انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

«حقِ به شهر»

نقد و بررسی «حق به شهر»، نوشته دیوید هاروی، ترجمه خسرو کلانتری، انتشارات مهرویستا

روند جهانیِ توسعه‌ی شهرها در چند دهه‌ی اخیر، ضمن بی‌خانمانی هولناک جمعیت کثیری از اقشار فرودست جوامع در سراسر جهان، به طرز فجیعی موجب تخریب محیط زیست شده است. هر دوی این امور نه تنها به وجود آورنده‌ی گفتمان‌های اعتراض‌آمیز از سوی جامعه روشنفکری بوده، بلکه حتا در برخی مناطق جنبش‌هایی را هم به راه انداخته است. دیوید هاروی در نوشتاری تحت عنوان «حقِ به شهر»، به تحلیل شرایط به وجودآورنده‌ی این وضع («شهری‌گرایی») می‌پردازد. وضعیتی که چنانچه در زیر خواهیم دید، به نوبه‌ی خود، حتا می‌تواند به نوعی تبیین‌کننده‌ی برخی از مسائل شهری در ایران باشد؛ چرا که پدیده‌ی توسعه‌ی شهری و یا رشد روزافزون کلان‌شهرها نه فقط امری جهانی است، بلکه مهمترین ابزار کارآمد سرمایه‌داری در ساختار شهری خصوصاً کشورهای در حال رشد است که از نشانه‌های آن می‌توان به افزایش بی‌جهت قیمت زمین در یک منطقه، تراکم فضایی، عرفی شدن جریمه ساخت و ساز به شهرداریها (به منزله‌ی درآمد شهرداری‌ها) و … توجه کرد.

باری، بر اساس تحلیل هاروی روند توسعه‌ شهرها در حال حاضر قبل از هر چیز ابزار بسیار قدرتمند و مؤثری در سیاستگذاری‌های نئولیبرالیستی است: فرایندی با رویکردِ «شهری‌گرایی»، در مفهوم نظریه‌ی پیش‌گویانه‌ی هانری لوفور در دهه‌ی ۶۰ (پیشگویی برچیده‌ شدن تمایز بین شهر و روستا) ؛ رویکردی که به نظر می‌رسد تنها در شهرهایی از قدرت عمل برخوردار است که نمی‌توانند دو عنصر بسیار با اهمیت شهری یعنی دولت و سرمایه را تحت کنترل دموکراتیک درآورند. آری از نظر هاروی تنها در چنین وضعیتی است که تحققِ شهری‌گرایی می‌تواند شهر را با توزیع ناعادلانه‌ی فضا و موقعیت مواجه سازد….

هر چند مدت زمانی است که دیگر سخنی درباره‌ی شهرهای مطلوب و به اصطلاح آرمانی نیست، اما این به معنای عقب نشینی از تفکر آرمانی درباره‌ی شهر نیست؛ بلکه فقط به نظر می‌رسد اندیشمند عصر حاضر، با توجه به تجربه‌های تلخ و پر فراز و نشیب قرن بیست، محتاط تر و به بیانی واقع‌گراتر شده‌ است. اما در عوض از طریق نقد مسائل شهری و خصوصاً نقد بنیان‌های مسئله‌ساز، به طرح مطالبات دموکراتیک در شهرها می‌پردازد. چرا که امروزه برای این گروه از متفکران و یا به عبارتی اندیشه‌پردازانِ مسائل شهری، دیگر مثل روز روشن است که به قول مارکس و انگلس، شهرها جلوه‌گاه تضادهای سرمایه‌داری‌اند. ارتباط این تضاد را با شهر می‌توان در تلقی شیءوارگی شهر در فرهنگ بورژوایی دید. در این دیدگاه «شهر» هم همچون سایر چیزها، تنها موقعیتی شیءواره دارد و صرفاً به‌منزلهِ فرصت و موقعیتی برای درآمد و سودهای فراوان دیده می‌شود؛ به عبارتی هرگز به ذهنیت بورژوازی خطور نمی‌کند که «آدم شهری»، به معنی انسانی است که مقیم شهر است و دست‌پرورده‌ی سازمان اجتماعی آن؛ همانگونه که اصلا درکی از این فکر نمی‌تواند داشته باشد که آدمی همراه با سازمان‌های اجتماعیِ خود ساخته‌اش، مسئول حفاظت از شهرها و منابع آن است. آری این فرهنگ چنان منزوی و بیگانه نسبت به جهان و موقعیت خویش است که طبع و سرشتی خودشیفته و در نتیجه اساساً ناسازگار با «مشارکت همگانی» دارد. و به همین دلیل است که تصور می‌کند باید بر همه چیز «مدیریت» کند، آنهم از بالا! از اینرو می‌خواهد «مدیرانه» یعنی از راه برنامه‌ریزی و طراحیِ از بالا، همه چیز را به کنترل و نظارت خود درآورد و از جمله شهرها و مسائل آن را ….؛ این فرهنگ به موازات اینکه خود را صاحب و مالک شهرها می‌داند، به طرز مضحک و باور نکردنی تصور می‌کند که باید به جای سایر گروههای اجتماعی باز هم خود تصمیم گیری کند! یعنی بدون مشورت با کسانی که به اصطلاح می‌خواهد برایشان برنامه‌ریزی کند… و از همه رقت‌انگیزتر اینکه تصور می‌کند با یک چنین دیدگاهی می‌تواند مسائل دردناک شهرها را درمان کند. غافل از آن که مشکلاتِ شهرها تنها زائیده‌ی یک چنین فرهنگ و دیدگاهی‌ست: فرهنگی که شهرها و طبقات اجتماعی رانده شده از قلمرو سیاسی و فرودست را مقهور خود کرده است.

از سوی دیگر این فرهنگ تلاش می‌کند ابداع کننده‌ی سبک زندگی بر اساس نیازهای بازار باشد. و در اینجاست که مفهوم شهر در چارچوب «شهری‌گرایی» به مکانی برای مصرف تلقی می‌شوند و شهروندگرایی به مصرف‌کنندگی‌ِ آزاد و به اصطلاح با نشاط تنزل می‌کند. هاروی درباره‌ی سبک‌های زندگی خاص نظام سرمایه‌داری که در حقیقت نقشی درمانگرانه برای بیرون آوردن نظام از بحران دارند، می‌نویسد: “شهری‌گرایی صرفاً محدود به تأسیسات زیربنایی نمی‌شود، بلکه هربار که اتفاق می‌افتد با خود دگرگونی‌ای در سبک زندگی می‌آورد. سبکی که وظیفه دارد تا سرمایه‌‌ای مازاد برای نظام سرمایه‌داری به وجود آورد. از اینرو در خصوصِ ماجرای شهر پاریس در زمان شهرداری اوسمان (۱۸۵۳) می‌نویسد، در پروژه‌ی وی “نه تنها تبدیل زیربنای شهری، بلکه همچنین ساختمان یک شیوه‌ی نوین زندگی و شخصیت شهری را در بر می‌گرفت. پاریس به «شهر نور»، مرکز بزرگ مصرف، گردشگری و تفریح تبدیل شد” (ص۱۹)؛ و البته همه‌ی اینها فقط برای استفاده‌ی طبقات مرفه بود و نه همگان. چرا که اوسمان (هوسمان) با تخریب محلات فقیرنشین پاریس، ساکنان آنرا بیرون رانده بود. همانگونه که بعدها طرح عظیم بزرگراههای رابرت موزز (۱۹۴۰) در آمریکا بی‌توجه به اعتراض ساکنین محلات به تخریب و ویران کردنِ آنها. چرا که توسعه‌ی شهری در ایالات متحد آمریکا مستلزم توسعه‌ پیراشهری نیز بود به بیانی مستلزم رشد زندگی مصرفی به سبک آمریکایی؛ تولید اتوموبیل‌های بزرگ و مصرف سرسام آور بنزین، عادت خانواده‌ها به داشتن دو اتوموبیل و مصرف بی‌رویه محصولات جدید (ص۲۱).

باری، چنان که می‌دانیم مطابق تحلیل‌های مارکسیستی، از همان ابتدای سلطه‌ی نظام سرمایه‌داری، نه تنها شهرها برای چنین فرهنگی (بورژوایی)، محل تولید انباشت سرمایه بوده، بلکه محل رفع بحرانهای نظام نیز بوده است؛ و از قضا دیوید هاروی به تبین و تحلیل این رابطه‌ی تنگاتنگ می‌پردازد. چنان که با یادآوری برنامه‌ریزی‌های اوسمان شهردار معروف پاریس(۱۸۵۳)، نجات امپراتوری ناپلئون بناپارت را از بحرانِ رکود سرمایه و بی‌کاری بازمی‌نماید. بحرانی که تنها به واسطه‌ی توسعه‌ی شهری و ساخت و ساز، بورژوازی را از خطر سقوط رهانید. هاروی درباره‌ی اوسمان و پروژه‌ی او می‌نویسد: “او مناطق مسکونی اطراف شهر را به شهر الحاق کرد و محله‌های کاملی چون له‌آل (Les Halles) را از نو طراحی نمود. برای انجام این کار اوسمان به موسسه‌های مالی و اعتباری جدید نیاز داشت: کردی موبیلیه ( Credit Mobilier) و کردی ایموبیلیه (Credit Immobilier) که در مسیر نظریات سن سیمونی ساخته شده بودند” (صص۱۸ ـ ۱۹). موسساتی که می‌توانستند از طریق پرداخت وام، حداقل تا مدتی مسئله‌ی ذاتیِ سرمایه‌داری یعنی «بحران سرمایه‌ی اضافی» را تسکین بخشند. می‌گوییم تا مدتی زیرا همانگونه که تاریخ نشان داده، اثر این ُمسکن‌ها همواره موقت بوده است. چنانکه راهکار اوسمان فقط پانزده سال دوام آورد. اکنون در اریکه‌ی قدرت سیاسی فرانسه این ناپلئون سوم است که موظف به برقراری بالانس در نظامی است که ساختارهای مالی‌اش دوباره دچار بحران شده است. به گفته‌ی هاروی در این ایام به دلیل نظامِ اعتباری بی‌اندازه توسعه یافته و سقوط نظام مالی، ناپلئون سوم از سر ناچاری و درماندگی به جنگ علیه آلمان روی می‌آورد…

آری برای نظام سرمایه‌داریِ شیء انگار، بسیار طبیعی است که نه فقط موقعیت‌های شهری را به نفع خود برهم زند و به عنوان مثال طبقات فرودست را از مناطقی که سالهای سال در آن ساکن بوده‌اند بیرون براند، بلکه حتا حاضر به جنگ افروزی، ویرانی و کشتارهایی هولناک نیز هست. جنگ‌افروزی‌هایی که هرچند می‌دانیم اساسی توسعه‌طلبانه دارند اما جهت مردم‌فریبی با عناوین و بهانه‌های مختلف پوشانده می‌شوند.

باری، مدافعان نظام سرمایه‌داری با وجود شکست پروژه‌ی اوسمان (شکست راهکاری قطعی و همیشگی)، در نهایت از سر ناچاری این واقعیت را پذیرفتند که برای رویارویی با تضادهای ساختاری این نظام، «راه حلی برای همیشه» وجود ندارد. هم از اینرو بار دیگر در دهه‌ی ۱۹۴۰ پروژه‌ی اوسمان در ایالات متحد آمریکا مورد توجه قرار گرفت و این‌بار این راه حل «قصابی کردن» شهر (اصطلاحی که نخستین بار خود موزز به کار گرفته بود) دنبال شد. باید توجه داشت که استقبال و پذیرش طرح موزز در آن ایام بدین معنی است که اکنون سرمایه‌داری به این نتیجه‌ی قاطع رسیده است که نه تنها راه حلی برای خلاص شدن از شر بحرانها وجود ندارد، بلکه در مواقع بحرانی، شهر و برنامه‌ریزی‌ توسعه‌ی آن قادر است تا مدتی نظام را از شر مسائل مالی‌ نجات دهد. شاید اگردر جایی بخوانیم و یا بشنویم که رابرت موزز به ایجاد شبکه‌ی راهها و یا دگرگون‌سازی زیر بنایی شهر نیویورک پرداخت با خود بگوییم، «چه خوب! کار او که مفید بوده است پس چرا از وی با نکوهش یاد می‌شود»؛ اما اگر بدانیم وی (همچون اوسمان) زمین‌ مورد نیاز توسعه‌ شهری را با تصرف بی‌رحمانه‌ی سکونتگاههای طبقات فرودست جامعه اعم از کارگر یا زاغه نشین‌های اطراف شهرها تأمین کرده است، و آنها را به موقعیت حاشیه‌ای‌تر تنزل داده است، آنگاه متوجه وخامت نحوه‌ی «حل مسائل» نظام سرمایه‌داری خواهیم شد. به بیانی باید گفت این نظام مسائلش را حل می‌کند اما با هزینه‌ی بی‌نوایان شهری (صص ۳۲ ـ ۳۳).

نقل قول بسیار جالبی هاروی از انگلس آورده که نشان می‌دهد وقتی سرمایه‌داری برای حل بحران‌های خود دست به دامن زمین‌های شهری می‌شود، چگونه با وقاحت در ارزش قیمت زمین‌ دستکاری می‌کند. مسلماً امروز، پس از این همه سال یادآوری نکته‌ سنجی انگلس امری تکراری است، اما نکته‌‌ی همچنان قابل تأمل این است که علارغم گذشت این همه سال هنوز سرمایه‌داری نتوانسته هیچ تغییری در روش خود بدهد. بهرحال انگلس می‌گوید: “رشد شهرهای مدرنِ بزرگ باعث می‌شود که زمین در برخی نواحی به خصوص در نواحی مرکزی، به گونه‌ای ساختگی و چشم‌گیر ارزشی فزاینده یابد؛ ساختمان‌هایی [قدیمی] که در این نواحی بنا شده‌اند بر این ارزش نمی‌افزایند بلکه آن را کاهش می‌دهند، زیرا که آنها دیگر به شرایط جدید تعلق ندارند. آنها تخریب می‌شوند و جای خود را به بناهای دیگر می‌دهند. این امر به طور عمده در مورد خانه‌های کارگری صادق است…” (ص۳۳).

چنانچه گفتیم تمامی این راهکارها، موقتی هستند و هر از گاهی چنان بحران اوج می‌گیرد که ورشکشتگی نظام سرمایه‌داری از سوی تحلیل گران اعلام می‌شود. به عنوان مثال هاروی از بحران ۱۹۷۳ یاد می‌کند، که از “ترکیدن حباب بازار جهانیِ معاملات املاک آغاز شد” (ص۲۳). به واقع باید گفت پاسخ به این بحران و یا به عبارتی راه‌حلی که برای آن اندیشیده شد، همچنان که هاروی هم تأیید می‌کند، عصر جدیدی برای سرمایه‌داری رقم زد: ورود نظام به مرحله‌ی نئولیبرالیسم….

از این زمان به بعد است که دولت‌ها خود بخشی غیرقابل گسست از ساختار جهانی سرمایه‌داری می‌شوند (ص ۴۰). به بیانی اکنون منافع حکومتها به منافع شرکتها گره می‌خورد؛ زیرا دولت‌مردان با امکانات دولتی (فی‌المثل منابع اطلاعاتی و یا سایر امکاناتِ انحصاری خود و غیرقابل دسترس برای همگان) به عنوان سرمایه‌گذار وارد بازارهای مالی می‌شوند و بدین ترتیب بخشی از پیکره‌ی سرمایه‌داریِ جهانی را می‌سازند. باری، بدین ترتیب فهرست‌ بلند بالایی از دولت‌مردانی منتشر می‌شود که دارنده‌ی سرمایه‌هایی کلان در بانک‌هایی هستند که خاص ثروتمندان جهان است. بنابراین به گفته‌ی هاروی عصر حاضر، حامل “سیطره‌ی رهبری سرمایه و دولت” است (ص ۳۷). این سیطره‌ ما را متوجه خطری می‌کند که انسان امروزی را مورد تهدید قرار می‌دهد. زیرا بنا بر استدلال هاروی دیگر فرقی نمی‌کند دولت‌ها از چه حکومتی برخوردارند؛ همین اتحاد به خودی خود کافی است تا فجایعی همچون قتل عام مارس ۲۰۰۷ در ناندیگرام (در بنگال غربی) رخ دهد: “قتل عامی که توسط دولت مارکسیستی ایالت ترتیب داده شده بود”. آنهم به این دلیل که حزب کمونیست هند (حزب حاکم)، بی‌توجه به مخالفت و اعتراض کشاورزان، زمین آنها را برای طرف قرارداد خود (مجتمع اندونزیایی گروه اسلیم) در نظر می‌گیرد و با یورش وحشیانه‌ی پلیس ۱۴ نفر کشته و دهها تن زخمی به جا می‌گذارد (ص ۳۷)؛ و یا فجایع دیگری که مدت زمانی است به دلیل همین اتحاد نئولیبرالیِ «دولت‌ و سرمایه» در چین، آمریکا، برزیل، روسیه، کره، مکزیک و بسیاری از کشورهای دیگر در حال وقوع است. وقایعی که همگی خبر از وضعیت عصری می‌دهند که وحشت و ترور تبدیل به امری طبیعی و روزمره شده است. بهرحال اکنون با واسطه‌گری دولت‌ها (به منزله‌ی دلال؟) و تأمین وام و اعتبار، بحران اقتصادی کشوری همچون آمریکا قابل حل می‌شود (صص۲۴ـ ۲۵). به عنوان مثال هاروی به روند جهانی شده‌ی شهری‌گرایی در انگلستان و اسپانیا اشاراتی دارد و یا از چینِ تازه رسیده‌ به فرهنگ‌ِ بورژوایی (بخوانیم مصرف‌گراییِ تازه به دوران رسیده)‌ای می‌نویسد که ‌‌به دلیل شتابی که در این راه دارد: “از سال ۲۰۰۰ تا کنون حدود نیمی از عرضه‌ی سیمان جهان را به کار برده است” (ص۲۵). و این می‌تواند بدین معنی باشد که شهری‌گراییِ شتاب‌آمیز دولت چین به تنهایی کافی است تا ابعاد تخریب حریصانه‌ی محیط زیست را در کلانشهرهایی ترسیم کند که امروزه در سراسر دنیا همچون قارچ از زمین می‌رویند: “در این دوران بیش از صد شهر از حد یک میلیون جمعیت فراتر رفته‌اند و دهات کوچکی مانند شنزن [در چین] به کلان شهرهایی با جمعیت ۶ تا ۱۰ میلیون تبدیل شده‌اند” (همانجا). و اگر بدانیم امروز شهری‌گراییِ چینِ کمونیست از طریق ادغام با بازارهای مالی چگونه خود را جهانی کرده است، بیش از پیش از پشت‌کار آنها در شناسایی و تصرف فرصت‌های سرمایه‌گذاری تعجب خواهیم کرد. به عنوان مثال بد نیست بدانیم مطابق گزارش هاروی بانک مرکزی چین فعالیت خود را چنان فرامرزی کرده است که در بازار وام مسکن ثانوی در ایالات متحد آمریکا مشغول به کار است: اتحادی که باعث می‌شود تا گاه از سر درماندگی احساس کنیم در جهانی به سر می‌بریم که به «کارگاه ساختمانی» تبدیل شده است…. همه جا داربست های ساختمانی برپاست. همه جا طرحهای عظیم در حال سربرکشیدن‌اند. جهانی انباشته از کارگاه‌‌های ساختمانی…. کارگاه‌هایی که به نقل هاروی از مایک دیویس (Mike Davis) “با دنیای منطقه‌ی زاغه‌ها در تصادم است” (ص۳۹)….

اما چه چیز باعث می‌شود این «تصادم» علارغم شورش‌های طبقات فرودستِ شهری علیه ظلم و خشونت شهری‌‌گرایی هر بار بدون نتیجه رها شود و به انسجام و اتحاد با «تصادمات» مناطق دیگر (حتا در سایر کشورها) نینجامد؛ به نظر می‌رسد این شورش‌ها با وجود عدم انسجام و اتحاد مطالبه‌‌ای برای «حق به شهر» است. هاروی این حق را ” بسیار فراتر از آزادی فردی در دسترسی به امکانات شهری” می‌داند (ص۱۴). به بیانی می‌توان گفت حقی همگانی و مشارکتی در نحوه‌ی تغییر شهر است؛ چرا که آگاهیِ مستتر در حقِ به شهر، از این امر با خبر است که در هر تغییری که در شهر به وجود آوریم، خود را نیز دگرگون خواهیم کرد زیرا نحوه‌‌ی هستیِ آدمی هرگز نمی‌تواند چیزی جدا و منفک از هستیِ مکانی‌اش باشد. بنابراین بر اساس این واقعیت عینی، مادی و هستی‌شناسانه است که حقِ به شهر، حقی همگانی است…

باری، به دلیل آسیب کاملاً جدی ناشی از شهری‌گرایی و خشونت برخاسته از آن که دامن‌گیر اقشار فرودست و حاشیه‌ای شده است، هاروی با توجه به مخالفت و اعتراض و آشوب‌های به راه افتاده در سراسر جهان، به استقبال نظریه لوفور می‌رود و این پرسش را مطرح می‌کند که “آیا جرأت می‌کنیم آنرا مبارزه طبقاتی بنامیم؟” (ص ۴۴). مبارزه‌ای که در یک‌سوی آن اتحاد نامیمون دولت و سرمایه به چشم می‌خورد و در طرف دیگر اقشار محروم و رانده شده از قلمرو عمومی؛ اقشاری که از نظر دیوید هاروی تا دگرگونی عظیم و برهم زدن سلطه‌ی حاضر قدمی فاصله ندارند. فقط کافی است به مبارزات خود سمت و سویی هدفمند و وحدت‌بخش دهند: لوفور حق داشت اصرار داشته باشد که انقلاب یا باید شهری، به معنای وسیع کلمه، باشد یا هیچ” (ص۴۴).

اصفهان ـ فروردین ۱۳۹۲

این متن در چارچوب همکاری «انسان شناسی و فرهنگ» و مجله «جهان کتاب» منتشر شده است.پرونده «زهره روحی» در انسان شناسی و فرهنگ