انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

رسانه‌های گروهی، روشنفکران و پیر بوردیو (بخش دوم)

ژاک بوورس، ترجمه آزیتا نیکنام

حال، این سوال طرح می‌شود که بوردیو تا چه حد معتقد بود که برای خدمت به محرومان کافی است حقیقت حوزه اجتماعی را کشف و آشکار کرد؟ او، به طور قطع، این را شرطی ضروری می‌دانست، امری که قابل فهم است؛ زیرا اگر روشنفکری بتواند، به عنوان روشنفکر، برای محرومان خدمتی انجام دهد، احتمالا تنها از طریق کاری است که ارائه می‌کند و می‌تواند شناخت را در اختیار بقیه قرار دهد. اما، آیا این شرط ضروری، کافی هم می‌باشد؟ به نظر من، بوردیو در این باره مردد بود و یا بعدا، با گذشت زمان، مردد شد. من این مسئله را خوب می‌شناسم؛ زیرا اغلب درباره آن با او به بحث نشسته‌ام و در واقع از موضوعاتی است که بر سر آن هیچگاه نتوانستیم به توافق برسیم.

من همیشه فکر کرده‌ام خیلی خوشبینانه است بگوییم که شناخت و فهم، لزوما، بر فرد آگاه شده می‌باید و یا حتی می‌تواند به طور گسترده تاثیر آزاد کننده‌ای بگذارد. این فرضیه، به خصوص در دوران اخیر، به سبب وقایع، مدام زیر سئوال قرار گرفت. حقایق جامعه‌شناسی انتقادی می‌تواند به طرز کم و بیش وقیحانه‌ای امری کاملا درونی شود؛ بدون آنکه بتواند چیزی را در رفتار افراد ذینفع تغییر دهد. آن‌ها با علم به حقیقت، به‌‌ همان شیوه قبل ادامه می‌دهند، با این توجیه که از نظر خود جامعه‌شناس، همه، کم وبیش،‌‌ همان نقشی را بازی می‌کنند که از قبل پیش‌بینی شده و اساسا نمی‌توان کار دیگری انجام داد.

بوردیو بار‌ها به من گفت از مطلبی که در «عقلانیت و وقاحت» نوشته بودم عمیقا یکه خورده است. من در این نوشته به این مطلب اشاره کرده‌ام که چطور عمیق‌ترین شناخت، مثل‌شناختی که ما مدیون جامعه‌شناسی و علوم انسانی هستیم، می‌تواند در عمل، نه تنها مشوقی در جهت تلاش برای رهایی نباشد، بلکه بر عکس، به تن دردادن و وقاحت تبدیل شود.

با اینکه ممکن است به نظر شگفت‌آور بیاید، اما بدبختانه این دیگر امر مسلمی است؛ استفاده‌ای که امروز از روشنفکرانی که در زمان خود در زمره انقلابی‌ترین‌ها قرار داشتند، می‌شود، مثل میشل فوکو که ظاهرا برای برخی از صاحب‌نظران «مدف» (سندیکای سرمایه‌داران) به عنوان نویسنده مرجع به شمار می‌رود، تایید جالبی است بر این نظر.

بدون شک، حق با آلن آکاردو است. او یادآوری می‌کند که اگر بینش بوردیو از روابط اجتماعی نزد مدیران جامعه چنین دشمنی به وجود آورد، به این علت بود که «این بینش، از همه کسانی که آن را جدی می‌گیرند، دعوت می‌کند تا منطقی عمل کرده و موضع و جناح خود را مشخص کنند».[۱]

اما جای نگرانی است که، بدبختانه، دیگر چیزی وجود ندارد که انسان امروز، به سادگی، به آن عادت نکند و آخرالامر به نظرش همان‌قدر نامعقول ولی در عین حال طبیعی بیاید. متاسفانه، یک جور فکر کردن و جور دیگر رفتار کردن می‌تواند به نوعی به عادت‌واره (ابیتوس) بدل شود و حتی می‌تواند شکل کامل عادت‌واره مدرن را به وجود آورد. البته، می‌توان اطمینان داشت که بوردیو، به اتفاق آرا و علنی، به عنوان دشمن شماره یک مدافعین نظم لیبرالی باقی مانده است و افکار و نظراتش، مثل موردی که در بالا به آن اشاره کردم، نمی‌تواند تا مدت‌ها مورد سو استفاده و بهره برداری قرار گیرد. همان‌طور که میشل اونفری می‌گوید: در حال حاضر اتفاق آرای چشم‌گیری علیه او وجود دارد که بسیار گویا و در ‌‌نهایت اطمینان بخش است. او توضیح می‌دهد که دلیل آن بدیهی است؛ زیرا، پیر بوردیو مبارزه علیه سرمایه‌داری را، درتعبیر لیبرالیش، به طور روشن و علنی ابراز می‌کند و در نتیجه، همه آنهایی را که از این سیاست‌ها دفاع می‌کنند، همچون دشمن به ارث می‌برد؛ خواه دست راستی باشند خواه دست چپی؛ یعنی اغلب مطبوعات، به جز چند مورد نادر و تعداد محدودی از روزنامه‌ها که در آن‌ها می‌توان بزرگداشتی واقعی برای بوردیو را مشاهده کرد؛ بزرگداشتی که در آن اثری از انتقاد کنایه‌آمیز، یا ناسپاسی شاگردی قدیمی و یا لابلای خطوط خبرنگاری جنجالی و بی‌اصول، اما سیاستمدار و زبردست، یاد آوری مشروطی دیده نمی‌شود.

اما در زمانی که پول به مثابه دورنمای انکار ناپذیر، اصول و آیینی فراهم می‌کند که مجموعه موضع‌گیری‌های عقیدتی، ملی و جهانی، حول آن سازمان می‌یابد، تعداد انگشت شماری از روشنفکران، متفکرین، فلاسفه و دیگر بازیگران جهان ایده آشکارا مخالف خود را با تسلط لیبرالی و غلبه کامل قانون بازار بر تحولات کره زمین، بیان می‌کنند.[۲]

معهذا، وقتی که بر سر قابلیت و نقش روشنفکران برای تاثیرگذاری و تغییر در جهان تعمق کنیم، به ناچار و بی‌درنگ، متوجه می‌شویم که هیچ چیز آسان‌تر و رایج‌تر از این نیست که تندرو‌ترین و منتقدترینشان را باور کنیم، و در عین حال از هر گونه نتیجه‌ گیری عملی خودداری ورزیم.

در مورد شانس موفقیت در افشاگری از سو استفاده‌هایی که نظام رسانه‌های گروهی از قدرت ویژه خود می‌کنند، این مسئله‌ای است که به طور وسیع مطرح می‌شود. وقتی بوردیو اظهار می‌کند که انتقاد نظری و علمی از رسانه‌های گروهی باعث می‌شود که آگاهی به وجود بیاید و از این راه تغییری در رفتار فردی و شاید بهبودی در مسائل پدید آید، آدم دلش می‌خواهد حق را به او بدهد. در کتابش درباره تلویزیون می‌گوید: «من یقین دارم (همین حضور در تلویزیون شاهدی بر این مدعا است) که بررسی‌های این چنینی، احتمالا می‌توانند اوضاع را تغییر دهند. همه علوم این ادعا را دارند. اگوست کنت می‌گفت وقتی می‌گوییم علم یعنی پیش‌بینی و پیش‌بینی یعنی عمل و حرکت؛ علوم اجتماعی نیز می‌توانند مثل سایر علوم، چنین جاه طلبی داشته باشند».[۳]

من، در مورد نتایجی که تا امروز از طریق جامعه‌شناسی انتقادی رسانه‌ها به دست آمده مشکوک هستم، اما صداقت مجبورم می‌کند تا بگویم که من هم بیشتر از بقیه نمی‌دانم چه چیزی می‌تواند علیه این قدرت بی در و پیکر که تا این حد مسلح و حمایت شده است، موثر و کار ساز باشد.

البته در مقابل انتقاد مضحک کسانی که می‌گویند بوردیو در بین دشمنان رسانه‌های گروهی، از همه بیشتر در رسانه‌ها حضوردارد، حق با میشل اونفری است که می‌گوید: «انتقادی که از طریق رسانه‌ها انجام شود به هیچ وجه متناقض با حضور در آن‌ها نیست».[۴]

منظور این سفسطه‌گرانی که معتقدند اگر از تلویزیون انتقاد می‌کنیم، پس نباید دعوتشان را قبول کنیم، چیست؟ آیا انتقاد از عملکرد رسانه‌های گروهی باید در خلا انجام شود؟ آیا بدیل دیگر، به معنی قبول دعوت و رفتن به تلویزیون برای مدح و ستایش قدرت آن‌ها است؛ و در غیر این‌صورت، برای حفظ توانایی انتقادی اصلا نباید به آنجا پا گذاشت؟ من، به نوبه خود، این استدلال را اشتباه می‌دانم؛ زیرا، امکان دیگری نیز وجود دارد و آن رفتن و انتقاد کردن است و از این راه اثبات مشروعیت انتقادات از طریق خود رسانه‌های گروهی است.[۵]

اونفری، مثل همه متفکرانی که از طریق رسانه‌های گروهی به شهرت رسیده‌اند، دچار ساده‌نگری است؛ زیرا پیشاپیش خلوص نیت مخالفین را زیر سوال می‌برد (البته بوردیو به این دسته تعلق ندارد) و می‌گوید: اگر این‌ها مخالف ظاهر شدن در صحنه تلویزیون هستند، به این علت است که هرگز آن‌ها را دعوت نمی‌کنند و یا اینکه می‌دانند که در مقابل دوربین راحت نخواهند بود.[۶]

من از خود می‌پرسم: آیا این خطر وجود ندارد که متفکری مثل ژول ویلن را نیز در زمره «راهبان لائیکی» قرار دهد که به زعم او «در قله‌های بلند آسمان نظر و فکرنشسته‌اند، جایی که خالی و غیبت در آن حکمروایی مطلق دارد».[۷]

او کسی است که مورد تحسین ویژه بوردیو بود و به نظر او از معدود کسانی است که امروز حرف مهم و اساسی برای گفتن دارد؛ با اینکه «حضور انتقادی» در رسانه‌های گروهی، بی‌شک، نسبت «به سکوتی بی‌حاصل، مثل نبودن»[۸] قابل ترجیح است، اما به نظر من بخش عمده‌ای از روشنفکرانی که برای توجیه پاسخ مثبتشان به رسانه‌های گروهی از این استدلال استفاده می‌کنند، بیشتر می‌خواهند حضور داشته باشند تا واقعا بخواهند انتقاد کنند. این امر، به هیچ‌وجه، در مورد بوردیو صدق نمی‌کند. ولی این مسئله‌ای نبود که می‌خواستم اینجا درباره‌اش صحبت کنم.

به نظر من، پرسش این نیست که آیا می‌توان رسانه‌های گروهی را از طریق حضور در آنها، با موفقیت مورد انتقاد قرار داد یا نه (بخصوص موفقیتی که از طریق رسانه‌ها به دست می‌آید). این کار، به طور قطع، شدنی است و حتی می‌توان گفت که از طرف خود نظام پیش‌بینی شده و مطلوب نیز هست. اما، همه مسئله در این است که بدانیم این انتقاد‌ات، تا چه حد شانس تاثیرگذاری واقعی دارند و آیا تاکنون و یا در آینده موفق خواهند شد، قدرت مورد انتقاد را، هر چند مختصر، متزلزل کنند و در تحولی که تقریبا اجتناب ناپذیر به نظر می‌رسد، تاثیری بگذارند؟ تحولی که بر سر آن، از مدت‌ها پیش، دیگر هیچکس کوچک‌ترین ابزاری برای تاثیر گذاشتن ندارد.

کریستفر لاش گوشزد می‌کند که وسائل ارتباط جمعی به سبب طبیعت ویژه‌شان، همانند نظامی زنجیره‌ای، تمرکز قدرت و ساختار سلسله مراتبی جامعه صنعتی را تقویت می‌کنند و این کار را آن‌طور که منتقدین چپ فکر می‌کنند (یعنی توسط انتشار ایدئولوژی استبدادی که از وطن‌پرستی، نظامی‌گری و یا اطاعت حاصل شده) انجام نمی‌دهند؛ بلکه با نابود کردن خاطره جمعی؛ با ایجاد نوع جدید «استار سیستم» به جای قدرتی که می‌شد به آن اعتماد کرد؛ و با برخوردی مساوی در مقابل همه ایده‌ها، برنامه‌های سیاسی، مناقشات و همه درگیری‌ها عملی می‌کنند؛ انگار، همه این موضوعات از نظر اخبار روز جالب و برای جذب و حفظ حواس بازیگوش تماشاچی، به نسبت مساوی، قابل توجه هستند؛ و در نتیجه، به‌‌ همان نسبت هم، قابل فراموش شدن و عاری از هر گونه معنایی می‌باشند».[۹]

در چنین شرایطی، چه چیزی می‌تواند مانع شود که انتقاد از رسانه‌های گروهی، خود به موضوعی با برد رسانه‌ای تبدیل نشود و مثل هر موضوع دیگری، برای لحظه‌ای، توجه بازیگوش تماشاچی یا خواننده را جذب کند، ولی در عین حال فراموش شدنی باشد و همه امکانات به فراموشی سپردن را، هر چه سریع‌تر، مثل سایر موضوعات داشته باشد. بنابراین لازم نیست که نخبه‌پرست یا وسواسی یا بدبین بود تا هم بر سر مسئله کارآمد بودن این انتقادات از رسانه‌ها که در خود رسانه‌های گروهی انجام می‌شود، سوالات جدی طرح کنیم؛ هم اینکه، رفتار و بر خورد روشنفکرانی را زیر سوال ببریم که به خود می‌بالند؛ چون هم در رسانه‌ها محبوبند و هم می‌توانند برخورد انتقادیشان را حفظ کنند.

برای توضیح این مطلب، لازم نیست به تئوری‌های توطئه متوسل شد و یا به بازیگران مربوطه و به خصوص بازیگران قدرتمند نسبت فساد و انحراف ویژه‌ای داد.

برای بوردیو، نیروی شری که در عرصه اجتماعی عمل کند، وجود ندارد؛ بلکه نظام‌هایی وجود دارند که باید منطقشان و یا به زبان بوردیو حوزه‌های این نظام‌ها را توضیح داد که عملکردشان از قوانینی پیروی می‌کنند که اگر بلافاصله قابل شناسائی نباشند؛ غیر قابل کشف هم نیستند.

بوردیو هم، مثل کراوس، انتقاد از روزنامه‌نگاران را به منظور توجیه کردن روشنفکران انجام نداده است. ژرار نواریل می‌نویسد: کلید و رمز بینش جامعه‌شناسی بوردیو، بی‌شک، انتقاد از روشنفکران است. اصطلاح «قدرت نمادین» که او برای توضیح این شکل قدرت و تسلط خلق کرده، از این فکر نشات می‌گیرد که همه روابط اجتماعی توسط زبان، همگانی (مدیاتیزه) می‌شوند.[۱۰]

در واقع، این نکته اساسی تفکر بوردیو است. یکی از عوامل تبعیض، نابرابری در شرایط دستیابی به زبان و نابرابری در تسلط به اشکال تحمیلی زبان خوب و زیبا، بین عاملین قدرت نمادین و آنهایی که محکوم به تحمل این قدرت می‌باشند (قدرت، به طور عام، در ابعاد لزوما نمادین‌اش) و این، یکی از سرچشمه‌های اصلی تفاوت بین سلطه‌گر و تحت سلطه است. بوردیو بار‌ها به موضوع امتیازات ویژه چشمگیر باز می‌گردد؛ این امتیاز، در اختیار کسانی است که ابزار عملی‌شان زبان است و توسط توانایی‌هایی که در قبولاندن تصویری از واقعیت به دیگران دارند، عمل می‌کنند؛ تصویری که برای معتبر بودن احتیاجی به واقع‌گرا بودن ندارد (و اغلب اوقات از کوچک‌ترین عینیتی برخوردار نیست) بلکه، به این منظور طراحی شده تا واقعیت را به نفع آن‌ها و در خدمت اهدافشان ارائه دهد. قدرت نمادین، قبل از هر چیز، قدرت هدایت انسان‌های تحت سلطه برای دریافت و تعریف چیز‌ها است، آن‌طور که منافع افراد مسلط ایجاب می‌کند.

البته، این نظر بوردیو درست است که رابطه‌ روشنفکران با زبان و توانایی آن‌ها در خلق جهانی که صرفا بر اساس حرف‌هایشان ساخته شده است، منشا مشکل خاصی است که دستیابی آن‌ها را به واقعیت، به طور عام و واقعیت اجتماعی، به طور خاص، پیچیده می‌کند، اگر نگوییم غیر ممکن می‌سازد. اما، این نظر در مورد همه تولیدکنندگان فکر و گفتمان و به ویژه آدم‌های سیاسی و خبرنگاران نیز صدق می‌کند و می‌توان گفت که این روند، احتمالا، روز به روز، شدت خواهد گرفت؛ زیرا، امروز حکومت کردن، تقریبا، معادل ارتباط برقرار کردن است.

 

منبع: سایت فارسی لوموند دیپلماتیک (ir.lemondediplomatique.com)، فوریه ۲۰۰۴

 

[۱]  همان

[۲]  تجلیل از نابغه‌ای خشمگین، بر مزار بوردیو، انتشارات گالیله

[۳]  «درباره تلویزیون و سلطه روزنامه نگاری» انتشارات رزون دژیر، ١٩٩۶

[۴]  همان صفحه ۶۴

[۵]  همان صفحه ۶۴- ۶۵

[۶]  همان صفحه۶۴ و همچنین مراجعه کنید به «در باره حضور در تلویزیون» بوردیو، لوموند دیپلماتیک، آوریل ١٩٩۶

[۷]  همان

[۸]  همان

[۹]  کریستوفر لاش «فرهنگ توده یا فرهنگ مردمی؟» ترجمه از انگلیسی انتشارات کلیمات، ٢٠٠١

[۱۰]  همان