پرویز کلانتری،هنرمندی است نام آشنا، نقاشی که بیش از۶۰ سال عمر پربارخود را بدون لحظه ای استراحت، صرف پیشبرد هنر این کشورو آموزش وتشویق شاگردان بیشمارش به ادامه دادن راه خود کرده است. درسالهای دهه ۱۳۴۰ زمانی که هنوز کتابهای درسی نه شکل و شمایل جذابی داشتند و نه مطالبی که بتوانند کودکان و دانش آموزان را به تاریخ و جغرافیا ومردمان این پهنه گسترده فرهنگی، علاقمند کنند، کلانتری بود که بوم ورنگ های خود را در خدمت انتقال این هویت به فرزندان این فرهنگ قرارداد. چه بسیار بودیم ما، کودکانی که هنوز پا به طبیعت نگذاشته بودیم، هنوز نه کویری دیده بودیم نه آسمان پرستاره اش را، نه خانه های روستایی، نه عشایری؛ چه بسیار کودکانی چون ما که نخستین بار بود انسان هایی را می دیدیم همچون خودمان که در میان طبیعتی زیبا زندگی می کردند و چنین رابطه ای صمیمانه با درختان و گل های زیبای پیرامونشان، بر قرار می کردند؛ اسب ها را می دیدیم و گاو ها و طویله ها و مزارع سبز و زرد، خوشه های گندم طلایی و برهم انباشته، را، تراکتورها و آبادی هایی را که کنار راه سبز می شدند و روستاهای خاک گرفته و بیابان ها و رودخانه ها را؛ ما غرق دنیای رنگارنگ کلانتری می شدیم و دلمان می خواست که همیشه آنجا می ماندیم، جایی در میان کتاب های درسی مان که ما را از دلزدگی مدرسه و درس ها نجات می داد؛ این گونه بود که همه این واقعیت ها را می یافتیم و می فهمیدیم که به کجا و چه مردمانی تعلق داریم: نخستین ریشه های هویت جمعی در ما جوانه می زدند.
اما از این هم مهم تر، کلانتری و چند هنرمند انگشت شمار دیگر همچون اوبودند که با قدرت عظیمی که در خیال خود داشتند می توانستند، هزاران سال به پیش بازگردند، و صحنه هایی را برای ما تصویر کنند که جز در ذهن آنها ساخته نشده بودند و از پس لایه های بی شمار تاریخی ، ما را با گذشته های این فرهنگ آشنا کنند: با سربازان هخامنشی و ساسانی، با بناهای عظیم، کاخ ها و معابد و شهسواران جنگجو، با راه های بزرگی که کشور بزرگ ایران را می پیمودند و همه شگفتی های افسانه ای که این گذشته در نگاه کودکانی که ما بودیم در خود گردآورده بودند.
نوشتههای مرتبط
بعدها، کلانتری، خود را صرفا به نقاشی برای کودکان یا کتاب های درسی محدود نکرد و هر چند کانون پرورش فکری کودکان ونوجوانان توانست تاثیری عمیق و دراز مدت در تربیت صدها و بلکه هزاران استعداد درخشان در عرصه هنر و ادبیات در ایارن باقی بگذارد؛ کلانتری هم توان و هم نفس با هنر مدرن پیش رفت. او توانست رنگ هایش را با سبک های جدید نقاشی پیوند دهد به جستجویی پیشرفته در شکل بپردازد و حتی دست به شوخی هایی رنگی و هنری بزند که امروز در مجموعه آثارش جایگاه ویژه خود را دارند. او توانست نه در چارچوب های تنگ یک فیگوراتیسم کلاسیک بماند و نه با آن سنت برای همیشه وداع کند، بلکه آزادانه از عواطف و احساسات و زیبایی شناسی درونی اش تبعیت کند. سفرهای بسیار رفت و نمایشگاه های بی شمار بر پا کرد و پس از انقلاب به جای آنکه به فکر کوچیدن و جا خوش کردن در گوشه ای از این جهان بزرگ باشد، برای خودش آشیانه ای ساخت که در آن به کار هنری، به خلاقیت، به دامن زدن به هنر ایران و به پرورش استعداد ها کمک کند. چه بسیار نقاشان جوان، کودکان و بزرگ سالانی که با دیدن نقاشی های او در گالری هایی که پس از دوره ای از سکوت بار دیگر رنگ و رویی می گرفتند و چراغ هایشان روشن می شد، امید یافتند که قدم در راه هنر بگذارند.
هم از این رو، کلانتری، زندگی پر شوری داشت؛ یک زندگی تقریبا خستگی ناپذیر. گونه ای از حیات که آن را بین خانواده و دوستان و همه دوستداران رو به فزونی اش باید تقسیم می کرد. او آنقدر به زندگی عشق می ورزید و می ورزد که حاضر نبود به کمترین تقاضایی از سوی این یا آن دوست، این یا آن خبرنگار و نویسنده، این یا آن گالری را برای کمک کردن به پیشبرد هنر و هنردوستان پاسخ منفی دهد. او زندگی شادانی داشت، به زندگی عشق می ورزید و بیشتر از آن به همه مردم. هرگز ندیدم از هیچ کسی، از هیچ هنرمند و همکاری، که حتی می دانستم دلایل زیادی برای دلگیری از او دارد، گله ای بکند. هرگز خود را در مقام قضاوت دیگران نمی گذاشت و برایش طبیعی ترین سخن و عادلانه ترین روش، آن بود که نظر خودش را بی قضاوت بگوی و تاکید کند که این صرفا نظر اوست ولی هیچ اقتدار و هیچ حقی ندارد که برای دیگران تعیین تکلیف کند. کاش اندکی از این روحیه شاد و در عین حال عدالت منشانه را می توانستیم هنوز در نسل جدید هنرمندان روشنفکران خود ببینیم.
زمانی که برای پروژه «انسان شناسی تاریخی فرهنگ ایرانن مدرن» می خواستم با او قرار گذاشته و گفتگو کنم و برایش این پروژه را تشریح می کردم، نگاه ها و سخنانش چنان تشویق آمیز بود که نمی توانست هیچ کسی را بی تفاوت بگذارد و سپس زمانی که کار را شروع کردیم، آنقدر با هیجان دل به این گفتگو ها می داد که نمی توانم بر سر شوق آمدن خود را از دیدار های هفتگی با او و خانواده گرامی اش پنهان کنم. وقتی او را می دیدم که در سن بالای هشتاد، با چنین شور و هیجانی هنوز خلاقیت خود را حفط کرده و با علاقه و امیدی که گویی از دل و روح یک کودک ریشه می گیرد، با ما از گذشته هاو حال و آینده سخن می گفت، از خود می پرسیدم آیا ما هر گز خواهیم توانست به این حد از زندگی جوشش و هیجان آن دست یابیم؟ آیا ما خواهیم توانست هرگز در چنین سن و سالی هنوز چنین با شادی و امید و سرخوشی از گذشته ها و آینده بگوییم؟ در آن زمان بسیار در این باره شک داشتم و امروز شاید باز هم بیشتر.
واقعیت آن است که کلانتری به نسلی تعلق داشت، خود ساخته، نسلی که در سخت ترین شرایط ، زندگی و زمینه را برای هنر و خلاقیت خود آماده کرده بود. نسلی از هنرمندان و نویسندگانی سخاوتمند که بیشتر از آنکه به خود بیاندیشد به انسانیت و به نسل های آتی می اندیشید. نسلی که زندگی را با تمام وجود احساس کرده و تا آخرین قطره اش را می نوشید. نسلی که واهمه ای نداشت سرخوش باشند و سختی ها را نه به مثابه موانع و مشکلات غیر قابل حلی که مانع از هنر آنها بشود در نظر بگیرند، بلکه حتی از سختی ها برای خود زمینه ای بسازند برای بهتر و زیباتر کردن زندگی.
امروز پرویز کلانتری، با سکته ای مغزی، ماه ها است که بر بستر بیماری میخکوب شده است. رنگ ها رنج می کشند و می توان گفت بر این بستر می گریند؛ می گریند که نمی توانند بار دیگر به رقص در بیایند و بر بوم های سفید جا خوش کرده و زندگی را در سرشادی و امیدواری خطوط و سایه روشن های زیبایشان نوید دهند. امیدوار باشیم که سرنوشت کلانتری، سرانجامی بیابد که برای او و خانواده گرامی اش با کمترین اندوه و درد همراه باشد. زندگی همین است. کاری زیادی از دست ما بر نمی آید: خوشی و شادی و ، خلاقیت و سرزندگی و حرکت و پایکوبی و زیبایی هارا متاسفانه همواره پایانی هست که برای گروهی از راه می رسد، پایانی که برای گروهی دیگر به مثابه آغازی تازه است که جان می گیرد. پرویز کلانتری بدون شک از مهربان ترین هنرمندان این آب و خاک است و امروز گمان نمی کنم در بستر بیماری به چیزی جز آن فکر کند که چرا نمی تواند زندگی را مثل همیشه با تمام توان خود در آغوش بگیرد و از این راه به همه دوستان و شاگرادان و دنباله روان و علاقمندان هنر و زیبایی هایش، امید دهد.
پرویز عزیز، امیدواریم که زندگی تو تا به آخرین لحظه، با کمترین اندوه همراه باشد، بدان که تو به اندازه چندین و چند عمر کار کردی و خاطره تو برای همیشه در ذهن و رفتار کسانی که خواندن و نوشتن را به دست تو و با عشق به نقاشی های تو آموختند، زنده هستی و همیشه خواهی بود؛ بدان که دیگر هرگز نمی توانیم به کویرها، شب های پرستاره، دشت های سبز و مزارع زرد، خورشید طلایی و آسمان آبی، کودکان شادی که با لباس های روستایی و عشایری و رنگارنگشان به دره می روند، دام هایی که در طبیعت رها شده اند، بنگریم و یادی از تو نکنیم. همه این ها، حتی زمانی که دیگر شکل و شمایلشان به کلی عوض شود، به گونه ای خاطره ای هستند که تو بر حافظه زمان حک کرده ای. در کویرهای ما، بادهای بیابانی هربار شکل هایی خیرت انگیز تر و شادمانه تر می آفرینندو هر بار یکی از نقاشی های تو را برای ما به ارمغان می گذارند، نمایشگاهی بی پاین به طول یک لحظه و به ارزش یک عمر.
باشد که چنین باشد.
نسخه نخست این مطلب در روزنامه شرق ۲۳ تیر۱۳۹۴ منتشر شده است.