رولان بارت برگردانِ آرزو مختاریان
۱ نوامبر
نوشتههای مرتبط
آنچه از همه بیشتر بر من تأثیر میگذارد: سوگواریِ لایه لایه است – یک جور تصلبِ بافتها.
{که یعنی: بدون عمق. لایههای سطح – بلکه هم هر لایه: یک کل. آحاد)
۱ نوامبر
لحظههایی که “حواسام پرت” است (صحبت میکنم، یا میباید شوخی کنم) – و خشک و بیاشکم – دنبالاش سرریزِ ناغافلِ احساسات، اشکام را درمیآورد.
عدم تعیّنِ حسها: ممکن است هم کسی بگوید که من بیاحساسم و فقط خودم را سپردهام دستِ یک برانگیختگیِ زنانه(“سطحی”) بیرونی، خلافِ تصویر جدّی اندوهِ “حقیقی” – یا که عمیقاً درماندهام و تقلا میکنم جور دیگر نشان بدهم، که هرچه دور و برم هست را سیاه نکنم، ولی در لحظاتی دیگر نمیتوانم و “فرو میریزم”.
۲ نوامبر
نکتهی چشمگیر این یادداشتها، یک سوژهی ویران است مبتلا به حضور ذهن.
۲ نوامبر
(عصر با مارکو)
حالا دیگر میدانم که سوگواری من آشفته خواهد بود.
۳ نوامبر
از یک طرف، او از من همه را میخواهد، همهی سوگواری را، مطلقاش را (ولی بعد این او نیست، این منم که دارم او را به خواستِ چنین چیزی از من منسوب میکنم). و از طرف دیگر (حقیقتاً که خودش باشد) سبکباری را به من توصیه میکند، زندگی را، انگار هنوز دارد بهم میگوید: “ولی ادامه بده، برو بیرون، خوش بگذران…”
۴ نوامبر
این فکر، این حسی که صبح داشتم، از توصیه شدن به سبکباری در سوگواری، اریک امروز بهم میگوید تازگی همین را دوباره در پروست خوانده (گفتگوی بین مادربزرگ و راوی).
۴ نوامبر
دیشب، برای اولین بار، خواباش را دیدم؛ با لباس خواب صورتی اونیپیریاش دراز کشیده بود، ولی مریض نبود…
۴ نوامبر
امروز، حوالی ۵ بعد از ظهر، همه چیز کمابیش سر جای خودش قرار گرفته است: انزوای قطعی آنجاست، جز مرگ خودم چیز دیگری از آن مُراد نمیشود.
بغض توی گلو. از فرط درماندگی یک فنجان چای درست میکنم، نامهای را شروع میکنم، و چیزی را آن ور میگذارم – انگار، و چه چیز دهشتناکی، که من از این آپارتمانِ منظمِ حالا “مالِ خودم” لذت میبرم، ولی این لذت، خودش را تنگ میچسباند به یأسِام.
اینهمه، معنیِ سهو در هر کاری را نشان میدهد.
۴ نوامبر
حوالی ۶ بعد از ظهر: آپارتمان گرم، تمیز، خوشنور، مطبوع است. من اینطورش میکنم، باشور و باپشتکار (لذتاش را میبرم، به تلخی): بعد ازین و تا ابد، من خودم مادر خودم هستم.
۵ نوامبر
بعد از ظهرِ دلگیر. خریدِ مختصر. از قنادی (بیجهت) یک کیک چای میخرم. دخترک پشت پیشخوان وقتی دارد مشتری جلوی من را راه میاندازد میگوید (Voilà). همان کلمه که من وقتی برای مامان چیزی میآوردم، میگفتم، وقتی پرستاریاش را میکردم. یک بار، دم آخر، نیمههوشیار، تکرار کرد (Voilà) (من اینجام، کلمهای که تمام عمرمان به هم میگفتیم).
کلمهای که دخترِ پشت پیشخوان گفت، اشک به چشمهام آورد. (برگشتنه به آپارتمانِ صامت) مدت زیادی گریه میکنم.
به سوگواریام اینطور اِشراف پیدا میکنم.
یکسره در انزوا نیست، تجربی و غیره؛ یک جورِ راحتی باید بوده باشم، یک جورِ خودداری، که باعث شده مردم فکر کنند دردم کمتر از آنیست که خیال میکردهاند. ولی تا پیوند عاشقانه، آن “ما عاشق همیم”، دوباره پاره شود، سر و کلهی درد پیدا میشود. دردناکترین نقطه در انتزاعیترین لحظه…
۶ نوامبر
نرمی و راحتیِ صبحِ یک شنبه. تنها. اولین صبحِ یک شنبهی بدونِ او. من سیکل روزهای هفته را حس میکنم. با رشتهی دراز زمانهای بدونِ او مواجهم.
۶ نوامبر
من (دیروز) خیلی چیزها فهمیدم: بیاهمیتی چیزهایی که آزارم میداد (جاگیر شدن، راحتیِ آپارتمان، غیبت و حتا گاهی خنده با دوستان، برنامهها و غیره).
سوگواری من آن سوگواریایست که از رابطهی عاشقانه میآید نه از روالِ زندگی. بابتِ کلمات (کلمات عاشقانه)که به فکرم میرسند، سراغام میآید …
۹ نوامبر
من سوگواریام را لنگ لنگان طی میکنم.
جای سوز بیوقفه برمیگردد: کلماتی که با نفسِ بندآمده از درد به من میگفت، معمای انتزاعی و جهنمیِ درد که دارد خفهام میکند. (“R ِ من، R ِ من” – “من اینجام” – “جات آنجا راحت نیست”)
-سوگواری ناب، که دخلی به تغییر در زندگی، به انزوا و غیره ندارد. داغ، جای خالی رابطهی عاشقانه.
– نوشتنام، گفتنام کمتر و کمتر میشود، مگر همین (که به کسی نمیتوانم بگویم).
۱۰ نوامبر
مردم میگویند “دل” داشته باش. ولی دل داشتن مالِ وقتی بود که او مریض بود، وقتی پرستاریاش را میکردم و درد کشیدناش را، اندوهاش را میدیدم، وقتی مجبور بودم اشکهایم را قایم کنم. هر لحظه باید تصمیم میگرفتم، نقاب میزدم، و دل داشتن همین بود. – حالا دل داشتن یعنی اراده به زندگی و زیادیاش لازم نیست.
۱۰ نوامبر
محنتزده از سرشتِ انتزاعی غیاب؛ هنوز درد میآورد و جریحهدار میکند. اینطور انتزاع را بهتر میفهمم: غیاب است و درد، دردِ غیاب – و شاید پس عشق؟
۱۰ نوامبر
دستپاچه و کمابیش خطاکار چون گاهی حس میکنم سوگواریام تقلیل پیدا کرده به دستخوش احساسات شدن.
ولی مگر من تمام زندگیام همین نبودهام: برانگیخته؟
۱۱ نوامبر
انزوا= نداشتنِ کسی در خانه که بشود بهش گفت: فلان ساعت برمیگردم یا که بتوان بهش تلفن کرد و (گفت): (voilà)، من برگشتم.
۱۱ نوامبر
روز ناگوار. بیشتر و بیشتر تیرهروز. گریه میکنم.
۱۲ نوامبر
امروز – روز تولدم- احساس مریضی میکنم و نمیتوانم – و دیگر لازم نیست این را به او بگویم.
۱۲ نوامبر
{احمقانه}: دارم آوازِ سوزای* را گوش میکنم:”در دلام اندوهِ مهیبیست”، به گریه میافتم۲.
* که قبلاً مسخرهاش میکردم.
۱۴ نوامبر
از یک جهت، در برابر اینکه با نیایشِ مقام مادر اندوهام را شرح بدهم مقاومت میکنم.
۱۴ نوامبر
یک مایهی آرامش، همین (در نامهها)دیدنِ این است که خیلی از مردم(دورادور)، از روی حالتِ حضور او در “RB”1 متوجه شده بودند او چه بود، چه بودیم. پس اینجا موفق شده بودم، که همین اوضاع را بهتر میکند.
۱ Roland Barthes par Roland Barthes (“رولان بارت نوشتهی رولان بارت”)
۱۵ نوامبر
زمانی هست که مرگ یک رخداد است، پیش-آمد است، و تحت این عنوان، به حرکت وامیدارد، علاقمند میکند، تشدید میکند، فعال میکند، منقبض میکند. و بعد یک روز، دیگر یک رخداد نیست، یک دورهی دیگر است، فشرده، ناچیز، روایت ناشده، تیره، بی بازگشت: سوگواریِ واقعی، غیرقابل نفوذ در برابر هرگونه دیالکتیک روایی.
۱۵ نوامبر
من یا مجروحم یا نا-راحت
گاهی هم تندبادهای زندگی
۱۶ نوامبر
الان، هرجا، توی خیابان، توی کافه، من هر فرد را از منظرِ، بهناگزیر، خواهد-مُردن میبینم، که همان دقیقاً میرا بودن است. – و نیز پُر واضح است که به چشم من مثل کسانیاند که این را نمیدانند.
۱۶ نوامبر
بعضی وقتها میل برم میدارد(مثلاً، سفر به تونس)؛ ولی اینها امیالِ قبلند – یکجور نابهنگامند؛ از یک ساحل دیگر میآیند، از یک سرزمین دیگر، سرزمین قبل.- امروز، این سرزمینِ دلگیر و مسطح است – بیآب- و هرز.
۱۷ نوامبر
(بحرانِ اندوه)
(چون V برایم مینویسد که دوباره مامان را میبیند، خاکستری پوش در رویل)
سوگواری: ساحتِ وحشتناکی که دیگر در آن نمیترسم.
۱۸ نوامبر
علنی نکردن سوگواری (یا دست کم بیتفاوت بودن به آن) ولی تحمیل کردنِ حقِ همگانی به رابطهی عاشقانهای که متضمن آن است.
۱۹ نوامبر
{درهمیِ جایگاهها}. ماهها، من مادر او شده بودم. حالا انگار دخترم را از دست داده باشم (غمی بزرگتر از آن؟ فکرش را هم نکرده بودم).
۱۹ نوامبر
هراسناک فهمیدم چه ساده ممکن است لحظهای بیاید و دیگر خاطرهی حرفهایی که به من میگفت به گریهام نیندازد.
۱۹ نوامبر
سفر از پاریس به تونس. سلسله خرابیهای هواپیما. اقامتهای تمامنشدنی در فرودگاهْ قاطی جمعیتِ تونسیهایی که برای عید قربان برمیگردند خانه. چرا نحوستِ این روزِ خرابیها اینقدر خوب با سوگواری عجین شده؟
۲۱ نوامبر
درماندگی، بیعقبگی، بیعلاقگی: فقط، هر از گاه، تصویرِ نوشتن به مثابهی “چیزی خواستنی”، مأمن، “رستگاری”، برنامه، در یک کلام”عشق”، خوشی. گمان کنم یک زنِ پارسا همین انگیزهها را نسبت به “خدا”ش داشته باشد.
۲۱ نوامبر
همیشه آن چرخش دردناک (چون مبهم و غیرقابل فهم است) بین راحتی من در حرف زدن، در جلب شدن توجهام، در مشاهده کردن، در زندگی کردن مثل قبل، و تکانههای اندوه. رنجِ اضافی، بیشتر از این “درهم ریخته” نبودن. ولی پس شاید فقط از پیشداوریست که دارم رنج میبرم.
۲۱ نوامبر
از بعدِ مرگِ مامان، یک جور ضعفِ گوارشی– انگار نقطه ضعف من درست همان جایی بوده که از او بیشترین توجه را میگرفتم: غذا (هرچند ماهها بود دیگر خودش درست نمیکرد).
۲۱ نوامبر
حالا میدانم افسردگی از کجا میآید: از بازخوانی یادداشتهای امسال تابستانام، هم “مسحور”م (مشغول) هم مشتّت؛ برای همین، نوشتن در بهترین حالتاش صرفاً تقلید است. افسردگی وقتی میآید، که نتوانم در اوج اندوه به نوشتن چنگ بزنم.
۲۱ نوامبر
عصر
” من همه جا دچار ملالم”
۲۳ نوامبر
عصر منحوس در قابس (طوفانی، ابرهای سیاه، بنگلههای بدریخت، نمایش “فولکلور” در بارِ هتل شمس): دیگر نمیتوانم به افکارم پناه ببرم: نه در پاریس نه در سفر. دیگر پناهگاهی ندارم.
۲۴ نوامبر
حیرتِ من – و به واقع اضطرابِ من (ناخوشی من) ناشی از چیزیست که در واقع، فقدان نیست (نمیتوانم به عنوان فقدان توصیفاش کنم، زندگیام به هم نریخته)، بلکه زخم است، چیزیست که دل عشق را خون کرده.
۲۵ نوامبر ۱۹۷۷
+ ناگهی
ناگهی به زعمِ من این است: فقط آن حالت مفرطی که، مثلاً، مامان از اعماق آگاهی ضعیف شدهاش، به دردِ خودش فکر نمیکند و به من میگوید “آنجا راحت نیستی، جات راحت نیست” (چون من روی یک چارپایه نشستهام و بادش میزنم).
۲۶ نوامبر
آنچه مطلقاً میترساندم ویژگیِ ناپیوستگیِ سوگواریست.
۲۸ نوامبر
از چه کسی این سؤال را بپرسم (به امیدِ گرفتن جواب)؟
آیا اگر به زندگی بدون کسی که عاشقاش بودی قادری، نشان این است که کمتر از آنچه فکر میکردی عاشقاش بودهای…؟
۲۸ نوامبر
سرد، شب، زمستان. گرمم ولی همچنان تنهام. میفهمم که مجبورم خودم را به زیستنِ طبیعی در این انزوا عادت دهم، درِ آن حرکت کنم، کار کنم، همراه با، عجینِ با “حضورِ غیاب”.
۲۹ نوامبر
بررسی – بازبینی یادداشتهای امر خنثا. نوسان (امر خنثا و حال حاضر).
۲۹ نوامبر
← “سوگواری”
در یک تکگویی برای AC توضیح دادم که اندوهِ من آشفته و بیقرار است، و اینطور مقابل عقیدهی مرسوم – و روانکاوانه- که سوگواری شامل مرور زمان میشود، دیالکتیکی میشود، کهنه میشود و “سازگار میشود”، میایستد. سوگواریِ من هیچ کم نشده است– بلکه برعکس، کهنه نمیشود.
– AC در جواب میگوید: سوگواری همین است. (و به این ترتیب آن را سوژهی دانش میکند، سوژهی تقلیل) – “رنج میکشم. تحمل ندارم ببینم دردم تقلیل پیدا میکند –(به قول کیرکهگار)- تعمیم پیدا میکند: انگار کسی آن را من میدزدد.
۲۹ نوامبر
← “سوگواری”
{ توضیح به AC}
سوگواری: کهنه نشده، نه در معرض فرسودگیست نه زمان. آشفته، بیقرار: لحظاتِ(اندوه/ عشق به زندگی) الان به همان تر و تازگی روز اوّلند.
سوژه (که منم) حاضر است فقط اگر در حال حاضر نباشد. که اینها # روانکاوی: قرن نوزدهمی: فلسفهی زمان، فلسفهی جابهجاشدگی، اصلاح به مرور زمان (درمان)؛ انداموارگی.
ر.ک کیج.
۳۰ نوامبر
نگویید سوگواری. خیلی روانکاوانه است. من سوگوار نیستم. من محزونم.
۳۰ نوامبر
Vita Nova، به عنوان ژستی رادیکال: (ناپیوسته– ضرورت ناپیوسته کردن آنچه پیشتر به راهِ خودش میرفت).
دو مسیر متناقض امکانپذیر است:
آزادی، سختی، حقیقت
(معکوس کردنِ آنچه بودم)
آسانگیری، دستگیری
(مشدّد کردنِ آنچه بودم)
۳۰ نوامبر
در هر “لحظه” از اندوه، فکر میکنم این همان لحظهایست که در آن برای اولین بار سوگواریام را تحقق میبخشم.
به عبارت دیگر: تمامیتِ شدّت.
بخشهای دیگر “روزنوشتِ عزا”:
روزنوشتِ عزا (یادداشتهای رولان بارت) – بخش اول: ماهِ اکتبر
پروندهی «رولان بارت» در انسانشناسی و فرهنگ
http://www.anthropology.ir/node/2761
پروندهی آرزو مختاریان در انسانشناسی و فرهنگ
http://anthropology.ir/node/28579