«زنده»گی در امتداد یک رود؛ مروری بر رمان کوتاه گاوخونی اثر جعفر مدرس صادقی
«زایندهرود» عنصر اصلیِ شکلدهنده به پیرنگ رمان گاوخونی است. گاوخونی رمانی کوتاه از جعفر مدرس صادقی است که برای نخستین بار در سال ۱۳۶۲ به چاپ رسید و پس از آن با استقبال فراوانی روبرو گشت به طوریکه بعد از برگردان آن به زبان انگلیسی توسط افخم دریابندی، در کشورهای مختلفی منتشر شد. این داستان با محوریت زایندهرودِ اصفهان به عنوان عنصری زندگیبخش و هویتدهنده – هم برای شهر و هم برای افراد شهر – شکل گرفته و راوی داستان در جریان زندگی واقعی و خوابهایش – که درنهایت از یکدیگر قابل تفکیک نیستند – مسیر رود تا رسیدن به باتلاقی موسوم به «گاوخونی» را دنبال میکند تا نشاندهندهی مسیری باشد از جریان زندگیِ و تقلای انسان برای رسیدن به «رشد»، «هویت»، «حقیقت» و حتی شاید به تعبیری، «جاودانگی». برای فهم بهتر این داستان ابتدا لازم است نگاهی کوتاه داشته باشیم بر پیشینهی تاریخی و معنایی رودخانهی زاینده رود در اصفهان.
زاینده رود یا زنده رود
زاینده رود (Zayandeh River) بزرگترین رودخانهی فلات مرکزی ایران است که در استان اصفهان قرار دارد. این رود از کوههای زاگرس سرچشمه گرفته و پس از طی کردن یک مسیر حدوداً ۲۰۰ کیلومتری با عبور از شهرستان ورزنه به تالاب بین المللی گاوخونی (Gavkhouni swamp) میریزد. زایندهرود در طول تاریخ نقشی اساسی در شکلگیری و توسعهی هویت شهری اصفهان ایفا کرده است تاحدیکه حتی میتوان آن را شاخصترین عنصر هویتی اصفهان دانست. هنگامی که از هویت شهر سخن میگوییم، از چیزی صحبت میکنیم که در ظاهر و شکل شهر نیست، بلکه در شاکلهی آن است. هویت شهر، با شکل شهر تفاوتهای اساسی دارد(نصر، ماجدی،۱۳۹۲). با این وجود عناصر مادیِ شکلدهندهی فضای شهر میتوانند با برقراری ارتباط با ابعاد اجتماعی، فرهنگی و اقتصادیِ زندگی ساکنین با آنها پیوندی عمیق برقرار کرده و با ایجاد وابستگی، تعلق خاطر و تداعیگری در ذهن شهروندان تبدیل به عناصری هویتمند شوند؛ چرا که معنا در تعامل با انسان شکل گرفته و اساساً هویتِ یک شهر، بدون حضور عوامل انسانی و تعامل آنها با فضا به وجود نخواهد آمد.
زاینده رود در اصفهان چنین جایگاهی دارد، یک عنصر مادی که علاوه بر جریانی که در سطح شهر دارد در حافظهی تاریخی اصفهان و مردم آن نیز جاری است و با ابعاد مختلف زندگی مردم پیوند دارد، پیوندی چنان عمیق که باعث شده نام این رود را به تعبیری “زندهرود” گذارند و آن چنان هویتی برای آن قائل شوند که رود را به عنوان یک عنصر زنده ( زنده رود) و زندگیبخش (زاینده رود) در نظر بگیرند. در معنای آن یکی از سیاحان آمریکایی موسوم به آموری (Amori) در کتاب خود که در سال ۱۹۲۸ در لندن چاپ و منتشر شده، زنده رود را همان رودخانهی زنده به معنی در قید حیات آورده است. قائل شدن حیات به معنی زندگی آن چنان که برای انسان و حیوان به کار میبرند، برای یک رودخانه کمی دور از عادت است (خاتونآبادی، ۱۳۸۹). اصفهان دورهای را نیز به خود دید که گفته میشود پس از محاصرهای طولانی توسط تیمور لنگ (۷۱۵–۷۸۳ ه.خ)، با سرهای ساکنانش برجها ساخته شد. میرخان (غیاثالدین خواندمیر،۸۸۰–۹۴۱ق) از همراهان تیمور که شاهدی بر خون ریزیهای او بود، در کتاب «حبیب السیر(۱۸۵۷)» نوشت که: در اصفهان همه مُردند و تنها زندهی شهر، “زنده رود” بود (همان). البته میتوان گفت یکی از دلایل مهم اهمیت داشتن این رود در اصفهان، قرار داشتنش در دل فلات مرکزی ایران است که منطقهای خشک میباشد؛ همانطور که راوی داستان نیز به این موضوع اشاره میکند:
«این روزها خوزستانی ها در اصفهان زیاد بودند. و حالا که اینجا بودند، به جای این که در شهر خودشان و سر خانه و زندگی خودشان باشند، قایقشان را هم، به جای این که روی کارون خودشان بیندازند، روی زاینده رود میانداختند. اما کارون کجا، زاینده رود کجا. زاینده رود یا زنده رود فقط برای بیابان برهوت اصفهان زاینده و زنده بود. وگرنه برای جلگهی سرسبز خوزستان یک نهر معمولی (یا، به قول اصفهانیها، مادی) هم نبود». ( صفحه ۵۶ و ۵۷)
افزون بر نقش اقتصادی زاینده رود در اصفهان، فرهنگ و هنر مردم شهر نیز به آن گره خورده به طوریکه میبینیم بسیاری از بناهای اصیل و بهجامانده از دورههای مختلف تاریخی حول آن شکل گرفتهاند، نقاشان و عکاسان بسیاری آن را به تصویرکشیدهاند و در ادبیات رسمی و عامه مردم اصفهان نیز نقش مهمی دارد. در قسمتهای مختلف داستان گاوخونی هم به این امر اشاره شده است؛ از جمله شعری فولکلوریک که پدر راوی مُدام با خود زمزمه میکند: “میخوام برم تریاکو ترکش کنم/ صبحا برم رودخونه ورزش کنم”. علاوه بر همهی این ابعاد، حاشیههای زاینده رود از دیرباز محل تجمع مردم به نیات مختلف تفریحی، کاری، اجتماعی و … بوده است. میدانیم که شهرها، مکانی برای وقوع حادثه های روزانه می خواهند (سعادتی،۱۳۸۹)؛ یکی از اصلیترین کارکردهای تاریخی زاینده رود در اصفهان نیز در اختیار قرار دادن مکانی به همین منظور است، اتفاقاتی که در کنار یکدیگر، “زندگیها” را شکل میدهند.
حال با توجه به این پیشینه از زاینده رود و اهمیتی که تبیین شد، سراغ داستان گاوخونی و نقش رود در آن میرویم.
گاوخونی
داستان گاوخونی از زبان پسری ۲۴ ساله روایت میشود که در پی مرگ پدر و حضور مداوم او در خوابهای شبانهاش، تصمیم به نوشتن این خوابها و تداعیهای ناشی از آنها میگیرد تا شاید ذهنش آرام گرفته و بتواند معنایشان را درک کند:
«همهی خوابها، صبح که از خواب بیدار میشدم یا وسط شب که از خواب میپریدم، یادم بود، اما در طول روز، یا همین که دوباره خوابم میبرد، یادم می رفت. همین قدر میدانستم که همیشه خواب پدرم را میدیدم. مدتی بود میخواستم این خوابها را یادداشت کنم، اما تنبلیم میآمد و نمیکردم. میخواستم ببینم چه خوابهایی میدیدم و چرا از شر یاد او که دیگر بدجوری داشت اذیتم میکرد، راحت نمیشدم. وقتی که آنچه از خوابم یادم بود را نوشتم و چندبار چیزی را که نوشته بودم مرور کردم، به یاد خیلی چیزهای دیگر افتادم و خیلی دلم میخواست آنها را هم بنویسم…». ( صفحه ۱۲)
داستان با روایت خوابی آغاز میشود که راوی حدود یک سال پس از مرگ پدر آن را میبیند، خوابی که رابطهی بین راوی و رودخانه در آن به طرز محسوسی با رابطهشان در واقعیت ( وحتی در خوابهای قبلی) تفاوت دارد. به نظر میرسد همین تفاوت آشکار باعث دست به قلم شدن وی و برملا کردن لایههای پنهان درونیش در سراسر داستان میشود. تطبیق عناصر و نشانههای موجود در این خواب با همهی چیزی که راوی پس از آن بر زبان آورده و روایت میکند، میتواند درک کاملی نسبت به معنای پنهان داستان به دست دهد.
راوی در خواب میبیند که همراه با پدر، آقای گلچین – معلم ورزشکار دبستانش- و چند نفر دیگر در زاینده رود در حال آبتنی هستند و با اینکه شب است، اما نور ماه همه چیز را واضح و روشن کرده، حتی شبح بلند و نوک تیز “کوه صفه”را. در این خواب، راوی و دیگر شناگران در حالت مسلطی نسبت به آب قرار دارند : «آب تا گردن من میرسید، ایستاده بودم. همگی توی آب ایستاده بودیم، به دور و برمان نگاه میکردیم و حرف میزدیم» (صفحه ۵). مهمتر از همه آنکه «آب گرم بود. ساکن بود. انگار استخر بزرگی باشد. اما حرف نداشت، که “رودخانه” بود و “زایندهرود” هم بود» ( صفحه ۵). در ادامه پدر از جمع فاصله گرفته و به زیر آب میرود، پسر که نگران تأخیر پدر است میخواهد بقیه را خبر کند اما میترسد مسخره شود چون بقیه عین خیالشان نیست: « مردّد بودم به روی خودم بیاورم یا نه. میترسیدم اگر به روی خودم بیاورم و داد و فریاد راه بیندازم به من بخندند، چون به پدر من نمیآمد غرق بشود». ( صفحه ۶)
در همین گیر و دار مادر با لباس خواب و ظاهری آشفته لب آب ظاهر شده و با پریشانی مشغول فریاد زدن میشود: « باز شماها اومدید توی آب؟ صبح آب؟ شب آب؟ وقت و بی وقت آب؟ » ( صفحه ۷)
از تطبیق نکات ذکر شده در این خواب و نکاتی که در طول روایت دستگیر خواننده میشود، میتوان به موارد زیر اشاره کرد:
- با توجه به اشخاص شناسای خواب – پدر، پسر و آقای گلچین – چنین برمیآید که این سه نفر شخصیتهای اصلی داستان را شکل میدهند:
- آقای گلچین در نقش قهرمان، چرا که بازنمایی مناسبی از شخصی است که در نسبت با مهمترین عنصر داستان یعنی “زاینده رود”، کامل و بینقص عمل میکند. او ورزشکاری توانمند است که شغلش معلمی است، در مدرسه برای بچهها پشت بازو میگیرد و رودخانه را مثل کف دستش میشناسد. آقای گلچین هر روز در نقطهای از رودخانه شنا میکند و هیچوقت به جاهای تکراری نمیرود. هیکلی پهلوانی دارد و قهرمان شنای اصفهان است. او بارها در رود خود را برای حرکات نمایشی و همچنین نجات دیگران از غرق شدن به خطر انداخته: «…و همهی این کارها را میکرده. و فقط “او” بوده که از پس همهی این کارها برمیآمده. چونکه پهلوان بزرگی بود که در تمام شهر لنگه نداشت» (صفحه ۲۲). در نهایت آقای گلچین در همان رودخانه غرق میشود و میمیرد، پایانی عجیب برای یک “پهلوان” اما کاملاً مناسب و قابل پیشبینی برای یک “عاشق”.
- پدر راوی در نقش ضدقهرمان. ضدقهرمان مفهومی است که تعریف سنتی از قهرمان را بهعنوان شخصیتی جدای از انسانهای عادی به چالش میکشد؛ قهرمان بسیاری از آثار بهجای اینکه قدرت، وقار و بزرگی داشته باشند، حقیر، منفعل، مضحک، متقلب و مایه ننگ هستند (سمیعی، ۱۳۹۷). پدر دقیقاً چنین جایگاهی دارد، با اینکه مانند آقای گلچین عاشق زاینده رود است اما در نسبت با آن محافظه کارانه عمل میکند. با توجه به اینکه مادر با آبتنی در رود مخالف بوده و معتقد است این عمل در شأن خیاط سرشناسی چون او نیست، پدر هر صبح به بهانهی حمام از خانه خارج شده و در آب رودخانه روز خود را آغاز میکند. برخلاف آقای گلچین که هر بار در بخش جدیدی از رودخانه شنا کرده و آن را مانند کف دست خود میشناسد، پدر فقط در یک منطقهی خاص شنا کرده و هر روز به همان مکان میرود. در طول روایت میبینیم پدر در برخورد با کجخلقیهای همسر و رفتارهای پسر کاملاً منفعلانه عمل میکند و هیچ واکنشی نسبت به آنها نشان نمیدهد. شغل او خیاطی است، در حالیکه از آن متنفر است و به اعتقاد خودش “خیاطی پیرش کرده” است؛ درنهایت نیز در مغازهی خیاطی که از آن متنفر بود با مرگ طبیعی فوت میکند. به عنوان نشانهای دیگر از ناکامی و انفعال وی، در آخر روایت متوجه میشویم که پدر عاشق یک پناهندهی لهستانی بوده اما به وصال او نرسیده است :
«پدر: …خیلی دلم میخواست می بردمش اونجا (زاینده رود) را نشونش میدادم. اما نشد. پیش از این که فرصتی پیش بیاد، جنگ تموم شد و او برگشت لهستان. چه میشه کرد. لهستان را دوست داشت. من هم برگشتم اصفهان – پسر: تو هم اصفهان را دوست داشتی؟ – پدر: نه. بدم می اومد. اما لهستانی که دیگه اینجا نبود. پس میموندم تهران چه کار؟… پدرم خیاط بود. وقتی که لهستانی رفت، من هم رفتم اصفهان و خیاط شدم» (صفحه ۱۰۷ ۰ ۱۰۸).
- پسر که همان راوی داستان است شخصیتی بدون هویت و خنثی دارد. آشنایان دور او را به خاطر نمیآورند ( آقای گلچین، همبازی دوران بچگی) و آشنایان نزدیکتر او را به رسمیت نمیشناسند ( صاحب کتابفروشی، دخترعمه)؛ مگر بعد از مرگ پدرش. پسرِ بیهویت، پس از مرگ پدر به نوعی یأس و سرگردانی دچار میشود و در جستجوی کشف هویت خویش برمیآید. هویتی که مانند آقای گلچین و پدرش آن را در نسبت با “زاینده رود” به دست میآورد.
- توصیفاتی که راوی از فضای رودخانه و اتمسفر حاکم بر آن میکند شیرین و اطمینانبخش است. نوری که همهجا را در شب روشن کرده میتواند نشانی از حقیقت و راستی باشد که راوی به آن دست پیدا کرده است.
- راوی نسبت به آب در حالت مسلّطی قرار دارد، درحالی که در سراسر داستان میبینیم راوی رابطهی معناداری با رودخانه نداشته و تنها از خلال رابطهی دیگران با آن ( پدر، معلم، همبازی دوران بچگی و … )، به رودخانه مربوط میشود. در میانهی داستان میخوانیم که راوی از دست رودخانه فرار کرده و سعی میکند از مسیرهایی عبور کند که حتی چشمش هم به آن نیفتد، حتی در اپیزود نهایی داستان شاهد چنین گفتگویی بین پدر و پسر هستیم: « پدر:… با این که اصفهان کار زیاد بود ، اما اونجا بند نمیشدم. از اونجا بدم میاومد. از خیاطی بدم میاومد… . پسر: از رودخونه چطور؟ پدر: … » (صفحه ۱۰۶). گفتگویی که با توجه به سایر شواهد، خواننده را به این ظن میرساند که راوی خود از رودخانه متنفر بوده و در مسیر رهایی از این تنفر سرگردان است. حال این تسلط نسبت به آب آن هم شب هنگام و در میانهی رود، نشانی از فائق آمدن او بر رود و رسیدن به صلح با آن است.
- آب رودخانه گرم است و چنانچه راوی توصیف میکند حس نمیشود، او فقط از روی نشانههایی مثل بازتاب عکس ماه در آب متوجه وجودش میشود. این برخلاف خوابهای قبلی راوی است : « (در خوابهای قبل) وقتی که از ترس پا به زمین میزدم، هم خیسی بود و هم سردی. و از همان سردی بود که ترس برم میداشت. اما توی آبِ این خواب نه از سردی خبری بود و نه از خیسی. این آب درست به اندازه سرد یا گرم بود، به اندازهی بدنم. احساسش نمیکردم» ( صفحه ۸ و ۹). آب در اسطورهشناسیِ کهن یکی از چهار عنصر بنیادین آفرینش است که بیشتر در پیوند با جنسیت زن است. آب نمادی از زن، زندگی و زایندگی است (میرزایی، ۱۳۹۵)، همانگونه که زاینده رود چنین معنایی برای اهالی اصفهان دارد. این گرما و آرامشِ آب ( که کاملا برخلاف گذشتهی راوی در رؤیا یا واقعیت است) نشان از به وحدت رسیدن راوی با آن دارد، گویی که خود به جزئی از زنده رود تبدیل شده است و معنای حقیقی آن را کشف کرده است ( مثل پدرو آقای گلچین که عاشق این رود بودند). در واقع راوی بالاخره توانسته “زندگی” را دریابد.
- در ادامه میبینیم که پدر از رودی که عمری عاشقش بود سربرنمیآورد، حتی با این وجود که شناگر ماهری است. پسر با وجود تردیدش در نهایت ابزار نگرانیش را آشکار نمیکند. ناپدید شدن پدر همزمان با به آرامش رسیدن پسر در آب، این نکته را گوشزد میکند که پدر در سراسر طول زندگیش با سیطرهای که روی زندگی پسرش داشته، مانع از درک بیواسطه و کامل زندگی توسط پسر و یافتن ویت خویش شده است. رودخانه و آب در زمان زنده بودن پدر فقط به او تعلق دارند و حتی با وجود اینکه هیچ منع آشکاری از جانب وی برای حضور پسر در آب صورت نمیگیرد، اما تا زمان حیات پدر راوی به خود اجازه ارتباط عاشقانه با آب را نمیدهد. شاید عشق بیحد امثال پدر و آقای گلچین به این رود و آبِ آن، ناخودآگاه پسر را از این رابطه بازمیدارد، عشقی که در آن دو در طول زمان پدید آمده، از روح زندهی خود در آنها دمیده و هویتمندشان کرده است. پسر در خود چنین عشقی را حس نمیکند، چون هنوز هویتی ندارد. او ترجیح میدهد به جای آبتنی در رود، آبتنی کردن پدر را تماشا کند و حتی یک بار که پدر برای شوخی او را به داخل آب میکشد به شدت عصبانی شده و علیه او طغیان میکند. سیطرهی هویتیِ پدر در زندگی پسر تا حدی است که او ناخواسته آرزوی مرگش را میکند:
«… راستی هر کسی آرزویی داشت و پس من هم آرزویی داشتم و از خودم پرسیدم آرزوی من چه بود و به خودم گفتم آرزوی من این بود که پدرم…آرزوی من این بود که پدرم…آرزوی من این بود که پدرم میمرد. و حالا که مرده بود، دیگر هیچ آرزویی نداشتم» ( صفحه ۸۱).
- در آخر خواب مادر با ظاهری پریشان لب رود آمده و پسر را برای آبتنی کردن مداوم شماتت میکند. مادر در سراسر روایت با این قضیه مخالف است و معتقد است آبتنی در رود کار “لختی” ها و “پاپتی”هاست. از آنجایی که آب نماد زنانگی است، به نظر میرسد مادر از اینکه همهی عشق همسرش صرف آب زاینده رود میشود ناراضی است و به نوعی وقتگذرانی در آب را در تقابل با زندگیِ زناشویی خویش میداند. حتی وقتی پدر در آب ناپدید میشود نیز مادر به سرعت در کنار زاینده رود ظاهر شده و شماتت همیشگیاش را این بار نثار پسری میکند که تا زمان بودن پدر، رابطهی معناداری با زاینده رود نداشته اما با ناپدید شدن او فرصتی برای ابراز وجود فارغ از سیطرهی پدر پیدا میکند. آشفتگی مادر و لباسهای خانگیش نشانی از آشفتگی درونی وی است؛ مبادا که پسر نیز به درد پدر مبتلا شود.
- آب، نماد زندگی است. این آب در بستر زاینده رودی که خود نیز مظهر زندگی و زایندگی است معنایی عمیقتر پیدا کرده و از مضمونی عرفانی برخوردار میشود: غوطه خوردن در آب زایندهرود به مثابهی غوطه خوردن در چشمه جاودانگی است و به همین خاطر است که انقدر جانها را پریشان و شیفتهی خود کرده است؛ چرا که درد جاودانگی دردی است که نوع بشر از دیرباز به آن مبتلا بوده و تا همیشه نیز خواهد بود. از طرف دیگر گفتیم که زاینده رود هویت بخشترین عنصر شهر اصفهان است، عنصری که نه تنها به شهر بلکه به تک تک افراد شهر نیز موجودیت بخشیده و هویت شخصی آنها در رابطه ( یا عدم رابطه که خود نوعی رابطه است) با این رود معنا میشود. نمودی که در رابطهی سه نقش اصلی داستان با رود به وضوح مشاهده میشود.
- اما از طرف دیگر، آب، حکم زندگی مجازی را دارد. همانقدر که به این افراد زندگی بخشیده، به همان نسبت آنها را از زندگی واقعی خویش دور کرده است. یعنی آنقدر شدت “زنده”گیِ این رود و افراد درگیرش بالاست که در نهایت به ضدِ آن تبدیل شده و در برابر اصل زندگی قرار میگیرد، همانطور که میبینیم آقای گلچین را در خود غرق میکند، پدر در آرزوی این آب و حواشی مربوط به آن، در بیکسی دق میکند و پسر در سرگردانیِ درک راز این آب و نسبت خود با آن، زن و زندگیش را بر باد میدهد.
خواب بعدی که روایت میشود از نظر زمانی بر خواب پیشین تقدم دارد و بنابر گفتهی راوی داستان، جریان رؤیاهایش بعد از دیدن این خواب شروع میشود. راوی در خواب میبیند که همراه با پدر و آقای گلچین سوار بر قایقی پارویی هستند، قایقی که آقای گلچین قایقران آن است و درحالیکه بلوزی منقش به طرح بروس لی بر تن دارد، پارو زده و آن را به پیش میراند. با وجود اینکه جریان این خواب در شب به وقوع میپیوندد، اما نور ماه در آن همه چیز را واضح و روشن کرده است. با پیشروی زیاد قایق و رسیدن به منطقهی کم عمق زاینده رود پسر میترسد که قایق به کف زمین گیر کند اما آقای گلچین با بیخیالی آدامس میجود و پدر هم با آرامش پسر را دلداری میدهد: « نترس پسرم، آب رودخانه بالا آمده و دیگر میشود قایقرانی کرد» (صفحه ۶۲). پسر همچنان نگران و ترسان است و در مورد مقصد از پدر سوال میکند: « پدر: میخواهیم بریم ببینیم آخر رودخانه که میگن باتلاقه چه شکلیه – پسر: خودمون تو باتلاق فرو نریم! – پدر: نترس پسرم، از دور که باتلاق را دیدیم نگه میداریم» (صفحه ۶۲ و ۶۳). هرچه قایق پیشتر میرود پسر بیشتر میترسد در حالیکه دو نفر دیگر خونسرد و آرام هستند :« نترس پسرم، این کاری است که باید انجام میدادیم، دیر یا زود» (صفحه ۶۳). پدر در حین صحبت با راوی به او نگاه نمیکند و به جلو چشم دوخته است. همین نکته راوی را بیشتر میترساند: « گفتم بابا، بیا برگردیم. گفت این همه پول دادهایم که ما را بیاره تا اینجا، حالا تو میگی برگردیم؟ گفتم به جهنم که پول دادیم! آخه کجا داریم میریم؟ باتلاق که دیدن نداره. گفت چه طور دیدن نداره، پسرم؟ همهی زندگی ما تو این باتلاقه. هست و نیست ما، دار و ندار ما، ریخته این تو. همهی آبهایی که به تن ما مالیده رفته این تو. اونوقت، تو میگی برگردیم؟ گفتم خب، حالا خود ما هم داریم میریم این تو، شما هم همینو می خواهید؟ گفت به جهنم که داریم میریم! » (صفحه ۶۴). در ادامه راوی در تلاشی نافرجام سعی در انداختن پدر در آب و گرفتن پاروها از آقای گلچین دارد اما با به نتیجه نرسیدن اقداماتش، خود به درون آب شیرجه میزند.
«خوابهای پدرم از همان شب شروع شد. هر شب، یا یک شب در میان، خواب او را میدیدم. گاهی همان خواب شب اول را میدیدم. اما به جای این که آخر سر بپرم توی آب، میرسیدیم به باتلاق و میدیدم به جای باتلاق، دریاچه ی وسیعی بود که دور تا دورش را درخت های بلندی شبیه هم و اندازه ی هم گرفته بود و آب آن زیر نور ماه میدرخشید. پدرم میگفت این دریاچه عمیقترین دریاچهی دنیاست، چون که همهی آبهای زاینده رود از ازل ریخته است اینجا و جمع شده است اینجا و هیچ کس نمیداند ته آن کجاست. بعد، من میترسیدم و او میخندید و به شوخی من را میانداخت توی آب. یا خودش میپرید توی آب تا ته دریاچه را پیدا کند و من هم به دنبالش میپریدم توی آب. یا قایقمان چپه میشد و هر سه تا میافتادیم توی آب. یا اصلا دریاچهای در کار نبود، باتلاق بود، و قایقمان به گل مینشست و میماند توی باتلاق و من برای این که خودم را بیدار کنم، خودم را میانداختم توی باتلاق. یا پیش از این که به دریاچه یا باتلاق برسیم، قایقمان به کف رودخانه گیر میکرد» (صفحه ۶۶).
با تطبیق عناصر این خواب با سایر عناصر ذکرشده در کل داستان میتوان به نکات زیر دست یافت:
- اولین نکتهی مورد اهمیت تقابل آرامش آقای گلچین و پدر با نگرانی پسر است. این قضیه میتواند نمودی از “به بلوغ نرسیدن” پسر باشد، بلوغی که راوی در سراسر داستان گاوخونی در جستجوی آن است و در نهایت نیز به آن دست خواهد یافت. مسیر رود مانند جریان زندگی پیش میرود و افرادی که با آن همراه میشوند به رشد و بلوغ خواهند رسید.
- آقای گلچین با بلوز منقش به طرح بروس لی، پارو زدن و مصمم بودنش در رسیدن به باتلاق تداعیگر و تأییدکنندهی نقش قهرمان است که پیش از این راجع به آن توضیح داده شد.
- پدر در برابر آقای گلچین مؤدب و لطیف شده و در مکالمه با راوی مدام از لفظ “پسرم” استفاده میکند که این امر تعجب راوی را برمیانگیزد. میتوان گفت آقای گلچین تجلی کاملی از آرمانهای پدر محافظهکار است، همین امر او را در برابرش خاضع کرده و از یک نقش منفعل تبدیل به یک نقش مثبت شده است.
- “باتلاق” در برابر “رود”، نماد “مرگ” و دنیای پس از آن در برابر “زندگی” است. سه نقش اصلی داستان سعی دارند خود را به باتلاق برسانند چرا که پدر معتقد است همهی زندگی ما در این باتلاق است. همهی آبهایی که به تنمان خورده… در واقع همهی لحظههایی که “زنده” گی کردهاند با جریان رود آمیخته شده و به این باتلاق سرازیر شده است. این باتلاق بخشی از هویت این مردمان است، چرا که آبهایی را درون خود دارد که روزگاری تن آنها را شستشو داده و از آنجایی که آب حافظه دارد، پس باتلاق گنجینهایست از زندگیهایی که روزگاری جریان داشتهاند و اکنون به سکون رسیدهاند. سکون لحظاتِ زندگی دریک باتلاقِ یا دریاچهی بیمنتها را میتوان به “جاودانگی” تعبیر کرد؛ عاملی که آرزوی رسیدن به آن سبب میشود این سه نفر با وجود همهی خطراتِ مسیر و حتی احتمالِ نرسیدن، سفرشان به سمت “انتهای زاینده رود” را بارها و بارها تکرار کنند. هرچند گاهی از ادامه مسیر بازبمانند ( قایقشان به کف رود گیر میکند)، در آب غرق شوند یا به باتلاقی سراسر گل برسند، اما گاهی نیز به دریاچهای نامتناهی میرسند و رنج جانهایشان را در آب زلال، زنده و زایندهی آن میشویند. آبی که بر خلاف آبِ گذرای رود، ساکن و جاودانه است.
- آخرین نکتهای که در تحلیل این خواب میتوان گفت، اصلی است که تبیین میکند هرچیز فقط در بستر کلی خود معنای واقعیش را پیدا میکند و به صورت تنها، کاملاً فهمیده نخواهد شد. زاینده رود و عمق زندگی جاری در آن فهمیده نخواهد شد مگر اینکه باتلاق گاوخونی فهمیده شود، اینکه همهی آبهای جاری زنده رود به کجا میریزد نکتهی بسیار مهمی در درک اصلِ مفهوم این رودخانه و رابطهی افراد با آن دارد، چرا که هر فرد با هربار آبتنی و ایجاد ارتباط با آب، بخشی از وجود خود را در ان به یادگار میگذارد که در نهایت به گاوخونی سپرده میشود. آبی که از سرچشمه جاری میشود هیچ هویتی ندارد چرا که با هیچ انسانی در تعامل نبوده، اما آبی که به گاوخونی سپرده میشود میراثدار لحظات خوش زندگی مردم اصفهان است. پس زنده رود و گاوخونی ابزارهایی هستند که نه به صورت تک تک، بلکه در کنار یکدیگر میتوانند اسطورهی جاودانگی را برای مردم اصفهان تا حد زیادی به واقعیت نزدیک کنند. این نکته به تعبیری که خشایار، همخانهایِ شاعرمسلکِ راوی از منظومهی شعر خود دارد بسیار نزدیک است:
«…موضوع این منظومه – آن طور که خودش میگفت – جست و جوی چیزی بود که از قدیم توی این آب و خاک و توی هوایی که ما تنفس میکنیم وجود داشت و در طول تاریخ از میان همهی بلاهایی که به سر ایران آمده بود جان سالم به در برده بود و خودش را به ما رسانده بود تا ما هم آن را به بعدیها برسانیم و این که این چیز چی بود، خودش هم نمیدانست. خودش میگفت میدانست چی بود، اما نمیتوانست با چند کلمه و چند جمله و حتا با یکی دو تا شعر بگوید چی بود. و برای همین بود که منظومهی به این بزرگی داشت مینوشت. همهی منظومه برای آن چیز نوشته میشد. میگفت اگر میخواهی بفهمی آن چیز چی هست، باید همهی آن منظومه را بخوانی… » (صفحه ۲۷).
در قسمتهای پایانی داستان وارد فضایی سورئال میشویم که مرز بین خواب و واقعیت را به هم میریزد و خواننده نسبت به درک خود از حقیقی یا مجازی بودن قسمتهای مختلف روایت دچار چالش میشود. پدر گویی زنده شده، وارد فضای واقعیت میشود و پسر را به خیابان لالهزار تهران میبرد تا روایت عشق قدیمیش به خوانندهای لهستانی را برایش بازگو کند. آنها در این جست و جو به زایندهرودی میرسند که در این خیابان واقع شده، درحالیکه پسر مبهوت و پدر آرام است . پسر که فکر میکند خواب است، سعی میکند خود را بیدار کند اما هیچ اتفاقی نمیافتد. لذا در جریان بالا و پایین پریدن و تلاشش برای “بیداری”، خود را به آب انداخته و در عمق آن به پیش میرود. راوی پایین و پایینتر میرود، تا جاییکه دمای آب به اندازهی بدنش است. نقطهای که مانند خوابش با آب به وحدت رسیده و سفرش با آوازی که از دور به گوش میرسد پایان میپذیرد:
«…خودم را خیس کردم. همان بود که بود. با شلوار خیس همان جا ایستاده بودم و پدرم داشت چرخ میزد، چرخ پهلوانی. باز، بالا و پایین پریدم. بنا کردم به دویدن. بالا و پایین میپریدم و میدویدم. زدم به آب. رفتم زیر آب و آب از سرم گذشت و رفتم پایینتر و هرچه میرفتم پایینتر، پاهام نمیرسید به زمین و هی میرفتم پایین و هی میرفتم پایین و هرچه میرفتم پایینتر، آب گرمتر میشد و آن پایینِ پایین، آب درست به اندازه گرم بود – به اندازهی بدنم – و به آن پایین پایین که رسیدم، فقط صدای آواز زنی توی گوشم بود – صدای آواز غریبی از دور» (صفحه ۱۱۰) .
راوی با به وحدت رسیدن با آب در واقع به حقیقتِ زندگی و بیداریِ واقعی دست پیدا میکند. این حقیقت و غوطهوری در آب زلال نامتناهی، همان جاودانگی است.
«از پل تا پل/ سی و سه پل، خواجو…/ تا انتهای رود…/ گاوخونی آنجاست/ با راهیان آب/ آبستن و پریشان…» ( صفحه ۹۸ و ۹۹)
منابع:
- نصر،طاهره؛ ماجدی، حمید؛ ۱۳۹۲؛ نگاهی به مقوله هویت در شهرسازی؛ نشریه معماری و شهرسازی آرمانشهر؛ شماره ۱۱؛ پاییز و زمستان ۱۳۹۲؛ صفحه ۲۶۹-۲۷۷.
- میرزایی، بنفشه؛ ۱۳۹۵؛ نماد آب؛ دو هفته نامه امرداد نیوز؛ ۳۱/۰۵/۱۳۹۵
- خاتونآبادی، احمد؛ ۱۳۸۹؛ تاریخچهی زاینده رود؛ پایگاه فرهنگی راسخون؛ ۰۶/۰۳/۱۳۸۹
https://rasekhoon.net/article/show/157963/تاریخچه-ی-رودخانه-ی-زاینده-رود-۱
- سعادتی، سیده پوراندخت؛ ۱۳۸۹؛ زاینده رود فراتر از یک رود؛ پایگاه فرهنگی راسخون؛ ۰۶/۰۳/۱۳۸۹
https://rasekhoon.net/article/show/157970/زاینده-رود-فراتر-از-یک-رود-۲
- سمیعی، مریم؛ ۱۳۹۷؛ ضدقهرمان در ادبیات؛ مؤسسه فرهنگی و اطلاعرسانی تبیان؛ ۰۵/۰۹/۱۳۹۷