پرسشی که روزنامه بهار برای ویژه نامه نوروزی اش مطرح کرده بود، این است که: چرا به نوعی شاهد کنار کشیدن گروه بزرگی از روشنفکران و اندیشمندان از دخالت در مباحث روز و مسائل اجتماعی کشورمان و یا کاهش سهم این دخالت در سال های اخیر روبرو هستیم و به عبارت دیگر چرا روشنفکران و به طور کلی نخبگان کمتر می نویسند و در نوعی انفعال فرو رفته اند. اگر این فرض را بپذیریم که این گزاره، لزوما با واقعیت انطباق کامل داشته باشد که ندارد اما در بخش های بزرگی از آن نیز از واقعیت دور نیست، پاسخ در سطح اول تحلیل، بسیار بدیهی می نماید: به دلایل سیاسی، یعنی به دلیل آنکه نوشتن دارای بهای سنگینی بوده و هست و بسیاری دیگر حاضر نیستند چنین بهایی را بپردازند. اما چرا می گوئیم در سطح اول و تحلیلی به «ظاهر» بدیهی : زیرا در برابر این استدلال و با نگاهی به تاریخ صد ساله ایران می توان این پرسش را مطرح کرد که در چه زمان و دوره ای دخالت اجتماعی در خدمت به منافع کشور و با دیدگاه هایی که روی به سوی بهبود اوضاع داشته اند، اما نه با اتکاء به خشونت، هزینه کمتری داشته است؟ و حتی می توان مسئله را در دیدی جهانی دید و پرسید: کجاست که دخالت اجتماعی و نوشتن اصلا هزینه ای نداشته باشد؟ و البته بدون آنکه وارد این بحث فلسفی شد که: اصولا نوشتنی که هزینه ای نداشته باشد، چه سودی دارد؟ و «متن» ی که هیچ واکنشی ایجاد نکند، آیا واقعا یک «متن» است؟
بیائیم کمی فروتنانه تر و بسیار کاربردی تر سخن بگوئیم. دلایل انفعال چیست و این انفعال کجا و به شکلی خود را نشان می دهد؟ آیا نویسندگان ایرانی در ایران به همان اندازه منفعلند که در خارج از ایران؟ آیا در فارسی همان اندازه که در زبان های بین المللی؟ آیا همه حوزه ها از ادبیات و سیاست و علوم اجتماعی دچار انفعال شده اند یا برخی از آنها؟ در این یادداشت کوتاه نوروزی بدون آنکه قصدمان تلخ کردن کام ها در این ایام باشد، باید جسارت آن را داشته باشیم که برخی از مباحث و مسائل را با صراحت بگوئیم وببینیم وگرنه وقتی که صرف این نوشتن ها می شود برای نویسنده و وقتی که صرف خواندن می شود بیهوده تلف شده است و گذران اوقات در طبیعت ولو با هوایی نه چندان سالم کاری عقلانی تر خواهد بود.
نوشتههای مرتبط
انفعال، پدیده ای اجتماعی و شناخته شده است که حاصل موقعیت های بحرانی و یا نیمه بحرانی است به ویژه زمانی که چشم اندازی برای خروج از آنها وجود نداشته باشد یعنی به عبارت دیگر زمانی که امیدی وجود نداشته باشد و کنشگر اجتماعی به این «نتیجه» برسد که تلاش هایش بیهوده بوده و هست و بهترین روش آن است که در خود فرو رفته و «منتظر» بماند، ولو آنکه این انتظار همچون «در انتظار گودو» ماندن بکت، بیهوده باشد و حتی خودش نیز به این مسئله آگاهی داشته باشد. اما انفعال، به هیج رو امری ناگزیر و از آن هم کمتر «طبیعی» نیست. نظام بیولوژیک کالبدی ما به صورتی ساخته شده است که حتی در بدترین شرایط نیز، به صورتی خودکار دربرابر خطرات و تهدیدهایی که به آن یورش می برند، مقاومت می کند: مقاومت در این حالت وابسته ای از میزان «شانس موفقیت» نیست. برای نمونه اگر فردی در خطر خفگی قرار بگیرد تا آخرین لحظه با تمام وجود ولو آنکه کوچکترین شانسی نداشته باشد، از خود مقاومت نشان می دهد و دست و پا می زند، زیرا این در ذات امر حیاتی است که خود را حفظ کند و اگر چنین نباشد، بی شک آن پدیده حیاتی دچار آسیب و بیماری کمابیش شدیدی شده است: افسردگی یکی از این بیماری ها است که همراه با گرایش شدید به خودکشی پدید می آید. با این استدلال آیا می توان انفعال نسبی کنونی را حمل بر وجود نوعی آسیب شناسی عمومی ذهنی در نزد نخبگان فکری تلقی کرد و از نوعی «افسردگی» فکری سخن گفت که نتیجه منطقی آن نیز باید تمایل به نوعی «خودکشی ذهنی» باشد. به باور ما در این استدلال چندان از واقعیت دور نیستیم، هر چند این واقعیت بسیار غم انگیز جلوه کند.
واقعیت در آن است، که روشنفکران و نخبگان ما در بخشی بزرگ از آنها و نه البته همه آنها، اغلب از روبرو شدن با خود، گذشته و حال خود، چشم اندازه های آینده خویش، و طبعا درک جهان به گونه ای که هست و نه به گونه وهم آلودی که آنها آن را می بینند، ناتوانند و این امر سبب آن می شود که به سوی نوعی آسیب شدید فکری هدایت شوند که طبعا موقعیت های نامناسب محیطی، از جمله تشدید فشارهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی این وضعیت را تقویت می کند. در این «حالت» قهر کردن و در انتظار «وضعیت بهتر» ماندن، به باور ما، به گونه ای نشانگان بیماری است که توهم را به صورتی نظام مند جایگزین واقعیت می کند و بدین ترتیب تلاش می کند از ساختارها و زبان اسطوره ای – خیالین دارویی آرام بخش برای خود بسازد که متاسفانه هر چه بیشتر در حال تبدیل شدن به دارویی توهم زا و مخدر و هر چه کمتر و کمتر کارا است.
چند مثال برای این ساختارهای توهمی به نظر ما کافی می نماید: در ده سال اخیر در حالی که تمام جهان به این نتیجه رسیده اند که ایدئولوژی اقتصاد راست گرایانه و بدون تنظیم بازار نمی تواند هیچ مشکلی را در نظام های پیچیده اجتماعی حل کند و حتی راست ترین سیاستمداران سخن از نوعی کنترل بازار و نیاز به بازنگری در نظام های توزیع و بنابراین افزایش عدالت اجتماعی می برند، در کشوری که هنوز پایه های اولیه بازار مدرن شکل نگرفته و زیر نفوذ انواع و اقسام پیوندهای ناسالم سنتی و بیمارگونه است، شمار نسبتا بزرگی از نخبگان ظاهرا به تازگی «فضیلت های بازار» را، آن هم به سبک قرن نوزدهمی اش کشف کرده و دائما در این باره داد سخن می دهند و حتی زحمت بازخوانی نظریه های جدید را در این زمینه به خود نداده و به جای آن ترجیح می دهند باز به سراغ ارواح گذشتگان از حزب توده گرفته تا مسئولیت تاریخی «چپ» ها (کدام «چپ ها»؟) در سرنوشت جامعه بروند و جامعه را در آستانه قرن بیست و یکم از بازگشت اشباح حزب توده ای ِ آبرو باخته، ورشکسته و نابود شده، بترسانند. مثالی دیگر: در حالی که در کمتر نقطه ای از جهان جز در پهنه هایی به شدت دور مانده از مباحث فکری، کسی شعارهای ملی گرایانه سرداده و در پی دست و پا کردن ساختارهای افسانه ای ملت سازی و ساختن گذشته های طلایی ملی و قومی برای خود است، و موضوع تاریخ به حوزه های دانشگاهی و به دور از جنجال های رسانه ای واگذار شده است، بخش بزرگی از انرژی گروهی از نخبگان و روشنفکران ما صرف آن می شود که خود را غرق این مباحث کنند و کلید حل مشکلات خود را در به توصیف و تامل بر موقعیت های هزاران سال پیش متمرکز کنند و استنادهایشان به متونی باشد که قرن ها قبل نوشته شده است و نیاکانی که معلوم نیست نه با ما رابطه ای ژنتیکی داشته باشند و نه فرهنگی ( و هیچ تفاوتی هم نمی کند که کدام گزینه درست باشد). این در حالی است که چنین سخنان و استدلال هایی را در غرب و در چرخه های فکری، صرفا می توان از طرف احزاب و شخصیت های فاشیست و نوفاشیست و کمابیش متوهم شنید. برای مثال هیچ روشنفکر ولو راست و محافظه کاری را در فرانسه نمی بینیم که پرچم ناپلئون را به دست گرفته و در باب «قهرمانی های ملی» قلمفرسایی کند، همانگونه که بعید است که راست ترین سیاستمدار یا روشنفکر در یونان ، تازه به یاد نیاکان هزاران سال پیش خود بیافتد و رسالت خود را تجلیل از مقام شامخ «هومر» بشمارد، زیرا به این ترتیب خود را مضحکه خاص و عام خواهند کرد: امروز اگثریت آدم های کوچه و خیابان هم می دانند این افسانه ها یا واقعیت های تاریخی دردی را از آنها درمان نمی کند، اما در طول تاریخ میلیون ها نفر را به کشتن داده است. اما اینها، حرف ها و رفتارهایی هستند که به صورت واکنشی در نزد روشنفکران ایرانی و تبعا گروهی از «هواداران» مردمی آنها به صورت گسترده دیده می شود. شکی نیست که چنین سخنانی در موقعیتی مناسکی از سال (نوروز) که باید با بیشترین میزان از کلیشه های «باستانی» روبرو باشیم، شاید به دور از انتظار باشد، منتها بهتر است هر چه زودتر به خود آئیم و بفهمیم که حتی این مراسم نیز اگر در چارچوب مدرن خود و در اندیشه امروزین تفسیر و درک و اجرا نشوند، جز یک موقعیت و ساختار توهم آمیز و حتی زیان بار (نگاه کنیم به هزینه بیش از یک ماه تعطیلی در جهانی که هیچ جشن ملی و تاریخی بیش از یک روز تعطیلی به همراه ندارد) نیست و توهم و پناه بردن به مواد توهم زا همواره یک نتیجه داشته و دارد: از دست رفتن عقل و هوش، دستخوش دستکاری های فکری شدن حتی از جانب خود، و سرانجام جان سپردن در ناامیدی مطلق. بنابراین پاسخ برای پرسش نخستین تا اندزه زیادی برای ما روشن است: اینکه نخبگان ما فروغلطیدن در ساختارهای توهم را بهترین راه حل در برابر مشکلات محیطی می بیننند که هر چه بیشتر پرخاشگرانه تر عمل می کند، ساختارهای توهم زایی که تنها و تنها مشروعیت خود را از «واکنش» دربرابر کنش هایی می یابد که محیط به آنها دست می زند، اما زمانی که روشنفکران ونخبگان که باید خود منشائی برای تامل و اندیشیدن باشند به صورتی مکانیکی بر اساس واکنش عمل کنند چگونه می توان به خلاقیت و برون آمدن عموم مردم از انفعال و رخوت و تن سپردن آنها به چیزی که سرنوشت خود می پندارند بود؟
سال را با آرزوی آن شروع کنیم که تمام تحلیل ها و استدلال هایمان در این نوشته کوتاه نادرست باشد و همه چیز در نزد اندیشمندان بی نظیرمان در جهان، بر وفق مراد.
این نسخه نهایی ای است از یادداشت مدیر انسان شناسی و فرهنگ در روزنامه بهار ویژه نوروز و با آن یادداشت در موارد متعدد متفاوت است.