نمیدانستم که مواجههی زنان بلوچ با ما، دو دختر دوچرخهسوار در میانهی سفری طولانی، چه طور خواهد بود. امیدوار بودم زنان محلی با دیدن ما روی دوچرخه، مشتاق گفتوگو و پرسش از سفر و مخاطرات آن شوند و من نیز فرصتی بیابم تا از دنیای آنها باخبر شوم، دریابم که زندگی خود را چگونه میگذرانند و رابطهشان با کودکانشان، مردانشان و طایفهشان چه اندازه با تصوراتام میخواند. همین هم شد. پذیرایمان شدند، بهگرمی و با مهماننوازی. و هر چه بیشتر با آنان در ارتباط قرار گرفتم متوجه شدم چنان که بایدوشاید چیزی از دنیای زنانهشان نمیدانم و بیشتر و بیشتر گوش سپردم به روایت زندگیشان، آدابورسومشان، شادیها و دردهاشان. نوشتهی پیشِ رو نیز روایت من است از گفتوگوهایم با زنان بلوچی که در روستاهای هرمزگان و سیستان و بلوچستان، از جاسک تا چابهار و نیکشهر، مهمانشان بودیم.
اشارههایی از دریا
غروب بود که وارد روستا شدیم. زنان مشغول پخت نان بودند. اشاره کردند که به آنها ملحق شویم. بچههای پرتعدادشان دورتادور ما جمع شدند، دوچرخهها را قاپیدند و شروع کردند به دور زدن. ما هم نشستیم کنار تنور. میپرسیدند که از کجا میآییم و که هستیم، و ما هم از سفرمان میگفتیم و راهی که تا آنجا آمده بودیم. و اینچنین شد که چند روز مهمانشان در روستای درک بودیم.
خانوادهی بلوچ گسترده است و سه نسل معمولاً با هم زندگی میکنند، در یک محوطه چند ساختمان با سیمان ساختهاند با ایوانهای بزرگ و هر خانواده اتاقی برای خودش دارد. خانهها تزئینات چشمگیری ندارند. حتی به خاطر طوفان شن که آنجا بسیار معمول است، خبری از پنجرههای فراوان و بزرگ نیست؛ فقط دیوارهای سیمانی میکشند با چند پنجرهی کوچک. دیوارهای داخلی نیز گچ و رنگی ندارند. تکچراغی این اتاقها را روشن میکند و وسایل جزئی زندگی برای آنها کافیست. در اتاق حسنا، که عروس خانواده بود و بچهی چندماههای داشت، دو کمد برای وسیلهها گذاشته بودند، با پشتیهایی که دور تا دور چیده شده بود. در صدر اتاق تلویزیون ال.سی.دی. دیوارکوبی به چشم میآمد. ما که وارد شدیم روی شبکه جم بود و سریال پخش میکرد.
نوشتههای مرتبط
تمام بچهها با ما وارد اتاق شدند و دورتادورمان نشستند. از لباسهای نویی که داشتند آوردند تا لباسهامان را عوض کنیم و ما بهناگهان بلوچی شدیم. بعد همه را بیرون کردند تا برایمان غذا بیاورند. خانواده معمولاً با هم غذا میپزند و میخورند، اما برای مهمان جداگانه در یک سینی غذا میآورند و موقع غذا خوردن تنهایش میگذارند، مبادا که در حضور آنها رودربایستی کند و کمتر بخورد.
در وسط محوطهی خانهها چند کپر وجود دارد که آشپزخانه هستند و برای غذا پختنهای دستهجمعیشان استفاده میشود. چند حمام و دستشویی مشترک هم در این محوطه ساختهاند، بیرون ساختمانهای اصلی. زنان روستا رسمشان است که هر روز صبح برای صبحانه با اجاق نان روغنی میپزند و با چایِ شیر میخورند. چندبار در هفته هم غروبها تنور را روشن میکنند و برای شام و ناهار نان میپزند. با اینکه آب روستا با دستگاههای آبشیرینکن تأمین میشود و مشکل آب ندارند، هنوز آب کمی را در ظرفی میریزند و برای شستوشوی مواد غذایی از گوشت تا سبزیجات از آن استفاده میکنند و در کپر بیرون خانهی اصلی با تجهیزاتی جزئی غذا را آماده میکنند. وقتی مهمانان زیادی دارند، همه در کپر دور مینشینند و حتی زنان همسایه صرفاً برای وقتگذراندن به آشپزها اضافه میشوند و برای لباسهاشان سوزندوزی میکنند. بچهها هم میآیند و غوغایی میشود.
تعداد بچهها در روستا زیاد است. زمانی که مردان همه در دریا هستند، زنان و دختران و کودکان در روستا میمانند. زنان از کودکان مراقبت میکنند، غذا میپزند و روی ایوان قلیان میکشند و همهی اتفاقات روستا و دریا را رصد میکنند. دختران هم معمولاً در خانه اوقات خود را با دوختن لباس برای خود یا دیگران میگذرانند. فقط لباس بلوچی میپوشند. همان را نیز خودشان میدوزند و رویاش با دوختهای بلوچی نقش و نگار ایجاد میکنند. پارچهها را از بازار چابهار میخرند و برای سوزندوزی روی لباس از شابلونهای آماده استفاده میکنند.
لباسهای بلوچیِ زنان با اینکه در ظاهر یکشکل به نظر میرسند، بنا به طایفه و روستای محل زندگیشان، تفاوت میکنند. مثلاً پاچههای شلوار از خیلی تنگ تا خیلی گشاد متفاوت است یا بلندی پیراهن بلوچی از روی زانو شروع میشود و تا مچ پا میرسد. حسنا برایم تعریف میکرد که مادرشوهرش او را سرزنش میکند که چرا پاچههای لباسهایی که میپوشد خیلی گشاد است و باید پیراهناش هم کمی بلندتر باشد، در حالی که این فقط رسم دهی بود که حسنا از آن میآمد.
دختران در اینجا زود مادر میشوند؛ در حالی که خود هنوز نوجوان هستند و سن چندانی ندارند کودکی در آغوش دارند. به همان اندازه هم، بهخاطر شرایط آبوهوایی و زحمات زیاد روزانه، زود جوانی خود را از دست میدهند. سه نسلی که در کنار هم زندگی میکنند تفاوت سنی چندانی ندارند، اما خیال میکنی که عمری طولانی بر آنها گذشته. بیمارستانی در آن نزدیکیها نیست. روستاها فقط بهیاری یا خانهی بهداشت دارند، و معمولاً وقتی تعداد بیماران زیاد میشود یکی از مردان فامیل داوطلب میشود و همه را با خود به یزد پیش دکتر میبرد. مادران سواد زیادی ندارند، شاید فقط چند کلاس. بلوچی حرف میزنند و چند کلمهای فارسی میفهمند. با کودکانشان چنان رفتار میکنند که با خودشان رفتار شده است. زیاد امرونهی دیدهاند و زیاد هم بچهها را امرونهی و سرزنش میکنند. کودکان خود را فضول خطاب میکنند و میکوشند آنها را از ما دور نگه دارند (بعدتر متوجه شدیم که منظورشان از فضول شیطان است). در حالی که از نظر ما بچههاشان در مقایسه با بچههای شهری رفتار نامناسبی ندارند. این امرونهی و سلطه برای دختران از خانهی پدری به خانهی همسر منتقل میشود. پسران نیز چه از مادران و چه از پدران امرونهی و سرکوب میبینند و از همان کودکی یاد میگیرند چطور در بزرگسالی به دیگرانی که میتوانند، زور بگویند و اعمال قدرت کنند و البته این گمان وجود دارد که در فرآیند این سرخوردگیها اعتماد به خویشتن را از دست میدهند، خصلتی که بهویژه در مواجه با غریبهها خود را بیشتر نشان میدهد
همیشه در حال پنهانشدن
روستاهای ساحلی بلوچستان اکنون دیگر توریستی شدهاند و در فصلهای سرد مسافران زیادی که اکثراً جوان هستند برای تفریح به ساحلهای سحرانگیز و جادویی آنها میآیند. گاه کنار دریا چادر میزنند و گاه مهمان روستاییها هستند، اکنون ساحل و قدمزدن در آن، معنای متفاوتی برای مردمان محلی پیدا کرده است. زنان هم همراه خانواده به ساحل میآیند و در آن قدم میزنند، گویی کاری به روزمرهگیهاشان اضافه شده، و حالا که غریبها اینهمه راه برای دیدنِ اینجا میآیند، ساحل به چشمشان زیباتر شده است. ساحل پر از پسران و مردان روستاست که وقتی مسافر میآید در آن ویراژ میدهند و با مسافران دوست میشوند و گاه برایشان آب میآورند و گاهی هم آنها را به روستا میبردند تا خرید کنند یا به حمام بروند.
اما زنان در بیشتر موقعیتها بدون حضور مردان در جایی ظاهر نمیشوند. زهرا میگفت زنان خیلی مراقب هستند که مردان روستا آنها را در موقعیتهایی که برایشان درست نیست نبینند، «چون برای آنها حرف درمیآورند و میگویند که زن فلانی فلانگونه رفتار کرد و فلانجا بود». مثلاً مراقب بودند که از آنها عکس و یا فیلمی نگیریم و یا دیگران آنها را نبینند که با ما تنها به ساحل آمدهاند. مادر طاهره نیز که در نیکشهر معلم است میگفت که آنها اصلاً برای خریدکردن به بیرون نمیروند، نه برای خرید خانه و نه برای خرید شخصی. «زشت میدانیم که کسی بگوید زن فلانی در بازار بود و خرید میکرد» و اگر هم بروند حتماً مردی با زنها خواهد بود. معمولاً اگر خرید زیادی داشته باشند سری به چابهار میزنند و آنجا هم با مردان به بازار میروند. میگوید که بعد از بازگشت از مدرسه غذا میپزد، به کارهای خانه میرسد، لباس میدوزد و سوزندوزی میکند و غروبها به خانهی خالهاش میرود.
زهرا و مبینا هم خیلی دوست داشتند که سوار دوچرخههای ما شوند اما میگفتند که درست نیست ما اینجا، مقابل خانه، این کار را انجام دهیم. پس پدرشان که عضو شورای روستا بود ما را با ماشین به یکی از ساحلهای نزدیک برد تا دختراناش دوچرخهسواری یاد بگیرند. زهرا در خانهی بهداشت روستا بهیار بود، دو سال در چابهار بعد از دیپلم دوره دیده بود و حالا میخواست ادامهی تحصیل دهد و پرستاری بخواند. مبینا هم دبیرستانی بود و قصد داشت که درساش را ادامه دهد و معلم دینی شود. بهتازگی نامزد کرده بود، میگفت که پدرش به نامزدش گفته است که مبینا میخواهد ادامهی تحصیل دهد و خودم بهشخصه بر تحصیلاتاش نظارت میکنم. نامزدش هم که از اقوامشان محسوب میشد پذیرفته بود و مبینا از این بابت اصلاً نگران نبود. میگفت تا پدرم هست ما هیچ مشکلی نداریم، او از ما حمایت میکند. (البته در بین سایر دختران تمایل زیادی برای ادامهی تحصیل وجود نداشت. اکثراً مدرسه را سخت میدانستند، تفاوت بین زبان بلوچی و زبان فارسی درسخواندن را برای آنها سخت میکرد. بیشتر تمایل داشتند تا زودتر بزرگ شوند و ازدواج کنند).
بعد از تمامشدن وظایف خانه و گاه تکالیف مدرسه، برای زنان و دختران کار چندانی باقی نمیماند. جز خانهی اقوام و همسایهها جای زیادی هم برای رفتن وجود ندارد. دختران شکایت میکردند که شبها خیلی طولانی است. سریالهای ترکی را هر شب دنبال میکردند، با اینهمه شب بلندتر بود و باز هم معمولاً حوصلهشان سر میرفت. خوشحال بودند که چند شبی آنجاییم و باهم همصحبت هستیم. پرسیدم که شبها معمولاً چه کار میکنند، گفتند اگر کتابی پیدا کنند، رمان یا داستانی، حتماً میخوانند ولی معمولاً در بیحوصلهگی به سر میشود. گاهی هم چون معلمهای روستا اینجا خانهای دارند به آنها سر میزنند و آنان هم بازدیدشان را پس میدهند. بعد ما هم دستهجمعی همین کار را کردیم به خانهی معلمها رفتیم و گپ زدیم. سه معلم روستا با دو بچهشان آنجا زندگی میکردند و آخر هفتهها به شهر خودشان در بندر کنارک بر میگشتند. آنها هم بلوچ بودند و لباسهای بلوچیِ رنگی پوشیده بودند. یکیشان تازه ازدواج کرده بود برای همین بحث ازدواج و شوهرانشان داغ شد. پرسیدم که شوهرانشان با این که آنها در طول هفته نیستند مشکلی ندارند؟ و جواب دادند که مردانشان با این مسئله کنار آمدهاند. شوهر معلم تازهازدواجکرده در بازار کنارک مغازهای داشت. گفت که شوهرش از قبل میدانسته که در جای دیگری معلم است و الان نیز اکثراً خانه مادرش میماند، و البته منتظر بودند تا طرحشان تمام شود و بتوانند انتقالی بگیرند و در کنارک کار کنند. دیدارمان را همان شب پس دادند و به خانهی زهرا و مبینا آمدند. تا پاسی از شب حرف زدیم و روی دستهای ما حنا گذاشتند.
هر دیگری یک راز است
قوم بلوچ به طایفههایی تقسیم میشود و تمام رفتارهای اجتماعی و فردی در قالب هویت طایفه شکل میگیرد و معنا پیدا میکند. اقوام بلوچ به ترتیب جایگاه اجتماعی، از پایینترین طایفه به بالاترین آنها، به نوکر یا همان غلام (زنگباریها و سیاهان جنوب)، دُر زاده، رییسی، بلوچ زئی، امیری، چاکرزئی و شیرانی (خانهای قدیم منطقه) تقسیم میشوند. طایفهی نوکر یا غلامان در گذشتههای دور با لنجهای دریاداران و پرتقالیها وارد بلوچستان شدهاند. همه در قدیم یا تفنگدار بلوچها بودهاند یا روی زمینشان کار میکردهاند. اکثر آنها در روستاهای حاشیهی دریا زندگی میکنند (این قوم در حاشیهی دریای عمان در پاکستان هم دیده میشوند، زمانی که مهمان خانوادهی غلامی در درک بودیم، از پاکستان مهمان داشتند؛ همطایفهایهایی که خود را خویشاوند میدانستند). در دورانی که مردمان ایران شناسنامهدار میشوند، زنگباریها هم هویت پیدا میکنند و شناسنامه میگیرند و کمکم طایفهی مستقلی میشوند. هرچند در حال حاضر اکثر آنها شناسنامه ندارند چرا که نیازی به آن احساس نمیکنند؛ ازدواج با صحبت بزرگان طایفه و در حضور آنها رسمیت مییابد و لزومی به ثبت رسمی آن نیست. بنابراین بچهها نیز صرفاً میتوانند تا ابتدایی درس بخوانند و بعد از آن بهخاطر نداشتن شناسنامه از ادامهی تحصیل محروم میشوند.
اصولاً اقوام بلوچ با طایفهی پایینتر وصلت نمیکنند، بهقول خودشان بد میدانند، و اگر دختر و پسری از دو طایفهی بالا و پایین بخواهند باهم ازدواج کنند، معمولاً بزرگان طایفه ممانعت میکنند و قضیه را فیصله میدهند. البته ممکن است اگر پسری از طایفه بالاتر خواستگار دخترشان باشد، دختر به او بدهند. هیچگاه پیش نمیآید که طایفهی خیلی پایینی مثل غلامی به خود اجازه دهند که خواستگار طایفههای دیگر باشند؛ حتی اگر از نظر موقعیت اجتماعی و کسبوکار و … در جایگاه خوب و یا حتی بالاتری قرار داشته باشند.
وصلت همیشه در بین خانوادههای دور و نزدیک یک طایفه اتفاق میافتد و علاوهبر دختر و پدر و مادرش، داییها و عموها و اقوام نزدیک هم دربارهی وصلت نظر میدهند. ازدواج در درون طایفه صرفاً موضوعی مربوط به دختر و پسر نیست، بلکه در درجهی اول خانواده و پدر مادر و بعد از آن مصلحت طایفه باید در نظر گرفته شود. از طاهره، یکی از میزبانانمان در نیکشهر، پرسیدم که اگر به تهران بیایی و درس بخوانی هیچ فکر میکنی که با همکلاسی خودت ازدواج کنی؟ گفت: نه، ما باید درون طایفهی خودمان ازدواج کنیم. من را پسرعمهام میخواهد اما خودم قصد دارم که فعلاً درس بخوانم و به دانشگاه بروم. (تمام این رویدادها در بستر فرهنگی و کارکرد خانواده بلوچ معنایی بدیهی مییابد. روابط عموها و داییها با خواهرزادهها و برادرزادهها اغلب خیلی نزدیک و صمیمیاست و خود را کاملاً از یک خانواده و در خدمت هم میبینند).
در طایفهها معمولاً طلاق وجود ندارد، زنان در خصوص مشکلاتشان با دیگران صحبت نمیکنند. اگر زن و مردی اختلافی داشته باشند، در خود خاندان و بین بزرگترها حل میکنند و اجازه نمیدهند که مسئله را کسی متوجه شود. اگر کار به طلاق بینجامد دیگران میگویند که چطور طایفه نتوانسته مشکل را حل کند. اما طاهره میگفت که بهتازگی چند طلاق در طایفهشان بین زوجهای جوان اتفاق افتاده است.
خیال لطیف
دختران بلوچ اکثراً در سنین پایین ازدواج میکنند و ازدواج یکی از چالشهای مهم زندگی آنهاست. ورود به دنیای زنانه (شکلگیری ماهیت زنانه) و کسب امتیازات مهمی در زندگی ــ از جمله ارزش و جایگاه اجتماعی در مقام مادر ــ زمانی به دست میآید که بتوانند ازدواج کنند. اما این روزها که پسران روستا به زیبایی زنان بیشتر اهمیت میدهند و برای ازدواج به روستاهای دیگر هم چشم دارند، ازدواج برای آنها سختتر شده و موضوع جدیتری گشته است. به روایت حسنیه، که یکی از میزبانان ماست و ۲۳ سال دارد و از بیماری کلیوی رنج میبرد، سناش بالا رفته و فرصتها را به خاطر بیماری از دست میدهد. دختران در سن ۲۵ به بالا دوران سختی را پشت سر میگذرانند و معمولاً با مردان مسن ازدواج میکنند و یا به این تن در میدهند که همسر دوم یا سوم مردی شوند.
اما زمانی که خواستگاری برای دختر پیدا میشود، اگر پسند افتد، ابتدا خانواده عروس بلهی ضمنی را به خانوادهی داماد میدهند. بعد از این بلهی ضمنی، مردان طایفه به خانه عروس میآیند، آنجا راجعبه مهریه حرف میزنند. در قدیم در طایفههای بالاتر مهریه مثلاً ۵۰ نفر خرما، زمینی با ۵۰ من برنج، زمین با ۷ گام آب (که بر اساس سایه سنجیده میشده) بوده است. الان مهریه طلا است (۲۰۰ مثقال طلا: ۱۰۰ مثقال را، همان موقع عقد، خانوادهی داماد هدیه میآورد و ۱۰۰ مثقال دیگر پشت مهریهی اوست ــ شاید بدهد شاید هم نه) و مقداری زمین.
فردای روزی که گفتوگوها انجام شد، زنان به خانه عروس میآیند و عروس را «نگاه میکنند». چند روز بعد هم زنان طایفه میآیند و دور هم هستند و جشن کوچکی میگیرند. سپس خریدهای ازدواج آغاز میشود، داماد باید برای عروس، طلا، لباس، لوازم آرایش، سرویس خواب و … تهیه کند و همینطور اتاقشان را برای زندگیشان آماده کند. معمولاً اول زندگی داماد در کنار خانواده عروس و در یکی از اتاقها ساکن میشود. و چنانچه خانهی عروس جا نداشته باشد به خانهی داماد میروند. اگر وسعشان برسد بعداً خانهای برای خودشان خواهند داشت.
عروسی دو یا سه روز است، روز اول خانوادهی داماد با چمدان هدایا به خانهی عروس میآیند، برای عروس حجلهمانندی درست میکنند که به زبان بلوچی به آن «جُل» میگویند. عروس در آن مینشیند، زنان هلهله میکنند و جشن میگیرند. پس از آن عروس به حمام میرود و زنان پشت در مینشینند، کِل میکشند و هلهله میکنند و شام خورده میشود. این شام را مهمان خانوادهی عروس هستند. بعد از مراسمِ شام حنا میبندند ــ تمام بدن عروس را حنا میگیرند. آنگاه، این اتفاق در خانهی داماد هم تکرار میشود و برای داماد هم خانوادهاش حنا میبندند. عروس در این روز لباس زرد یا سبز میپوشد؛ عموماً زرد.
روز دوم از صبح به خانهی عروس میآیند و تدارک شام میبینند، عروس لباس قرمز میپوشد، مراسم شبهنگام شروع میشود. طرفهای عروس به خانهی عروس میروند و طرفهای داماد به خانه داماد. مردان و زنان در خانههای جدایی که تدارک دیده شده جشن میگیرند. شام خورده میشود. و بعد از آن داماد پیش عروس در خانهی عروس میآید، و عروس و داماد به حجله میروند.
اما چیزهای ممنوعی هم هست…
در یکی دیگر از روستاها مهمان فائزه و نوری بودیم. برادر فائزه بعد از یک جدایی بهتازگی دوباره ازدواج کرده بود، پس باب صحبت در این خصوص باز شد و از طلاق حرف زدیم و صحبت از دوستی دختران و پسران هم به میان آمد. به نظر میرسد که حضور تکنولوژیهای ارتباطی و دسترسی به فضای مجازی روابط را بسیار آسانتر کرده، چون دختران و پسرانی در روستا هستند که باهم روابط دوستی دارند. اما این دختران در فهرست سیاه قرار میگیرند و تقریباً همه میدانند که فلان دختر با کسی در ارتباط است و برای همین اکثر دختران بسیار مراقب رفتارهاشان بودند. فائزه از برادرش نیز صحبت کرد که یکبار جدا شده و دوباره با دختری از روستای دیگر ازدواج کرده است. دلیل طلاقاش را پرسیدم و گفت که همسر برادرش کس دیگری را میخواسته و با اینکه قوم و خویش نزدیک هستند، بعد از آنکه عروسی کردند و خانه آماده شد و یکسالی با هم زندگی کردند، بهانه آورد و طلاق گرفت و بعد از جدایی هم با پسری که میخواست ازدواج کرد.
از فائزه و نوری پرسیدم که این اتفاق در روستاهای دور و اطراف زیاد میافتد؟ گفتند که، بهنسبت قبل، طلاق زیاد شده و دختران اگر که بهاجبار تن به ازدواج داده باشند و دلشان پیش کس دیگری باشد، اتفاق میافتد که جدا شوند و این بار با کسی که دوستاش دارند ازدواج کنند. البته چنین کاری برای دختران بلوچ چندان هم آسان نیست. از آنجا که مسائل در طایفه حلوفصل میشود، پای بزرگان و اقوام به ماجرا باز میشود و کار فراتر از مشکلات فردی و خانوادگی میرود.
با این حال، تکرار این پدیده گویا خبر از بیشتر شدن اختیار و قدرت تصمیمگیری زنان دربارهی زندگیشان دارد و این یعنی تحدید جایگاه و هویت سنتی مردان. مردی که هویتاش زیر فشار و قضاوت طایفه و فرهنگ سنتی شکل گرفته و با معیارهای مشخص مردانگی سنجیده میشود لابد وقتی در چنین چالشی قرار میگیرد تجربهی گران و سختی را از سر میگذراند. چندان فرصت و امکانی برای همکلام شدن با مردان روستا نبود، بهخصوص دربارهی این موضوع. برای همین، نشد که بفهمیم مردان بلوچ چطور با اینطور مسائل برخورد میکنند و آیا طلاقگرفتن زنان، مردانگی شوهر را زیر سوال میبرد، یا امکانِ ازدواج مجدد از بارِ این مسئله میکاهد! به هر حال، از مجموع آنچه میدیدیم دستگیرمان شد که گاهی مرد بودن هم در این شرایط سخت میشد.
میخواهم به دریا برگردم
اغلب کسانی که در جاده میبینی مردان هستند، از هر قشر و دستهای. از کشاورزان و کارگران که به سر کار میروند تا مسافران و قاچاقچیان. جوان و پیر. تنها و با همراه، با ماشین و موتور یا پیاده. برای این مردان ما هویت چندگانهای داشتیم؛ دخترانی غریبه از شهری بزرگ که با دوچرخه سفر میکنند و ــ به گمان و تصورشانــ موقعیت فرهنگی و اجتماعی و حتی اقتصادی بالاتری دارند و در عین حال دختر هستند. مردان بلوچ غیرتمندند. زنانشان را تنها در جاده رها نمیکنند، برای انجام کوچکترین کاری از جمله خرید هم در کنارشان هستند. پس تعامل با ما که هویت چندگانه و جایگاه متفاوتی داشتیم گاهی پیچیده میشود. از ما میپرسیدند که اینجا چه میکنیم؟ و ما توضیح میدادیم. اگر فکر میکردند که به کمکشان نیاز داریم سریع پیشقدم میشدند. ما همچون ناموسهایی غریبه بودیم و نباید برایمان اتفاقی پیش میآمد. گاه ما را به خانههاشان دعوت میکردند، گاه میرفتند و با همسرانشان باز میگشتند. و اگر مهمانشان میشدیم تلاش میکردند تا بهترینها را برایمان مهیا کنند. هرچند که گاهی نمیدانستند که به خواستههای ما، که برایشان عجیب میرسید و قطعاً جواباش برای زنان خودشان منفی بود، آری بگویند یا نه.
مردمان خونگرم و دوستداشتنی بلوچ، در طول زمان و تاریخی که بر آنها گذشته است، مهجور و دور از مرکز به انزوا کشیده شدهاند و این انزوای تاریخی، همراه با فرهنگ و آدابورسومی که گاه اعتمادبهنفس را از آنها سلب میکند، باعث میشود تا غریبهها و خصوصاً آنها که از شهرهای بزرگتر میآیند را بالادست خود تصور کنند. این اعتماد نداشتن به خویشتن در مقابل غریبهی ناشناخته با فرهنگی که ناموس و غیرت را ارج مینهد گره خورده است و از آنها مردمانی میسازد مهماننواز و لطیف در مقابل دیگریهایی چون ما که گاه هویت چندگانه دارند.