انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

روزنوشتِ عزا (یادداشت‌های رولان بارت)- بخش اول: ماهِ اکتبر

رولان بارت، برگردان آرزو مختاریان

 

۲۶ اکتبر ۱۹۷۷

 

شبِ اوّلِ عروسی.

 

ولی شبِ اوّلِ عزا؟

 

۲۷ اکتبر

 

– تو بدنِ هیچ زنی را نشناخته‌ای!

–    من بدنِ مادرم را شناخته‌ام، مریض و بعد محتضر.

 

 

 

۲۷ اکتبر

 

هر روز صبح، حوالی ۶:۳۰، بیرون توی تاریکی، دینگ دینگِ سطل‌های زباله.

 

 

او با خیال راحت می‌گفت: بالاخره شب تمام شد (تمامِ شب درد می‌کشید، تنها،ِ مشغله‌ای ناگوار).

 

 

تا کسی می‌میرد، ساختِ آشفته‌ی آینده (جابه‌جایی اثاثیه و غیره): آینده‌شیدایی.

 

 

 

۲۷ اکتبر

 

کی می‌داند؟ شاید چیز باارزشی در این یادداشت‌ها باشد؟

 

 

 

۲۷ اکتبر

 

– SS: من از تو مراقبت می‌کنم و تجویزِ من قدری آرامش است.

 

 

– ٔRH: شش ماه است افسرده‌ بوده‌ای چون می‌دانسته‌ای. سوگواری، افسردگی، کار، و غیره – ولی طبق معمول با ملاحظه‌کاری گفته شد.

 

 

آزردگی خاطر. نه، سوگواری(افسردگی) فرق دارد با مریضی. از چه قرار است شفا پیدا کنم؟ چه وضعیتی پیدا کنم، چه زندگی‌ای؟ کسی که قرار است به دنیا بیاید، لوح سفید نمی‌ماند، بلکه یک موجود اخلاقی می‌شود، سوژه‌ی ارزش‌ می‌شود، نه یکپارچگی.

 

 

 

۲۷ اکتبر

 

بی‌مرگی. هیچ وقت این مرتبه‌ی غریبِ پیرونی را نفهمیده‌ام: نمــی‌دانم و بس.

 

 

 

۲۷ اکتبر

 

همه درجه‌ی شدتِ سوگواری را حدس می‌زنند- من حسّش می‌کنم. ولی اندازه‌گیری اینکه چقدر آن کس متأثر شده غیر ممکن (یاوه، علائمِ متناقض)است.

 

 

 

۲۷ اکتبر

 

-“ابداً! ابداً!”

 

– معهذا تناقضی‌‌ هست: این “ابداً” ابدی نیست، چون یک روز خودت هم می‌میری.

 

“ابداً” بیانِ یک بی‌مرگ است.

 

 

 

۲۷ اکتبر

 

جلسه‌ی شلوغ. پوچیِ فزاینده‌ی ناگزیر. به او فکر می‌کنم که اتاق بغلی‌ست. همه چیز فرومی‌ریزد.

 

 

اینک آغازِ صوریِ سوگواری مدید و بزرگ.

 

 

برای اولین بار در این دو روز، ایده‌ی قابل قبول مرگِ خودم.

 

 

 

۲۸ اکتبر

 

آوردنِ بدنِ مامان از پاریس به اورت (با JL و مأمور کفن و دفن): توقف برای ناهار در یک غذاخوری تنگ و تارِ بین راهی، در سورینی (بعدِ تور). آنجا مأمور کفن و دفن “همکار”ی را(که جسدی را به هوت-وین می‌برد) می‌بیند و ناهار را با او می‌خورد. من یک ور میدان (با آن بنای موحش یادبود کشته‌ شدگان) با ژان-لویی قدمی می‌زنم، زمینِ برهنه، بوی باران. معهذا، چیزی مثل طعم زندگی (به خاطر بوی خوش باران)، اولین تخلیه، مثل یک ضربانِ زودگذر.

 

 

 

۲۹ اکتبر

 

چه چیز غریبی، صدایش را که آنقدر خوب می‌شناختم، که می‌گویند  تار و پود خاطره (“الحانِ عزیز….”) است، دیگر نمی‌شنوم. عین یک ناشنواییِ موضعی …

 

 

 

۲۹ اکتبر

 

در جمله‌ی “او دیگر رنج نمی‌کشد”، “او” به چه، به که برمی‌گردد؟ این زمان حال چه معنی‌ای می‌دهد؟

 

 

 

۲۹ اکتبر

 

این فکرِ – بُهت‌آور ولی نه اضطراب‌آور –که او “همه چیز” من نبوده است. وگرنه، نباید کارم را می‌نوشتم. از وقتی مراقبتش را می‌کردم، آن شش ماه آخر، واقعاً، “همه چیز” ِمن بود، و من به کل فراموش کرده بودم که می‌نوشتم. دیگر جز اینکه فقط مال او باشم چیزی نبودم. قبلاً، خودش را نامرئی می‌کرد که من بتوانم بنویسم.

 

 

 

۲۹ اکتبر

 

با این یادداشت‌ برداشتن‌ها، خودم را به ابتذالی که در من هست، می‌سپارم.

 

 

 

۲۹ اکتبر

 

امیالی که قبلِ مرگ او (موقع مریضی‌اش) داشتم، دیگر نمی‌شود برآورده شوند، چون آنوقت یعنی مرگِ او گذاشته برآورده‌شان کنم- شاید مرگ او در خصوص امیالم یکجور رهایی بوده. ولی مرگ او مرا تغییر داده، دیگر به چیزهایی که میل داشتم، میل ندارم. باید صبر کنم– با فرض اینکه همچو چیزی شدنی باشد– که میلِ تازه‌ای شکل بگیرد، میلی بعدِ مرگِ او.

 

 

 

۲۹ اکتبر

 

اندازه‌گیری سوگواری.

 

 

(فرهنگِ لاروس، یادکرد): هجده ماه سوگوارِ پدری، مادری بودن.

 

 

 

۳۰ اکتبر

 

در اورت: غمگین، آرام، عمیق(فارغ).

 

 

 

۳۰ اکتبر

 

… اینکه این مرگ نمی‌تواند به کل ویرانم ‌کند، یعنی من می‌خواهم یکنفس و دیوانه‌وار زندگی کنم، و برای همین، همیشه ترس از مرگِ خودم آنجاست، یک وجب جا به جا نشده.

 

 

 

۳۰ اکتبر

 

خیلی‌های دیگر هنوز به من مهر می‌ورزند ولی از حالا به بعد، مرگِ من کسی را نخواهد کُشت.

 

– چیزِ تازه همین است.

 

 

(مگر میشل؟)

 

 

 

۳۱ اکتبر

 

از ترسِ ادبیات کردنش – یا تا مطمئن نشوم ادبیاتش نمی‌کنم–  نمی‌خواهم درباره‌اش حرف بزنم، با اینکه ادبیات از همین حقایق نشأت می‌گیرد.

 

 

 

۳۱ اکتبر

 

دوشنبه، ۳ بعداز ظهر – اولین بار است که برگشتنه تنهام در آپارتمان. چطور قرار است اینجا تک و تنها سر کنم؟ در عین حال واضح است که هیچ جای دیگری در کار نیست.

 

 

 

۳۱ اکتبر

 

بخشی از من مشغول شب‌زنده‌داری نومیدانه‌ای‌ست؛ و در آنِ واحد، بخش دیگر مشغول رتق و فتق ناچیزترین امور من. این را من مثل مرض تجربه‌ می‌کنم.

 

 

 

۳۱ اکتبر

 

گاهی، خیلی کوتاه، یک لحظه‌ی سفید–  یکجور کرختی – که لحظه‌‌ی فراموشی نیست. از این وحشت می‌کنم.

 

 

 

۳۱ اکتبر

 

تیزبینی تازه‌ی غریب، دیدنِ زشتی یا زیبایی مردم ( در خیابان).

 

 

پرونده ی «رولان بارت» در انسان شناسی  و فرهنگ

http://www.anthropology.ir/node/2761

 

پرونده‌ی آرزو مختاریان در انسان‌شناسی و فرهنگ

http://anthropology.ir/node/28579