امروز دیگر تقریباً نمیتوان کسی را در حوزۀ علوم انسانی یافت که زبان را صرفاً به یک ابزار و یک رسانۀ ارتباطی تقلیل دهد و تزهایی که این قابلیت را ظرف اصلی اندیشیدن، انباشت فکری و تحلیل میدانند کاملاً غالب هستند، هرچند نمیتوان این را نیز انکار کرد که اندیشمندان و زبانشناسان بهرغم این باور، کمتر توانستهاند در تشریح و روشن کردن سازوکارهای زبانی در رابطه با اندیشه انسانی پیش روند. تزهای چامسکی از این لحاظ شاید هنوز پیشروترین تزها باشند. بنابراین تزها، زبان یک قابلیت انسانی و درونی است که در شرایط خاصی از فرهنگ رشد کرده و ایجاد یک دستگاه نمادساز را در لایههای رویی یک زبان خاص میکند که ریشه در نوعی جهانشمولیت فرافرهنگی دارند. با این وصف روشن شدن سازوکارهای زبانی بستگی کاملی به روشن شدن سازوکارهای شناختی و مغزی دارد که از این لحاظ ما در ابهام و پیچیدگی فوق العادهای قرار داریم. مغز اندامی است که ما نسبتاً کمترین اطلاعات را دربارۀ نحوۀ کارکرد آن داریم و به همین دلیل نیز نمیتوانیم شناخت خود را از زبان، به مثابۀ یکی از پیچیدهترین کارکردهای این اندام، چندان فراتر از مرزهای شناختمان از کارکرد خود آن ببریم.
آنچه تاکنون انسانشناسان زبانشناختی توانستهاند به هر رو بر آن تأکید کنند را میتوان در دو نکتۀ اساسی بیان کرد: نخست پیوستاری بودن رابطۀ زبان حیوانی و زبان انسانی که خود بازتابی از پیوستاری بودن زبان غیر کلامی- زبان کلامی نیز هست و سپس وابستگی کامل چارچوبها، ساختارها و اجزاء زبان به دستگاههای معنایی – تفسیری بسیار پیچیدهای که به صورت دائم «ادراک» و «تفسیر» را با یکدیگر درهمآمیخته و به عبارت دیگر دائماً «تفاهم» و «سوءتفاهم» را به هم میآمیزد.
نوشتههای مرتبط
نکتۀ نخست را نه تنها مطالعات رفتارشناسان حیوانی به خوبی نشان میدهند بلکه مطالعات باستانشناسی و پارینه-انسانشناسی نیز بر آن تأکید دارند. رفتارشناسان حیوانی سالهاست بر آن تأکید دارند که زبان حیوانی را لااقل در شکل یک دستگاه ارتباطی در همه انواعش (صوتی، تصویری، و حتی نمادین…) باید پذیرفت و هرچند آموزش زبان انسانی به حیوانات (حتی شمپانزهها که بیشترین نزدیکی ژنتیکی را با ما دارند) غیرممکن بوده است، اما این بدان معنا نیست که حیوانات نتوانند با یکدیگر در سطوح مختلفی که هنوز برای ما ناشناخته است رابطه زبانی برقرار کنند، علاوه بر این دربارۀ حوزۀ شناخت در حیوانات اطلاعات ما بسیار ناقص است اما میدانیم که برخی حیوانات دارای عواطفی شبیه به انسانها هستند و آنها را به صورتهای مختلف (اغلب کالبدی) بیان میکنند کاری که ما نیز انجام میدهیم. از همین نقطه میتوان به بحث پارینه انسانشناسان رسید که به حق ادعا میکنند که تحول ۳ تا ۴ میلیون سالۀ انسان از هومو هابیلیس (انسان ماهر) تا هومو ساپینس (انسان اندیشمند) در بخش بزرگی از خود (یعنی اگر از ۵۰ تا ۲۵۰ هزار سال آخر بگذریم) عمدتاً در حوزۀ زبان کالبدی بوده است. این زبان بیشک به دلیل نیازی که انسانها برای سازماندهی اجتماعی داشتهاند ضروری بوده است.
دربارۀ نکتۀ دوم نیز باید اذعان کرد که الگوهای شناختی– تفسیری برای رمزگشایی از زبان و باز تفسیر آن نه تنها از یک زبان به زبان دیگر بلکه درون هر زبان میان گروههای فرهنگی مختلف متفاوت است. این امر شاید به دلیل قدرت و قابلیت هویتساز زبان باشد: جماعتها و گروههای هویتی عموماً بر اساس محور زبانی – مفهومی شکل میگیرند و تداوم مییابند بنابراین برخورداری از کدهای زبانی از شرایط ضروری برای باقی ماندن درون یک جماعت است و بازتولید جماعت از خلال بازتولید هویتی آن بر اساس درواقعی یک زبان جماعتی انجام میگیرد که در نوشتههای آتی به آن باز خواهیم گشت. اما لازم است که توجه داشته باشیم که زبانها میتوانند بر اساس سن، جنسیت، موقعیت اجتماعی و حتی بر اساس موقعیتهای اجتماعی مقطعی (صحنه پردازیهای روزمرگی) تغییر یافته و به صورتهای متفاوتی تفسیر و باز تفسیر شوند. فرایندی که در مورد متون نیز صادق است، با این تفاوت که متن با جدا شدنش از کنشگر حالتی مستقل مییابد و وارد نوعی تعامل بین متنی میشود که لزوماً در گفتگو و زبان ملفوظ و کالبدی وجود ندارد.