انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

زمان کوتاهه… کمی به من زمان بده…

به بهانه چهارمین سالگرد درگذشت مرتضی ندایی (1394-1343) / فیلمساز – نویسنده – شاعر

این نوشتار سال ۱۳۹۵ نخستین بار چند روز بعد از اکران مستند «پنجاه سالگی» در دهمین جشنواره سینما حقیقت نوشته شده است؛ و در این روزهای کرونایی بازنگری و منتشر می شود. حالا که در این روزگار، زمان برای همه ما و عزیزانمان تنگ است و مرگ در کوچه، خیابان، خانه همسایه، یا اتاق کناری دارد لحظه به لحظه جان عزیزی از ما را می کاهد، شاید این فیلم عمیق تر حس شود.

مستند «پنجاه سالگی» نمایش واپسین ماه های زندگی و رنج مردی است که در دهه پنجم زندگی اش گرفتار سرطانی بدخیم شده و ما در ابتدای فیلم می فهمیم حدودا هفت ماه بیشتر از زندگی او باقی نمانده؛ دست بر قضا این مرد یک فیلمساز است و به طور ویژه یک مستند ساز: مرتضی ندایی.

مژگان صیادی، همسر؛ و صبا ندایی، فرزند بزرگ؛ کاری سخت و زجر آور را در این واپسین ماههای زندگی مرتضی بر عهده می گیرند؛ مستند سازی یک مرگ.

افتتاحیه این فیلم با تصویری از خانواده مرتضی در ابتدای یک سفر آغاز می شود. کمی بعد از طریق شنیدن صدای یک مکالمه تلفنی روی تصاویری از جاده که با گوشی مرتضی برقرار می شود، و همسرش به دلیل مشغول بودن او به رانندگی پاسخ می دهد؛ متوجه می شویم آنها در مرحله پژوهش روی پروژه مستند «ابوالحسن صبا» هستند، و چشم انتظار پذیرش طرح توسط مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی. بی قراری دوربین در نخستین صحنه های فیلم، و عدم ثباتش در دستان تصویربردار حاکی از وضعیت بی ثباتی دارد که خانواده وارد آن شده است.

تصویری بسته می بینیم از مرتضی که مادر – مادر مژگان یا مرتضی – وارد قاب می شود و دست روی پیشانی او می گذارد و می گوید که سرت داغ است و مرتضی و مژگان هر دو تائید می کنند و مژگان می گوید که هنگام بازگشت به تهران باید بروند برای آزمایش. تمام صحنه های بعدی تا پیش از عنوان بندی با حسی از این ابهام و تعلیق بیماری پیش می رود. مرتضی در میانه جمع خانوادگی آواز می خواند، فال حافظ می گیرد:

به تیغم گر کُشد دستش نگیرم

وگر تیرم زند منت پذیرم

موسیقی قالب این صحنه صدای ویولون صبا ندایی است.

 

عنوان بندی فیلم: پنجاه سالگی / فیلمی از صبا ندایی / دقیقه : (۳:۲۳)

 

در سیاهی نوشته می شود: تهران – تیرماه ۱۳۹۳ (۴:۳۸)

تصویری از تهران و برج میلاد و سپس پیوند به مرتضی و مژگان سوار یک تاب بچه گانه در یک پارک کوچک محلی.آشکارا مشخص است که خبری را شنیده اند و تمام صحنه های بعدی در سکوت و بهت این خبر سپری می شود. روی بالکن مژگان تصویر سی تی اسکن را نشان دوربین می دهد. مرتضی در سکوت نشسته و به افقی محو خیره است، در چند نمای ضد نور و به آرامی غذا می خورد. و سپس تعویض چراغ مهتابی آشپزخانه، یک هم صحبتی و تصاویری دیگر که در آن سرگیجه های مرتضی آزارش می دهند.

او از همین ابتدای مراحل آزمایش و در انتظار پاسخ پاتوبیولوژی بودن، همه چیز را به طنز گرفته است. در نماهایی دیگر از طریق هم صحبتی  با یک همکار که برای دیدنش به خانه آمده، وضعیت ذهنی و روانی اش را برای او و ما شرح می دهد. بیماری باعث شده درهای داخل خانه را با هم اشتباه بگیرد؛ در دستشویی را با اتاق خواب بچه ها و … از حسی ذهنی برایمان می گوید وقتی بیماری به او حمله می کند. حس معلق بودن و احساس اینکه همچون هواپیمایی در حال فرود در هوا معلق است. (دقیقه ۸:۳۰).

بعد از نمایش تصاویری گذرا در یک آزمایشگاه که مرتضی بی حال سر بر شانه صبا دارد، تصویری بسته از آماده کردن چمدان سفر می بینیم برای رفتن به شمال. از طریق صدای مکالمه مژگان روی این تصویر متوجه می شویم، مرتضی تومور مغزی بدخیم دارد و طبق گفته پزشکش هفت ماه بیشتر وقت ندارد.

تصاویر دو نوازنده دوره گرد را می بینیم و مرتضی که کنار پنجره رو به خیابان ایستاده و در حالی که قطره های اشک گاه گاهی اش را با دستمال کاغذی پاک می کند به آسمان، زمین و … نگاه می کند و عمیقا به صداها گوش می کند؛ صحنه ای که بی آنکه در آن کلامی گفته شود رنج درونی مرتضی را از کوتاهی زمان نمایش می دهد: چرا وقت بیش از این نیست تا… کمی بعد مرتضی را می بینیم که کنار دریا دراز کشیده و عمیقا غرق شنیدن صدای امواج است.

یکی از ویژگی های قابل ستایش این فیلم آن است که هم تصویربردار( مژگان، همسر – بیشتر صحنه ها توسط او ضبط شده اند گرچه در تیتراژ نام بابک بهداد و مجید یوسف زاده به عنوان تصویربردار ذکر شده است. ) هم کارگردان ( صبا – پسر) علی رغم مستندسازی مرگ عزیز ترین خویشاوندشان هرگز به ورطه سانتیمانتالیسم یا احساسات گرایی سقوط نمی کنند و تمام توانشان را می گذارند تا مخاطب نا آشنا با مرتضایی آشنا شود که اهل فلسفه، شاعر، هنرمند و از همه بیشتر عاشق است؛ به ویژه عاشق خانواده اش.

 

در سیاهی نوشته می شود: دو ماه گذشت. (دقیقه ۱۴:۰۰)

روی تصویری شاعرانه از آب تنی دو پرنده در آب باران، صحبتهای پزشک مرتضی را می شنویم که از او مهمترین استرسهایش را جویا می شود. سپس مرتضی را می بینیم در مطب پزشک که مهمترین نگرانی و دغدغه اش را وضعیت خانواده اش بعد از نبودن او بیان می کند.

پزشک ادامه می دهد: گمان نمی کنید این نگرانی برای همه است؟ همه پدران و مادران نگران فرزندانشان هستند؟

مرتضی که فضای هنری جامعه ایران را خوب می شناسد می گوید: نه، دیگران کار با ثبات دارند. و ادامه می دهد که او هیچ ثباتی ندارد. حتما باید باشد، تلاش کند، پژوهش کند، طرحی بنویسد، به جایی ارائه دهد، شاید شاید پذیرفته شود تا بتواند فیلمی بسازد و درآمدی داشته باشد.

پزشک می پرسد شما مگر مستند نمی ساختید؟ مگر درآمد نداشتید؟

مرتضی می گوید: از طریق مستند نمی شود درآمد داشت، این وابسته به پذیرش طرح است و خیلی وقت ها نمی پذیرند حتی اگر بهترین طرح را داشته باشید.

این صحنه، نقطه ای به شدت دراماتیک در پیکره فیلم است. از یک سو مرتضی را می بینیم که بیماری ضعیف و بی قرارش کرده و نزدیک تر به مرگ، و از سوی دیگر مخاطب، به ویژه هنرمند دردآشنا و رنج کشیده ی کسبِ معیشت از راه هنر و کار فرهنگی، با او به شدت همذات پنداری می کند. اگر چه وضعیت مستندسازان در همه جای جهان با دشواری هایی همراه است، ولی در جامعه ایرانی این موقعیت بسیار دشوارتر است، و هنرمند مستندساز یکه و تنها خود را در میدان نبردی می بیند که بدون هر گونه حمایتی می بایست از جان و مال و زمان خود بگذارد تا اثری را در طول چندین سال تولید کند، هر چند که در بسیاری مواقع آثار مستند آنطور که باید دیده نمی شوند و مستندساز در بدنه اقتصادی سینمای ایران جایگاهی ندارد. شاید این توصیفی دقیق از وضعیت فیلمساز مستند باشد:

«… مستندسازان در چشم رسانه و روی فرش قرمز نیستند. کت و شلوار برای شان نمی دوزند و دستمزدهای نجومی نمی گیرند که هیچ، در مرزها و خیابان ها دستگیر می شوند، بازجویی می شوند، به زندان می افتند، حکم می گیرند ( لارا پویتراس، ایمی گودمن) و گاه به مرگ تهدید می شوند ( جاشوآ اوپنهایمر) البته اگر در غزه و سوریه کشته نشوند (باسل شحاده)  یا به نیش پشه ای در مثلا روآندا جان نبازند (میشائیل گلافوگر). خب انگار ایمن نیستیم و نیستند. خب انگار، این جا و آن جا، مستند، عرصه ی تنعم و کنج عافیت نیست…» {۱}

در سکانس بعدی (دقیقه ۱۷:۰۰)، مرتضی و مژگان در راه فیلمخانه ملی هستند. از طریق مکالمه تلفنی مژگان متوجه می شویم طرح مستند ابوالحسن خان صبا از سوی مرکز گسترش پذیرفته شده است. آخرین فیلمی که مرتضی ندایی در حال ساختنش بود ولی هرگز موفق به اتمام آن نشد. سپس مرتضی را می بینیم همراه ارد عطارپور دوست و همکار دیرینه و صبا ندایی، مشغول بررسی تکه هایی از فیلم آرشیوی «استاد صبا». صداهای بخشهایی از گفتار متن فیلم آرشیوی «استاد صبا» که روی تصاویر مرتضی آن را می شنویم آرام آرام مخاطب را وارد فصل دیگری برای شناخت جنبه های زندگی و کار مرتضی می کند.

بخشی از گفتار متن مستند آرشیوی استاد صبا که آن را می شنویم:

«ابوالحسن صبا در سال ۱۲۸۱ در تهران زاده شد. کودکی بیش نبود که نواختن سه تار را نزد پدر فرا گرفت. پس از مدتی به ویولن روی آورد  و در نواختن این ساز به مرز کمال رسید. صبا در همان حال که حافظ موسیقی سنتی ایرانی بود، نوآور نیز بود. صبا زندگی خویش را یکسره وقف آموختن، تعلیم و نواختن و تصنیف موسیقی کرد. در ۲۹ آذر ۱۳۳۶ ابوالحسن صبا در سن پنجاه و پنج سالگی چشم از جهان فرو بست.»

در سیاهی نوشته می شود: چهار ماه گذشت. (۱۸:۵۱)

تصویر روی مرتضی باز می شود در آیینه ماشین، که کمی بعد می فهمیم مقصدش نازی آباد است؛ خانه بچگی های مرتضی. بیماری بیش از پیش در جسم و ذهن مرتضی ریشه دوانده، حافظه اش ضعیف و جسمش بی رمق شده است. خانه کودکی هایش را می یابند، و بی آنکه از ماشین پیاده شوند، در حالی که تصویری از آن را نشانمان می دهند، از خاطرات کودکی مرتضی در این خانه می گویند، که کمی بعد آن را از زبان صبا می شنویم.

شب ابوالحسن صبا، از مجموعه شبهای بخارا که به کوشش علی دهباشی در بنیاد موقوفه دکتر محمود افشار ( کانون زبان فارسی) برگزار می شود. قراراست صبا ندایی در این شب ویولن بنوازد. علی دهباشی در معرفی او می گوید:

« نوبت به دوست هنرمند جوانمون صبا ندایی می رسه، که به علت عشقی که پدر و مادرش به استاد صبا داشته اند، اسمشو صبا گذاشتند. او موسیقی را از ۹ سالگی با ساز و تنبک آغاز کرده…»

صبا روی سن می آید و اجرایش را به پدرش تقدیم می کند و اضافه می کند که خاطرات کودکی پدرش با استاد صبا خیلی گره خورده و سپس متنی را از روی یادداشتی می خواند:

«همیشه بین پدرم و صبا یک دیوار بود. صدای ویولن استاد از پشت دیوار همسایه از لابه لای شاخه های تک درخت انجیر به گوش می رسید. پاورچین می رفت سراغ آجرهای حیاط خلوت، دست توی سوراخ آجری می کرد، ترکه ی آلبالوی شق و رق شده ای را مثل ماری بیرون می کشید و کز می کرد کنج دیوار، منتظر. اوایل مادرش نمی فهمید چرا این وقت شب دنبال راکت تنیس می گشت که پدرش یک جفت برای او و برادرش خریده بود. کم کم عادت کرد به اینکه هر چیزی حتما نباید به همان کاری بیاید که برایش ساخته شده، چوب تنیس می تواند نقش یک ویولن را بازی کند. وقتی حسن آقای همسایه سوزن گرامافون را روی صفحه می گذاشت نوای «زرد ملیجه» با صدای ویولن استاد صبا، پنجره به پنجره می رفت و خانه هایشان را روشن می کرد. همان شد که من نامم صبا شد و سازم ویولن.»

 

(دقیقه ۲۳:۲۹) صبا ویولن به دست به همراه عارف برادر کوچکترش که پیانو می زند، برای پدر بیمارشان قطعه ای را می نوازند. تصویر پیوند می خورد به یک فیلم آرشیوی خانوادگی. نحوه پیانو نواختن عارف، مرتضی را سر وجد می آورد. لحظه ای بعد صبا هم به جمع شان اضافه می شود، و شروع می کند به نواختن ویولن. مرتضی غزلی از حافظ را می خواند:

بالابلند عشوه گر نقش باز من

کوتاه کرد قصه زهد دراز من

دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم

با من چه کرد دیده معشوقه باز من

لحظه ای بعد مرتضی در جذبه موسیقی به رقص در می آید، رقصی سماع گونه که آزادی و رهایی زوربای یونانی{۲} را به خاطر می آورد. خندان است و شادمان از خانواده هنری اش. مادر خانه در حال تصویر برداری، پسر بزرگ ویولن می نوازد و فرزند کوچک پیانو. چه خانواده ای. برعکس کودکی خودش که موسیقی را از لا به لای آجرهای دیوار همسایه می شنیده است. مرتضی می خندد و شوخی هایش اعضاء دیگر خانه را به خنده می آورد. یک خانواده هنری خوشبخت. لحظه ای بعد خودش هم تنبک بر می دارد و می شوند یک ارکستر کوچک سه نفره و قطعه ای گوش نواز شکل می گیرد. آخرین نمای این سکانس مرتضی را نشانمان می دهد که با بدن ضعیف شده اش بر اثر مصرف دارو برای فرزندانش دست می زند.

 

در سیاهی نوشته می شود: پنج ماه گذشت. (۲۸:۰۰)

در این واپسین ماه های حیات، هیچکس از مژگان، به مرتضی نزدیک تر نیست؛ به همین خاطر ما با تصاویری روبه رو هستیم که اگر چه در بسیاری از جاها شکل و شمایل فیلمهای خانوادگی را دارند؛ اما توانسته اند لحظات نابی را از رنج درونی مرتضی از کوتاهی زمان و بیماری ای که برای او اتفاق افتاده، به تصویر بکشند. باید یاد آور شد که گزینش این فیلمهای خانوادگی در مرحله تدوین به شکلی خلاقانه صورت گرفته اند و در سرتاسر فیلم پخش شده اند؛ فیلمهایی که تلاش عاشقانه مرتضی را برای شکل دادن به زندگی فرزندانش صبا و عارف نمایش می دهد.

«پنجاه سالگی» بی شک نه تنها برای من مستندساز؛ بلکه با مطالبی که خواندم و یا شنیدم از دوستان و همکاران، یکی از تاثیر گذارترین فیلمهای دهمین جشنواره سینما حقیقت بوده است ( که البته باز هم مثل همیشه دیده نشد… )؛ بعضی از دوستان گفتند که بعد از تماشای فیلم نتوانسته اند به تماشای فیلم دیگری بنشینند و از چارسو زده اند بیرون و قدم زدن و فکر کردن و… درست مثل من؛ اینکه کدام بخش فیلم ذهن آنها را درگیر کرده نمی دانم، اما برای من دغدغه مرتضی ندایی نسبت به «زمان» درگیر کننده تر بود.

در جایی خواندم که صبا ندایی کارگردان فیلم موضوع مستند «پنجاه سالگی» را اینگونه روایت می‌کند: «پنجاه سالگی سن عجیبی است! آدم‌ها وقتی به پنجاه سالگی می‌رسند، نیمی از نگاه‌شان به آینده و نیمی به گذشته است. تا پنجاه سالگی از خود سوال می‌پرسند اما از پنجاه به بعد، به دنبال پاسخ سوال‌هایشان هستند. “به راستی نقطه‌ی ثقل زمین کجاست و من در کجای جهان ایستاده‌ام؟” این سوالی است که پدرم در پنجاه سالگی از خود پرسید و به دنبال جوابش بود…»

این سکانس، مهمترین بخشی است که مرتضی از دغدغه اش نسبت به زمان می گوید که بسیار کوتاه است؛ صبا یا عارف (این را درست متوجه نمی شویم) صدایی را از مرتضی ضبط کرده اند و در صحنه ای از فیلم (۲۹:۱۸) برای او پخش می کنند. مرتضی از درگیری فلسفی اش با زمان می گوید. اینکه هنگامی که برای برگرداندن فرزندش صبا از کلاس موسیقی یک ساعت و چهل دقیقه منتظر می ماند، این انتظار بخشی از عمر او را می برد که دیگر برگشت پذیر نیست… گر چه او عمر خود را از دست رفته می داند اما فیلمساز با کنار هم گذاشتن تصاویر سعی می کند عمر پر ارزش پدرش را برای ما نمایش دهد. تصاویری سیال که کمی بعد با نوای نواختن ویولن صبا آمیخته می شود. وقت گذاشتن و آموزش رانندگی، و متوجه کردن فرزندان برای خوب نگریستن به جهان حتی با نشان دادن یک نوشته نصیحت گونه پشت ویترین یک مغازه:

نکویی:

رفتم؛ ندیدم.

خواستم؛ نشد.

گفتم؛ نشنیدم.

چه سنگین است برای کاهلان نکویی.

تصاویری از آتش بازی در شهر، پیوند آن با نماهایی از مرتضی که دچار حمله بیماری شده است و در آشپزخانه در حالی که دستش را زیر سرش ستون کرده و با چشمانی بسته هذیان می گوید. کلماتی نامفهوم درباره خاطره ای از دوران جنگ. فیلمساز با فلاشبک و نمایش یک فیلم خانوادگی ما را با جنبه ی دیگری از شخصیت و زندگی مرتضی آشنا می کند. جایی که او از دوران سربازی اش می گوید و حق انتخابی که به او و هم رزمانش می دهند: اسلحه و میدان نبرد یا رانندگی آمبولانس. همه به جز او اسلحه را انتخاب می کنند چرا که مرتضی هرگز نمی تواند با روحیه ی شاعرانه، و طبع لطیفش آدم بکشد. این صحنه با تصاویر سیال دیگری از مرتضی در حال گریستن بر اثر شنیدن نواختن نوای ویولن صبا پایان می یابد، در حالی که بخش دیگری از صدای مرتضی در آن جلسه با پزشک شنیده می شود که همچنان از نگرانی وضعیت خانواده اش بعد از نبودنش می گوید.

 

در سیاهی نوشته می شود: هفت ماه گذشت. (۳۸:۳۶)

آثار شیمی درمانی، زوال ذهن، فراموشی، خستگی، بی حوصلگی در مرتضی نمایان است. در نمایی که مرتضی رو به دوربین نشسته و فقط می خندد بی آنکه چیزی یادش بیاید یا حوصله گفتن داشته باشد، مژگان سعی می کند او را وادار کند حداقل درباره چگونگی انجام پروژه مستند «ابوالحسن صبا» چیزی بگوید که راهنمایشان باشد. لحظه ای بعد اوج تاثیر بیماری را روی ذهن و مغز مرتضی متوجه می شویم. جایی که در آشپزخانه نشسته و قادر نیست یک ویدئو درحال پخش را در لب تاپ قطع کند. آن هم کسی که کارنامه کاری اش می گوید از طریق تصویربرداری و تدوین آثارش به خوبی با تکنولوژی آشنایی داشته. دوربین تصاویری ژرف و تاثیر گذار ثبت می کند از سکوتی تلخ و مرتضی که در این گوشه آشپزخانه به وضعیت خودش نگاه می کند. و سوالی سنگین که با خود می گوید اما ما آن را می شنویم:

«چرا تموم نمی شه؟ چرا تموم نمی شه؟»

(۴۲:۴۵) خانواده برای یک جشن آماده می شوند. جشن تولد پنجاه سالگی مرتضی. تصویری از خانواده کنار هم و سپس تصویری از مرتضی که تلاش می کند شمع ها را با فوت خاموش کند. او ناتوان است از خاموش کردن و صدای خنده اعضاء خانواده پشت دوربین لحظه به لحظه بالاتر می رود. ما هرگز متوجه نمی شویم آیا بیماری آنچنان توانش را گرفته که حتی خاموش کردن شمع های کیک با فوت برایش سخت شده بود؟ یا او در عین بیماری می خواسته  خنده ای هر چند کوتاه بر لبهای خانواده اش بنشاند؟

در سیاهی نوشته می شود: نه ماه گذشت. (۴۷:۳۳)

روی تصویری شاعرانه از غروب خورشید، صدایی که نمی دانیم کیست از مرتضی می خواهد که: «یک سپاس به خدا بگو». او نمی تواند سپاسگزار باشد از خدایی که حالا معتقد است در حقش بدی کرده، در حق بنده ای که هرگز بد نبوده. «من هرگز موجود بدی نبودم، هیچ وقت. چرا؟ چرا؟»

می گرید و به سرنوشتش می اندیشد. در نماهای بعد کنار سفره هفت سین پدر و مادر نشسته اند، و مرتضی دراز کشیده است. نمایی بسته می بینیم از مرتضی و صدای افکتی شبیه تپش تند قلب که از ابتدای فیلم موتیف بار شنیده ایم این بار بیشتر از پیش شنیده می شود و گویی مخاطب را برای دیدن تقدیر محتوم مرتضی آماده می کند. هر بار که صدا شنیده می شود به گذشته فلاشبک زده می شود و از طریق تصاویر آرشیوی ما بیشتر مرتضی را می بینیم. با نزدیک شدن به لحظه پایان و مواجهه با مرگ مرتضی، فیلمساز بیشتر و بیشتر ما را به عقب می برد و شاید قدیمی ترین تصاویر موجود از مرتضی را نشانمان می دهد. تصاویری از پدری که عاشقانه فرزندانش را به آغوش دارد. بر بالای تپه ها و کوهها، افق های دوردست را نشانشان می دهد و مسیری برای زندگی شان ترسیم می کند.

صبا ندایی، فرزند بزرگ مرتضی و کارگردان مستند پنجاه سالگی در یک مصاحبه مطبوعاتی{۳} می گوید:

«مستند پنجاه سالگی پیرامون بیماری نیست بلکه موضوع اصلی آن زمان است که مسئله همه افراد می تواند باشد.»

بایست گفت که فیلمساز جوان در این نخستین اثرش توانسته است، با گذشتن از مرز غلو درباره جنبه های فکری، زندگی وکاری پدری هنرمند که برایش نقش یک الگو، آموزگار و پشتیبان را داشته؛ اثری خلق کند که شاید برای هر بیننده ای یادآوری کند که زمان کوتاه است. فیلمساز با صرف زمان و کنکاشی سخت میان فیلمهای خانوادگی که در طول بیست و هفت سال زندگی مشترک توسط مادرش: مژگان صیادی ضبط شده اند، برای خودش و ما تصویری می سازد از پدر و هنرمندی که از لحظه لحظه حیاتش برای عشق ورزیدن، خلق کردن و زیستن بهره برده است؛ هر چند که خودش گاه گاهی می پنداشت بخش هایی از عمرش را بیهوده سپری کرده است. اما کیست که نداند قضاوت عادلانه درباره بهره گیری از زمان محدود عمر، خوب یا بد، به وسیله ما صورت نمی گیرد.

 

اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.

ذاتش درایت و انصاف

هیأتش زمان. ــ

و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.

 

آری زمان کوتاه است، چه برای مرتضی و چه ما که شاهد رنج او هستیم. صحنه اوج فیلم یعنی گذر از «آستانه اجبار» فرا می رسد و فیلمساز واپسین نماها را نشانمان می دهد از مرتضی که همچنان دغدغه زمان دارد.

(۵۳:۲۹) مرتضی با چشمانی اشک آلود در بستر دراز کشیده و  با کسی آن سوی خط گفتگو می کند. مکالمه چند بار قطع می شود. و این واپسین جمله ای است که از مرتضی می شنویم:

«کوتاهه زمان… زمان… بهم زمان بده…»

صحنه های پایانی و مواجه با مرگ مرتضی به خلاقانه ترین شکل ممکن و با استفاده از یک تمهید تکنیکی سینمایی نمایش داده می شود؛ نمایی از تخت خوابی که مرتضی در آن زیر پتو در واپسین روزها استراحت می کند و بعد دیزالو به اتاق خالی، آشپزخانه خالی، اتاق حال و نشیمن خالی و مرتضایی که دیگر نیست… خانه ای که سرشار از خاطره های شیرین و تلخ مردی عاشق زندگی بوده و حالا دیگر بدون او زیستن در آن ممکن نیست و خانواده خانه را با یادهایش تنها می گذارند.

دوربین با چند کات از خانه مرتضی عقب می کشد و به تصاویری از کوچه، محله، و دورنمای شهر تهران می رسد در یک غروب غم گرفته بارانی، همراه صدای هم همه و شلوغی شهر و بوغ ماشین ها و مرتضایی که دیگر نیست اما حضورش و یادش باقی است.

پیش از تیتراژ و واپسین تصویر این شعر در صفحه حک می شود:

آخرین برگ سفرنامه باران این است

که زمین چرکین است…

“شفیعی کدکنی”

در واپسین تصویر اجرای قطعه ای را در مراسم تدفین مرتضی ندایی می بینیم که در آن صبا گروه موسیقی را رهبری می کند. روی همین تصویر تیتراژ فیلم بالا می رود.

در انتها بخشی از شعر در آستانه «احمد شاملو» را در اینجا می آورم که در آن شب پس از نخستین اکران فیلم هنگام قدم زدن و فکر کردن درباره لحظه لحظه  مستند «پنجاه سالگی» با خودم زمزمه می کردم؛ و شک ندارم که مرتضی بارها این شعر را در زندگی خوانده و به آن سخت اندیشیده است.

… بدرود! / بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر): / رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار / شادمانه و شاکر.

از بیرون به درون آمدم: / از منظر / به نظّاره به ناظر.  / نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی،  / من به هیأتِ «ما» زاده شدم / به هیأتِ پُرشکوهِ انسان / تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم / غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم / تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم / که کارستانی از این‌دست / از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار / بیرون است.

انسان / دشواری وظیفه است… / … فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود / اما یگانه بود و هیچ کم نداشت…

تیتراژ مستند پنجاه سالگی به ترتیب ذکر شده در فیلم:

تهیه کننده: مژگان صیادی – کارگردان: صبا ندایی ، تدوین: بهادر فتاح طاری –  فیلمبردار: مژگان صیادی (با تشکر از مجید یوسف زاده – بابک بهداد)، طراحی و ترکیب صداها: بهادر فتاح طاری / صبا ندایی – صدابردار: عارف ندایی –  طراح پوستر و گرافیست:  محمود منفرد – تصحیح رنگ و نور: بهادر فتاح طاری – مترجم: حسن شریف الدین – تهیه شده در: مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی / ۱۳۹۵

 

کلام آخر: شاید باور نکنید اما من تا به حال حتی یک اثر از مرتضی ندایی ندیده ام (گر چه امیدوارم بعد از این به واسطه صبا ندایی بیشتر با آثار پدرش آشنا شوم)، و هرگز از نزدیک با او رو به رو نشده ام. اما فیلم «پنجاه سالگی» تاثیری ژرف در من داشته است به دلیل همان دغدغه پیرامون کوتاهی زمان که همیشه با من بوده است. من این مستند را از زاویه دید یک مستندساز دیدم و بررسی کردم ولی همچنان می تواند محل بررسی های بیشتر به ویژه از زاویه دید «انسان شناسی مرگ» باشد.

روح زنده یاد مرتضی ندایی در پرتو انوار الهی شادمان و یادش گرامی.

یکم اردیبهشت یکهزار و سیصد و نود و نه.

***

مرتضی ندایی متولد ۱۳۴۳ و از دانشگاه فردوسی مشهد در رشته روانشناسی بالینی فارغ التحصیل شد. دبیری کمیته فرهنگی هنری و نایب رییس انجمن دوستی ایران و تاجیکستان، کارشناس هنری فرهنگستان هنر، عضویت در شورای سیاست گذاری جشنواره فیلم های خاص، داور و عضو هیئت انتخاب دو دوره جشن خانه سینما، یک دوره ریاست هیئت مدیره انجمن تهیه کنندگان مستند، مدیر بخش میراث مشترک هفتمین جشنواره بین المللی مستند ایران و… بخشی از فعالیت های اوست.

تهیه و تولید «خوان نوروزی» (۱۳ مستند، ۱۳ کارگردان)، «ما تنهاییم» (۱۳ مستند، ۱۳ کارگردان)، «راه ابریشم» (۲۶ قسمت و تصویربردار و تدوینگر)،«آیه های زمینی» (۱۳ قسمت)، «باغ های ایرانی» (۳۰ قسمت و تدوینگر) و … کارگردانی ۴۰ مستند کوتاه علمی، «قسمت شاعر»، «یادگارهای هنر» (۵ قسمت)، « آیینه کتاب» (۲۰ قسمت)، «وادی زرافشان در تاجیکستان» (۱۳ قسمت) و… از جمله آثاری است که زنده یاد مرتضی ندایی آن ها را تهیه یا کارگردانی کرده است. تهیه و تولید مستند «ابوالحسن صبا» تازه ترین مستندی بود که ایشان در دست ساخت داشت. {۴}

***

مستند پنجاه سالگی را می توانید در سینما مارکت ببینید:

https://bit.ly/34OmkDP

 

پی نوشت

{۱} یک پنجره برای دیدن (۲) دعوت به کلبه ی همسایه ی غمخوار –  محمدرضا فرزاد – یادداشتی برای انتشار در ستون «یک پنجره برای دیدن» در روزنامه «جامعه فردا»

{۲}زوربای یونانی : فیلمی با بازی آنتونی کوئین در نقش زوربا؛ برگرفته از رمانی به همین نام نوشته نیکوس کازانتزاکیس و محصول سال ۱۹۶۴ میلادی به کارگردانی مایکل کاکویانیس.

{۳} گفتگو صبا ندایی با روابط عمومی جشنواره بین المللی سینما حقیقت

https://bit.ly/2Vn2g8A

{۴} یاد مرتضی ندایی؛ چراغی آن طرف رود سوسو می کند… / فصلنامه تخصصی سینمای مستند، سینما حقیقت / شماره ۵ / بهار ۹۴