شاهرخ ظهیری
نام او را با شرکت «مهرام» و سمت «مشاوره اتاق بازرگانی و صنایع و معادن تهران» می شناسند. اگر کسی هم می داند که ابتدا در منسوجات و پارچه دستی داشته، افراد بسیار کمتری می دانند که شاگرد مغازه حسینعلی هراتی در یزد بوده است. تجربه شاهرخ ظهیری را همیشه به عنوان یک کارآفرین موفق در دوران سخت کاهش ۵۰ درصد اعتبارات شرکت های خصوصی بعد از جنگ و موفقیت یک برند مواد غذایی و مشاور ۳۰ ساله اتاق بازرگانی تهران شنیده ایم و کمتر به خاطرات او از نساجی هراتی و راه دراز صنعتی اش در پیش از انقلاب پرداخته ایم. اما متن زیر گفتگوی نسیم بیداری با او درباره ناشنیده ها یا کمتر شنیده هاست.
نوشتههای مرتبط
+شرکت درخشان یزد ابتدا توسط هراتی پدر افتتاح شد. ولی سال های حیات اصلی کارخانه زمان مدیریت هراتی های پسر مدیریت است. برادران هراتی چند نفر بودند و شما با کدام یک همکاری می کردید؟
دو تا برادر بودند به نام امیر و محمد که من با امیر کار می کردم.
+امیر هراتی دقیقا در شرکت چه سمتی داشت؟
صاحبان اصلی سرمایه کارخانه بودند. دو تا کارخانه نساجی در آن زمان خیلی معروف بود؛ یکی «درخشان» یزد و دیگری «کازرونی» در اصفهان. پارچه و پتوهای خوب برای لباس دوزی می بافتند. کارخانه «درخشان» در تهران یک شعبه در خیابان بوذرجمهری (پانزده خرداد فعلی)، دقیقا روبه روی دهنه بازار بزرگ داشت. در حالی که دبیر بودم، لیسانس حقوق داشتم و در دبیرستان ها درس می دادم، در آن تشکیلات استخدام شدم. صبح ها در شرکت «درخشان» کار می کردم و بعدازظهرها درس می¬دادم. در مورد محمد هراتی چون با او کار نمی کردم، خیلی اطلاعات ندارم. اما درباره امیر به عنوان صاحب «درخشان» یزد با ایشان کار کردم.
+چه سالی دقیقا وارد شرکت درخشان شدید؟
سال ۱۳۳۱-۱۳۳۲ یعنی زمان دکتر مصدق بود. یادم هست که شلوغ می شد و ما موقع تظاهرات در طرفداری از مصدق، مغازه ها را می بستیم. آقایان هراتی با تعدادی از یزدی ها شرکتی به نام ماشین های فلاحتی تأسیس کردند که ما هم از بازار به خیابان شمیران (شریعتی فعلی) آمدیم. کمپانی بزرگی بود که نمایندگی بی.ام.و.، تراکتورهای آلمانی، کمباین و اینها را داشت. من هم از بازار به آنجا آمدم.
+تا کی نمایندگی بی. ام. و. را داشتید؟
نمایندگی را بعدا از ما گرفتند. اول، خودم به خرمشهر می رفتم و ماشین ها را تحویل می گرفتم. شرط سالم بودنش هم این بود که ۱۰۰ کیلومتر را باید با سرعت ۳۰ کیلومتر می رفت. ۴۰-۵۰ ماشین را که از گمرک مرخص می کردیم، راننده می گرفتیم و اینها موظف بودند که پشت سر من با هر سرعتی بیایند. بعد از ۱۰۰ کیلومتر می شد که با ۱۲۰ تا هم بیایی تا موتور اصلاح شود. شرکت سهامی ماشین های فلاحتی، نمایندگی بی.ام. و. را به علاوه تراکتور، کمباین دویجز و دِکاوه آلمان داشتیم که من هم مدیر فروش و بازاریابی کمپانی بودم.
+تا چه سالی در شرکت بودید؟ چگونه از شرکت جدا شدید؟
سال ۱۳۵۵ از شرکت ماشین های فلاحتی به شرکت ایران و غرب رفتم که یک هولدینگ بود. مجموعه ای از شرکت ها تحت عنوان «گروه ماه» در این شرکت عضویت داشتند. محل آن هم در خیابان شاهرضا (انقلاب فعلی) بود. اصولا به دلیل صداقت و جدیتی که داشتم، در شرکت ها به عنوان یک برند شناخته شده بودم. یعنی همه سعی می کردند هر طور شده من را جذب خودشان کنند. مدتی را در شرکت «ایران و شرق» بودم که برای آقایان محلوجی بود. بعد من را خواستند برای شرکت «ایران و غرب» که سه سهام دار داشت؛ آقای صراف زاده یزدی، وکیل یزد در مجلس؛ آقای دکتر مهدی بوشهری، شوهر اشرف پهلوی و آقای امیراسدالله علم، وزیر دربار. «گروه ماه» هم عبارت بودند از: «مه کشت»، «ماه موتور»، «ماه ساز» و «ماه یار». من را برای شرکت «مه کشت» که برای محصولاتی مثل تراکتور بود، خواستند. چون شناخت داشتم. دکتر مهدی بوشهری، بزرگ شده فرانسه بود. فارسی حرف می زد. ولی سواد فارسی نداشت. چون من لیسانس حقوق و اقتصاد بودم، به من گفتند که شما به عنوان معاون آقای دکتر، همراه با ایشان به جلسات بروید و صورت جلسه ها را آماده کنید تا امضاء کنند. سبک کار من را که از درستی و سلامتش شناخته بود، دیگر همه کارهایش را به من واگذار کرده بود. تمام مسائل مالی و چک هایش با من بود. فقط شفاهی دستور می داد که فلان کار صورت بگیرد؛ من امضاء می گرفتم و انجام می دادم. در جلسات، اصلا آقای علم را نمی دیدیم. اکثرا شب عیدها که می خواستند عیدی بدهند، می آمد. بیشتر کارها با آقای صراف زاده بود. یک روز آقای صراف زاده و آقای بوشهری به من گفتند که شرکتی برای صنعت غذایی بزنید و ۲۰ درصد هم سهم برای خودتان بردارید. چون در هولدینگ ما چنین صنعتی را نداریم. ما هم خوشحال بودیم که می خواهیم سهام دار شویم! من برای انجام گزارش کارهایش، هفته ای دو بار به کاخ اشرف در سعدآباد می رفتم که الان کاخ تشریفات دولت شده است. از در که وارد می شوید، یک ستون بزرگ هست که دور آن ستون، تشکچه گذاشته بودند و بعد پله می خورد و بالا می رفت. ما همین پایین می نشستیم و آن بالا زندگی می کردند. مستخدم می رفت بالا و دکتر را صدا می زد؛ او هم می آمد و گزارشات را مطالعه و امضاء می کرد. یا چک هایی را که می گفت، امضاء می کرد. روزی نشسته بودم که دکتر بیاید، یک دفعه دیدم که روی پله های دوم، اشرف آمد. او از پشت آمد و یک دفعه گفت: «شما کی هستید؟» من برگشتم و دیدم اشرف است! تعظیم کردم و گفتم که من معاون آقای دکتر هستم. گفت: «اینجا چه کار می کنی؟» گفتم: «کارها را می آورم اینجا تا امضاء کنند.» با پرخاش شدیدی گفت: «غلط کردید اینجا می آیید. اینجا خانه شخصی است. با چه مجوزی می آیید؟!» یه کارتی در جیبم داشتم؛ آن را درآوردم و نشان دادم. به سرباز دم در گفت: «بگیر این را بیرون کن!» خیلی به من برخورد. در آن موقع جوان ۲۷ ساله ای بودم که واقعا اگر زورم می رسید، می خواستم خفه اش کنم! در راه که به شرکت می آمدم، به من الهام شد و تصمیم گرفتم که دیگر بس است؛ بروم و برای خودم کار کنم. یک یزدی پولداری هم بود که از قدیم همدیگر را می شناختیم، همیشه به من می گفت که آقای ظهیری، بیا با هم کار کنیم؛ پول از من، کار از تو. یک استعفایی نوشتم و منتظر ماندم تا آقای صراف زاده از مجلس به دفتر بیاید. وقتی آمد، استعفا را دادم و گفتم که آمدم خداحافظی کنم. چون دیگر نمی خواهم کار کنم. با تعجب گفت: «چه شده؟» گفتم: «امروز والاحضرت اشرف به من فحش دادند!» گفت: «فحش داده؟ چی گفت؟» گفتم: «به من گفت غلط کردی که آمدی؛ اینجا خانه شخصی است.» گفت: «همین؟» گفتم: «بله.» گفت: «مرد حسابی! خواهر شاه به آدم بگوید غلط کردی، نقل و نبات است. برو سر کارت، خجالت بکش! این قدر مردم دلشان می خواهد که والاحضرت اشرف به آنها فحش بدهد. حالا به تو گفته غلط کردی. این فحش نیست که!» قبول نکردم و تلفن کردم به آقای یعقوبی و گفتم: «فلانی حاضری؟» من کاری ندارم.
حالا ما چون در هولدینگ، همه شرکت ها ماه بودند؛ اسم شرکت را گذاشتیم «مهرام» که به بقیه بخورد. رفتیم و سند زدیم. ۵۵ درصد برای من بود تا بتوانم کار کنم و دستم باز باشد و ۴۵ درصد هم برای شریکم. بالاخره با مصیبت های فراوان «مهرام» در سال ۱۳۴۹ راه انداختیم و تولیدش هم از سال ۱۳۵۱ بود. زمانی بود که اصلا کسی نمی دانست سس چیست. بنابراین، بعد از سختی های فراوان و هزار راه و روش توانستیم رونق ایجاد کنیم. خلاقیت ها و سیاست هایی به خرج دادیم. مثلا آن اوایل، خودم سس خودم را می خریدم! یعنی صبح ها که محصولات را پخش می کردیم، به آشنایان و دوستان، از بچه ۱۷ ساله تا پیرمرد ۷۰ ساله؛ از زن و مرد پول می دادیم که بروند به جاهایی که پخش کرده بودیم. می رفتند و می گفتند: «آقا یک شیشه سس «مهرام» به من بده! طرف چون هنوز آشنا نبود، می گفت: «آره! یک کارتن هایی برای ما آوردند…!» همین طور می رفت تا اینکه توجه همگان جلب می شد و هر نیم ساعت تا یک ساعت، سفارش کارتن جدید می دادند.
+یعنی شرکت «مهرام» برای اولین بار سس را به صورت صنعتی تولید کرد؟
برای اولین بار، سس مایونز، فرانسوی و روسی را در ایران تولید کرد. البته اولین بار در ایران، «بیژن» سس تولید می کرد. ولی به قول خودش چون سیستم و وسایل مناسب نداشت، امکان پخش آن سخت بود. مادرش در شیشه درست می کرده و او با دوچرخه، سس ها را به فروشگاه ها می رساند. ولی فروش آن خوب نبود. وقتی که ما آمدیم و تبلیغات کردیم، «بیژن» هم فروش کرد.
+یکی از ابتکارات، تولید سس خرسی بود که نسل ها با آن خاطره دارند.
بله! جنس مرغوب خوبی که تولید می شد، خود مردم برای ما تبلیغ می کردند. بعد هم که انقلاب شد و سس های خارجی نمی آمد، بازار ما خیلی خوب شد. هر کاری که آدم انجام می دهد و می خواهد در آن موفق باشد، باید در آن عشق باشد. اگر عشق باشد موفق می شوید. برای همین هم من گفتم که برای فروش بیشتر باید عشق ایجاد کنم. فکر می کنید چه کردم؟ گفتم که ویزیتور، تاریخ تولد صاحب مغازه را هم بپرسد و کنار اسمش بنویسد. گفتم یک کارت هایی را می آوردند با آرم «مهرام». می دیدیم که تاریخ تولد چند نفرشان با هم می خواند. کارت های تولدی را با چاپ خیلی قشنگ تهیه می کردیم و اسم صاحب مغازه را هم بالایش می زدیم؛ با یک شاخه گل رز، می دادم به ویزیتور که به مغازه اش برود و به او بدهد که حاج آقا تولد شما مبارک باشد. زنگ می زد که حاج آقا دست شما درد نکند، خیلی لطف کردید. آخر می گفت که سه چهار تا از آن کارتن هایتان بفرستید. یواش یواش این طور پیش رفت. تا اینکه «مهرام» به روزی یک میلیون تولید رسیده است. باز هم مردم طالب «مهرام» هستند.
+برای کارهای شرکت «درخشان» به یزد هم می رفتید؟
بله! مرتب می رفتیم. چون من تحصیلات داشتم و هر چه کارخانه نیاز داشت، باید اینجا می خریدم و برایشان می فرستادم.
+چگونه با شرکت «درخشان» و برادران هراتی آشنا شدید؟
یکی از آشنایان ما با آقایان هراتی دوست بود و من هم دبیر بودم و هم سال آخر دانشگاهم بود…
ادامه متن در فایل ورد:zahiri
این نوشته در چارچوب همکاری مشترک بین انسان شناسی و فرهنگ و مجله نسیم بیداری منتشر می شود