سال ها روزی در هفته با گروهی از جوانان، سفری خیالین به ایران می کردیم، به بلیط و ویزایی هم احتیاج نبود؛ روزهای جمعه ساعت یک بعد از ظهر، زمان تماشای فیلم های ایرانی بود. دانشجویان با شوق و ذوق و کاسه های کوچک پر از تنقلات و شرینی های ایرانی جمع می شدند و به تماشای فیلم می نشستیم.
دیگر دستم آمده بود… یکی دو ماه اول، فیلم ایرانی مارک همیشگی افسرده کننده را می خورد. آخر هفته بود و دانشجویان می خواستند «ویک اند» شان را با خوشگذرانی شروع کنند و ساعات فیلم را جایی برای فکر کردن و غم خوردن نمی خواستند. نمی توانستم بهشان خرده بگیرم زیرا در ینگه دنیا، قبل از ورود به سالن سینما، غالبا فکر و احساسات عمیق همرا با بلیط باطل می شود تا هر چیزی ترا به خنده بیندازد و هر چه صحنه ابلهانه تر خنده دار تر، هیچ خشونتی دلت را نلرزاند که صحنه هر چه خشن تر، بیننده احساس قدرت بیشتری می کند، در این میان تفکر «فانِ» این تجربه ی «هنری» را زایل می کند…
نوشتههای مرتبط
در مباحثات کلاس هر چه از خشونت رایگان، درونمایه ها ی دونمایه ی فیلم های محبوب، کالایی کردن زنان و در مجموع انسان، ناسیونالیسم کور وجنگ طلبی، طفل واره کردن تماشاچی می گفتم بی نتیجه بود: « حقیقی نیست! داستان و تخیل است! و البته فان!»
تقصیری نداشتند چون نوعی دیگری از سرگرمی بر پرده ی سینما تجربه نکرده بودند. با چنین عادات سرگرمی، قرقر های یکی دو ماه اول دانشجویان تعجب آور نبود و قابل پیش بینی. اما از نیمه ی ترم، موقع تماشای فیلم لحظات تمرکز متعهد تر و طولانی تر، قیافه ها متفکر تر، جنبیدن و تکان خوردن ها کم تر و سکوت پر معنا تر می شد. یاد می گرفتند نوعی دیگر تماشا کنند و کم کم تحمل دیدن و توجه به نامأنوس را می یافتند.
در این راه کیاه رستمی بود که دستمان را گرفت و پا به پا برد.
فیلم های کیارستمی هم صحنه های ناگوار و افسرده کننده که دانشجویان را معمولا فراری می دهد داشت اما این صحنه ها در مباحثاتمان کم کم نامی خاص خود گرفتند: «صحنه های علیرغلمی»، زیرا که علیرغم ناگواری حادثه، شوق بودن از این لحظات سرریز می شد، و البته نه هر بودنی!
این جوانان را که هر لحظه هیجانی تازه می بایست تا سالن سینما را ترک نکنند، باتماشای نان و کوچه، دو راه حل برای یک مسأله، بادکنک سفید، ده و …. یاد می گرفتند که اتفاقات «علیرغم» ظاهر ساده شان، سزاوار دقت اند.
دانشجویان نه تنها روی دیگر سکه ی زندگی ناگوار کودکی را که در پی رساندن دفتر مشق دوستش بود می دیدند، بلکه در می یافتند که دل نگرانی این کودک ناشی از نوع بودنی دیگر است. بودنی که قدرت را در انجام وظیفه ی دوستی «علیرغم» دشواری هایش حس می سنجد.
ناباوری این جوانان در امکان خلق هنری با هزار و یک محدودیت، در برخورد با این فیلم ها رنگ باخت. اینان که «گفتن» و صریح گفتن را تنها وسیله ی بیان می دانستند فرا می گرفتند که نگاه و حرکات عادی را بخوانند و بشنوند. اینان را که هرساله نیاز به تازه کردن آیفون هایشان بود تا احساس زنده بودن کنند، می شنیدند که «طعم گیلاس» می تواند به تنهایی بهانه ای برای زندگی باشد. جوانانی که تنفس در هوای فردگرایی آن ها را درپیله های خود ـ تنیده شان محبوس می کرد، نیاز به ایجاد رابطه و حضور دیگری را در داستان این فیلم خواندند.
ای بی سی آفریقا و ده را دیدیم و کلاس متفق القول بود که برای ساخت فیلم مؤثر، نه بودجه های میلیونی بلکه دلی همچودریا ، نوع دوستی و خواست تعهد راز کار است.
جوانانی که با تصویر رشد کرده از ورای آن زندگی کرده و می آموزند، فرم را ارجی بسیار می نهند. کیارستمی با تآکید بیشتر بر تشابهات تجربیات بشر (تا تفاوت هایشان)، بیننده را به نظر کردن به محتوی می کشاند: فرم عارضی است.
کیارستمی روح ایران بود در غرب، و چنین نیز خواهد ماند. جلسات فیلم های او، انگیزه ی مباحثی بودند که دانشجویان را با آن جنبه از این روح ایران که از رسانه های خود دریافت نمی کردند، آشنا می کرد.
اهمیت شعر در فرهنگ ایران برای دانشجویان روشن بود و فیلم های کیارستمی عمق دلبستگی ایرنیان به شعر را با چرخشی فلسفی بر پرده ی سینما برایشان به تصویر می کشید.
هر کسی که برای مدتی هر قدر کوتاه مسؤلیت تدریس را بر عهده گرفته باشد ، از باخبر شدن ازدانش آموز/دانشجوی خود لذت می برد زیرا که این تماس تقریبا همیشه خبری خوش به همراه دارد: دعوت به عروسیشان، خبر تولد کودکشان، درخواست توصیه نامه به امید گرفتن شغل مورد نظرشان و یا خبر اشتغال و …. امروز نامه ها و پیامک هایی چند دریافت کردم، همه کوتاه مبنی بر این که «علیرغم» دیگر نیست. هم زندگی کیارستمی و هم رفتنش علیرغمی بود! علیرغم محدودیت ها خالق بود، علیرغم آن که همه ی دنیا پذیرایش بود در ایران ماند، زیرا که می دانست قانون طبیعت چنان است که درخت میوه در محل خود ثمرخوب می دهد. علیرغم دچاری به بیماری ای کاملا قابل علاج، از دستش دادیم، به یک پولیپ روده! به یک پولیپ روده و چهار بار عمل جراحی برای خارج کردن آن و تمیز کردن عفونت؟ به همین سادگی! کسی از دست رفت که به زندگی عشق می ورزید و توانایی سرایت دادن این عشق را داشت. عشق به کودکان او را به کانون کشاند و به گفته ی خودش از او هنرمندی ساخت. این هنرمند دیگر تنها روح ایران نیست که جهان او را از خود می داند و نه تنها او را که هنرش را نیز. او می گفت: دنیا کارگاه من است. کیارستمی ایران را به نوعی شناساند که از دیگران برنیامد. وی نه تنها راه سینما را در ایران بلکه در جهان از هالیوود جدا کرد. گودار معتقد است کیارستمی به سینما خاتمه داد. چنین سخنی در باره هنر به معنای تهی شدن امکان خلاقیت در آن زمینه ی هنری است. اگر این طور باشد، نه تنها کیارستمی که هنر هفتم را نیز از دست داده ایم.
یادش جاودان.