شهر، جلد دوم)
۱۹۷۴- تطور یا انقلاب (همراه با لشک کولاکوفسکی)
۱۹۷۵- هگل، مارکس، نیچه یا سلطه سایهها
۱۹۷۵- زمانه تحقیر (گفتگو با کلود گلیمن)
۱۹۷۸- انقلاب دیگری چیزی نیست که بود (همراه با کاترین رگولیه)
۱۹۷۸- تضادهای دولت مدرن، دیالکتیک دولت، جلد چهارم درباره دولت
۱۹۸۰- حضور و غیاب
۱۹۸۱- نقد زندگی روزمره، جلد سوم، از مدرنیته تا مدرنیسم
۱۹۸۱- از مدرنیته تا مدرنیسم: برای یک فرافلسفه روزمرگی
۱۹۸۵- پروژه تحلیلی ضربآهنگی (همراه با کاترین رگولیه لوفبور)
۱۹۸۸- به سوی یک نقد چپ در سیاست فرهنگی: ملاحظاتی درباره صدمین سالگرد درگذشت مارکس
۱۹۹۱- گفتگو با هانری لوفبور (پاتریسیا لاتور، فرانسیس کومب)
۱۹۹۲- عناصر ضرب آهنگ تحلیلی: درآمدی بر شناخت ضرب آهنگ ها( همراه با کاترین رگولیه لوفبور)
۱۹۹۵- درآمدی بر مدرنیته
۱۹۹۶- نوشتههایی درباره شهر
۲۰۱۴- جماعتهای روستایی پیرنه (تز دکترای ۱۹۵۴)
پی نوشت:
[۱] Donald Nichloson -Smith
[۲] Hagetmau
[۳] Pyrenées
[۴] jeunes philosophes
[۵] philosophies
[۶] quotidien
[۷] Tristan Tzara
[۸] Breton
[۹] Aragon
[۱۰] Privas
[۱۱] Montrgie
[۱۲] Front Populaire
[۱۳] Norbert Guterman
[۱۴] Saint Etienne
[۱۵] Campan
[۱۶] Lysenko
[۱۷] Réflexive
[۱۸] Espace et Société
[۱۹] le global
[۲۰] le local
[۲۱] deconstruction
این مطلب متعلق به ویژه نامه بیستمین سالروز درگذشت هانری لوفبور است که به زودی منتشر خواهد شد.