فرّخ امیرفریار
آنچنانکه بودیم؛ مجموعه یادداشتهای لیلی گلستان. لیلی گلستان. تهران: حرفه هنرمند، ۱۳۹۷. ۳۳۵ ص. مصوّر. ۲۸۰۰۰۰ ریال.
خانم لیلی گلستان حدود ۵ دهه است که آثار ادبی و هنری را به فارسی ترجمه میکند و سه دهه است که گالری هنرهای تجسّمی دارد. امّا او علاوه بر اینها در نوشتن همکوشا بوده است. اغلب نوشتههای او کوتاه و برخی بسیار کوتاهاند و در مطبوعات مختلف طی سالها درج شدهاند. کوتاهی نوشتهها و پراکندگیشان باعث شده این جنبه از کار او برای شماری از خوانندگان چندان شناخته شده نباشد. تعدادی از یادداشتها و نوشتههای او در کتاب حاضر جمع و عرضه شده است.
این نوشتهها درباره مضمونهای مختلفی است: افراد خانواده، دوستان، مشاهیر ادب و هنر، مسائل اجتماعی، فرهنگی و هنری و وقایع روزمره. در این یادداشتها خصوصیّات شخصیّتی خانم گلستان کاملاً آشکاراست: صراحت، جسارت، گزیدهگویی و پرهیز از تعارف. عمده یادداشتها سبکی شتابکار دارند و خالی از حشو و زوائداند. در مواردی کمی تُندی هم در نوشتهها دیده میشود که گاهی مانند سُسهای تند طعم نوشته را دلپذیرتر میکند، البته برخی هم غذای تُند دوست ندارند! این گفته او را به یاد دارم که به نویسندهای گفته بود مارکز که نویسندهای در تراز جهانی است، با آنهمه تجربه، تمام حرفهایش را درباره زندگی و کارش در دویست صفحه گفته (بوی درختِ گویاو) و خودش هم نمونه خوبی از کمگویی است.
توجّه و کنجکاوی نویسنده تنها به موضوعهای هنری و ادبی و شخصیتهای مشهور نیست، مثلاً به رفتارهای مردم عادی، چه خوب و چه ناخوشایند، نیز نظر دارد و چند یادداشت خواندنی در این زمینه در کتاب هست. به نوعی میتوان گفت که پهنه این کتاب پهنه زندگی است.
امّا این یادداشتها گذشته از محتوایشان از نظر سبک نیز جالب توجهاند و میتوانند بهویژه برای جوانان روزنامهنگار آموزنده باشند. یکی از ویژگیهای گفتاری و نوشتاری ما حَشو و زیادهگویی است حتی در بیان اخبار روز. در بعضی موارد در روزنامهها خبری مثلاً صدکلمهای را میخوانیم که بهراحتی میشد ۵۰ کلمه از آن را نیاورد چون واجد هیچ اطلاعی نبوده و گاهی تکرار مطالب نیمه حذف نشده است. و از این بدتر این است که برخی مطالبی که به عنوان خبر منتشر میشوند چیزی که در آنها نیست خبر است! امّا حدوداً ۱۴، ۱۵ سالی هست که موجزنویسی و کوتاهگویی بهویژه میان جوانان باب شده و شبکههای اجتماعی نیز به آن دامن زدهاند. برخلاف آنچه ممکن است برخی تصوّر کنند، کمگویی و گُزیدهگویی بسیار دشوارتر از پُرگویی و پُرنویسی است. اما بسیاری از موجزنویسان تنها به کوتاهی نوشتهشان فکر میکنند و تصوّر میکنند به صِرفِ کوتاه نوشتن نوشته خوبی ارائه دادهاند. امّا بسیاری از این نوشتههای کوتاه نه پیام خاصی دارند نه باعث لذّت خواننده میشوند و نه به یاد او میمانند. در نوشته کوتاه خوب نیز مانند هر نوشته دیگری شکل و معنا هر دو اهمیت دارند. صِرف کوتاه نوشتن وقتی مغز و نکتهای در آن نباشد بیهوده است. در مواردی زیبایی شکل میتواند محتوایی تکراری را به صورت جذّابی عرضه کند.
خانم گلستان سالها پیش از رواج گزیدهگویی به این شیوه مینوشت. همانگونه که گفتم این سبک بر آمده از شخصیّت اوست و با سالها نوشتن به این شیوه و تسلّط بر آن نمونههای ارزندهای پدید آورده است. البته یادداشتهای این مجموعه، چه از نظر شکل و چه از نظر محتوا، در یک تراز نیستند امّا چند نوشته از میان آنها را میتوان از نمونههای بسیار خوب این سبک نوشتن به شمار آورد.
کتاب را انتشارات حرفه هنرمند که ناشری صاحب سبک و سلیقه است به شکل ساده و خوشایندی عرضه کرده است و برای چنین محتوایی بهترین شکل را برگزیده است. اما در خصوص تنظیم مطالب کتاب بهتر بود به جای تنظیم تاریخی نوشتهها به صورت موضوعی مرتب میشد، یعنی یادداشتها زیر چند عنوان کلّی مثل خانواده، مشاهیر، مسائل روز و… با ترتیب زمانی آورده میشد. و سرانجام اینکه سفید گذاردن برخی صفحات فرد کتاب به خاطر شروع مطلب بعدی در صفحه زوج از نظر من چندان خوشایند نیست ومثل این است که صفحاتی در کتاب چاپ نشده است.
در پایان نوشتهای از کتاب را با عنوان «چهار اپیزود از صدها اپیزودِ یک زندگی؛ درباره نعمت حقیقی» میآوریم.
نوشتههای مرتبط
اپیزود اول: سال ۵۱
قرار بود ساعت چهار صبح بیایند دنبالش و بروند فیلمبرداری. قرار بود نماهای سحر را بگیرند. شب قبل کلّی درباره سحر و تنوع رنگهای خاکستری در سحر، برایم گفته بود. قرار شد ساعت سه و نیم صبح بیدار شویم که او برای چهار آماده باشد.
سر ساعت چهار زنگ خانه به صدا درآمد. دوازده نفر با سه ماشین پُر از وسایل فیلمبرداری به دنبالش آمده بودند. هنوز خواب بود.
ساعت شش از خواب بیدار شد. تا ساعت هفت دوش و ریش و پوشیدن لباس طول کشید. تا ساعت هشت خوردن صبحانه و گوش کردن موتسارت!
دیگر از من و اعصاب من چیزی باقی نمانده بود. تمام وجودم عَصَب شده بود و عَصَبها تیر میکشیدند و در سکوت کامل بودم. میدانستم باید صدایم در نیاید. دوازده مرد (نه خشمگین) توی ماشینها در انتظار بودند.
ساعت هشت از در بیرون رفت. ساعت پنج عصر همگی از کار برگشتند. پُر از خنده و رضایت و سرخوشی! عصرانه خوردند و رفتند.
فردا نگاتیوها را چاپ کردند. دوازده ظهر در زیر تیغ آفتاب، سحری گرفته بود که نگو و نَپُرس. زیباترین سحر سینمای ایران!
خودش خوب میدانست که میتواند در عین آفتاب، سحر را بگیرد. من نمیدانستم!
اپیزود دوم: همان سال ۵۱
عصر بود. داشتیم میرفتیم دکتر. دو قلوهایم را باردار بودم. سنگین و خسته بودم. سر یک چهارراه، ماشینی با سه سرنشین با سرعت پیچید جلوی ماشین ما. نعمت به ناچار ترمز شدیدی کرد. من دلم را محکم چسبیدم. نعمت حال مرا که دید از ماشین پیاده شد. درِ ماشین آنها را باز کرد، راننده را بیرون کشید و شروع کرد به زدن او.
دوستان راننده آمدند به کمکش. و حسابی بزنبزن شد. بالاخره پلیس آمد و نعمت به من گفت که بروم خانه. رفتم.
ساعت نُه شب درِ خانه باز شد. نعمت، راننده و دوستانش با خنده و شوخی وارد خانه شدند. به دعوت نعمت رفته بودند رستوران و حالا برای سرسلامتی با من به خانهمان آمده بودند. قیافه من دیدنی بود.
اپیزود سوم: سال ۵۲
نعمت زنگ زد که شام درست نکن یک کبابی پیدا کردهام که کبابهایش حرف ندارد. ساعت هشت کباب میخرم و میآیم خانه.
بچهها را زود خواباندم. میز را چیدم. شمع روشن کردم. و آماده شدم برای یک شام دونفره (که کم اتفاق میافتاد).
ساعت شد نُه، شد ده، شد یازده، شد دوازده و من با بغض و گریه و شام نخورده به خواب رفتم. غرق خواب بودم که دیدم کسی مرا تکان میدهد و صدایم میکند. چشمانم را باز کردم،نعمت بود. گفت: مگر نگفته بودم کباب میآورم؟ چرا خوابیدهای؟ ساعتم را نگاه کرم، چهار صبح بود.
اپیزود چهارم: سال ۵۸
اوایل انقلاب بود. با نعمت و بچهها رفته بودیم رستوران و حالا داشتیم برمیگشتیم خانه، که ما را برساند و خودش برود خانه خودش.
ناگهان یک ماشین را نشان داد و گفت: «اِ… مسعود.» مسعود یعنی کیمیایی. دلش خواست با او سلام و علیک کند، اما در راهی بودیم که امکان دور زدن نبود. فکر میکنید چه کرد؟ تمام راهِ آمده را دندهعقب رفت. با سرعت زیاد. بچهها اول میخندیدند، بعد شروع به جیغ زدن کردند و بعد از ترس ساکت شدند.
اصلاً مهم نبود که ما توی ماشین هستیم. اصلاً مهم نبود که میشد بهراحتی تصادف کرد. هیچ چیز مهم نبود، مگر رسیدن به مقصود، که دیدار مسعود بود. در نهایت به دیدار نایل آمد، پیاده شد و مسعود را در آغوش گرفت.
***
زندگی با نعمت حقیقی با عشق شروع شد و با مهر به پایان رسید. شش سال و چند ماه طول کشید. همیشه احترام همدیگر را نگاه داشتیم، چه در دوران زندگی مشترک و چه بعد از آن.
بسیار مهربان و پُرعطوفت بود. شریف بود و ظریف. دقیق بود و وسواسی. حسّاس بود و عصبی. راست و درست بود. بویی از ریا و نیرنگ نداشت. متواضع بود. پُر از طنز بود. هیچ آشنایی با تعهد و مسئولیت نداشت و همین کارِ مرا زار کرد. یادش را گرامی میدارم و همیشه با مِهر از او یاد خواهم کرد.